فصل دوم بخش پنجم : شاه و اسلام

بخش پنجم، شاه و اسلام

به هر میزان که فرد یا جامعه به تمدن و ارزش های مدنی نزدیک تر می شود. نیازش به دین کاهش می یابد. این دو جمله گر چه تکراری است، اما با کار بردی دیگر بدان نیاز پیدا شد.

یکی دیگر از اهدافی را که کتاب نگاه به شاه، به عنوان پاشنه آشیل، یا همان چشم اسفندیار خودمان (اولی بر آمده از اسطوره هومر دومی بر گرفته از اسطوره حکیم طوس که هر دو کاربردی یکسان در ادبیات دارند) در مرکز توجه دارند! مذهبی و یا خرافی بودن شاه است، که این خود نیاز کمتری به توضیح دارد. این گونه نگاه و دقت نظر هم موید ریزبینی طبقاتی است که معیار و متر اندازه گیری همه پدیده ها از آن جمله دین باوری جامعه
می باشد.

از میان این سه نوع نگاه به دین

  • دین ستیزی (دین از نگاه طبقاتی)
  • دین گریزی (نتیجه اعمال حاکمیتهای دینی)
  • عدم نیاز به دین (ره یافتهای انسان متمدن در فاصله گرفتن از آن)

تنها: گزینه اول هست که با نگاه سلبی(دافعه) در مقام علت یابی نیست. از آن جمله دین باوری شاه.

اساسا دین بر خواسته انسان دوران زیستی است. نیازی است ضرور در غیاب تولد و فراگیر شدن علم. گر چه توان پاسخ دهی به سوالات فراوانی که وجود دارد را ندارد. اما امید را از انسان نمی ستاند. با بضاعت محدودش، جامعه را اداره می کند. قوانین مخصوص به خود را دارد، اخلاق، تربیت، عدالت و … مو ضوعات تعریف نشده خودرا.

قبلها گفته شد که یکی دیگر از زنانی که نقش تاثیر گذاری به دلیل نوع تربیت (الهام گرفته از آموزهای مذهبی که خود معلول علت قلمرو دین نه تنها در حاکمیت هاست! بلکه تنها گزینه در هدایت فرد)، بر می گردد به نوع تربیت مادری که وارث تربیت زن تعلیم دیده در حکومت اسلامی تر از امروز حکومت اسلامی در دوره قاجار است. چه انتظاری جز این از مادر شاه
می توان داشت. آن هم فرزندی که شاهزاده به دنیا نیامده که مربی و معلم یا معلمهای گونه گون برای او بگمارند.

با توجه به اتفاقات رفته بر او سقوط هواپیمایش، سه بار سوء قصد به جانش، جان سالم بدر بردن از این حوادث و… انگلس (دوست و همفکر مارکس) هم اگر بود اشهد و ان لا… می گفت همچنان چون فیلسوف معروف حزب توده آقای طبری.

در غیاب تمدن در تربیت، دین جای آن می نشیند. و با حذف تربیت ایدئولوژیک دینی جای آن را تربیت کمونیستی می گیرد. “ویل دورانت دین در تاریخ”

آقای میلانی در بحث پرگار بی بی سی با آقای اکبر گنجی، پس از آموختن از شاه از سکولاریسم صحبت می کند، سخنی کاملا درست.

اینکه، نقل به مضمون از شاه، دینداری افراد موضوع شخصی هر فرد است، دخالت آن در کارهای دیگر امری است نادرست می گوید من انسان معتقدی هستم، به مشیت الهی باوردارم، اما اعتقاد دارم که کار مملکت با توسعه اقتصادی و فرهنگی آن هم تحت لوای برنامه سامان می گیرد، جای اعتقادات من در خانه است، نه در دفتر کارم.” نقل از کتاب ماموریت برای وطنم”

پس از برخورد با این پاسخ و شنیدن گفتنی های فراوان دیگر، با این مضمون از شاه، درست آن می بود، که وی را اگر یک معلم سکولاریسم
نمی بینیم لا اقل یک سکولار ببینیم آن هم کسی با باور ۶۹ سال قبل، یا بهتر است گفته شود، با باور روشنگران قرن هیجده اروپا (بریتانیا).

آن چرا که مادر شاه ازآن بی بهره بود در تربیت فرزند که باید از همسر سکولارش می آموخت، عینا همان مشکل هلن یا هلنا مادر قسطنطین امپراطور روم بود که فرزندش را از ادامه راه رهروان تمدن یونان بازش داشت و وی را با القاء آت بر آمده از احساسات مادرانه وادار به پذیرش دین مسیح نمود. که بیش و کم هزار سال موجب کوچ تمدن نو پای روم به وادی دیگری گردید.

چادر از سر زنان بر کشیدن رضا شاه که نادرست بود.

اعتقاد به اسلام همراه با احترام به روحانیت شاه که حاصل اش را دیدیم.

معنی استبداد محمد رضاشاه را هم که با دموکراسی و آزادی بر آمده از نظام جمهوری اسلامی شیر فهم شدیم.

آقای میلانی اشکال کار پس کجاست؟ شما پس از واکاویهای چند دهه‌، درباره پهلویها، در میزگرد تلویزیوین بی بی سی … شاه را برای مردم ایران یک مستبد می دانید و می خوانید؟ این اصطلاح و همراه دیگر اصطلاحات هم وزن را که قبلا هم فریاد می کردید؟ چرا پس، بیش از سی سال زحمت بی حاصل به خود روا داشتید؟ چه اطلاعات جدیدی به فهم ملت پیشروتر از شما اضافه شد؟ آنان خود نسبی گرایی فهم از تاریخ را اگر نه با این ادبیات، بلکه با زبان خودشان از فردای انقلاب رهایی بخشتان فریاد کردند؟ شاه مستبد به جای ساختن مسجد و حرم داری در کربلا، نجف و فاطمیه دمشق، پول و ثروت این مردم را صرف آبادانی ایران نمود. صرف پرورش و رشد فرزندانش که یکی از هزارها کسی چون شما می کرد و …

آقای میلانی، در حوزه جامعه شناسی سیاسی، اصرار و ابرام در اجرای اندیشه نادرست را، استبداد تعریف کرده اند و دارنده چنین نظر نادرست را مستبد. تمامی صاحب نظران ایدئولوژیک در حلقه مستبدین تعریف شده اند. از جمله شما، نه باور مندان به تمدن. پس در چهره هر ایدئولوگ دو شخصیت متضاد خفته.

خمینی تعریف شده در اپوزوسیون با تمام خوش نیتی هایش با خمینی تعریف شده در قدرت تفاوت بسیار دارد. وی در قدرت باید احکام اسلام را اجرا کند. یکی از این دو شخصیت دروغ می گوید. که تاریخ بر او مستبد نام نهاده.

پس چهره هر سیبیلی از آن نوع هم که منو شما در گذشته داشتیم که آقای ابتهاج هم ریشش را دارد، هم سبیل راکانهو کارل مارکس، یک استالین با تمام قد شاید انسان منشتر از من و شما ایستاده. زمانی که مارکسیسم را لبیک گفتی باید مجری بی چون و چرای مانیفست کومونیست باشی.

کسانی که در حوزه تمدن تعریف می شوند هر تعریفی را می توانند داشته باشند جز مستبد. اگر در حاکمیت مرتکب خطاهای جدی هم که باشند اصلاح پذیر و کمال گرا هستند.

تنها ایدئولوژی ها و ایدیولوگها اصلاح ناپذیرند. چنانچه در صدد اصلاح بخواهند در آیند ابتدا باید تغیر هویت را بپذیرند و پیداست که کدام را باید انتخاب و از کدام باید فاصله بگیرند که این اتفاق در حال رخ دادن هست. ریزش اندیشه های ایدئولوژیک هر روز شتاب بیشتری می گیرد. چون
می دانند که تنها محکمه ای که حکمش، البته بعد از محکمه ولایت فقیه، قابل استیناف نیست، محکمه تاریخ است.

فصل دوم بخش چهارم : دریافت یک نقد

بخش چهارم، دریافت یک نقد

در طول این مدت تنها یک نقد محتوایی از سوی یکی از، نمی دانم دوستان یا رفقای سابق نام برم، دریافت کردم که به پاس ارج گزاری به خدمات جدید رسانه ای این امکان فراهم شده که نظرات موافق و مخالف را جویا شد، تا از نقطه نظرات ناقدین تا جای ممکن بهره جست.

ابتدا عین متن ارسالی:

احمد جان اگر غرضت این است که بگویی شاه خیلی خوب بود و مخالفانش خیلی بد! که همین یک جمله همین منظور را می رساند و نیازی به تحلیل یونانی و هندی و و در چندین صفحه ندارد و تازگی هم ندارد، اما اگر در پی دادن آگاهی جدیدتر دیگری به دیگران هستی صمیمانه می گویم نوشته ات چنین نمی گوید.

جدا از مضمون از نظر روش کار هم همان روش قدیمی تلویزیون ایران از اول تا حالاست که اگر نشریات غربی چیزی در مخالفت با حکومت می گفتند و بگویند تلویزیون ایران آنها را بوق استعماری غرب می خواند و وقتی جمله ای به نفع حکام می نویسند تلوزیون می گوید “حتی … از جیره خواران سرمایه داری بزرگ هم اعتراف می کند … “.

این که شما خودت آن را روش یونانی یا هر چیز دیگری بنامی چیزی را عوض نمی کند، مگر انکه اول توضیح بدهی منظور از آن روش چیست و قبلا در کجا بکار رفته و منبع آن چیست.

 فقط روی منبر است که می توان هر حرفی را به اسم حقیقت و یا نتیجه گیری عقلانی مطرح کرد و توقع داشت شنونده مرجع نطلبد و حرف را به صرف این که گوینده مدعی و معتقد است درست می گوید، بپذیرد. در آخر باز هم می گویم من بحثم در اینجا ابدا مخالفت یا موافقت با نظرت در مورد شاه و اقای میلانی نیست. می خواهم بگویم اگر می خواهی نتیجه زحماتت خواننده ای داشته باشد باید در آن یا بلحاظ روش و یا مضمون حرف و و منبع و مدرک، یا خاطره ای نسبتا تازه و یا حداقل (ندانسته در افواه عمومی) در آن آورده شود.

من فقط به یکی از انتقادات می پردازم و آن نگاه ارسطویی به جامعه است. جوهره نگاه ارسطویی نگاه از بالا به جامعه است یعنی می گوید برای رسیدن به جامعه مطلوب باید فلاسفه رهبری جامعه را بدست گیرند چون از همه بیشتر می فهمند.

اتفاقا آقای خمینی به طوری که خودش صراحتا می گوید نظریه ولایت فقیه را در امتداد نظریه ارسطو می داند با این تفاوت که به جای فلاسفه ی ارسطو، از عنوان فقها استفاده می کند.

سلاطین عثمانی و ایران و غیره هم به همین سیاق معتقد بودند مردم نمی فهمند و تازمانی که مردم فهمیده شوند آنها به نیابت حق حکومت بر جامعه را دارند.

یعنی در این فلسفه یونانی دمکراسی چیزی نسیه و بی معنی در مقابل خیرخواهی حاکمان است.

تک تک ادعاهای شما بهمین میزان قابل بحثند ـ اما اگر کسی از اول معتقد باشد نظر خودش جدید و متمدنانه و بقیه انحرافیند، به زبان من الکن که هیچ اگر تمام کتابخانه ها و علمای اجتماع را هم شاهد بیاوری بعید است بتوان اعتقادت را تغییر داد، همانطور که ۵۰ هزار استدلال هم که علیه معتقدان به حضرت مهدی بیاوری آنها حرف خود را خواهند زد.

 بطور مشخص تر مثلا به فرض بگوییم همه ادعاها در مورد ایده ال بودن شاه درست اما نو بودن این نظر از کجاست دفاع از نظام شاهی که اگر نگوییم به اندازه تاریخ مدون حداقل از سال ۱۳۰۴ در ایران بوده و نه فقط قبل از انقلاب که دهها کتاب و مقاله منطقی در باب آن نوشته شده. حتی این مطلب که انقلابیون اشتباهات بسیاری کردند موضوع صدها نوشته است.

اینکه شاه و سلطان و ولی فقیه مرتکب اشتباه نمی شوند هم بارها گفته شده حالا چگونه به نظرت دفاع از حکومت شاهانه (حتی خیرخواه) در دهه دوم قرن ۲۱ امری بدیع، نوگرایانه و متمدنانه می آید؟ به نظر من می تواند ریشه در اعتقادات شیعی داشته باشد که شاه را یک بار سایه خدا و بار دیگر نایب خدا در زمین می داند!

وعده داده بودم که نقد تورا به موضوع یک نوشتار اختصاص دهم. همانگونه که از نام کتاب پیداست نگاه به شاه از منظر دانش یونان در حوزه گفتمان مدنی تقریبا پاسخ یا نقدی است به بیشماران کتابی که یا با نگاه طبقاتی (نگاه مارکسیستی ) نگاشته شده یا از نگاه اسلام اندیشان.

دانش یونان یا درک ارسطویی از جامعه شناسی را من این گونه می فهمم. ما سه تا ارسطو داریم. ارسطوی فیلسوف، ارسطوی مورخ، ارسطوی دانشمند.

در حوزه های مختلف از آن جمله دانش جامعه شناسی، من با ارسطوی فیلسوف و یا مورخ که نظرات درست و یا نادرست فراوانی دارد کاری ندارم، ازارسطویی بهره می گیرم که تاریخ نام معلم اول را بر او نهاده (حامل علم و دانش) همراه سوفیستهایی چون اناکساگوراس، ایسوکراتس، زنون، سقراط و بسیاران دیگر با الهام از تالس بزرگ که فلسفه را در قرن شش قبل از میلاد از علم جدا ساخت، (اینان دموکراسی پر ایراد یونان آن روز را زندگی کردند و آن را با نام حکمرانی توده ها به جای دموکراسی بدرستی غیر قابل قبول در نتیجه مردود اعلام نمودند) را می شناسم.

من این ارسطو را می شناسم که گفته: اساسا حکمرانی از آن قانون است! اما در غیاب حاکمیت قانون، نظامهای حکومتی مختلف هم می توانند خوب هم می توانند بد باشند. بسته به اینکه چه کسی حکم می راند.

در ایران، کورش را داریم، شاه اسماعیل صفوی را هم داریم، در آتن پریکلس را داریم، الکبیادس منتخب سی جبار را هم، در روم نروای فیلسوف، انسان فرهیخته امپراطور را داریم به فاصله کوتاهی پس از وی نرون معروف خاص و عام را.

من ارسطویی را می شناسم که از میان نظامهای حکومتی موجود در آن زمان، پادشاهی مشروطه را بهتراز دموکراسی توده ای، آریستوکراسی و حکومت تورانی (جباری) می داند.

من از ارسطویی سخن می گویم که انقلاب سیاسی را عملی ویرانگر و نابخردانه می خواند و انقلابیون و انقلابی نویسان را جاهل و نابخرد می خواند.

در اینجاست که تمامی مارکسیست ها و دیگر انقلابیون از آن جمله آقای خامنه ای را به دشمنی با خود وا می دارد.

من ارسطویی را می ستایم که استادش افلاطون را به خاطر این جمله معروف رسن بر گردن است که گفته، یا با فضیلتان باید حکم برانند، یا حکمرانان باید با فضیلت شوند.

حال اگر خمینی و خامنه ای کلمه فضیلت را بانعلین زرد یکی می دانند و دوست من آن دو را پیرو کدام ارسطو می داند که استدلال قابل تعمقی است، باید من بیشتر فکر کنم.

من پیروان ارسطویی چون پلیبیوس آتنی، راجرزبیکن انگلیسی، اراسموس انگلیسی، فردریک کبیر پروسی، فروغی بزرگ و محمدرضا شاهی را پیروند که اگر نوشته هایشان را ارسطو امضاء نکند ارزش نوشتار مدنی را ندارند.

فصل دوم بخش سوم : آنچه محمد رضا شاه در پی آن بود

بخش سوم، آنچه محمد رضا شاه در پی آن بود

این بینش درست است ،که به انجام کارهای درست می انجامد.

از یوستین گردر نروژی نویسنده کتاب دنیای Soffi

به عنوان هم پیمان می باید به آرمانهای دمکراسی غرب وفادار باشم بدون توجه به اینکه تا چه حد در کشورم امکان پذیر هست. ص ۲۸۱ پاسخ به…

دمکراسی یک تحول تاریخی است. و هرگز قابل تزریق نیست، نه از پایین و نه از بالا…”جامع ترین تعریفی که تا کنون از دموکراسی، در طول تاریخ دو هزار و ششصد ساله آشنا با جامعه شناسی کلاسیک، دیده شده”.

من به خوبی می دانستم که در راه وصول به تمدن بزرگ، موانع و دوشواری های بسیار وجود خواهد داشت، صعود همواره مشکل است، نزول مشکل نیست.

از دیدگاه من، تمدن بزرگ بیش از هر چیز کوشش است برای ایجاد تفاهم ملی و صلح و صفای اجتماعی و پیدایی شرایط مناسبی است که همه افراد جامعه بتوانند بکار و تلاش برای پیشرفت ملی بپردازند.

یک ملت بزرگ نمی تواند کوشش دسته جمعی خود را در راه توسعه و ترقی متوقف نماید و به گفته ها و افکار عوام فریبانه که از واقعیات جهانی بی خبرند گوش فرا دهد. کشوری چون ایران با توجه به موقع خاص و بسیار حساس جغرافیایی که دارد برای تضمین بقاء وتامین موجبات ترقی خود باید در حال بسیج و آمادگی دائم باشد، ولی نه چنانکه لنین می گفت، در حال”انقلاب دائم”.

هر ملت حق دارد و باید به تمدن بزرگ برسد و یا چون “ما ایرانیان به آن باز گردد.” این بیان ناشی از طبیعت تکامل تاریخ است و ما ایرانیان از طریق تلفیق ارزشهای سنتی و ملی خود با بهترین دستاوردهای تمدنهای دیگر همواره در این راه کوشا بوده ایم. برای ما وصول به تمدن بزرگ در درجه اول، انتخاب بهترین دستاوردهای تمدنهای دیگر بود، ولی عقیده داشتیم که برای این کار باید هویت ملی خود را حفظ کنیم. عقیده داشتیم که باید ایرانی به مانیم تا بتوانیم از پیشرفت های دیگران بهره گیریم. ص ۱۵۳

این بود آرمانی که من سی و هفت سال به خاطر آن کوشیدم. آرمانی که راهنمای من در هر تصمیم و هرعمل بود. و باید اضافه کرد که تنها انجام کارهای درست و ماندگار است که می تواند فرزند بینشی از دانش
آموخته گان مکتب پریکلس و… باشد.

همانگونه که در نوشتار قبل دیده شد، دریافت، از اظهارات آقای میلانی می توانست تائیدی بر نقد کتابش باشد. اما وقتی وی را در برنامه پرگار bbc نظراتش را که به روزتر بود دنبال می کردم، متوجه شدم که هنوز پای چپش در گرو اندیشه طبقاتی است. همانگونه که روح کتابش کتمان ناپذیر این تفکر را نمایندگی می کند. برای پاسخ به تاریخ اظهار شفاف و صادقانه از نوع اعتراف آقای خوئی کارا است. نه اینکه گفته شود من ثابت کردم که شاه نوکر هیچ قدرتی نبوده و نیست، خیر شما چیزی را ثابت نکردید، بلکه در برخورد با اسناد، این شاه بود که به شما نشان داد که آدرسهای مارکس تمامی خطا است.

بنیاد هر اندیشه به واضع آن نظر ارجاء داده می شود. همه مسائل اسلام از محمد آغاز و به وی پایان می‌پذیرد. بنیاد گرایی در ایدئولوژی یک اصل پذیرفته شده است. افرادی چون خمینی، خامنه ای، جنتی، و داعش درک درستتری از اسلام دارند تا خاتمی، سروش و شاگردانش. لنین و استالین درک درست تری از مارکس و انگلس دارند.( به استناد مانیفست مهمترین اثر مارکس و انگلس به عنوان راهکار عمل دستیابی به اهداف کمونیسم از طریق انقلاب) چه بسا که استالین با گذشت تر در عمل، نسبت به مارکس در تئوری، هدفهای انقلاب را محقق ساخته. اگر فروریزش در انقلاب اکتبر رخ نداده بود! استالین ادامه راه درست مارکس بود. چون فروریخت اشکال از استالین است !؟مارکسیسم فی نفسه ندارد عیبی.

بله جناب آقای میلانی مارکسیسم و مارکس را لنین و استالین برکشیدند، درست همانگونه که مسلمانان مدعی اند چون در پاسخ به عملکرد اسلام در سیاست و اخلاق و … به بن بست می رسند! می گویند ایراد از مسلمانی ماست. اسلام به ذات ندارد عیبی.

در بحث پرگار آقای میلانی شاه را همچنان مستبد می خواند بهتره گفته شود می خواهد. تا بتواند میخ استدلالاتش را به جایی بیاویزد.

شاه در نوشته قبل گفت من برای مردم وطنم (همان۹۸ %) دموکراسی و برای ایران جایگاه یک کشور متمدن را شکل دادم اما برای معارضان و نابود کنندگان ایران نه! پس کجا رفت آن تاییدها. اینگونه نگاه به شاه از سوئی و از سوی دیگر، ادبیات به کار گرفته در کتاب که به دلیل پیشداوریهای شتاب آلود به شدت تحقیر آمیز است. دلیل آن می تواند این توضیح باشد.

تاریخ تصمیم به نگارش این کتاب بر می گردد تقریبا به ۲۵ سال پیش، زمانی است که هنوز شعار مرگ بر شاه از زبانها نیفتاده بود، که ایشان را راهی این تحقیق نمود.

او رفته بود تا با جمع آوری مدارک مستند به انقلاب وجاهت و به انقلابییون اعتبار تاریخی ببخشد، چنانچه موفق می شد به چنین هدفی نائل آید! چنین ادبیاتی کاملا توجیه پذیربود. حال که تقریبا در تمامی کریدورهای نقد به خلاف انتظار برخوردند! خود شکستن والاترین ارزشها است، نه آینه.

فصل دوم بخش دوم : خوش آمد گویی گفتمان مدنی

بخش دوم، خوشامد گویی گفتمان مدنی

 به فاصله داران از ایدئولوژی

همانگونه که قبلتر اشاراتی رفت آقای دکتر میلانی از جانب سازندگان شعار “مرگ بر شاه” راهی تحقیق شد، تا مدعیان شاه، بی ارائه دلیل، و یا با دلایل سست به دادگاه تاریخ، پای نگذارند.

آنقدر به پولادین بودن کفشها، و تاثیر خامه قلم خود (که واقعا ستودنی است) مطمئن بود که گمان می برد، با معرفی بزرگترین فاسد و جنایتکار بشریت به تاریخ که در خور هر باورمند انقلابی است. دین خود را ادا نماید. و منتظران همفکرش را یاری رساند.

با ورود به کاخهای پهلوی ها، از آن زرق و برقهای یاران و یا خود ساخته در ذهن، اثر چشم گیری نیافت. یا میز کار بود، یا کتابخانه ای از آثار برجستگان جهان از آن جمله دانشوران یونان باستان، با تابلوهای هنرمندان جهان و یا سخنانی از شب نشینیهای فامیلی یا سالن سینمای شخصی و آشپزخانه ای با غذاهای ایرانی اما با آشپز و سرآشپز و غیرو. از صبح بسیار زود تا دیر وقت شب، شاه یک تنه به مملکت داری و بقیه هم به کارهای جنبی مملکت داری مشغول. سر در هر یادداشت می کند تا بلکه ردی از وطن فروشی بیابد یا نشانه‌ای ازنوکری این و آن، نامه هایی از این دست
می بیند…نقل قول از ص ۳۰۷ نگاه به شاه.

شاه می گفت خوشبینی تاریخی اش ریشه در این واقعیت دارد که بطور خستگی ناپذیر بر آن است که ایران را به کشوری متجدد، و قیاس پذیر با کشورهای غربی بدل کند. می گفت از روز اولی که بر تخت سلطنت نشسته سودایی جز این در سر نداشته. شاه نیک می دانست که کندی در دوران فعالیتهای انتخاباتیش از استبداد (دیکتاتوری جایگزین صحیحتری است) حاکم بر ایران انتقاد کرده بود. حال می خواست به گمان خودش، کندی را از هر گونه فشار در جهت ایجاد فضای باز سیاسی دمکراتیک وا بدارد. شاید به همین خاطر بود که در همین نامه ادعا کرد که”در عین فروتنی باید بگوئیم که در میان چند صد میلیون انسانی که در منطقه ما در تلاش معاشند … ایران تنها کشوری است که در آن رژیمی دمکراتیک سر کار است و مردم از همه آزادیها بجز ،”مهم” “آزادی در خیانت بر خوردارند”.

بالاخره این که شاه می دانست که حتی دولت آیزنهاور هم در یکی دو سال آخر بر او فشار آورده بود که با جبهه ملی از در آشتی در آید. به همین خاطر شاید برای جلوگیری از فشار حتی بیشتر برای آشتی با جبهه ملی، شاه به زبان اشاراتی که معنا و مرادش یک سره روشن بود به کندی گفت که ایران دیگر برای کسانی که در تمام دوران قدرتشان با حکومت نظامی، تهدید، باج خواهی، عوام زدگی و بالا خره از طریق تسلیم شدن به سیطره کمونیسم سر کار ماندند احترامی قائل نیست. پایان نقل قول.

شاید پس از واکاویهای فراوان و ناپسند در امر تحقیق ‌در زندگی خصوصی اشخاص که می تواند در جای دیگری با هدف کم اجرتری لازم آید، به زندگی هر پادشاهی یا قدرت مدار دیگری پرداخت، اما در مرکز نظر و یا تحقیق قرار دادن زندگی شخصی که باید کارنامه تاریخی وی را به نقد و بحث گذارد، تقلیل نظر از جامعه شناسی تاریخی به یک رمان، آن هم با هدف سر دادن کوس رسوایی که روح کتاب این هدف را القا می کند در تناقض با واقعیات، وارد حوزه زندگی شخصی افراد آن هم نه در عالم خیال بلکه در دنیای واقع که همان گونه که تقریبا در حوزه های دیگر اغلب اتهامات و انتسابات بی پایه، فاقد ارزش گذاری اخلاقی است، خوانندگان مدنی را خوشحال، ولی رفقا و دوستانی که منتظر شنیدن خبرهایی نه از این دست بودند را ناشاد. آنان منتظر بودن که اگر به دامنه شایعات اضافه نمی کند! لااقل از آنچه طی سالها درباره شاه گفته شده نکاهد.

اینجاست که تورم شدیدی در پای چپ خود حس می کند، شدت این فشار به حدی است، که ناچار می شود آن “تا” را باچرم زمختش، از پا در آورد. ولی با افسوس که آن را رها نمی کند، بلکه سنگینی آن را تا پایان سفر، بر روی دوش خود همراه دارد.

در ادامه کنکاش در زندگی شخصی شاه وی را بخاطر عدم انطباق با روش تحقیق تاریخی و هدف های مهمتری را که شامل است، رها می کند. اما در کارنامه شاه و رفیقه هایش فساد اخلاق را در کیفر خواست از قبل صادر شده را امضا می کند.

ولی مرکبش بسیار رنگ باخته است. در همین منزلها است که رفقایش امیدشان را از وی از دست می دهند، و او را دیگر هم نظر خود نمی دانند، پاسخ آقای میلانی را نمی دانم که از این رخداد خوشحال است یا …

در لحظاتی که این جمله آخر را می نوشتم به برکت کمک تلگرام طوماری از سوی یکی از دوستانم به دستم رسید که نام آقای میلانی در انتهای لیست بود، که تمامی لیست جزو منظمات کتاب گردید، انتظار چنین پوزش خواهی ها از خیلی پیش می رفت، بعضی از جمله پوزش آقای خوئی معذرت معنا داری است! این اعتراف، یعنی خمیر کردن تمامی اشعار و سایر نوشته هایش بجز آثار احترام به عشق و زندگی اش. این آغاز تنظیم چنین لیستهایی است. همانگونه که صف ورود به تفکر مدنی روز به روز طویل تر می گردد، صف باور مندان ایدئولوژی کوتاه و کوتاهتر.

بعد از گذشت ۳۸ سال بشنوید، چند نمونه ازاعترافات انقلابیون سال ۵۷

عزت اله سحابی (ملی – مذهبی):”برنامه های شاه به نفع ایران بود و ما آن زمان متوجه نمی شدیم و از روی کینه و عناد با آنها دشمنی و مخالفت می کردیم”.

اکبر گنجی: “ما دروغ می گفتیم، ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه 150هزار زندانی سیاسی دارد. ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همه این دروغها را گفته ایم، آگاهانه هم گفتیم”

هما ناطق (کمونیست): “خودم کردم که لعنت بر خودم باد…”. او در مقاله ای به شدت به انتقاد از روشنفکران و خودش در انقلاب سال 57 می پردازد.

دکتر اسماعیل خوئی (شاعر، کمونیست سابق): “در پیشگاه ملت بزرگ ایران، از بدی هایی که در حق خانواده پهلوی کردم، صمیمانه عذر می خواهم. همچنین از شهبانو فرح، از شاهزاده رضا پهلوی، و خانواده پهلوی بارها و بارها معذرت می خواهم. لطفا مرا ببخشید و حلالم کنید”.

محمد نوری زاد: “من یک پوزش خواهی بزرگ به پیشگاه رضا شاه بزرگ و فرزندش بدهکارم”.

عمادالدین باقی: “آمار قربانیان دوره شاه دروغ بود، همه ساختگی و دروغ بود”.

کیانوری (رهبر حزب توده): “محمد مسعود را ما کشتیم، همه جا شایعه کردیم و انداختیم گردن شاه”

روح اله حسینیان (آخوند): “اگر قرار بر آباد کردن بود که شاه بهتر می توانست ایران را آباد کند”.

مهدی هاشمی (از موسسان سپاه پاسداران): “شمس آبادی را کشتیم و انداختیم گردن ساواک و شاه”

هاشمی رفسنجانی: “در زمان شاه من با پاسپورت ایرانی در اروپا هر کجا که دلم می خواست بدون ویزا سفر می کردم و کلی بهم احترام می گذاشتند”.

محسن سازگارا: از “انقلاب” علیه شاه پشیمان هستم!

حمزه فراهتی (فعال سیاسی و دوست صمیمی صمد بهرنگی): “بهرنگی جلوی دیدگانم غرق شد و ما به دروغ گفتیم کار ساواک بوده”.

عباس میلانی ( نویسنده و استاد دانشگاه): “ما به دروغ می گفتیم که شاه نوکر آمریکاست. من با سند در کتابم ثابت کردم که شاه برای منافع ملت ایران عملا در حال جنگ با دولت آمریکا و دولت های اروپایی به ویژه انگلیس بود. من ثابت کردم که دولت آمریکا و انگلیس بارها خواستند شاه را سرنگون یا ترور بکنند ولی موفق نشدند. من با مدرک ثابت کردم که شاه قدمی جز برای منافع ایران بر داشت و ما انقلابیون به دروغ به او تهمت نوکری آمریکا می زدیم”.

شکست سکوت

فصل دوم بخش اول: تفاوت بین مدح و مدّاحی

بخش اول، تفاوت بین مدح و مداحی

با ستودن و ستایش ارزشها و ارزشمداران

کتاب با نگاه عاقل اندر سفیه آغاز می گردد. آن هم چه نادانی! که تاریخ تمدن و تمامی نام آوران آن که آشنایی کم و بیش با گفتمان مدنی دارند، در برابر اندیشه و راهکارهای عملی نگاشته شده در آثار بر جای مانده از محمد رضا شاه، که نگاهی توامان به مدنیت گذشته و به روز دارد، به احترام
می ایستند. از آن جمله فروغی بزرگ، آیزنهاور، نلسون راکفلر، اسدالله اعلم، بختیار، حتی مصدق، هویدا وچهرهایی چون مجتبی مینوی، فروزانفر، خانلری، زرین کوب و بسیاران دیگر از اهالی دانش. که از نگاه آقای میلانی اینان، یا فهم ایشان را ندارند، یامداح، یا مجیز گووجیره خوارند و…

نقل از کتاب نگاه به شاه آقای میلانی.

اعلیحضرت محمد رضاشاه معروف به شاهنشاه آریا مهر که زمانی نه چندان قدر قدرت می نمود حال تنها و افسرده زیر چلچراغ عظیم نشسته بود و …

دو سالی می شد که از آغاز بحران گذشته بود. در آغاز واکنش به تظاهرات مردم بی اعتنائی و آنگاه ناباوری بود. قبل از آن، در بیست سال آخر حکومتش هر جا رفته بود با خیل عظیم ایرانیانی روبرو شده بود که برایش کف می زدند و هورا می کشیدند و صدای جاوید شاه شان گویی گوش فلک را کر می کرد.

بعلاوه، شاخصهای اقتصادی هم موید این واقعیت بودند که ایران با سرعتی کم نظیر در جهت صنعتی شدن گام بر می دارد. به توازی این رشد اقتصادی، مداحان داخلی و خارجی انگار برای مدح بیشتر شاه رقابت داشتند. در ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) اسدالله اعلم، که در آن زمان وزیر دربار بود، به شاه
می گفت که او خرد پیامبران را دارد در سیاست تنها دوگل همتای اوست و همه می دانستند که دو گل چهره سیاسی آرمانی شاه بود. بیش و کم در همان ماه ها، نلسون راکفلر، سیاستمدار و بانکدار پر آوازه آمریکائی شاه را با اسکندر کبیر قیاس می کرد، می گفت اعلیحضرت را برای دو سالی به آمریکا ببریم تا نحوه مملکت داری را به ما بیاموزد.

عَلَم هم، مبادا از این قافله عقب بماند می گفت این آمریکائی های بدبخت محتاج تشویق و راهنمایی اعلیحضرت بودند و شما هم از این کار دریغ نکردید. می گفت اعلیحضرت به ویژه از عبارات آمریکاییها خوششان آمد. ترکیبی از رشد اقتصادی سریع و مداحی های روز افزون در شاه احساس نه تنها غرور که اطمینان کاذب و حتی خود بزرگ بینی سیاسی پدید آورده بود. ابعاد تغییری که در وضع ایران پدید آمده بود براستی شگفت بود و … پایان نقل قول.

مداحی “ستایشگری” واژه ای است با دو فهم متضاد.

۱- ستایشگری: ستودن شخصیتی است که حامل ارزشهای ستودنی است. کاری بسیار در خور و گاها لازم.

۲- ستودن کسی که نشانی از اندیشه، رفتارو عملکرد درست، در هر مسندی در او دیده نمی شود، مداحی نام می گیرد. آیا ایشان محمد رضا شاه را با قبله عالم و یا پدر و جدش اشتباه نگرفته اند؟

اگر آقای میلانی علاقه به یادگیری از کسی که ایران را با خدماتش به دروازه تمدن رسانده، ندارند، چرا دیگرانی را که تاییدگر اندیشه خردگرایانه، همراه با انجام کارهای ماندگار وی هستند را، به نوعی آدمهای کم عقل می بینند؟ این نیست جز اینکه گفته شود که روشنفکران ما جملگی دماغ سر بالا هستند، تا خرد گرا. با واژه تمدن و جامعه مدنی تا هم اکنون هم بیگانه و قریب به اتفاق ایدئولوگ اندیش. همان واژه ایمان گرا.

نقل از کتاب پاسخ به تاریخ محمد رضا شاه:

اندکی بیش از یک سال پیش، آخرین کتاب من در تهران انتشار یافت، کتابی سراسر امید که در آن دیدگاه ها و طرحهای خودرا درباره ی آینده ایران به ملتزم عرضه داشتم. آرزوی من این بود که آینده ملت ایران افتخارآمیز، سعادتمند و پر رونق باشد، آینده ای فراخور تاریخ چند هزار ساله کشورم که همواره یکی از سازندگان اصلی تمدن جهانی بوده است.

آرزو داشتم که در هزاره سوم،  ایران کاملا نو سازی شده، اقتصادش پر رونق، جامعه اش متحول و پیشرو باشد، مردمش از یک سطح آموزش مترقی برخوردار باشند و نظام سیاسی اش حکومت بر قوام مردم یعنی بر یک دموکراسی واقعی استوار باشد.

آرزو داشتم که نسلهای آینده ی ملتم، با سربلندی و غرور، مقام والایی را که شایسته آنان است در خانواده بزرگ انسانی به دست آورند و نقش و مسئولیت خود را در جهان ایفا کنند.

امیدوار بودم سیاهی های قرون وسطایی را که پنجاه سال پیش ایران از آن نجات یافته بود. برای همیشه از میهنم دور کنم و حکومت روشنایی و روشن بینی را که چکیده تمدن و فرهنگ ایرانی است برای همیشه پا بر جا سازم. در تمام مدت پادشاهی ام، من فقط به خاطر این آرمان بزرگ زیستم و کوشیدم. آرمانی که در شرف تحقق یافتن بود.

برای رسیدن به این آرمان بزرگ، به سختی کوشیدم، با دشواریها و موانع بسیار، مبارزه کردم با تو طئه ها و تحریکات فراوان مواجه شدم، با شرکتهای بزرگ و توانای خارجی و کارتلهای چند ملیتی ستیز کردم، حال آنکه بسیاری از مشاورانم مرا از این مبارزه بر حذر می داشتند. ممکن است من در طی دوران سلطنت اشتباهاتی مرتکب شده باشم اما کوشش من برای عظمت و اعتلای ایران هرگز خطا نبود.

هدف من از نوشتن این کتاب این است که نشان بدهم چرا در این راه تلاش و ایستادگی کردم. نشان بدهم که چرا و چگونه کوشش کردم
جامعه ای بر اساس عدالت اجتمایی، و نه منازعات طبقاتی، پی ریزی کنم، جامعه ای که در آن همه گروه ها و طبقه ها به یکدیگر وابسته و هم دل باشند.

حسن تفاهم با همه کشورهای جهان، چه دنیای غرب، چه کشورهای سوسیالیست و چه ممالک جهان سوم به من این امکان را داد که در صلح و صفا، این کوشش را برای ساختن ایرانی با تمدن بزرگ انجام دهم.

وظیفه خود می دانم در این کتاب نشان دهم، چگونه اکنون برای اضمحلال ایران کوشش می شود و می خواهند آنچه را که در سایه تفضیلات الهی و به شکرانه شوق و شورو کوشش صمیمانه ملت ایران به وجود آمده است به دست گروهی غیر مسئول، نابود سازند.

این پاسخ من به تاریخ خواهد بود.      پایان نقل قول

این ادبیات، این شیوه نگاه، این آرمان خواهی ستودنی (تلاش برای دستیابی به تمدن)، این کارنامه عملی سی و هفت ساله یا به سخره گرفته شد، یا تعمدا دیده نشد، یا فهم و درک دیدن آن از نگاه تمامی روشنفکران مارکسیست و مذهبی فراتر بود، که بوده و هست، و نویسنده کتاب اگر کفشهایش از جنس چرم مألوف نبود، قلمش جوهر ایدئولوژی نداشت، و…

 با خواندن این مقدمه در پاسخ به تاریخ، قلم را زمین می گذاشت و او هم همانند تمامی با احترام ایستادگان در برابر این فهم ستودنی که بعضا نامشان آورده شد. در صف علاقمندان تمدن می ایستاد. نه با نگاه تحقیر آمیز به متمدنین، به دام این همه مدح شبیه به ذم و یا ذم شبیه به مدح نمی افتاد.

فصل اول بخش بیست و پنجم : فاتح کتاب نگاه به شاه

بخش بیست وپنجم، فاتح کتاب نگاه به شاه

شاه است، نه نویسنده آن

ایدئولوگ ایمان را اولاتر از خرد باور دارد. او کسی است که خود را قطب فهم، در جهان می داند. او همیشه در جملات اش از فعل امر استفاده می کند. او قبلا حکم را صادر می کند سپس به داوری می نشیند. معیار او در داوری نظر افراد مورد وثوق خود می باشد. لیوان نیمه پر، از نگاه یک ایدئولوگ همیشه خالی است. اگر در حال پر شدن باشد هیچ فرقی برای او ندارد. او باید آن را خالی ببیند. برای اینکه دیگران پر شدن آن را نبینند، آن را پنهان می کند. اگر از کسی پر بودن آن را شنید، بی هیچ پروایی انکار
می کند، چون خود را طرف اعتماد مردم می داند.

در سیاست ورزی‌ برای نمونه او از شاه نفرت دارد. اگر آن کلمه پیشوند کلمه دیگری باشد. آن ترکیب فاسد بالافطره است. مانند شاهنامه. اگر در ابتدای رود بیاید. مانند شاهرود. باید اعدام گردد. برایش چه چیز گفته شده اهمیت ندارد. چه کسی آنرا گفته، تنها گزینه درست می باشد.

برای نمونه، هر چه مارکس و یا لنین تا چندی پیش استالین، گفته اند، عین راهکار درست برای رسیدن به زندگی پیشرفته و مرفه بشری است. بقیه نادان و خرفت و عقب مانده اند.

آن روی دیگر سکه ایدئولوژیک: دین باورانند که مشترکات زیادی با دین ستیزان دارند. تنها در دو موضوع تفاوت نظر دارند:

  • ایمان آنان بجای فرمان بری از فرد، معطوف به قادر مطلق است.
  • از کلمه شاه به اندازه آنان نفرت ندارند. ولی در سایر مسائل از نوع تعریف شان از انقلاب، از دشمن مشترک، از وعده زندگی بهتر و … از روی دست هم رونویسی کرده و می کنند.

روش نقد شان سلبی است. آنان برای تصحیح، قلم بدست نمی گیرند، نگاهشان، پیام آشکار و پنهان شان، حاکی از نفی از قبل اعلام شده در جهت حذف است. جملگی آنان که از گروه اصلاح ناپذیرانند، انقلاب را جای اصلاح، باورهای ایدئولوژیک را جایگزین ارزشهای برآمده از تمدن، زندگی اخروی را اولا بر رفاه اجتماعی تجویز می کنند.

یکی از این افراد باورمند، بر اساس اظهارات خودش در کتاب نگاه به شاه، آقای دکتر عباس میلانی، عضو سازمان انقلابی حزب توده بوده. (ص ۲۸۹) او هم مانند بقیه معارضین نظام پیشین ابتدا شعار مرگ بر شاه را سر داده، یا در جا انداختن اش سهم داشته، یا در پذیرفتن اش در ردیف متقدمین می باشد. سپس با شهامتی ستودنی سالها رنج تحقیق را بر جان خریده تا رد این وطن فروش، دزد و خیانتکار و آدم کش را با ارائه اسناد معتبر تاریخی به فرزندان این مرز و بوم معرفی نماید. کفشهایی را که برای این سفر توانفرسای پوشیده، از جنس مرغوب کارخانه چرم سازی لنینگراد است. جوهر خودنویس اش را از دوات انقلاب که همه چیزش مجانی است پر نموده. روش تحقیق اش را از کتاب، مانیفست مارکس و انگلس و یا از آموزه های ما را و یا دانتون دو انقلابی معروف فرانسه (حکم اعدام لویی شانزدهم را مارا داده) انتخاب نموده. با توشه ای بر گرفته، گر چه، با زحمت خود، از شهری از شهرهای قلب امپریالیسم جهانی، می رود به جدال با بزرگترین حامی و فرمانبردار همان امپریالیزم.

در تعقیب ژاندارم منطقه، سگ زنجیری آمریکا. از خامه قلمی این چنین، محصولی جز لیوان خالی برون نمی طراود. فضای نگاه منفی حاکم بر کتاب انتظاری است که از همه قوم و قبیله ایدئولوگها باید داشت. که اگر جز این می بود باید به همه گفته های جامعه شناسی ارسطویی شک کرد. در نقد هر اثر، پیام آن نوشته یا به اصطلاح روح کتاب است که اولویت اول و دوم و الی آخر را دارد. البته در نقش آفرینی یک شخصیت تاریخی! در حوزه‌های دیگر از آن جمله هنر و … قطعا اولویتها از جنس دیگری است.

هر چه تلاش شد تا روزنی یافت شود که ابتدا، ارزشهای این اثر بر شمرده شود، به باوری صادقانه و یا متن قابل دفاعی بر نخوردم. جز امانت داری ستایش آمیز از آقای میلانی. ستایش آمیز از آن روی که در ناباوری در برخورد با واقعیات آنرا زیر فرش پنهان نکرده. یا آنرا کتمان نمی کند.

آنچه که به این کتاب ارزش ماندگاری می بخشد، جدا از قلم پر جاذبه آقای میلانی. منش انسانی، و مهمتر فهم مدنی حکمرانی است که به تصویر کشیده شده. نه نویسنده آن.

بلکه نویسنده ی این نقد را، در رویارویی با پیش داوریهایش، در جای جای کتاب با شکست و ناکامی مواجه ساخته و این نتیجه حاصل نمی آمد مگر در یک امانت داری پر ارج که آن را مدیون وی می باشیم.

آغاز کار این کتاب به بیش از بیست سال پیش بر می گردد و یا شاید هم بیشتر. در آن زمان مارکسیست بودن برای کسانی چون آقای میلانی مایه مباهات بود. اکنون را نمی دانم. فقط این را می دانم که اگر همچنان به گذشته فکری خود مباهات دارند که هیچ، اما اگر از گذشته خود با فهم مدنی فاصله گرفته باشند، خود ردیه ای بجای نقد بر این کتاب خواهند نوشت. در غیر از حالت جزء ناماندگاران در تاریخ خواهند بود.

به هر روی با همان تجهیزات بر شمرده در بالا وارد هزار توی تاریخ که نه بلکه با در دست گرفتن کیفر خواستی بر گرفته از رساله نامه مارکس با تاییده مدرسه علوی و یا تنظیم شده در دفتر فلان حزب یا سازمان سیاسی، با صدور چندباره حکم اعدام برای شاه، به تحقیق پیرامون چند و چون حکومت پهلوی می پردازد.

این موضوع لازم به ذکر است که هر که فلسفه مارکسیسم را به عنوان چراغ راه انتخاب کرد! خواسته یا ناخواسته در کمپ انترناسیونال پرولتری قرار می گیرد برای او مارکسیسم و لنینیسم و … در درجه اول اهمیت در حوزه نظر، و دفاع از منافع کارگران سراسر دنیا در حوزه عمل تکلیف بلا قید و شرط معین شده، باید از هیچگونه کمکی به کشورهای با نظام سوسیالیستی دریغ نورزد از جاسوسی تحت عنوان همین نام، از یاری به احزاب برادر گرفته تا کمکهای مالی و نظامی و جانی تکلیف یک کمونیست است که با امر به معروف و هزار دوز کلک مکلفین فریب خورده مذاهب گوناگون تحت نام تقلید از مرجعیت، قرنهاست فرمان بری از عقل را قربانی حکم مراجع نموده، تحت نام حمایت از مستضعفین که در املاء اش هم شک دارم! تفاوت چندانی ندارد.

اینکه گفته می شود فلان حزب نوکر روسهاست، ما نیستیم، یک دغل کاری سیاسی است. اگر تو مارکسیستی؟ باید از کمکهای مورد اشاره به احزاب برادر دریغ نورزی! این اشاره لازم بود، تا در آنجا که گفته شد با کفشهای چرم لنینگراد، در پاسخ گفته نشود خیر کفشهای من از جنس دیگری است فی المثال هاوانایی است. و … این تمثیل عام گویای آن است که مارکسیستها خود معتقدند به اینکه با هم تفاوت بنیادین دارند ولی از نگاه بیرون به آنان گفته شده همگی سر و ته یک کرباسند، در قیاس با مذهبیون باید اضافه کرد که کرباس شان با آنان فرق می کند.

فصل اول بخش بیست و چهارم : پادشاه و سلطان

بخش بیست و چهارم، پادشاه و سلطان

پادشاهان کلنگ را برای ساختن مدرسه

بر زمین می کوبند، سلاطین برای مسجد و حسینیه

برای داشتن رم، آورلیوسی باید … برای یافتن و ساختن ایران، رضا شاهی و …

شاید برخی را نظر بر این باشد که تصویر داده شده از ایران دوران پهلویها مبالغه آمیز و برای قلیلی به شدت مخاطره آمیز. مرا در این تصویر سازی گریزی نیست، امروز می توان به درستی از جانب مردم سخن گفت، به عبارت بهتر خود را مردم تعریف کرد. نه چون قبل از انقلاب که تمامی روشنفکران خود را مردم تعریف می کردند. آنان تقریبا هم صدا و هم کلام می گویند، ما را به ساختن فردای بهتر از سوی شما امیدی نیست. زحمت کشیده ما را به جهنم دوران پهلوی بر گردانید. بخشی از آن قلیل اندیشان
می گویند گذشته هر چه بود گذشته، باید به آینده فکر کرد. اما جهنم اندیشان می گویند آینده یعنی ادامه راه تعریف شده دوران پهلوی ها. به طور مشخص یعنی تعریف شده در آثار نوشتاری و عملی بر جای مانده از محمد رضاشاه.

و من تاکید دارم که فهم مدنی بالای ملت ایران، همان فهم و درک تمدن شناسان آکادمیک و تجربه گرای اروپا و آمریکا در روزگار کنونی ما است، چون در اینگونه نگاه، از دانش یونان و از گنجینه گفتمان مدنی یاری گرفته شده.

در گفتمان مدنی اینگونه نگاه، بر آمده از عرف و بعدتر خود، عرف جامعه می شود. برای نمونه در این گفتمان گفته می شود. پادشاهان، کلنگ برای داشتن دانشگاه بر زمین می کوبند، سلاطین، کلنگ را برای ساختن مدرسه علمیه (فیضه) و …

به گذشته ایران از این زاویه نگاهی بیاندازید. در دوران پادشاهان هخامنشی در طول بیش از دو قرن در ایونیا (آسیای صغیر) از ساتراب نشینهای ایران، به گواه آثار فراوان تاریخی در پرگامون، افسوس و یا سایر ساتراب نشینها به عبارت بهتر “کشور، شهرهای ایونیایی” کتابخانه، سالن تئاتر، سالن موسیقی” و … یا در آن زمان بنا شده یا کلنگ خورده. همچنین در دوران سلوکیان، اشکانیان، ساسانیان و … عکسهای زیر شاهد تاریخی این مدعا است. قبلا هم اشاره شده مدارس، دبیرستانها با همین نام، دانشگاهها یا دانشگاهی را در کارنامه خود دارند.

نگاهی به کارنامه حضور خلفای عرب و سلاطین ترک در ایران، مملو از بقعه و مسجد و حوزه علمیه. البته چندتا پل و منار جنبانی هم در کار نامه دارند. که این سه و … ارتباطی با نگاه سخت آخرت محور این حکام ندارد. اینگونه کارها در منش مدنی پنهان و آشکار همه متمدنین جهان از آن جمله ایران، به شکل بر جسته ای به چشم می خورد.

درباره صفویان قبلتر اشاراتی رفت اینان نام پادشاهی را به عاریت یدک می کشند. شاه سلطان حسین نام شاه را برازنده اسم خود ندید به آن سلطانی هم اضافه نمود. شاید کارنامه جدش شاه اسماعیل را خوانده باشید، که هر که آنرا بخواند کلاه در برابر سعد ابن ابی وقاص از سر برمی دارد.

جلوتر بیاییم، تمام عظمت و خدمات قاجار ساختن مسجد فخروالدوله است. (مادر دکتر علی امینی) اگر امیر کبیری بی اجازه قبله عالم، دانشگاه دارالفنون را می سازد. پرداخت هزینه‌اش را شما بهتر از من می دانید.

این اسناد تاریخی و صدها نمونه دیگر آن به شما این اجازه را می دهد که سلسله های پادشاهی را در زمره تمدن سازان تاریخ و خلفا و سلاطین را تخریب گران تمدن به عرف معرفی کنید.

داوری من از روی کارنامه خاندانی است که ملت ایران و همپای آن ملل اروپا و آمریکا با بهره گیری از دانش و تمدن یونان با آن زندگی
می کردند و زندگی می کنند. این داوری نگاه خاص خود، ادبیات خاص خود، نقد خاص خود را داراست. همانگونه که نگاه غیر مدنی (نگاه ایدئولوژیک) ادبیات و نقد خاص خود را دارد. با این توضیح وارد فصل دیگری از کتاب “مقایسه نقد مدنی با نقد غیر متمدنانه” می‌شویم.

ابتدا توضیحی در باب نقدها. منظور، نقد تاریخی جامعه شناسانه حکومتگران است پژوهشگر مدنی با مراجعه به تاریخ، به روش حکمرانی، به میراث بر جای مانده فرد یا سلسله ای که آن فرد بدان منسوب می باشد و میزان رضامندی و یا نارضایی جامعه از فرد مورد موضوع پژوهش، اعم از موافق و یا مخالف با معیارهای عرف مدنی، به داوری می نشیند. در عرف مدنی احترام به حقوق شهروند، آزادی های اجتماعی و سیاسی (با آزاد گذاردن معارضان که موضوع اصلی مورد مناقشه بین مخالفان حکومت با آنان می باشد با این اضافه که معارضان جای در یک چنین جوامعی دارند اما جایگاه تاثیر گذاری در جهت تخریب، باید از آنان سلب گردد)، توسعه بهداشت و درمان، توسعه دانش و فرهنگ و هنر، رشد فناوری، بالا بردن قدرت خرید مردم ایجاد امنیت برای عموم، احترام به حقوق بین الملل، حفظ و حراست از آثار و ابنیه تاریخی و … از سوی دیگر، کاستن از رشد فساد، رشوه خواری، دزدی، اختلاس، میزان اعتیاد، ایجاد مراکز توانبخشی به آسیب دیدگان و نیازمندان و … سامان دادن به سایر کاستیها.

این بر شمرده ها ارزشهای مدنی می باشند که مورد قبول همه تمدنها است. این همه را بر می شمارد. سپس کاستی ها را. در نگاه اول نبود یا درحال سکون و یا در سراشیب سقوط قرار گرفتن این ارزشها و یا کاستیهای فراوان در هر دو را، سپس با اتخاذ روش ایجابی، سعی در بر کشیدن نگاه حکومت گر در پایبندی به اجرای آنها و بالا بردن سطح استانداردها را دارد.

با این هدف که رهروی را همانند سوفیستها با فضیلت آشنا سازد. حال اگر این رهرو حاکمی یا پادشاه خردمندی باشد از این طریق ملتی را در مسیر تمدن قرار می دهد.

آنگاه عملکردهای مثبت و منفی را در دو کفه ترازوی تاریخ که از نگاه داوران فرزانه فراوان خالی نیست، به داوری می گذارد. (همان مراجعه به افکار عمومی)، اگر شاهین ترازو وزن ارزشها را نیم به علاوه یک واحد نشان داد، کار نامه قبولی را حاکم در تاریخ با خود دارد.

مشاهده می کنیم که نقد مدنی با برجسته کردن ارزش‌های ماندگار آغاز و با دید لیوان از نیمه پر، آنرا به پایان می برد. به وزن کشی در نقد از نگاه ایدئولوژیک خواهیم رسید.

نیم تنه اورلیوس

تاتر پرگامون

یکی از چهارخیابان عمود بر هم شهر افسوس

بزرگترین تاتر افسوس

فصل اول بخش بیست و سوم : از نادر پادشاه هزاره

بخش بیست و سوم، از نادر پادشاه هزاره،

تا رضاشاه پادشاه مشروطه

مورخ و محقق بزرگ احمد کسروی، رخ داد مشروطه را به درستی، تاریخ مشروطه می خواند، نه انقلاب مشروطه. برای مشروطه کردن نظام پادشاهی ما در هیچ جغرافیایی و یا در هیچ دورانی به روش انقلابی برخورد نمی کنیم. در جامعه شناسی آکادمیک جائی سخن از سلطان مشروطه، و یا سلطنت مشروطه به چشم نمی خورد. بلکه همه جا مشروطه قید نظام پادشاهی است. دلیلش هم روشن. این نظامهای پادشاهی اند که می توانند پس از دستیابی به زیر ساختهای تمدن به مدنیّت برسند. نظامهای سلطانی که با هویت ایدئولوژیک تعریف می شوند بر تمدنند نه با تمدن. لذا قید مشروطه برای سلاطین که قبل تر گفته شد با هویت دینی و یا زبانی و یا قومی تعریف می شوند. سخنی است بلاموضوع.

اگر جنبش مشروطه ما رنگ انقلاب با خود دارد دلیلش ابتدا پس گرفتن ایران از دست سلاطین است که خشونت را نمایندگی و اعمال می کنند. تا آن را به دست پادشاهی بسپارند. سلاطین با نام مشروطه در جنگند. چه رسد به پذیرش آن. مرور دوران محمدعلیشاه پاسخ روشنی بر این مدعا است با مردم می جنگیدند بر سر مشروعه به جای مشروطه. که سرانجام مردم فاتح این نبرد بودند.

با پیروزی جنبش مشروطه. تا سقوط رژیم پهلوی، یک کج فهمی عام از چپ تا ملی، از اسلامیستها تا مارکسیستها، مشروطه را فریاد می زدند، بدون آنکه بدانند رسیدن به مشروطه یک پروسه است، نه یک پروژه. ایران به ارث رسیده از قاجار را که نمی شود حتی در یک قرن به مشروطه رساند.

جوامعی چون هلند و دانمارک و انگلیس و … که نام مشروطه پادشاهی را در قانون اساسی خود نمایندگی می کنند، نه نوشتن تنها کلمه مشروطه را گر چه لازمه اولیه آن ثبت کلمه مشروطه در قانون اساسی می باشد. اما مهمتر از آن راه کار عملی آن و مردان عمل آنند. در انگلیس از بعد از تدوین اولین قانون اساسی (ماگناکارتا) در قرن دوازده پانصد سال طول کشید تا این جامعه در آستانه مشروطیت قرار گرفت. از قرن هفدهم به بعد با ظهور مدرنیته کم کم در جایگاه نام پر افتخار مشروطه به عنوان اولین کشور اروپایی ایستاد.

در سایر پادشاهیهای اروپا تحقیقا مشروطه بعد از مدرنیته آن هم بدون کلمه پیشوند انقلاب، محقق گردید. اگر گزینه”انقلاب مشروطه” برای ایران گزینه صحیحی است پس چرا پادشاهی های اروپا از آن نام “انقلاب…”به شدت فاصله می گیرند؟ یا آنان دچار جهل تاریخی اند یا ما. من در فهم درست اروپائیان تردید ندارم.

اینها گفته شد و در ادامه بیشتر گفته خواهد شد، که برای رسیدن به مشروطیت اگر نگوئیم قرنها لااقل سالهایی به درازای قرن لازم است تا جامعه ای از آن جمله ایران به آن دست یابد.
گفتیم، در دوره قاجارکه سند تازه نوشته شده اش با هزینه سنگین ملت، پاره شد. مجلس تازه پا گرفته اش با به توپ بستن یار غار قاجار و هم تبارانش روس بر سر ملت مشروطه خواه خراب گردید. دیگر ایران گم شده در تاریخ برایش فلسفه تجربه نشده، خلافتهای تجربه نشده و حکومتهای متعدد غیر ایرانی تجربه نشده که این آخری هم که همه محاسن بر شمرده را یک جا در خود داشت را تحت نام بدهی به تاریخ تا پایان سلسله قاجار پرداخت نمود.

سرانجام مجلس بر آمده از اندیشه کم رنگ مدنی، منتظر فرصت سوزی بیشتر نشد. پرونده بیش از یک قرنه قاجار را پس از باز خوانیهای متعدد بست و پرونده پادشاهی پهلوی را گشود.

مجلسی که پایان سلسله قاجار را اعلان نمود نه دست نشانده بود و نه فرمان بر این و آن، مجلسی بود که در آن افراد آشنا با فرهنگ مدنی گر چه کم شمار اما تاثیر گذار را در خود داشت. افراد تجربه گرا که به رایزنی با رهروان تمدن، باور داشتند. کسی چون تقی زاده که خود به تنهایی یک مجلس و یک قانون اساسی مشروطه بود. چرا رضا شاه؟ وی قانون شناسی چون نادر بود، اما با فهمی مدرن.

نادر درد ایران تحمیق شده در عصر صفوی را درست لمس کرده بود و نیاز مردم را به احترام گذاشتن به حقوق تاریخی شان را. اگر او تاج شاهی را در دشت مغان با رفراندم از دست مردم بر سر گذاشت و به شاه پس از”هزاره” آن هم به شیوه مدنی معروف و نامش در تاریخ ثبت شد، رضاشاه نیز درد ایران نابود شده، در حوزه فرهنگ، تکه تکه شده از درد تیول داری، به غارت رفته از درد غریبه سالاری، شادی از دست داده به خاطر روضه و مرثیه خوانی و هزاران درد بی درمان ناشی از سلطنت قاجاری را فراتر از نادر درک نمود. وی تاج شاهی را به پاس یافتن مجدد ایران، پس از قرنها از خاکستر بر جای مانده از ققنوس عصر پر افتخار ساسانی، به خاطر احیای مجدد کلمه ایران و اتلاق آن به این سرزمین از یاد رفته و بعدها چنانکه دیدید و دیدیم به خاطر کمال بخشیدن با خدماتش به این سر زمین، با بزرگان تمدن سازش، به شیوه کاملا متمدنانه تاج شاهی را که از پس از انوشیروان، دانه دانه زیور آلات آنرا اعراب و ترکان به غنیمت برده بودند از دست همان مجلس گرفت و بر سر نهاد.

همانگونه که می دانید تا قبل از پادشاهی پهلوی ها، کیان شاهی و یا کرسی سلطنت را سر سلسله ها از طریق اعمال قهر و خشونتی از جنس خشم انقلابی از آن خود می نمودند. آخرین تکرارش با جان ستاندن وحشیانه از لطفعلی خان زند به دست آغا محمدخان قاجار بود.

مقایسه کنید رفتار رضاخان سردار سپه را با خان قاجار. وی در حالی که می توانست تمامی دودمان قاجار را نابود کند. اما با اعمال نظر خود از طریق مجلس مقرری ماهانه برای محمد علیشاه در روسیه تعیین نمود.

در گذار از استبداد سیزده قرنه به استثناء دوران سامانیان و افشاریان و زندیان که جلوهایی از منش ایرانی را با خود همراه داشتند. با جلوس رضاشاه بر تخت نادری دوران دیکتاتوری پیشا مشروطه در ایران آغاز می گردد. اما با دیکتاتوری مثبت در تمامی عرصه ها. که ذکر آن در نوشتارهای قبل به اختصار بیان گردید.

تا اینجای کار، رضاشاه ایران گمشده در طول قرون را دوباره پیدا و احیا کرد و فرزندش جایگاه تاریخی و نقش آفرینی آنرا در شکل گیری تمدن کلاسیک هم گام با یونان هم سرنوشت.

تا رسیدن به مشروطه، همچنان به کار فراوان و زمان کافی نیاز است

فصل اول بخش بیست و دوم : چرا جنبش مشروطه خواهی

بخش بیستم دوم، چرا جنبش مشروطه خواهی

نه انقلاب مشروطه

پیدایش نشریات گوناگون، یکی در استانبول، یکی در کلکته، دیگری در بیروت، یکی در مصر، دیگری در لندن و چند تایی هم در ایران، حبل و المتین، صور اسرافیل و … خبر از رخ داد مهم در راه می داد، “جنبش مشروطیت” نامی هماهنگ و همسو با ادبیات مدنی، رخدادی که به خطا انقلاب مشروطه نام گرفت.

از نگاه دانش یونان یا به بیان دیگر در گفتمان مدنی، کلمات، جملات، نامها، استنادات تاریخی، لزوما آنی نیستند که در محاورات از آنها استفاده شده یا می شود. بعضی غلط مصطلح، برخی با مفهوم دوگانه، (جنبش مشروطه)، (انقلاب مشروطه)، (رفورم انقلابی) برخی فاقد معنای صریح و درست مثل جامعه سرمایه داری که در نوشتاری جدا بدان پرداخته خواهد شد و ده ها بعضی و برخی دیگر …

یکی از این مفاهیم مهم هم انقلاب مشروطیت ماست که تفاوت معنایی آن در خود این دو کلمه با اندکی درنگ به راحتی دیده شدنی است.

مشروطیت به معنای شرطی کردن، مقید ساختن، در ادبیات سیاسی هم همین معنا را داراست. یعنی مقید کردن حکومت در حال استمرار به رعایت عدالت، حقوق یکسان برای همگان و در کشورهای پیشرفته ی دموکراسی، انجام هر کاری در چهار چوب قانون یا زیر نظارت آن.

انقلاب با فهم سیاسی، جابجایی قدرت از نظامی به نظام دیگر آن هم از طریق اعمال قهر. قهری که نامش با خودش است. اعمال قهر انقلابی. در نگاه دقیقتر به تاریخ مشروطه، تا امضاء سند مشروطه، جابجایی قدرت سیاسی با تعریف انقلابی آنرا شاهد نیستیم. سلطان مشروطه شده در قدرت محدود شده می ماند و می میرد و ارث اش می رسد به جانشینش. در ادامه، قدرت از طریق مجلس به خاندان دیگری بعد از بیش از یک دهه به انجام می رسد. در حالی که تغییر قدرت سیاسی در انقلاب یک شبه صورت می پذیرد. اما انقلاب به همان میزان که در سیاست مضر ارزیابی شده در رخداد صنعتی دستاوردی است بسیار ارزشمند. در کوتاه زمانی بار پر مشقت کار در امر تولید را کم می کند.

حال پای صحبت تاریخ بنشینیم. با رخداد انقلابات صنعتی در اروپا زیر نام مدرنیته، نیروی فراوان کار آزاد می گردد، تا به تولید اندیشه، بهتر و بیشتر یاری رساند. حاصل، اختراع و بدنبالش اکتشاف. به دنبال هر اکتشافی گسترش دامنه اختراعات بیشتر و در این رهگذر دمیدن نفسی تازه بر تمدن در انتظار زایش نو که همان ادامه مدنیت در یونان شکل گرفته عصر پریکس می باشد که ارسطورهای زمانه از آن جمله، کمپرتس آلمانی. ورنریگر اتریشی، ویل دورانت امریکایی، کارل پوپر اتریشی و … بر این باورند که تنها ده درصد بر آن گنجینه تاریخی افزوده شده. نود در صد آنرا کورشها، سولونها، پولیبیوسها، فردوسی ها، حافظها، با همان مصالح اندک خود ساخته اند.

این طنز نیست بلکه تلمیح اندوه است با زبان طنز (گفتند اگر اسم شیخ فضل الله نوری را هم در لیست اضافه کنی به کتابت اجازه انتشار می دهیم. گفتم اینکه خواسته زیادی نیست می نویسم شیخ فضل الله پدر مشروطه، اما به شرط آنکه مهدی پسرش نفهمه، می ترسم با همان طنابی که پدرش را به دار کشید بیاید سراغ من. گفتند نگران اونش نباش برادران، چند شب پیش او را تیر باران و جسدش را هم در اتوبان پدرش زیر پل یادگار امام دفن کردند).

اما قدرت کیفی این ده در صد به گونه ای بود که ظرف یک قرن نه تنها پهنه اروپا را در نوردید بلکه اولین کشور سهم دار تمدن، ایران و ایرانی را در باغ سفارت دستش را گرفت و گفت به جای شعار عدالت خانه، بگوئید مشروطه، ما مشروطه می خواهیم.

و اینگونه بود که شعار مشروطه خواهی هم شد سوغات زیبای غرب به خصوص برای شخص شخیص آقای آل احمد و قبیله یارانش. کسروی می نویسد تقریبا جمله کسانی که برای مشروطه می جنگیدند معنی آن را نمی دانستند و جای تعجبی هم نیست، در جامعه ای که از هر چند هزار نفر در شهرها تنها یک نفر سواد خواندن و نوشتن دارد، در روستا تمامی بیسواد، تنها ملای ده سواد قرآنی داشت، اگر اسمش را سواد بتوان گذاشت.

از بعد از امیر کبیر یکی دیگر از ایران داران تاریخ، ایران هم چنان گمشده در غبار جهل، آنگونه که امیر کبیر به درستی بدان اشاره دارد، بجای آن که تلاش می شد که فرنگ را به ایران بیاورند، نه قبله عالم را به فرنگ بفرستند. اشتباه کردم فکر می کردم این ظرفیت رشد در این سلسله وجود داشت که چنین انتظاری را مطرح کردم. بزرگ مرد فراهان آستین همت را بالا زد و کج دار و مریز از ترس مادر زنش مهد علیا کار را با بنیادی درست، آغاز نمود. از مایه کوبی واکسن آبله و ساختن مدرسه و دارالفنونش هم که کارنامه قبولی ماندگار یکی دیگر از ایرانیان جان باخته در راه تمدن، نیاز به اشاره بیشتر ندارد. آثار همین کار اندک ولی راه گشا، دریچه ای شد باز به روی خواسته های رعایای آن روز ایران. از زبان نمایندگان سه طیف متفاوت النظر. روحانیون اخلاق مدار اما بدون هدف راه بردی، طباطبایی و بهبهانی. دوم انقلابیون عمل گرای سست مذهب و یا بی مذهب، علی موسی و حاجی قربان و … سوم آشنایان با فرهنگ مدرن در حال گسترش با شناسه مشروطه خواهی که در راس آن سید حسن تقی زاده قرار داشت.

اینان توانستند تقریبا تا آخر راه کنار هم بمانند و با طرح مطالبات درست و با پشتیبانی مردم، اعم از زن و مرد توانستند با پایمردی خود اما با هزینه کم، سلطان قاجار، مظفرالدین شاه را تنها با یک امضاء که نمی دانست چه نوشته ای را ثبت تاریخ می کند، خودش هم با سندش وارد تاریخ تمدن شد. بعدتر پسرش با توضیح زیر از راه رسید، نه تنها سند را همراه با به آتش کشیدن ایران داران آذری و فارس و بقیه نقاط ایران زمین، بلکه دست تازه قطع شده از اریکه سلطانی پدرش را گرفت و همراه غرش توپ لیاخوف عربده کشان گفت منو تو باید سلطانی کنیم دودمانی! جای ما در اینجای تاریخ نیست. جدمان آغامحمدخان برای ما در کنار خودش جا گرفته. به نقطه حساس سخن بر گردیم.

با امضاء سند مشروطه البته بر روی کاغذ، پادشاهی در ایران مشروط شد. توجه داشته باشید سلطنت به شیوه مشروطه تداوم پیدا می کند. هیچ نوع جابجایی قدرت که انقلاب با آن تعریف می شود در ایران صورت نمی گیرد. از این تاریخ حکومت پادشاهی مشروطه می شود. هویت نظام حکومتی برای نخستین بار در ایران، همراه با ۸ کشور دیگر در جهان البته بجز انگلیس در بقیه آن ۸ کشور هم با اندک تفاوتهایی بر روی کاغذ، این سند پر افتخار با همه کاستی ها و ایرادات جدی قابل اصلاح در بایگانی اندوخته های مردم ایران ثبت در دفتر تاریخ می گردد.

 پس از چندی پسر پادشاه مشروطه خواه، محمد علیشاه، بر علیه تصمیم پدرش دست به کودتا می زند تا بتواند قانون اساسی مشروطیت را از دفتر تاریخ ایران حذف نماید. این بار در برابر مقاومت مردم با بینش تبریز و سپس بعضی دیگر از نقاط ایران قرار می گیرد. با اعمال خشونت ایران ستیزانه، مردم را وادار به مقاومت، به خاطر حفظ مشروطه تا پای جان می سازد. در اینجا است که مقاومت مدنی مردم ایران به دلیل اعمال قهر کودتایی محمد علی شاه بر مردم، به خطا کلمه انقلاب به جای جنبش مشروطیت در صدر قرار می گیرد، در حالی که جابجایی قدرتی در بین نیست.

پای صحبت تاریخ اروپا بنشینم

مشابه اتفاقات مشروطه در ایران و به مراتب خونبارتر را در انگلستان قرن هفدهم شاهدیم. با گسترش مطالبات مردم انگلیس رادیکالیسم که فرزند چنین شرایطی است دست بالایی پیدا می کند. چارلز اول سرش را در این راه به دست کرامول، کشیش عقب مانده انقلابی از دست می دهد. جامعه برای مدتی در بهت فرو می رود و پس از سر گردانی کوتاه، دوباره با روی کار آوردن فرزند شاه مقتول، خطای خود را جبران می کند. با این وجود در انگلستان نامی از انقلاب مشروطه نیست. شرطی کردن دیکتاتوری حکومتی، اصلاح آن است، تغیر سیستم نیست.

فصل اول بخش بیست و یکم : تیر خلاص بر مدنیت

بخش بیست ویکم، تیر خلاص بر مدنیت

کار کدام سلسله بود

روم کم فرهنگ در سودای جهان گشایی، یونان را می گشاید. با مشاهده دنیای مدرن آن روز که تا آن تاریخ در هیچ کجای کره خاکی به این همه زیبایی و شکوه بر نخورده بود، خود را در اسارت می بیند، تا آتن شکست خورده در نبرد را. در بازگشت، همراه با ارابه های پر شده از آثار هنری فراوان از بر‌‌ جستگان آتنی، برای تزیین (فروم نماد یا قصر مشهور امپراطوران و همچنین محل بر گزاری مسابقات، دوئل ها و مهمتر از بقیه به تماشا نشستن نبرد وحشیانه گلادیاتورها) که یکی از تفریحات و سرگرمیهای آن روز امپراطوران بوده و … امروزه تقریبا در وسط آثار تاریخی روم قرار دارد، بخشی از اندیشه مدنی بزرگان آن سرزمین را هم با خود به همراه آوردند، تا با آن یونانی وار زندگی کنند. اما هیچگاه نتوانستند! آنطور که باید با آن خو بگیرند. چرا؟ چون ملزمات مدنیت شامل، فرهنگ، توسعه دانش، ادبیات، و دایره المعارف فرهنگ و … نداشتند. تا هم اکنون هم در ایتالیا این مجموعه، کامل به کمال نرسیده. گر چه رنسانس در ایتالیا آغاز شد. اما کشور ایتالیا قرون وسطایی باقی ماند. چون علاوه بر کمبود بر شمردهای بالا، جان سختی واتیکان و ترویج پر دامنه فساد کلیسایی، حاصل علم ستیزی خواسته یا ناخواسته آن است، که در ناخواستگی آن باید تردید داشت. تنها توانست در حوزه مدرنیته دستاوردی در حد بیان داشته باشد.

تجربه جانستان یک ایدئولوژی، تیری است نشانه رفته بر تمدن، تیر خلاص در تکرار تجربه اول است که آن را در میهن خود ایران پی می گیریم.

مدنیت شکل گرفته در ایران ساسانی به دلیل داشتن آن پیش شرطهای غایب در روم آن روز، آنقدر نیرو و جذبه داشت که نه تنها از سد یک دین غیر بومی گذر نماید، بلکه به دلیل غایب بودن و یا نامکشوف بودن علم تا آن زمان، جبرا با آن در آمیخت. تا جایی که بر اساس حتی گفته های مروجین آن دین، باعث ماندگاری آن گردید. اما با پرداخت هزینه هایی بس سنگین. هر چه آنان مابعدالطبیعه را فریاد زدند با دیوار ستبر اما لطیف عرفان مواجه گردیدند. هر چه مرثیه خوانی کردن، با ادبیات فاخر روبرو گشتند. بعدتر این بده بستانها شد تاریخ کنونی سرزمین ما و به تعبیری شد تاریخ جنگ و جدلهای قومی و دینی، فلسفی و علمی و… نهایتا، نبرد بین بربریت با تمدن. داوری اینکه پیروزی از آن کدامیک از این دو است با شماست.

یونان آن روز با سلاح فرهنگ، نتوانست از تمدن نو پای خود در برابر دشمنانش دفاع نماید. باید مسلح هم می ماند، چون به همان دلیلی که تا یک بی خانمان، یا یک گرسنه در روی زمین باشد تمدن جهانی نیست، به همان دلیل حتی تا یک نفر واپسگرا و متعرض مدنیت وجود دارد نباید آنی خطر را نادیده گرفت. اشتباهی که ایران ساسانی و ایران پهلوی از آن درس نیاموختند. این خطا را مسامحتا می شود بر دولت ساسانی بخشید اما به هیچ بهانه ای از جانب ایران دوران پهلوی پذیرفتنی نیست.

لذا تمدن کوچیده از یونان در ایران استمرار خودرا با آهنگی کند تر ادامه می دهد. آنقدر جوانه های پر تعداد تمدن ریشه دار شده بود که از سرگیری دامنه اکتشافات اختراعات ولو اندک، مانند کشف الکل و … علوم گوناگون، ریاضیات و پزشکی که رشد آن در یونان در هم شکسته امکان پذیر نبود در این سرزمین سیر صعودی خودرا ادامه دهد، تا اینکه آخرین فانوس دار خسته فرهنگ و ادبیات ایران زمین، جامی چون سخنی برای بیشتر گفتن برایش باقی نگذارده بودند، دفاتر متعدد مثنوی اش را بست و شد ناظر تعزیه گردانان متعدد از نوع هاتف و مجمر اصفهانی و نوابغی چون کلیم کاشانی ها که هر آن چرا که از قلم محمد تقی و محمد باقر مجلسی، از چند بند انگشت در دهان کردن گرفته تا هر آنچه از نپرداختنهای پایین تنه باقی مانده بود را، آنان  کمال بخشیدند.

به محض بسته شدن دفتر ادب در ایران صفوی دفاتر متعدد فرهنگ و ادب تا حال ماندگار، در سرزمین راجز بیکن و جان لاکها همان روباه پیر گشوده شد. نادر و کریمخان آن دو غیور ایران دوست، هم نتوانستند سرزمینشان را از خودی های بربر منش باز ستانند. تنها توانستند زمان کوتاهی جنگهای شیعه و سنی را در حاشیه قرار دهند.

فرصت داشتید نگاهی به تاریخ بیاندازید. عرق شرم روی پیشانی می نشیند. هزاران هزار در جنگهای دو فرقه جان باختند، تا اهل سنت در ایران آزار نبینند، و شیعیان اجازه داشته باشند سر قبور اهل بیت اشک بریزند همین و بس. قابل بخشش نیستند کسانی که قبای هویت ایرانی روی دوش سلاطین صفوی می اندازند. تیر خلاص را اینان بر جایگاه اندیشه شلیک نمودند و دامنه سنگین حضور این دین جدید بود که ایران را از پای در آورد، تا جایی که ما گنجینه هویتی خود را تا آمدن پهلوی ها از یاد بردیم. کار بدانجا کشید که در این چند قرن، ایرانی هم خود را با هویت اسلام معرفی می کرد، همانند اعراب و سایر فارسی زبانان در منطقه.
دامنه این بی هویتی در دوران قاجار به جایی رسید که، ایرانیان چراغ بر داشته و بدنبال خلفای عباسی می گشتند، چراغ نفتش در حادثه انقلاب تمام شد اما زمین گذارده نشد، داخل آن بیشماران شمع روشن است. برای رسیدن به صبح، تعدادشان کافی است.

گر چه خود این سلسله محصول بی رمق ماندگی مدنیت، در گذر این سیزده قرن خاکستری تاریخ این سرزمین به حساب می آید، اما تیرگی این رنگ به قدری بالا گرفت، که دیگر ایران را توان بیش از این نبود که شاهد سرسره بازیهای سیاسی هم باشد. این بود که ایران بجان آمده، دیگر برایش مقدور نبود بیش از این، لذا آستین همت را برای بر پا داشتن زندگی درخور بالا زد.