فصل سوم بخش ششم : احترام

بخش ششم، احترام

شما به کسی که به غرایز انسانها،از جمله غریزه مالکیت فرمان نابودی می دهد احترام می گذارید؟

هر چه تلاش شد تا ادامه نقد از لابلای انبوه کلماتی از این دست را که دهه هاست از ادبیات ایران حذف شده، کلماتی مانند، بورژوازی، پرولتاریا، فودالیزم، خرده بورژوازی و … عطای این نقد را به لقایش ببخشم! می بینم همین کلمات مطنطن آن روز، و مشمئز کننده امروز که زیور هر نوشته‌ای بودند، کار دست بشریت دادند.

وقتی پیش بینی های “علمی مارکس” بخاطر بالا بودن ملاط علمی آثارش، در اروپا به دلیل رشد دموکراسی نوپای آن، به گل نشست “چون پیشبینی کرده بود اولین کشوری که پس از انقلاب پرولتاریایی از این همه رفاه و آسایش بر خوردار خواهد شد کشور انگلستان یا آلمان خواهد بود!” آمد در روسیه، چین، کوبا و … ایران، کشور تازه از بند قوم قجر رها شده، درب دکان انقلابش را گشود. به محض گشودن درب، با دیدن کلماتی از نوع همان، بورژوازی و… در ویترینش که همانند کلیه آثارش، جنگلی است انباشته از این کلمات “ماندگار”، سیل سینه چاکان طرفدار پرولتاریا، پشت تئوری تفسیر جهانش، که نه، بلکه تغییر آن (انقلاب ) صف کشیدند.

شاعر و نویسنده و خواننده و تئاترنویس و فیلم ساز و … در صف مقدم! بقیه هم مرگ بر شاه گویان، پشت سرشان.

هر که تلاش داشت، توبره اش را با پرداخت گزاف از آن گنجینه کلمات پر کند، تا بتواند به زور، آنها را در اشعار و یا، در داستان، سناریو فیلم یا تئاترش جای دهد. برخی هم جیب یا کیفشان را مجبور بودند پر کنند!!! تا از بقیه عقب نمانند.

اجازه بدهید با نیشخند تلخ طنز به این تراژدی نگاه کنیم، مثل فروغ فرخزاد بیچاره. که اگر ادای مرادش را در نمی آورد، و یا آن چرندیاتی را که در کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد، که نه با ویژگیهای شخصیتی وی همسو بود و نه با آثار قبل و بعدش هم نگاه، تنها برای این که آقای دکتر رضا براهنی سر دبیر شعر مجله فردوسی، یکی از آن دکاندارن که در کنار بقیه، مارکس فروشی می کرد و سمت بنکداری هم داشت، اجازه ورودش را، به جمع نوابغ، و تهیه کنندگان خوراک انقلابیون، با عنوان باشگاه هنرمندان، شعرا و نویسندگان متعهد را صادر کند! کفشها را برکند و پای برهنه زد میان انقلابی نویسان خمار…

من خواب دیدم که کسی می آید

کسی دیگر، کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست

……..

او حتی از امام زمان هم که مادر او را یا قاضی و القضات و یا حاجت و الحاجات می خواند بهتر است.

……..

…در شب سرد زمستان از راه می رسد

و سفره را پهن می کند

نان را قسمت می کند، مزه پپسی را قسمت می کند و

و هر آنچه را که باد کرده باشد، را قسمت می کند، و سهم ما را هم
می دهد.

وی علی الرغم توصیه‌های براردرش، فریدون گر چه خیلی از خواهر جوانتر بود و رشته مارکس شناسی خوانده بود و به بن بست رسیدن مارکسیسم در آن دیار را دیده بود، و اینک یکی از شومنهای موفق تلویزیون بود، با پا گزاردن بر روی تجربیات برادر، شد، ویترین حامیان پرولتاریا، با آمدن وی ویترین انقلابیون تکمیل شد.

همه فریاد می‌زدند کارهای من اصله، اصله، بقیه تقلبی است. بر سردر هر دکانی یک چیز نوشته شده بود. یکی نوشته بود، مارکسیسم چینی عین نگاه مارکسه، یکی نوشته بود روسیه ای اش حرف نداره، کارهای ما همه به مهر لنین کبیر ممهور است. بخصوص حزب طراز نوین طبقه کارگرش!!! سر در یک دکه کوچک نوشته بود به کلبه کادرهای پیشرو انقلاب خوش آمدید. امضاء: انور خوجه (رهبر حزب کومونیست، رئیس جمهور، نخست وزیر، مجلس، رهبر و همه کاره آلبانی) دستور العمل نابودی سرمایه داری مارکس را از ما بخرید.

 این دکه که تازه باز شده بود از همه‌ی دکانها شلوغ تر بود. گروه هایی که تازه از مدرسه انقلاب پاتریس لومومبا در حوزه تئوری فارغ التحصیل شده بودند، در اینجا آموزش کاربرد سلاح، ساخت نارنجک و بمب دست ساز، برای راه انداختن جنگهای چریکی می دیدند.

رهگذری که از تماشای فیلم “گوزنها” گذارش به این گذرگاه افتاده بود، می پرسید مگر ما چند تا مارکس داریم؟ مگر نظرات علمی هم تقلبی می شه!!! یکی می گه چینی اش اصله، اون یکی میگه روسیش، مگر مارکسیسم هم مثل اسلامه که، شیعه و سنی و … داره و یا مسیحیت که، ارتودوکس و کاتولیک و پروتستان داره.

یکی که صداش تن صدای تنکابنی را داشت، گفت آقا شرم هم چیز خوبیه، مارکس رو با محمد زنباره عوامفریب مقایسه می کنی!؟ برو مانیفستش را بخوان تا ببینی این ناجی پرولتاریا، این تاریخ شناس بزرگ، این جامعه شناس قرن، این فیلسوف ماتریالیست راجع به دشمنان پرولتاریا چی نوشته این…

رهگذر بیچاره با نگاهی که هزار معنی از آن دیده میشد، گفت، فیلسوف را با جامعه شناسی چکار!؟ تازه، خوب محمد هم ناجی مستضعفان بود. هر دو شون از تاریخی می گفتند، که وجود خارجی نداشت. نگاه فلسفی شان را عین فهم جامعه‌شناسی می دانستند. تنها با این تفاوت که محمد، با فریب عوام، تمدن بروز دوران را نابود ساخت، تا بعدها در سالهای اخیر گفته شود، جا برای رشد “تمدن اسلامی” دو مفهوم بیگانه و در تضاد با هم را فراهم سازد، مارکس با ستیز آگاهانه با تمدن! منتها با فریب نیروی های خواص جامعه! “می توان ادعا داشت تقریبا، با فریب تمامی روشنفکران جهان” فرمان به نابودی تمدن می راند.

محمد خود و مردم را به اطاعت از خدای”خود ساخته” فرا می خواند. مارکس بشریت را به فرمانبرداری از خود، محمد به قانونی بنام شرع برای اداره جامعه باور داشت. مارکس کلمه قانون را ابزار گمراهی جامعه معرفی می کند.

محمد غرایز بشریت را گر چه غیر آگاهانه، از آن جمله غریزه مالکیت را محترم می دانست. مارکس حتی این بدیهی ترین خواست انسان را یا نمی شناخت، یا آن را همسو با پیشبرد اهدافش نمی دانست، لذا فرمان به نابودی مالکیت و مالک با هم را از راه برپایی انقلاب صادر می کند. زیر عنوان بر پایی عدالت اجتماعی.

اگر بپذیریم که عدالت اجتماعی، یعنی به رسمیت شناختن تساوی حقوق انسانها، اعم از رنگ پوست، نژاد، قومیت، زبان و… در برابر قانون، مارکس “قانون نا باور” نمی تواند به عدالت اجتماعی باور داشته باشد. چون او همه رسالتش نابودی شرایط موجود و بر پایی جامعه بی طبقه “از نوع همان جامعه دلخواه رسو” است. لذا عدالت اقتصادی، هم نه، بلکه تساوی اقتصادی را، عدالت اجتماعی تعریف کرده. آنهم مصادره ای نا درست. چون رسیدن به عدالت اجتماعی یکی از زیرمجموعه های مهم تمدن باوران است.

اشارات مندرج در کتاب مانیفست در باب نوع نگاه مارکس به مالکیت، مخصوص کومونیستها است. چون فروپاشی آنچه که این گونه ساخته شده بود آنها را قانع نمی سازد. ص۲۰

وظیفه “مانیفست کومونیستی” عبارت بود از اعلام نابودی آتی و احتراز ناپذیر مالکیت کنونی بورژوازی…ص ۴۴

هنگامی که نیروهای مولده در هم شکستن تمام موانع را آغاز می کند جامعه بورژوازی و مالکیت آن را دست خوش خطر می سازد…ص ۵۶

صفت ممیزه کومونیسیم عبارت است از الغاء مالکیت بطور کلی نیست بلکه مالکیت بورژوازی. ” تفاوت در چیست؟” ص ۵۷

از این لحاظ کمونیستها می توانند تئوری خود را در یک اصل خلاصه کنند: الغاء مالکیت خصوصی. ص ۶۷

در پیشروترین کشورها می توان به طور کلی اقدامات زیرین را مجری ساخت، ضبط املاک و صرف عواید آن برای تامین مخارج دولتی، مالیات تصاعدی سنگین، لغو حق وراثت .و اشارات بیشتر.

این که قبل یا بعد این توصیه ها هدفهای درست یا نادرستی به دنبال آید، که عمدتا از درون چنین رهنمود هایی به هدف درستی نمی توان امید داشت! در پیام اصلی مارکس تغییر ی ایجاد نمی کند. که می توان جهل تاریخی بر آن نام نهاد. یعنی تبر آجین کردن تنه درختان بارور، برای برپاداشتن، آتش انقلاب، و رویاندن درختان کج و معوج نابارور.

فصل سوم بخش پنجم : مارکس معمار انقلابات

بخش پنجم، مارکس معمار انقلابات

سوسیالیستی، شاگرد روسو معمار انقلاب کبیر فرانسه

ص ۳۴ از کتاب مانیفست حزب کومونیست، طبع چین. تاریخ کلیه جامعه هایی که تاکنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. مرد آزاد و بنده، پاتریسین و پلبین، مالک و سرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، در تضاد دائمی بوده و… پایان نقل قول.

 از دید مارکس تمامی انسانهای، آزاد، پاتریسین (مالکینی نظامی، صاحب زمین)، مالک، استادکار ستمگر! بنده و پلبین (کشاورزان پاتریسین) و سرف و شاگرد، ستم کشند. انتظار دارید، یا مارکس انتظار دارد که علم، مهر تایید بر این تعاریف بگذارد؟ استاد و شاگرد “در تضاد دائمی” هستند!!! و بقیه هم!

به تاریخ بر گردیم تا ببینیم چه میزان بنده، سرف و پلبین برای صاحبان خود که چه فداکاری ها که نکردند. تنها ستمگر و ستمکش اگر درست تعریف شده باشد، در تضاد با همند. که این خود در نسبیت گرایی تاریخی، تشخیصش دشوار است. برای نمونه نظام ستمگر سابق بر علیه “اقلیتی کوچک”، جایش را داده به ستمکاری بزرگ، بر علیه اکثریتی بزرگ و … گر چه ستم به یک فرد هم معادل ستم به جمع به درستی تعریف شده، اما اعمال فشار، حتی حذف اقلیتی که باعث نابودی اکثریت پر شمار جامعه می شوند! نه تنها ستم محسوب نمی‌شود. بلکه درست عملی است به سود جامعه.

اگر تضاد طبقاتی یکی از ستونهایی است که باید سوسیالیسم و سپس کمونیسم با حذف آن، بر روی آن بنا شود؟ خود این ستون از بی تکیه گاهی پی تکیه گاه می گردد! واقعااشکال کار در کجاست!؟ گیریم حرف مارکس درست، چرا تمامی کسانی که از نگاه مارکس ستمگر نامیده می شوند، جملگی یا فرزندخواندگان مکتب خود مارکس هستند که نامشان در تاریخ ثبت شده، و یا تمامی به قدرت رسیدگان انقلابی، از آن جمله، تمامی ژاکوبنهای انقلاب کبیر فرانسه، روبسپیر، دانتون و اگر اشتباه نکنم که خود بدست ژیرودنها به گیوتین سپرده شدند، و انقلابین روسیه، لنین، استالین، و … چین و کوبا و کره و … و یا فرزندان سایر ایدئولوژیهای همسان مارکسیسم، از آن جمله انقلابیون خودمان، که جایگاه ویژه در تاریخ دارند! که تاریخ هم حتی، حاضر به درج نامشان در خود نیست!!!.

لذا تمامی حاکمیتهای بر آمده از انقلاب، که حاملین ایدئولوژیهای مختلف والا شکل ولی مشترک والا رفتارند، با نوعی فرار به جلو به قول سیاسیون، باقصد کلاهبرداری از تاریخ، می شوند مدافع ستمدیدگان. این جا است که فریاد اوریپید در نمایشنامه هایش از اکروپلیس تا فورم روم آن را فریاد می زند. دروغ بس است!

از مانیفست ص 64: جامعه نوین بورژوازی، که از درون جامعه زوال یافته فودال برون آمده، تضاد طبقاتی را از بین نبرده است! بلکه تنها طبقات نوین، شرایط نوین جور و ستم و اشکال نوین مبارزه را جانشین آنچه که کهنه بوده ساخته است.

 ادامه ص۴۱: بورژوازی، از طریق تکمیل سریع کلیه ابزارهای تولید، و از طریق تسهیل بی حد و اندازه وسایل ارتباط همه و حتی وحشی ترین ملل را به سوی تمدن می کشاند … و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان را وادار به تسلیم می سازد. وی ملتها را ناگزیر می کند!!! که اگر نخواهند نابود شوند شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن چرا که به اصطلاح تمدن نام دارد. نزد خود رواج دهند. خلاصه آنکه جهانی هم شکل و همانند خویش می آفریند!!!.پایان نقل قول

بورژوازی چقدر جنایتکار و کثیف بوده که ما نمی‌دانستیم. مگرجنایتی بالاتر از این هم می شود که توی بورژوا،  کار و زندگی ات را بگذاری برای متمدن کردن وحشیان. تا جایی که، آنان را، هم شکل و همانند خودت بسازی و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان، بیگانه از توحش در اینجا، یک معنایش متمدنین می توانند باشند که وحشیان را با تمدن آشنا سازی! می شود تا اندازه‌ای حدس زد که کجای کار اشکال دارد.

گفته شده،وقتی رسو کتاب امیلش را تمام کرد.”کل سیستم فکری رسوی تمدن ستیز را مارکس الگوی انشاء مانیفست قرار داده” وآن را ولتر خواند. نوشت که هرکه، این چرندیات را بخواند، راهی برایش باقی نمی‌ماند، جز اینکه چهار دست و پا راه برود. روسو جزو نادر کسانی است که توحش و جامعه بی طبقه، قبل از عهد عتیق را به زندگی متمدنانه، ترجیح می داده و مارکس جز با اعتراف دانشوران اش در نقل قولهای بالا شاگردی استادش را با امضاء اش تائید نموده باشد! جای ابهامی باقی نمی گذارد.

با کنکاش در پردازش این تئوریها، یک خط تاریخی مشخص را می توان به وضوح در آثار مارکس مشاهده نمود. آن هم روم وحشی به تعبیر ویل دورانت، که بی انصافی است، روم کم فرهنگ باستان، است که تمامی استناداتش را شامل می شود. روم فاتح تمدن آتن یا یونان را، روم متمدن دیده و یا اصرار بر این تعریف دارد.

در حالی که روم از گذشته دور تا ایتالیای امروز، نه واضع تمدن بوده و نه شاگرد تیز فهم مدنیت، بلکه تلاش داشته رفتارهای وحشیانه اش را عین تمدن تعریف نماید. از آن جمله نمایش برده کشی با نام نبرد گلادیاتورها، و رفتار خشونت بار با برده ها را. حد اقل یک مورد آن در تاریخ روم مشروحا نقل شده، “نبرد اسپارتاکوس “و رفتارهایی را که سخت مورد نقد روشنگران مدنیت است را عین تمدن دیده!. آنچه که در پس و پشت نشانه‌های تاریخی مارکس دیده می شود، بیشتر برگرفته از نظرات ماکیاولی و اطلاعات نادقیق گیبن، مولف انحطاط و سقوط امپراتوری روم، در آثارش مربوط به تاریخ روم می باشد.

تقریبا می توان گفت که از آثار متقدمین اندیشه ورانی که نزدیکی زیادی به آموزه های دانشوران یونان، کسانی چون سنکا، یا سیسرون، و … داشتند! چیزی در نوشته های وی به چشم نمی خورد، چه رسد به فهم مدنیت. که اگر این گونه بود شاید می توانستند، دستش را بگیرند،. تا دنیا شاهد این تجربه تلخ و دهشتناک نمی بود. تنها گهگاهی به شکلی پراکنده اشاراتی از انگلس، آن هم نه با هدف شناسایی جامعه شناسانه ی تمدن، بلکه با نظر استیضاح و مردود شمردن آن و با توجه به استفاده از ادبیات خشن، نوشتارهای هر دو بخصوص در قلم مارکس، تردید ی در این نوع نگاه باقی نمی گذارد، که با تمدن کلاسیک یونان بیگانه بودند. اگر نگاه ماکیاولیستی، اندکی هم از مفاهیم تمدن بهره داشت! مارکس امروز فاتح تاریخ بود. اما نگاه و رفتار خاندان مدیچی با همه کاستی هایش بود، که فاتح تاریخ گردیدند. فاتحینی که میکلانژها و داوینچی ها، معماران اولیه رنسانس را پشتیبان بودند و وزن نگاه اومانیستی آن دوران بود که اندیشه روشنگرانه را شکل داد، نه نگاه روشنفکرانه ایدئولوگها

فصل سوم بخش چهارم : مقایسه برنامه

بخش چهارم، مقایسه برنامه

راه بردی دموکراسی با مارکسیسم

پرولتارهای سراسر جهان، متحد شوید! حدودا ۱۶۹ سال از عمر، سر دادن این شعار می گذرد. در پاسخ پرسش، من و شما، متحد شوند که چه!؟ که کمک کنند، به ساختن زندگی بهتر برای خود و دیگر شهروندان جهان و یا …

مارکس در کتاب مانیفست حزب کومونیست خود، هدف از اتحاد کارگران برای سامان دادن به کار مملکت سازی و مملکت داری به جهانیان را اینگونه عرضه داشته.

از ص ۵۲ مانیفیست:

تمام طبقات پیشین، پس از رسیدن به سیادت، می‌کوشیدند آن وضع و موقع حیاتی را به چنگ آورده اند تحکیم کنند و تمام جامعه را به شرایطی که طرز تملک آنها را تامین کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانی می توانند نیروهای مولد جامعه را بدست آورند که بتوانند شیوه کنونی تملک خود و در عین حال همه شیوه های مالکیتی را که تاکنون وجود داشته است را از میان ببرند. پرولتارها از خود چیزی ندارند که حفظش کنند. آنها باید آنچه را که تاکنون مالکیت خصوصی را حفاظت می نمود و آن را مامون و مصون می ساخت نابود گردانند. پایان نقل قول

دنبال رهیاف چگونگی ساخت در آثار وی نگردید. حتی کلمه ای در این باب پیدا نمی کنید. او فقط در آثارش تلاش دارد، طبقه کارگر که نه، بلکه ایدئولوگهای دست پرورده خودرا با روش انقلابی، جایگزین نظامهای سیاسی موجود بنماید.

این گونه آنها باید مالکیت خصوصی را نابود گردانند، آنان باید برای انجام این کار متحد شوند و با تاسف بسیار، این شیوه نگاه و بیان را با لعابی از علم، به یک باور تبدیل نمود.

 درست ۱۳۷ سال قبل از تالیف مانیفست، آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی، مولف کتاب ثروت ملل که اثرش زیر ساخت اقتصاد امروزین دنیای متمدن را نمایندگی دارد، با فهم درست از آسیبهای ناشی از فقر طبقاتی، به جای فرمان تخریب و نابودی، آن طور که مارکس می خواهد،  در جایگاه پاسخ گویی، به مطالبات جامعه این نگاه را داشته.

نقل قول ص ۶۴،  با پرداخت مزد سخاوتمندانه به کارگر، هم نشانه طبیعی افزایش ثروت ملی است و هم اثر لازم آن. از طرف دیگر، معاش ناچیز کارگر فقیر، علامت و نشانه طبیعی است بر این که همه چیز در حال توقف است، و وضع گرسنگی کارگران علامت این است که کشور به سرعت رو به قهقرا می رود.

در حال حاضر در انگلیس مزد کارگر ظاهرا بیش از مقداری است که برای تشکیل و تربیت خانواده لازم است … نشانه های آشکاری وجود دارد که مزد کارگر در هیچ کجای کشور پایین تر از مروت و انسانیت تعیین نمی شود.

در داوری تاریخ، اسمیت، خواهان روزگار بهتر برای کارگراست نه مارکس. فیلسوف فرمان تخریب می دهد، عالم روش ساخت را. آن هم بیش از یک قرن قبل در همان کشوری که مانیفست چاپ شد.

شیوه فلاسفه در این است که نظرات بی پایه خود را به شکلی مقدس گونه ولازم الاجرا ابتدا صادر می کنند! سپس به دنبال استدلال و اثبات آن بر می آیند و اگر آن نظرات در اجرا، به دلیل نادرست بودنش با واکنش منفی مواجه شد، به نادرستی نظرخود در حکم از پیش داده شده، حتی شک هم نمی کنند، بلکه قانون و یا عرف را مردود می شناسند. اشکال بزرگتر آنجا خود را نشان می دهد که با عدم باور به قانون مدنی و محکوم کردن عرف، خود مفهومی دیگر و عرفی دیگر، ابداع می کنند و براساس آن الگو مثل مانیفست ویا دستگاه قضایی مبتنی بر شرع، حکم می رانند. و هر آن کس که زبان به نقد بگشاید وی را از بزرگی و صلابت شخصی، چون مارکس و… پرهیز می دهند.

به ادامه نوع نگاه مارکس، که همان ادامه فرمان بر درو کردن سر فودالها در اثر مشعشع تقدیس خشونت”هیجدهم برو مر لویی بناپارت”برگردیم.

همان گونه که در نوشتار اول، به نقش محرکان اصلی در انقلاب ایران”روشنفکران فله ای” اشاره شد، تمامی خواسته هایشان این بود، نابودی سیستم، بدون ارائه راه کار ساخت.

 عین نص صریح فرمان مارکس،  از ص ۶۹

قدرت حاکمه سیاسی به معنی خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر. هنگامی که پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد، و از راه یک انقلاب، خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغی سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی و در عین حال سیادت خود را از بین می برد… قبل تر

نگاه کردیم به نا بابودی فودالیته در انقلاب فرانسه، که به غلط از نابودی فودالیزم نام برده شده. کلامی که مادیت درست یا غلطی ندارد، بلکه نگاه مارکس به فودال است. که آنرا با نام فورماسیون فودالیزم محکوم و حکم بر انهدام آن را صادر می نماید و بعد از انجام انقلاب و نابودی فودالیزم بلا فاصله خودش اذعان دارد که فودالها دوباره زنده شدند چون قرار نیست نظر نادرست برای همیشه نعل وارونه بر چهره داشته باشد. همچنانکه ملاکان بزرگ و کوچک یعنی همان فودالهای نابود شده در فرانسه و آمریکا و کانادا و استرالیا، قطب بزرگ اقتصاد کشاورزی با تمام فراز و فرودهایش را در دست داشته و دارند و سهم بزرگی در ادامه حیات بشری.

این اشارات بخشی از گنجینه های بزرگانی چون مارکس و … به تعبیر روشنفکران ما و سراسر جهان است. خوشحالی تلخ در این روند، با دادن هزینه های سنگین با بر پایی انقلابات در این رهگذر زمان، این بود که نه اتحاد طبقه ای بر علیه طبقه دیگر شکل گرفت، نه فورماسین از بین رفتنی وجود داشت، از نوع فورماسین های مارکس ساخته که از میان برود. (هیچگونه ردی در طول تاریخ تا قبل از مارکس از این دست تقسیم بندی دیده نشده) و نه تجربه مارکس رخدادی است جدید که به دفعات در طول تاریخ تکرار شده. لذا راه پاسخگویی، آنی است که آدام اسمیتها، عرضه داشته اند.

اتلاق نام بزرگ به مارکس و … در گام نخست توهین به دانش و در مرتبه بعد توهین به چهره های ماندگار تاریخ است. از آن جمله تمامی دانشوران یونان که تمدن کلاسیک را برای پاسخگویی به مطالبات بشری تعریف نموده اند که در ادامه خواهد آمد و تمامی فرزانه گانی که سهم بزرگی در انتشار آن داشته ودارند.

جامعه شناسی با فهم یونانی، تالس، پریکلس، ارسطو، اسکندر و پر شماران دیگر در یونان، و حکیم توس، کوروش، خیام و حافظ ها را بزرگ می شمارد. که هر که در مقام نقدشان از آن جمله نقادان مارکسیسم و دیگر ایدئولوگها بر آمدند! جملگی اعتبار ناداشته شان را از دست دادند.

برای بیرون آمدن از این فضای به شدت ملال آور، و به تاریخ سپرده شده، به نقل قول زیبای ویل دورانت از حافظ، که بی ارتباط با بزرگ شمردن بزرگان نیست، کمی فکر کنیم.

می گویند تیمور لنگ پس از تسخیر شهرها یکی بعد دیگر، به شیراز رسید. قبلتر در اصفهان ۷۰ هزار سر از تن جدا کرده بود. در شیراز همه صنعتگران و شعرا و … را خواست. در میان آنان حافظ را به وی معرفی کردند. امیر تیمور با نگاهی پرسش گرانه به وی گفت. من تمام مال و منال مردم را در جنگها خرج شکوه و زیبایی سمرقند و بخارا پایتختهای کشورم کردم! تو آن را خرج خال یک ترک شیرازی در شعرت کردی!؟

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا   بخال هندواش بخشم سمرقند و بخارا را

حافظ در حالی که به پاس احترام زانو خم کرده بود گفت قربان، همین ولخرجی ها حال ما را به این روز در آورده که می بینید.

تیمور از این سخن فی البداهه در شگفت شد و خوش دل و در شهری این چنین باداشتن بزرگانی چون حافظ. تیغ قتل عام شهر، از نیام بر نکشید. چه بسا که جان مردمانی بیشماری را این گفته نجات داد.

فصل دوم بخش نهم آیا آنچه از شاه باقیمانده رویاهایش بود؟

نهم، آیا آنچه از شاه باقیمانده رویاهایش بود یا …

کتاب، با نگاه به شاه از منظر دانش یونان آغاز شد. و این فصل، با نگاه شاه به، دانش یونان به انجام می رسد. در یکی از نوشتارها گفته شد که آتن عصر دموکراسی (آنتیک) دروازه های چندگانه ای را بر روی مشتاقان و تازه ورود کنندگان گشوده داشت، که در، ورودی هر دروازه، یکی از نام آوران تمدن ساز، به مشتاقان و تازه واردین به آتن خوش آمد می گفتند. و همچنین گفته شد، در میان انبوه دروازه داران سهم ما از دیگران بیشتر بود.

در کنار دروازه کلاس درس فلسفه افلاطون، شاگرد قدرشناسش، عالم علم جامعه، ارسطو، سرش از بقیه شلوغ تر بود. چون فلسفه بیش از حد کافی وقت تمدن را گرفته. گفته شد گر چه فلسفه خود را علم تعریف می کند، اما تا مرز شبه علم بیشتر نتوانسته در برابر علم دوام بیاورد. لذا در حوزه ایدئولوژی کوس همسری با علم را سر داده به طوری که تشخیص خود را با علم کمی دشوار کرده.

درس آن روز استاد حکومتهای برآمده از انقلاب بود. او تاریخچه انقلابات رابه ۱۱۰۰ قبل از میلاد در سومر نسبت می داد. و اضافه می کرد که تقریبا در طول تاریخ در اغلب کشورها، این اتفاق رخ داده. حکومتهای برآمده از انقلاب یا به حکومت جباران، شبیه آنچه که در این “کشور شهر”ما شاهد آن بودیم تبدیل شده، یا به چیزی شبیه حکومت شبه سوسیالیسم مورد علاقه استادم افلاطون در اسپارت.

این تالی فاسد ادامه داشته و خواهد داشت تا مردم هر کشوری به رشد مدنی برسند. چرا از نمونه حکومت جباران، امروزه در اروپا و آمریکای شمالی زمینه رشدش وجود ندارد؟ چرا از حکومت اسپارت حتی کشوری به نام اسپارت بر روی کره زمین خبری نیست؟ چرا انقلاب کرامول در قرن شانزده با کشتن چارلز اول دوباره جایش را به خاندان استوارت داد؟ چرا انقلاب فرانسه ارثش به ناپلیون رسید؟

هنوز سوال آخر به انتها نرسیده بود که آقایان فروغی، علامه قزوینی، قاسم غنی، به کلاس درس وارد شدند. هنوز صدای چرا انقلاب اکتبر فروپاشید؟ آیا مردم ایران از انقلاب شان راضی اند؟ در فضا طنین داشت که فروغی در حالی که کرسی خالی فردوسی توجه اش را جلب کرده بود. خواست که کرسی را به بقیه هم نشان دهد که دید، علامه جایگاه کورش را منشور در دست نشانه رفته. هر سه با نگاهی شادمانه، بر روی کرسی های خود نشستند.

شنیدید؟ آیا مردم ایران از انقلابشان راضی اند؟ فروغی گفت اجازه می خواهم سوالتان را من پاسخ دهم. گر چه انقلابات سیاسی تفاوتهای جوهری گوناگونی دارند، اما در هیچکدام آنها مردم نه خواستار انقلاب بودند، نه آغازگر آن.

گروهی با اتلاق که نه با نام روشنفکر به خود، با استفاده سوء از روشهای بعضا نادرست حکومتگران، می شوند بستر ساز انقلاب. این جماعت جز به انقلاب، به هیچ روش دیگری اعتقاد ندارند. انقلاب را نه تنها ترویج، بلکه تقدیس می کنند. گفته شد بعضی‌ شان با نام موتور انقلاب متولد می شوند. منتظر فرصت تحت نام فراهم شدن شرایط انقلاب روز شمار تاریخند. مثلا در انقلاب فرانسه به دلیل خشک سالی ۱۷۸۹ شعار ما نان می خواهیم و … می شود محرک انقلاب.

در ایران مردم آزاد برای اینکه اقلیت معارض حکومت، آزادی روشن کردن موتور انقلابشان را داشته باشند. به کمک آنان به خیابانها ریختند، البته نه در روستاها و شهرهای کوچک، بلکه در چند شهر بزرگ.

نه تنها آزادی برای روشنفکران عایدشان نشد بلکه خود، آزادیهای داشته را هم از دست دادند، و شدند طعمه آتشی که هیزمش را با همیاری و کمک کسانی که بدانها اعتماد کرده بودند خود فراهم‌آورده بودند.

روسیه از این هم بدتر، ایرادات به کندی کار تزار به انجام اصلاحات و … رهبر انقلابشان لنین از آلمانها پول گرفته بود که در روسیه اقدام به راه انداختن آشوب داخلی کند تا بتوانند جنگ را به نفع خود خاتمه دهند. آنان با سامان دادن انقلاب پاسخ آلمانها را دادند.

شاه که تاکنون در جمع این سه اندیشمند مدنی ساکت نشسته و به روایتهای تاریخی آنان گوش فرا داده بود، پرسید؟ استاد، شما چرا در آثارتان، به این مفاهیم مهم نپرداختید؟ وی در پاسخ به این سوال ادامه داد، که نظریه انقلابی جدید که خود را با زیرکی خاصی در لباس علم عرضه کرده، توانسته خیل عظیمی از اهالی تفکر را با خود همراه سازد. از آن جمله افرادی چون آقای دکتر عباس میلانی را هم، که تا به راه آمدن با تمدن خیلی از فرصتها را از دست داده اند.

من در سیر حکمت در اروپا، همان گونه که از نامش پیداست تلاش داشتم مدنیت امروز اروپا، که ادامه تمدن یونان است را، با بهره‌گیری از تجارب تاریخ، همراه افت و خیزهای پیاپی اش، به عنوان تنها گزینه راه مملکت داری، و کشور سازی، از زبان سقراط، افلاطون، ارسطو، و تمامی اصحاب دایره‌المعارف کنونی جهان که زحمات زیادی برای این دستاوردهای ماندگار، کشیده شده را تحریر کنم. راهی را که آنان طی بیش از دو قرن طی کرده اند دو سه دهه است که ببار نشسته؟

یاران قدیمی دکتر میلانی و مسعود بهنود در ابتداب پیروزی انقلاب

فصل دوم بخش هشتم : نگاهی نو

نگاهی نو

پادشاهی که باید در محفل بزرگان تمدن درست دیده می شد

 آقای میلانی اشاره ای هم به حضور شاه در محفل بزرگان فرهنگ زمان دارد، آقایان، ذکاالملک فروغی، علامه محمد قزوینی، قاسم غنی که اگر به عنوان یک پژوهشگر همه جانبه نگر. به شاه نگاه می کردند؟ قطعا می باید این سوال را از خود می پرسیدند. اینان با بودن کسانی چون مدرس، قرنی، بازرگان، در کنار مصدق چه تفاوتهایی با همنشینان شاه داشتند یا دارند؟ از اینان کار ایران داری و یا ایران سازی بر می آمد؟

آیا شاه کاری را برای رسیدن به هنگام برای ایران، برای باز گشودن دربهای باز بیشتر برای آن اقلیت ناراضی و محقق کردن این امر مهم از نظر شما بر زمین گذاشته بود! که دیگرانی بیایند تا آن را انجام دهند؟ و بیشمار آیاهای دیگر.

من به جای شما پاسخ می گویم. اگر شاه به جای چهار تا حزب، به تعداد هر ایرانی هم اجازه حزب می داد، اگر همه کتابهای مارکس و لنین را چاپ می کرد، اگر روسری و چادر برای خوش آیند آل احمد، بر سر زنان می کرد، و هزاران اگر دیگر، به هنگام یا زود هنگام، یا دیر هنگام هم انجام می داد؟ شعار مرگ بر شاه که در دهه اول پادشاهی او داده شده بود باید محقق می شد. چون من و شما درد ایران را نبود انقلاب، می دیدیم. چون تا هنوز هم فهم مان از استقلال از جنس فهم شما و آقای مصدق و گاندی و همه نحله فکری چپ بود و هست، تا فهم شاه از استقلال و … چون فهم ایدئولوژیک اجازه نمی داد و نمی دهد تا به فهم مدنی برسیم.

در گذر تاریخ به اثر با ارزش تاریخ بیهقی بر می خوریم، که اشاره دارد به محفل بحث فلاسفه زمان، در حضور هارون الرشید و همینطور در حضور مامون که محقق بزرگ ما و بعدها بسیاران دیگر را به درستی به این باور رساند، که بهره گیری از گفتگوهای اصحاب معتزله، قرامطه، اشاعره، زنادقه البته در کسوت نعیمیه و … آغاز رنگ آمیزی چهره اسلام با قرائت ایرانی که بعدها عرفان از آن متولد گردید. که بعدتر شاهد شکل گیری جنبش‌های متعدد ایرانیان بر علیه تازیان را در تاریخ نظاره گریم.

راهکار تاثیرگذاری و تاثیرپذیری، گامی به جلو در جهت کاستن از اشکالات با به اشتراک گزاری تجربیات. روشی که از دیر باز در این زادگاه مدنیت رسم بوده.

آقای میلانی باید از خود می پرسیدند؟ که این جمع در این محفل از چه چیزهایی سخن می‌گفتند؟ از باز تعریف مدنیت کهن، که بربرها گویی همین دیروز بود که برای نابودیش در کمین نشسته بودند، یا از دزدیهای شاه، از نوکری امپریالیسم و…؟

یک یونان شناس، یک محقق دایره‌المعارف و یا یک حافظ شناس، در سخنانشان با شاه، چه هدفهایی را مد نظر داشتند. آیا هدفشان جز این
می بود، که هم چون سوفیستها، حکومتگری را بر اساس خواست افلاطون با فضیلت آشنا کنند!؟

ادبیات حاکم بر آثار محمد رضا شاه، مصاحبه‌های وی، سخن از چه گفتمانی را به تاریخ عرضه می دارد. این درس آموخته در مکتب چونین بزرگانی، آیا شما را به این فکر نمی رساند، که گوی فهم مدنی را، هم در اندیشه و هم در ساختن ایران از صاحب نظرترین صاحب نظران ربوده. تا جایی که توان گفت وی فرزند زمان خودش نبود.

او قریب هفتاد سال پیش، سخن از تمدن، حقوق بشر، دمکراسی، عدالت اجتماعی می زد، عدالت اقتصادی که این مفاهیم امروز هم برای اپوزوسیون آن روز شاه بخصوص صاحب قلمی چون شما غریبه هستند. در آن سالها و در آن محافل، سنگ پایه این اهداف بسیار قابل تعمق تاریخ را پی می ریختند.

می توان مسامحتا آن چرا که در ادامه، از کتاب پاسخ به تاریخ وی می آید، ندانستنش را بر خیلی ها بخشید، چون خواندن این نوشته ها برای ما آن روز جرم که چه بگویم خیانت به آرمان” خلق “محسوب می شد. ما به دنبال نوشته هایی با امضاء مارکس و لنین و استالین بودیم و … شما که با جسارت ستودنی به این نوشته ها ورود کردید آیا این اشارات ارزش دیدن نداشت؟

نقل قول:

تصمیم کامل آموزش همگانی در ایالات متحده، قریب یک قرن و نیم طول کشید. ولی پس از انقلاب ملی و اجتماعی ما آهنگ رشد گسترش آموزش در ایران بسیار سریع بود. حتی مخالفین من هم مجبور به قبول این نکته هستند زیرا همواره از چندین هزار دانشجویی سخن می گفتند که بر ضد من تظاهرات می کردند. مبانی تمدن بزرگی که ایران می رفت به آن دست یابد چه کسی می توانست با این پیشرفتها مخالف باشد؟ من شخصا فکر
می کردم که کسی مخالفتی نخواهد داشت ولی دیدیم که چنین نشد.

هدف من ترقی هر چه بیشتر ایران بود و می خواستم آنچه از نظر سیاسی، اجتماعی و اقتصادی میسر است برای وطنم فراهم شود و آنچه در امکانم بود انجام دادم. مسئله‌ این است که آیا امکان توفیق کامل وجود داشت؟

خیلی ها درباره ی سیاست من از خواب و خیال و بلند پروازی صحبت کرده اند کوشش من برای پیشرفت ایران بلند پروازی بود، اما خواب و خیال نبود، زیرا که تا حد زیادی کامیاب شدیم. آنچه اکنون بر ایران می گذرد در آرمانها و عقاید پیشین من کوچکترین تغییری به وجود نیاورده است. ولی بخوبی می بینم که اکنون در مقابل ایران با خطر مرگ و نیستی وجود دارد. پایان نقل قول.

یکی از جرمهای شبیه به جنایت شاه، نقل قول سفیهانه قریب به اتفاق دوست و دشمن شاه این بود و هست که چرا رضا شاه و شاه مردم را در این ۵۸ سال با سواد نکردند. اگر آن زمان بدون توجه به راهکارهای عملی نمی دانستیم امروز فهم دلایلش ساده است. برای باسواد کردن جمعیت هر جامعه‌ای که یک و نیم درصد آن با سواد است. بالا بردن نرخ سواد تا مرز پنجاه در صد ۷۵ سال وقت نیاز هست ولی برای با سواد کردن پنجاه درصد بقیه ۲۰ سال زمان کافی است. این مشکل یکی از تنها مشکلاتی است که بطور مکانیکی نمی توان بر آن فایق آمد. بر اساس محاسبه ای که در آخر کتاب خواهد آمد، ارزیابی شده، در مقطع انقلاب با ۳۷% باسواد، ایران از نرم جهانی، ۷سال جلوتر بود.آری شاه در محفل چنین بزرگانی درس مملکت داری در غیاب حاکمیت قانون را آموخت و راه پر مخاطره رسیدن به این اهداف را، رسیدن به دروازه‌های تمدن نامید. آغاز عصر قانون گرائی.

فصل دوم بخش هفتم : انقلاب انقلابیون

بخش هفتم، انقلاب انقلابیون

و چوب حراج بر مدنیت ایجاد شده در عصر پهلوی

یکی دیگر از موارد مهم کیفرخواست، علیه محمد رضاشاه موضوع دزدیهای وی و غارت ثروت مردم ایران توسط خاندان پهلوی است. که آقای میلانی تلاش فراوانی متحمل شده تا سر نخهایی را پیدا کند.

ایشان به یکی از رهیافتهایش که گویا مهمترین آنها هم هست اشاراتی دارد که ماجرای حاج خیبرخان از آن جمله است. شیوه بیان این ماجرا هدف پنهان، ولی حقیقی محقق ما را به تصویر می کشد. درست مثل نمایش فیلمهای پلیسی که بله آقای حاج خیبر خان پرده از ماجرای بالا کشیدن پولهای اهدایی آمریکا طی چکهای متعدد بر می دارد و در این راستا کار به تحقیق و بررسی دامنه داری می کشد و در نقطه ای که همه منتظر مچ گیری ازشاه هستند!
می نویسد که چکها همه جعلی بوده اند.

در مورد رضاشاه آقای میلانی این گونه از اسناد سخن می گویند. رضاشاه هنگام ترک ایران در محضر اصفهان طی شرح کوتاهی تمامی مایملک خودرا در اذای یک حبه قند به جانشینش حبه می کند که به مصرف خیر و صلاح مردم ایران هزینه نماید.

آقای میلانی و تمامی طیف چپ و مسلمانان خوشنام آن عصر بر این سوال اصرارداشتند که این مردک دیکتاتور سوادکوهی و … این اموال غصبی را از کجا آورده؟

ایشان اشاره ای ندارند به این که، بیش از هفتاد و پنج در صد خالصه جات از ملاکین ایران قاجار، آن هم نه غضب، بلکه خریده شده، گر چه با قیمت اندک. بهتر این می بود که از اهالی قاجار از آن جمله از آقای مصدق سوال می کرد که این آبادیهایش را طی چه سندی و از کجا آورده اند؟ و
می افزاید که رضاشاه در جواب این سوال؟ اموال را از چنگ شان خارج
می نمود تا به دیگر مالکین نشان دهد که چگونه باید با رعیت رفتار کرد. و خود در ادامه توضیح می دهد که حقیقتا وضع روستاهای تحت پوشش خالصه جات از سایرروستاهای ایران بهتر بود.

و اما خود شاه راجع به مایملک خود اینگونه شرح می‌دهد. طی تصمیمی تمامی اموال خود را به بنیاد پهلوی واگذار نمودم، که در آمدهای آن صرف کمک به دانشجویان بورسیه تحصیلی در خارج از کشور و … گردد. این گونه رفتارها را کلمه دزد هم خودش شرم دارد که آن را دزدی یا غارت نام بگذارد. چه رسد به تاریخ که پاسخی این گونه برایش قایل باشد.

اینها و گفته های بیشمار دیگر در این کتاب قطور آمده تا لباسی فاخر بر قامت انقلاب به پوشاند. در تمامی کتاب گاه گاهی سخن از ارسطو هم چاشنی کلام دیده می شود، جز آنجا که وی انقلاب را نکوهش می کند و جامعه را از آن پرهیز می دهد.

آقای میلانی انقلاب را رد نمی کند بلکه معتقد است که انقلاب بوسیله خمینی دزدیده شد. یک معنایش می تواند این باشد که اگر این دستبرد به انقلاب زده نمی شد و آنرا به اهل خبرت می سپردند که بی شک یکی از آن خبرگان خود ایشان می بودند! ایران امروز، همپای همسایه شمالی بهشت واقعا موجود کره ارض می بود.

ارسطو اشارت دارد به اینکه برای جلوگیری از بروز انقلاب باید نیروهای متوسط جامعه تقویت گردند. نیروهای متوسط جامعه ما خود یا انقلابی بودند یا انقلابی نویس، یکی شان از زمستان دوران شاه شکوه داشت، یکی شان از غم گرسنگی و گریه “پریایش” جان سپرد، دیگری با پاکسازی رادیو، هنر لطفی و دارو دسته اش را به نمایش گذارد، خوبترین شان هم عکس خمینی را در رخ ماه تصویر نمود!!

آن روی سکه انقلابیون هم افسار غرب را به گردن بستند و یکی شان پس از خواندن فاتحه غرب، شد خسی در میقاد، دیگری برای این که مردم کند ذهن ما فاطمه را بهتر بشناسند! چند ده جلد کتاب در رسای حسین و حسن و علی و … نوشت، یکی دیگرشان گفت آنها اقتصاددان بر جسته ای دارند. چرا ما نه! پس دست بکار تدوین شاهکاراقتصادی جهان با نام اقتصاد توحیدی شد که جهان اسلام را از فقر و جهل نجات بخشید.

بیچاره شاه منتظر بود تا جوانان بورسیه اش از فرنگ بر گردند تا کارهای بر زمین مانده را به اتمام برسانند. غافل از این که آن سوی مرز در اروپا خانبابا درس مائو به دانشجویان می داد. یاران حیدر مهرگان کلاس استالین، بهتر است گفته شود بهشت سوسیالیسم را اداره می کردند. آن سوتر در آمریکا هم اولین وزیر خارجه دولت انقلاب و یار دانشگاهی اش شما بهتر می دانید که چه کلاس هایی را اداره می کردند. و شاه داستان کتاب نگاه به شاه، خیلی دیرمتوجه شد، که ایران تبدیل شده به تکه ای از اروپا که در خاورمیانه جا مانده بود، را با چه قیمتی انقلاب، آن را به حراج گذاشت.

فصل دوم بخش پنجم : شاه و اسلام

بخش پنجم، شاه و اسلام

به هر میزان که فرد یا جامعه به تمدن و ارزش های مدنی نزدیک تر می شود. نیازش به دین کاهش می یابد. این دو جمله گر چه تکراری است، اما با کار بردی دیگر بدان نیاز پیدا شد.

یکی دیگر از اهدافی را که کتاب نگاه به شاه، به عنوان پاشنه آشیل، یا همان چشم اسفندیار خودمان (اولی بر آمده از اسطوره هومر دومی بر گرفته از اسطوره حکیم طوس که هر دو کاربردی یکسان در ادبیات دارند) در مرکز توجه دارند! مذهبی و یا خرافی بودن شاه است، که این خود نیاز کمتری به توضیح دارد. این گونه نگاه و دقت نظر هم موید ریزبینی طبقاتی است که معیار و متر اندازه گیری همه پدیده ها از آن جمله دین باوری جامعه
می باشد.

از میان این سه نوع نگاه به دین

  • دین ستیزی (دین از نگاه طبقاتی)
  • دین گریزی (نتیجه اعمال حاکمیتهای دینی)
  • عدم نیاز به دین (ره یافتهای انسان متمدن در فاصله گرفتن از آن)

تنها: گزینه اول هست که با نگاه سلبی(دافعه) در مقام علت یابی نیست. از آن جمله دین باوری شاه.

اساسا دین بر خواسته انسان دوران زیستی است. نیازی است ضرور در غیاب تولد و فراگیر شدن علم. گر چه توان پاسخ دهی به سوالات فراوانی که وجود دارد را ندارد. اما امید را از انسان نمی ستاند. با بضاعت محدودش، جامعه را اداره می کند. قوانین مخصوص به خود را دارد، اخلاق، تربیت، عدالت و … مو ضوعات تعریف نشده خودرا.

قبلها گفته شد که یکی دیگر از زنانی که نقش تاثیر گذاری به دلیل نوع تربیت (الهام گرفته از آموزهای مذهبی که خود معلول علت قلمرو دین نه تنها در حاکمیت هاست! بلکه تنها گزینه در هدایت فرد)، بر می گردد به نوع تربیت مادری که وارث تربیت زن تعلیم دیده در حکومت اسلامی تر از امروز حکومت اسلامی در دوره قاجار است. چه انتظاری جز این از مادر شاه
می توان داشت. آن هم فرزندی که شاهزاده به دنیا نیامده که مربی و معلم یا معلمهای گونه گون برای او بگمارند.

با توجه به اتفاقات رفته بر او سقوط هواپیمایش، سه بار سوء قصد به جانش، جان سالم بدر بردن از این حوادث و… انگلس (دوست و همفکر مارکس) هم اگر بود اشهد و ان لا… می گفت همچنان چون فیلسوف معروف حزب توده آقای طبری.

در غیاب تمدن در تربیت، دین جای آن می نشیند. و با حذف تربیت ایدئولوژیک دینی جای آن را تربیت کمونیستی می گیرد. “ویل دورانت دین در تاریخ”

آقای میلانی در بحث پرگار بی بی سی با آقای اکبر گنجی، پس از آموختن از شاه از سکولاریسم صحبت می کند، سخنی کاملا درست.

اینکه، نقل به مضمون از شاه، دینداری افراد موضوع شخصی هر فرد است، دخالت آن در کارهای دیگر امری است نادرست می گوید من انسان معتقدی هستم، به مشیت الهی باوردارم، اما اعتقاد دارم که کار مملکت با توسعه اقتصادی و فرهنگی آن هم تحت لوای برنامه سامان می گیرد، جای اعتقادات من در خانه است، نه در دفتر کارم.” نقل از کتاب ماموریت برای وطنم”

پس از برخورد با این پاسخ و شنیدن گفتنی های فراوان دیگر، با این مضمون از شاه، درست آن می بود، که وی را اگر یک معلم سکولاریسم
نمی بینیم لا اقل یک سکولار ببینیم آن هم کسی با باور ۶۹ سال قبل، یا بهتر است گفته شود، با باور روشنگران قرن هیجده اروپا (بریتانیا).

آن چرا که مادر شاه ازآن بی بهره بود در تربیت فرزند که باید از همسر سکولارش می آموخت، عینا همان مشکل هلن یا هلنا مادر قسطنطین امپراطور روم بود که فرزندش را از ادامه راه رهروان تمدن یونان بازش داشت و وی را با القاء آت بر آمده از احساسات مادرانه وادار به پذیرش دین مسیح نمود. که بیش و کم هزار سال موجب کوچ تمدن نو پای روم به وادی دیگری گردید.

چادر از سر زنان بر کشیدن رضا شاه که نادرست بود.

اعتقاد به اسلام همراه با احترام به روحانیت شاه که حاصل اش را دیدیم.

معنی استبداد محمد رضاشاه را هم که با دموکراسی و آزادی بر آمده از نظام جمهوری اسلامی شیر فهم شدیم.

آقای میلانی اشکال کار پس کجاست؟ شما پس از واکاویهای چند دهه‌، درباره پهلویها، در میزگرد تلویزیوین بی بی سی … شاه را برای مردم ایران یک مستبد می دانید و می خوانید؟ این اصطلاح و همراه دیگر اصطلاحات هم وزن را که قبلا هم فریاد می کردید؟ چرا پس، بیش از سی سال زحمت بی حاصل به خود روا داشتید؟ چه اطلاعات جدیدی به فهم ملت پیشروتر از شما اضافه شد؟ آنان خود نسبی گرایی فهم از تاریخ را اگر نه با این ادبیات، بلکه با زبان خودشان از فردای انقلاب رهایی بخشتان فریاد کردند؟ شاه مستبد به جای ساختن مسجد و حرم داری در کربلا، نجف و فاطمیه دمشق، پول و ثروت این مردم را صرف آبادانی ایران نمود. صرف پرورش و رشد فرزندانش که یکی از هزارها کسی چون شما می کرد و …

آقای میلانی، در حوزه جامعه شناسی سیاسی، اصرار و ابرام در اجرای اندیشه نادرست را، استبداد تعریف کرده اند و دارنده چنین نظر نادرست را مستبد. تمامی صاحب نظران ایدئولوژیک در حلقه مستبدین تعریف شده اند. از جمله شما، نه باور مندان به تمدن. پس در چهره هر ایدئولوگ دو شخصیت متضاد خفته.

خمینی تعریف شده در اپوزوسیون با تمام خوش نیتی هایش با خمینی تعریف شده در قدرت تفاوت بسیار دارد. وی در قدرت باید احکام اسلام را اجرا کند. یکی از این دو شخصیت دروغ می گوید. که تاریخ بر او مستبد نام نهاده.

پس چهره هر سیبیلی از آن نوع هم که منو شما در گذشته داشتیم که آقای ابتهاج هم ریشش را دارد، هم سبیل راکانهو کارل مارکس، یک استالین با تمام قد شاید انسان منشتر از من و شما ایستاده. زمانی که مارکسیسم را لبیک گفتی باید مجری بی چون و چرای مانیفست کومونیست باشی.

کسانی که در حوزه تمدن تعریف می شوند هر تعریفی را می توانند داشته باشند جز مستبد. اگر در حاکمیت مرتکب خطاهای جدی هم که باشند اصلاح پذیر و کمال گرا هستند.

تنها ایدئولوژی ها و ایدیولوگها اصلاح ناپذیرند. چنانچه در صدد اصلاح بخواهند در آیند ابتدا باید تغیر هویت را بپذیرند و پیداست که کدام را باید انتخاب و از کدام باید فاصله بگیرند که این اتفاق در حال رخ دادن هست. ریزش اندیشه های ایدئولوژیک هر روز شتاب بیشتری می گیرد. چون
می دانند که تنها محکمه ای که حکمش، البته بعد از محکمه ولایت فقیه، قابل استیناف نیست، محکمه تاریخ است.