فصل سوم بخش پنجم : مارکس معمار انقلابات

بخش پنجم، مارکس معمار انقلابات

سوسیالیستی، شاگرد روسو معمار انقلاب کبیر فرانسه

ص ۳۴ از کتاب مانیفست حزب کومونیست، طبع چین. تاریخ کلیه جامعه هایی که تاکنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. مرد آزاد و بنده، پاتریسین و پلبین، مالک و سرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، در تضاد دائمی بوده و… پایان نقل قول.

 از دید مارکس تمامی انسانهای، آزاد، پاتریسین (مالکینی نظامی، صاحب زمین)، مالک، استادکار ستمگر! بنده و پلبین (کشاورزان پاتریسین) و سرف و شاگرد، ستم کشند. انتظار دارید، یا مارکس انتظار دارد که علم، مهر تایید بر این تعاریف بگذارد؟ استاد و شاگرد “در تضاد دائمی” هستند!!! و بقیه هم!

به تاریخ بر گردیم تا ببینیم چه میزان بنده، سرف و پلبین برای صاحبان خود که چه فداکاری ها که نکردند. تنها ستمگر و ستمکش اگر درست تعریف شده باشد، در تضاد با همند. که این خود در نسبیت گرایی تاریخی، تشخیصش دشوار است. برای نمونه نظام ستمگر سابق بر علیه “اقلیتی کوچک”، جایش را داده به ستمکاری بزرگ، بر علیه اکثریتی بزرگ و … گر چه ستم به یک فرد هم معادل ستم به جمع به درستی تعریف شده، اما اعمال فشار، حتی حذف اقلیتی که باعث نابودی اکثریت پر شمار جامعه می شوند! نه تنها ستم محسوب نمی‌شود. بلکه درست عملی است به سود جامعه.

اگر تضاد طبقاتی یکی از ستونهایی است که باید سوسیالیسم و سپس کمونیسم با حذف آن، بر روی آن بنا شود؟ خود این ستون از بی تکیه گاهی پی تکیه گاه می گردد! واقعااشکال کار در کجاست!؟ گیریم حرف مارکس درست، چرا تمامی کسانی که از نگاه مارکس ستمگر نامیده می شوند، جملگی یا فرزندخواندگان مکتب خود مارکس هستند که نامشان در تاریخ ثبت شده، و یا تمامی به قدرت رسیدگان انقلابی، از آن جمله، تمامی ژاکوبنهای انقلاب کبیر فرانسه، روبسپیر، دانتون و اگر اشتباه نکنم که خود بدست ژیرودنها به گیوتین سپرده شدند، و انقلابین روسیه، لنین، استالین، و … چین و کوبا و کره و … و یا فرزندان سایر ایدئولوژیهای همسان مارکسیسم، از آن جمله انقلابیون خودمان، که جایگاه ویژه در تاریخ دارند! که تاریخ هم حتی، حاضر به درج نامشان در خود نیست!!!.

لذا تمامی حاکمیتهای بر آمده از انقلاب، که حاملین ایدئولوژیهای مختلف والا شکل ولی مشترک والا رفتارند، با نوعی فرار به جلو به قول سیاسیون، باقصد کلاهبرداری از تاریخ، می شوند مدافع ستمدیدگان. این جا است که فریاد اوریپید در نمایشنامه هایش از اکروپلیس تا فورم روم آن را فریاد می زند. دروغ بس است!

از مانیفست ص 64: جامعه نوین بورژوازی، که از درون جامعه زوال یافته فودال برون آمده، تضاد طبقاتی را از بین نبرده است! بلکه تنها طبقات نوین، شرایط نوین جور و ستم و اشکال نوین مبارزه را جانشین آنچه که کهنه بوده ساخته است.

 ادامه ص۴۱: بورژوازی، از طریق تکمیل سریع کلیه ابزارهای تولید، و از طریق تسهیل بی حد و اندازه وسایل ارتباط همه و حتی وحشی ترین ملل را به سوی تمدن می کشاند … و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان را وادار به تسلیم می سازد. وی ملتها را ناگزیر می کند!!! که اگر نخواهند نابود شوند شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن چرا که به اصطلاح تمدن نام دارد. نزد خود رواج دهند. خلاصه آنکه جهانی هم شکل و همانند خویش می آفریند!!!.پایان نقل قول

بورژوازی چقدر جنایتکار و کثیف بوده که ما نمی‌دانستیم. مگرجنایتی بالاتر از این هم می شود که توی بورژوا،  کار و زندگی ات را بگذاری برای متمدن کردن وحشیان. تا جایی که، آنان را، هم شکل و همانند خودت بسازی و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان، بیگانه از توحش در اینجا، یک معنایش متمدنین می توانند باشند که وحشیان را با تمدن آشنا سازی! می شود تا اندازه‌ای حدس زد که کجای کار اشکال دارد.

گفته شده،وقتی رسو کتاب امیلش را تمام کرد.”کل سیستم فکری رسوی تمدن ستیز را مارکس الگوی انشاء مانیفست قرار داده” وآن را ولتر خواند. نوشت که هرکه، این چرندیات را بخواند، راهی برایش باقی نمی‌ماند، جز اینکه چهار دست و پا راه برود. روسو جزو نادر کسانی است که توحش و جامعه بی طبقه، قبل از عهد عتیق را به زندگی متمدنانه، ترجیح می داده و مارکس جز با اعتراف دانشوران اش در نقل قولهای بالا شاگردی استادش را با امضاء اش تائید نموده باشد! جای ابهامی باقی نمی گذارد.

با کنکاش در پردازش این تئوریها، یک خط تاریخی مشخص را می توان به وضوح در آثار مارکس مشاهده نمود. آن هم روم وحشی به تعبیر ویل دورانت، که بی انصافی است، روم کم فرهنگ باستان، است که تمامی استناداتش را شامل می شود. روم فاتح تمدن آتن یا یونان را، روم متمدن دیده و یا اصرار بر این تعریف دارد.

در حالی که روم از گذشته دور تا ایتالیای امروز، نه واضع تمدن بوده و نه شاگرد تیز فهم مدنیت، بلکه تلاش داشته رفتارهای وحشیانه اش را عین تمدن تعریف نماید. از آن جمله نمایش برده کشی با نام نبرد گلادیاتورها، و رفتار خشونت بار با برده ها را. حد اقل یک مورد آن در تاریخ روم مشروحا نقل شده، “نبرد اسپارتاکوس “و رفتارهایی را که سخت مورد نقد روشنگران مدنیت است را عین تمدن دیده!. آنچه که در پس و پشت نشانه‌های تاریخی مارکس دیده می شود، بیشتر برگرفته از نظرات ماکیاولی و اطلاعات نادقیق گیبن، مولف انحطاط و سقوط امپراتوری روم، در آثارش مربوط به تاریخ روم می باشد.

تقریبا می توان گفت که از آثار متقدمین اندیشه ورانی که نزدیکی زیادی به آموزه های دانشوران یونان، کسانی چون سنکا، یا سیسرون، و … داشتند! چیزی در نوشته های وی به چشم نمی خورد، چه رسد به فهم مدنیت. که اگر این گونه بود شاید می توانستند، دستش را بگیرند،. تا دنیا شاهد این تجربه تلخ و دهشتناک نمی بود. تنها گهگاهی به شکلی پراکنده اشاراتی از انگلس، آن هم نه با هدف شناسایی جامعه شناسانه ی تمدن، بلکه با نظر استیضاح و مردود شمردن آن و با توجه به استفاده از ادبیات خشن، نوشتارهای هر دو بخصوص در قلم مارکس، تردید ی در این نوع نگاه باقی نمی گذارد، که با تمدن کلاسیک یونان بیگانه بودند. اگر نگاه ماکیاولیستی، اندکی هم از مفاهیم تمدن بهره داشت! مارکس امروز فاتح تاریخ بود. اما نگاه و رفتار خاندان مدیچی با همه کاستی هایش بود، که فاتح تاریخ گردیدند. فاتحینی که میکلانژها و داوینچی ها، معماران اولیه رنسانس را پشتیبان بودند و وزن نگاه اومانیستی آن دوران بود که اندیشه روشنگرانه را شکل داد، نه نگاه روشنفکرانه ایدئولوگها

فصل سوم بخش چهارم : مقایسه برنامه

بخش چهارم، مقایسه برنامه

راه بردی دموکراسی با مارکسیسم

پرولتارهای سراسر جهان، متحد شوید! حدودا ۱۶۹ سال از عمر، سر دادن این شعار می گذرد. در پاسخ پرسش، من و شما، متحد شوند که چه!؟ که کمک کنند، به ساختن زندگی بهتر برای خود و دیگر شهروندان جهان و یا …

مارکس در کتاب مانیفست حزب کومونیست خود، هدف از اتحاد کارگران برای سامان دادن به کار مملکت سازی و مملکت داری به جهانیان را اینگونه عرضه داشته.

از ص ۵۲ مانیفیست:

تمام طبقات پیشین، پس از رسیدن به سیادت، می‌کوشیدند آن وضع و موقع حیاتی را به چنگ آورده اند تحکیم کنند و تمام جامعه را به شرایطی که طرز تملک آنها را تامین کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانی می توانند نیروهای مولد جامعه را بدست آورند که بتوانند شیوه کنونی تملک خود و در عین حال همه شیوه های مالکیتی را که تاکنون وجود داشته است را از میان ببرند. پرولتارها از خود چیزی ندارند که حفظش کنند. آنها باید آنچه را که تاکنون مالکیت خصوصی را حفاظت می نمود و آن را مامون و مصون می ساخت نابود گردانند. پایان نقل قول

دنبال رهیاف چگونگی ساخت در آثار وی نگردید. حتی کلمه ای در این باب پیدا نمی کنید. او فقط در آثارش تلاش دارد، طبقه کارگر که نه، بلکه ایدئولوگهای دست پرورده خودرا با روش انقلابی، جایگزین نظامهای سیاسی موجود بنماید.

این گونه آنها باید مالکیت خصوصی را نابود گردانند، آنان باید برای انجام این کار متحد شوند و با تاسف بسیار، این شیوه نگاه و بیان را با لعابی از علم، به یک باور تبدیل نمود.

 درست ۱۳۷ سال قبل از تالیف مانیفست، آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی، مولف کتاب ثروت ملل که اثرش زیر ساخت اقتصاد امروزین دنیای متمدن را نمایندگی دارد، با فهم درست از آسیبهای ناشی از فقر طبقاتی، به جای فرمان تخریب و نابودی، آن طور که مارکس می خواهد،  در جایگاه پاسخ گویی، به مطالبات جامعه این نگاه را داشته.

نقل قول ص ۶۴،  با پرداخت مزد سخاوتمندانه به کارگر، هم نشانه طبیعی افزایش ثروت ملی است و هم اثر لازم آن. از طرف دیگر، معاش ناچیز کارگر فقیر، علامت و نشانه طبیعی است بر این که همه چیز در حال توقف است، و وضع گرسنگی کارگران علامت این است که کشور به سرعت رو به قهقرا می رود.

در حال حاضر در انگلیس مزد کارگر ظاهرا بیش از مقداری است که برای تشکیل و تربیت خانواده لازم است … نشانه های آشکاری وجود دارد که مزد کارگر در هیچ کجای کشور پایین تر از مروت و انسانیت تعیین نمی شود.

در داوری تاریخ، اسمیت، خواهان روزگار بهتر برای کارگراست نه مارکس. فیلسوف فرمان تخریب می دهد، عالم روش ساخت را. آن هم بیش از یک قرن قبل در همان کشوری که مانیفست چاپ شد.

شیوه فلاسفه در این است که نظرات بی پایه خود را به شکلی مقدس گونه ولازم الاجرا ابتدا صادر می کنند! سپس به دنبال استدلال و اثبات آن بر می آیند و اگر آن نظرات در اجرا، به دلیل نادرست بودنش با واکنش منفی مواجه شد، به نادرستی نظرخود در حکم از پیش داده شده، حتی شک هم نمی کنند، بلکه قانون و یا عرف را مردود می شناسند. اشکال بزرگتر آنجا خود را نشان می دهد که با عدم باور به قانون مدنی و محکوم کردن عرف، خود مفهومی دیگر و عرفی دیگر، ابداع می کنند و براساس آن الگو مثل مانیفست ویا دستگاه قضایی مبتنی بر شرع، حکم می رانند. و هر آن کس که زبان به نقد بگشاید وی را از بزرگی و صلابت شخصی، چون مارکس و… پرهیز می دهند.

به ادامه نوع نگاه مارکس، که همان ادامه فرمان بر درو کردن سر فودالها در اثر مشعشع تقدیس خشونت”هیجدهم برو مر لویی بناپارت”برگردیم.

همان گونه که در نوشتار اول، به نقش محرکان اصلی در انقلاب ایران”روشنفکران فله ای” اشاره شد، تمامی خواسته هایشان این بود، نابودی سیستم، بدون ارائه راه کار ساخت.

 عین نص صریح فرمان مارکس،  از ص ۶۹

قدرت حاکمه سیاسی به معنی خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر. هنگامی که پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد، و از راه یک انقلاب، خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغی سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی و در عین حال سیادت خود را از بین می برد… قبل تر

نگاه کردیم به نا بابودی فودالیته در انقلاب فرانسه، که به غلط از نابودی فودالیزم نام برده شده. کلامی که مادیت درست یا غلطی ندارد، بلکه نگاه مارکس به فودال است. که آنرا با نام فورماسیون فودالیزم محکوم و حکم بر انهدام آن را صادر می نماید و بعد از انجام انقلاب و نابودی فودالیزم بلا فاصله خودش اذعان دارد که فودالها دوباره زنده شدند چون قرار نیست نظر نادرست برای همیشه نعل وارونه بر چهره داشته باشد. همچنانکه ملاکان بزرگ و کوچک یعنی همان فودالهای نابود شده در فرانسه و آمریکا و کانادا و استرالیا، قطب بزرگ اقتصاد کشاورزی با تمام فراز و فرودهایش را در دست داشته و دارند و سهم بزرگی در ادامه حیات بشری.

این اشارات بخشی از گنجینه های بزرگانی چون مارکس و … به تعبیر روشنفکران ما و سراسر جهان است. خوشحالی تلخ در این روند، با دادن هزینه های سنگین با بر پایی انقلابات در این رهگذر زمان، این بود که نه اتحاد طبقه ای بر علیه طبقه دیگر شکل گرفت، نه فورماسین از بین رفتنی وجود داشت، از نوع فورماسین های مارکس ساخته که از میان برود. (هیچگونه ردی در طول تاریخ تا قبل از مارکس از این دست تقسیم بندی دیده نشده) و نه تجربه مارکس رخدادی است جدید که به دفعات در طول تاریخ تکرار شده. لذا راه پاسخگویی، آنی است که آدام اسمیتها، عرضه داشته اند.

اتلاق نام بزرگ به مارکس و … در گام نخست توهین به دانش و در مرتبه بعد توهین به چهره های ماندگار تاریخ است. از آن جمله تمامی دانشوران یونان که تمدن کلاسیک را برای پاسخگویی به مطالبات بشری تعریف نموده اند که در ادامه خواهد آمد و تمامی فرزانه گانی که سهم بزرگی در انتشار آن داشته ودارند.

جامعه شناسی با فهم یونانی، تالس، پریکلس، ارسطو، اسکندر و پر شماران دیگر در یونان، و حکیم توس، کوروش، خیام و حافظ ها را بزرگ می شمارد. که هر که در مقام نقدشان از آن جمله نقادان مارکسیسم و دیگر ایدئولوگها بر آمدند! جملگی اعتبار ناداشته شان را از دست دادند.

برای بیرون آمدن از این فضای به شدت ملال آور، و به تاریخ سپرده شده، به نقل قول زیبای ویل دورانت از حافظ، که بی ارتباط با بزرگ شمردن بزرگان نیست، کمی فکر کنیم.

می گویند تیمور لنگ پس از تسخیر شهرها یکی بعد دیگر، به شیراز رسید. قبلتر در اصفهان ۷۰ هزار سر از تن جدا کرده بود. در شیراز همه صنعتگران و شعرا و … را خواست. در میان آنان حافظ را به وی معرفی کردند. امیر تیمور با نگاهی پرسش گرانه به وی گفت. من تمام مال و منال مردم را در جنگها خرج شکوه و زیبایی سمرقند و بخارا پایتختهای کشورم کردم! تو آن را خرج خال یک ترک شیرازی در شعرت کردی!؟

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا   بخال هندواش بخشم سمرقند و بخارا را

حافظ در حالی که به پاس احترام زانو خم کرده بود گفت قربان، همین ولخرجی ها حال ما را به این روز در آورده که می بینید.

تیمور از این سخن فی البداهه در شگفت شد و خوش دل و در شهری این چنین باداشتن بزرگانی چون حافظ. تیغ قتل عام شهر، از نیام بر نکشید. چه بسا که جان مردمانی بیشماری را این گفته نجات داد.

فصل دوم بخش سوم : آنچه محمد رضا شاه در پی آن بود

بخش سوم، آنچه محمد رضا شاه در پی آن بود

این بینش درست است ،که به انجام کارهای درست می انجامد.

از یوستین گردر نروژی نویسنده کتاب دنیای Soffi

به عنوان هم پیمان می باید به آرمانهای دمکراسی غرب وفادار باشم بدون توجه به اینکه تا چه حد در کشورم امکان پذیر هست. ص ۲۸۱ پاسخ به…

دمکراسی یک تحول تاریخی است. و هرگز قابل تزریق نیست، نه از پایین و نه از بالا…”جامع ترین تعریفی که تا کنون از دموکراسی، در طول تاریخ دو هزار و ششصد ساله آشنا با جامعه شناسی کلاسیک، دیده شده”.

من به خوبی می دانستم که در راه وصول به تمدن بزرگ، موانع و دوشواری های بسیار وجود خواهد داشت، صعود همواره مشکل است، نزول مشکل نیست.

از دیدگاه من، تمدن بزرگ بیش از هر چیز کوشش است برای ایجاد تفاهم ملی و صلح و صفای اجتماعی و پیدایی شرایط مناسبی است که همه افراد جامعه بتوانند بکار و تلاش برای پیشرفت ملی بپردازند.

یک ملت بزرگ نمی تواند کوشش دسته جمعی خود را در راه توسعه و ترقی متوقف نماید و به گفته ها و افکار عوام فریبانه که از واقعیات جهانی بی خبرند گوش فرا دهد. کشوری چون ایران با توجه به موقع خاص و بسیار حساس جغرافیایی که دارد برای تضمین بقاء وتامین موجبات ترقی خود باید در حال بسیج و آمادگی دائم باشد، ولی نه چنانکه لنین می گفت، در حال”انقلاب دائم”.

هر ملت حق دارد و باید به تمدن بزرگ برسد و یا چون “ما ایرانیان به آن باز گردد.” این بیان ناشی از طبیعت تکامل تاریخ است و ما ایرانیان از طریق تلفیق ارزشهای سنتی و ملی خود با بهترین دستاوردهای تمدنهای دیگر همواره در این راه کوشا بوده ایم. برای ما وصول به تمدن بزرگ در درجه اول، انتخاب بهترین دستاوردهای تمدنهای دیگر بود، ولی عقیده داشتیم که برای این کار باید هویت ملی خود را حفظ کنیم. عقیده داشتیم که باید ایرانی به مانیم تا بتوانیم از پیشرفت های دیگران بهره گیریم. ص ۱۵۳

این بود آرمانی که من سی و هفت سال به خاطر آن کوشیدم. آرمانی که راهنمای من در هر تصمیم و هرعمل بود. و باید اضافه کرد که تنها انجام کارهای درست و ماندگار است که می تواند فرزند بینشی از دانش
آموخته گان مکتب پریکلس و… باشد.

همانگونه که در نوشتار قبل دیده شد، دریافت، از اظهارات آقای میلانی می توانست تائیدی بر نقد کتابش باشد. اما وقتی وی را در برنامه پرگار bbc نظراتش را که به روزتر بود دنبال می کردم، متوجه شدم که هنوز پای چپش در گرو اندیشه طبقاتی است. همانگونه که روح کتابش کتمان ناپذیر این تفکر را نمایندگی می کند. برای پاسخ به تاریخ اظهار شفاف و صادقانه از نوع اعتراف آقای خوئی کارا است. نه اینکه گفته شود من ثابت کردم که شاه نوکر هیچ قدرتی نبوده و نیست، خیر شما چیزی را ثابت نکردید، بلکه در برخورد با اسناد، این شاه بود که به شما نشان داد که آدرسهای مارکس تمامی خطا است.

بنیاد هر اندیشه به واضع آن نظر ارجاء داده می شود. همه مسائل اسلام از محمد آغاز و به وی پایان می‌پذیرد. بنیاد گرایی در ایدئولوژی یک اصل پذیرفته شده است. افرادی چون خمینی، خامنه ای، جنتی، و داعش درک درستتری از اسلام دارند تا خاتمی، سروش و شاگردانش. لنین و استالین درک درست تری از مارکس و انگلس دارند.( به استناد مانیفست مهمترین اثر مارکس و انگلس به عنوان راهکار عمل دستیابی به اهداف کمونیسم از طریق انقلاب) چه بسا که استالین با گذشت تر در عمل، نسبت به مارکس در تئوری، هدفهای انقلاب را محقق ساخته. اگر فروریزش در انقلاب اکتبر رخ نداده بود! استالین ادامه راه درست مارکس بود. چون فروریخت اشکال از استالین است !؟مارکسیسم فی نفسه ندارد عیبی.

بله جناب آقای میلانی مارکسیسم و مارکس را لنین و استالین برکشیدند، درست همانگونه که مسلمانان مدعی اند چون در پاسخ به عملکرد اسلام در سیاست و اخلاق و … به بن بست می رسند! می گویند ایراد از مسلمانی ماست. اسلام به ذات ندارد عیبی.

در بحث پرگار آقای میلانی شاه را همچنان مستبد می خواند بهتره گفته شود می خواهد. تا بتواند میخ استدلالاتش را به جایی بیاویزد.

شاه در نوشته قبل گفت من برای مردم وطنم (همان۹۸ %) دموکراسی و برای ایران جایگاه یک کشور متمدن را شکل دادم اما برای معارضان و نابود کنندگان ایران نه! پس کجا رفت آن تاییدها. اینگونه نگاه به شاه از سوئی و از سوی دیگر، ادبیات به کار گرفته در کتاب که به دلیل پیشداوریهای شتاب آلود به شدت تحقیر آمیز است. دلیل آن می تواند این توضیح باشد.

تاریخ تصمیم به نگارش این کتاب بر می گردد تقریبا به ۲۵ سال پیش، زمانی است که هنوز شعار مرگ بر شاه از زبانها نیفتاده بود، که ایشان را راهی این تحقیق نمود.

او رفته بود تا با جمع آوری مدارک مستند به انقلاب وجاهت و به انقلابییون اعتبار تاریخی ببخشد، چنانچه موفق می شد به چنین هدفی نائل آید! چنین ادبیاتی کاملا توجیه پذیربود. حال که تقریبا در تمامی کریدورهای نقد به خلاف انتظار برخوردند! خود شکستن والاترین ارزشها است، نه آینه.