فصل اول بخش دوم : سامان دهندگان انقلاب

بخش دوم، سامان دهندگان انقلاب
و نقش نظام در آن

در نگاه به رخداد انقلاب، گروهی را باور بر این است که انگلیسی ها و آمریکاییان، آن دو ایران سازان بزرگ را، آوردند و خود، آنان را بردند. این شیوه نگاه با معیارهای دانش جامعه شناسی همسو نیست. دانش
جامعه شناسی بر این باور است که علل رخدادها را ابتدا باید در درون جامعه جستجو کرد، و بعد تاثیر گذاران یا محرکین آن را در خارج از مرزها. چنانچه تاثیر گذار یا محرکی بوده باشد.

اگر جای این دو را عوض کنیم، با دادن آدرس خطا، آنگاه نقش شبهای شعر انجمن گوته را برای مثال نادیده گرفته ایم، که با شکل گیری زیر ساختهای جامعه، هم در عرصه سخت افزاری و هم با رشد نیروهای متوسط جامعه، که شرایط برای بازتر شدن فضای سیاسی نسبتا آماده شده بود، نه کاملا، تا نظام پادشاهی وارد عصر مشروطه گردد به کلید خوردن نقطه‌ آغازین انقلاب بدل گردید. لذا سخنرانان آن شبها، باید همه، یا انگلیسی و یا آمریکایی بوده باشند. در حالی که مضمون آن سخنان و شعارها بر علیه این کشورها و تقریبا موافق میل روسهای شوروی آن زمان بود. از آن شبها به بعد شعار مرگ بر شاه از قوه به فعل بدل گشت و تلاش برای سرنگونی نظام آغاز شد. به این دلیل واهی که شاه مستبد و دیکتاتور است و مخل آزادی، احزاب و … ما که آن روزها را زندگی کردیم می دانیم که ۹۸ % مردم آن روز ایران غیر سیاسی بودند. چون دلیلی برای سیاسی شدنشان وجود نداشت. آنان هر آنچه را که مردم منطقه، حتی روسها در آرزوی آن بودند، را زندگی می کردند. پرسش این است. برای مردم آن روز واژه مستبد، و یا دیکتاتور مفهوم و معنایی همانند امروز بود؟ شاید بتوان این واژها را برای آن دو درصد بقیه، مسامحتا پذیرفت.

با این تصحیح که آن بزرگوار‌ مخالف آزادی بیان و … نبود. اینان هر آن چرا که می خواستند می گفتند و یا می نوشتند، چاپ می شد! حتی فریادشان از طریق حسینیه ارشاد و مجلاتی چون فردوسی و … به گوش هوادارانشان می رسید. مشکل اصلی آنان همانند اسلاف فرانسوی شان در جای دیگر بود. اینان بر اساس آموزه های مارکس، انقلاب را، یگانه راه رسیدن به دنیای آرمانی خود می دانستند. از سوی دیگر به خوبی می دانستند که مردم آغازگر حرکتهای انقلابی نیستند، لذا هشیارانه خود را مردم تعریف کردند. به تعبیری آنان را گروگان گرفتند. این واقعیت از نگاه خردمندانه شاه پنهان نبود. چون با صراحت می گفت. من نمی توانم مملکتم را بدست معارضان حکومت بسپارم. آنان نه شناختی از تمدن دارند و نه درکی از هویت ملی (که ایران و ایرانی با این دو واژه تعریف می شوند). می خواهند بنابر رسالتی که ایدئولوژی اسلام و یا مارکسیسم، بر عهده آنان گذارده، انقلاب را به فرجام رسانند. که سرانجام هم این اتفاق رخ داد.

امروزه سنگینی عریان رفتار کینه توزانه و فریاد ریاکارانه این قوم تشنه قدرت در عرصه های گوناگون را بر گرده ی خود حس می کنیم و به زبانی فریاد گونه، آدرس دقیق آبشخور ایشان را در تفکر آرانی ها، سلیمان میرزا اسکندری ها، (پدر ایرج اسکندری) مریم فرمانفرما (فیروزها) کیانوری ها، جزنی و احمدزاده ها، و در آثار رمان نویسانی از جنس صادق چوبکها، احمد محمودها، فریدون تنکابنی ها، درویشیان ها، صمد بهرنگیها، گلشیری ها، دولت آبادی ها، شعرایی چون شاملو ها (ایشان اولین کلنگ را بر اساس آموزهای مارکس که تمدن را امری مذموم می دانست، بر پیکر واضع مدنیت ایران ادامه دهنده تمدن یونان، فردوسی حکیم واردآورد) اخوانها، هوشنگ ابتهاج ها، کدکنی ها و … تاتر نویسانی چون بهزاد فراهانیها، علامه زاده ها، آهنگ سازانی چون لطفی ها، منفرد زاده ها، خوانندگانی چون فرهادها، شجریانها، حتی داریوشها و … که هر یک سهمی در انقلاب و انقلابی نویسی داشتند، را می بینیم. (کاش اینان هنر و سهم آثار ماندنی خود را هزینه نگاه انقلابی خویش نمی ساختند). جای یک سوال باقی است، پس سهم آل احمدها، شریعتی ها، بازرگان ها، مجاهیدین، در کجای این فاجعه نابخشودنی است؟ در یک کلام باید گفت: جملگی ایشان درس آموخته مدرسه انقلابی پادریس لومومبای مسکو، یا همان مکتب خانه مارکسیستی خودمانند. از سویی و از سویی دیگر خود شاه:

  • با انقلاب ارضی سفید (نه اصلاحات ارضی) که با انقلاب سرخ ارضی کوچکتری تفاوتی در تخریب کشاورزی و تبدیل دوستان خود به دشمن نداشت. که متاسفانه مفاد ۱۷ گانه مهم رفرم ها نه تنها لازم و بخشی از ارزشهای مدنی است! در کنار انقلاب ارضی تعریف شده وی، با این عمل نابخردانه، صندوق ذخیره روستا، سامانده تولید کشاورزی، مملکت ذخیره دار روزهای سختی روستاها (زلزله، قحطی و …) سازنده مدرسه، حمام، درمانگاه، قنات، جاده و… یعنی مالک را به مالکین بی بضاعت کوچک تبدیل کرد، ولی بی برگ و بار که در کوتاه زمانی با فروش سهم ارضی خود راهی زیارات عتبات گوناگون شدند. در بازگشت با دستی تهی، شدند حلبی آبادنشین حاشیه شهرها، گشتند خوراک شب و روز انقلابی نویسان.
  • کم توجهی به معیشت معلمین بدون توجه به نگاه کشورهای متمدن به جایگاه معلم (باداشتن رفاه مالی در حد نمایندگان مجالس که مبلغین و مروجین راستین حکومتها و سرزمینشانند) انتظار زیادی هم نبود چیزی در حد رفاه ارتشیان، که همان رفاه نسبی اندک، ارتشیان را به مدافعان جان بر کف میهن و مدافع نظام پادشاهی بدل ساخته بود.
  • پلیس آموزش ندیده، یا آموزش بد دیده. تقریبا شبیه همین نیروی انتظامی حکومت بر آمده از انقلاب که باید: پلیسش هم، هم جهت و هم نگاه با سپاه انقلابش، با رهبر انقلابش با قوه قضاییه اش باشد!!! که انصافا باید گفت ضابطین قوه قضا بر رئیس قوه قضائیه خیلی قابل احترام تر هستند. جای بسیار تاسف و تامل که پلیس آن روز ایران هیچگونه سنخیتی به عنوان ضابط دادگستری با وزارت دادگستری بسیار مدرن و مستقل و متمدن در آن نظام نداشت. همینطور با سایر ارگانهای اجرایی مملکت.
  • اشرافیت بی تبار مدنی که این گروه هم همانند پلیس آن دوران فاصله زیادی با ساختار فرهنگی کل نظام داشت. اولا بخش عمده آن از قبیله قاجار بودند. خود این مشکل، بسیار زمان نیاز داشت که اینان از تبار قبیله ای خود فاصله بگیرند تا بتوانند با گفتمان مدنی در آمیزند. ثانیا تمامی اشرافیت ما فاقد رفتار و منش اشرافیت تربیت شده بودند. که این خود در جامعه یک خشم متراکم فرو دست نسبت به فرادست را ایجاد کرده بود. نماد اینگونه رفتار را در فیلمهای ایرانی که مورد غفلت عمدتا سازندگان این گونه فیلمها بودند کاملا مشهود است. که در مقایسه با اشرافیت اروپا که عمدتا تربیت یافته بودند فاصله بسیار داشتند.