فصل سوم بخش هشتم : بیچاره گورباچف

بخش هشتم، بیچاره گورباچف!

فقر خالق جهل، و جهل خالق فقر بیشتر. به دیل فقر عمومی، دستیابی به تولید ثروت عمومی است و نه چیز دیگر. نویسنده پاراگراف دوم را
می شناسید.

در نوشتار هفتم تلاش شد که توضیح قابل فهمی از میزان سهمی که کار گر، متناسب با توان قابل اندازه گیری کارش که باید مالک آن باشد ارائه شود. (میزان: تهیه تغذیه خوراک چهار نفر در روز معادل کار دو برده در بهترین حالت ) آنهم در کار مشترک با دیگران. ابتدا، با نظر داشت این که ابزار کاری و بذر و کودی، آب و گاوی باید باشد. در غیراز این حالت در نقطه شروع از صفر، اول باید خودش ابزار کار، بیل و خیش، تولید کند، قنات حفر کند و … یعنی سه هزار سال صرف وقت که خود داستانی است دیگر …

حال با در دست داشتن میزان حقیقی مزد یک مولد تعریف شده در بالا، وارد زندگی انسان دوران مدرنیته به بعد می شویم. تقریبا همه چیز تغییر محسوسی کرده جز مزد و یا میزان سهم کار کارگر، که متناسب با اداره یک خانوار چهار نفره است. و ارزش اضافی متعلق به کار وی. ص۳۱، از ثروت ملل اثر آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی ترجمه دکتر سیروس ابراهیم زاده.

لذا ممکن است گفته شود کار به مفهوم عام خود، مانند سایر کالاها یک قیمت حقیقی و یک قیمت اسمی دارد. می توان گفت که قیمت حقیقی آن شامل مقدار احتیاجات و وسایل زندگی است، که در قبال آن پرداخت می شود، و قیمت اسمی آن مقدار پولی است که در برابر آن داده می شود. کارگر به نسبت ارزش حقیقی کار خود پول دار یا بی پول شده و مزد کافی و یا غیر مکفی دریافت می کند نه به نسبت ارزش اسمی آن.

تمایز بین قیمت حقیقی و قیمت اسمی کالا و کار تنها برای غور و بررسی آن نیست، بلکه گاهی عملا بسیار مفید واقع می شود. قیمت حقیقی همیشه یک ارزش را دارد ولی به علت تغییرات ارزش طلا یا نقره، “پول” همان ارزش اسمی گاهی نیز تغییر می کند. پایان نقل قول.

همان فیلسوف که اقتصاددان هم بود، پس از آن که شعار، زمین از آن کسی است که بر روی آن کشت می کند را به تماشا نشست. نابودی اقتصاد، فرهنگ، تاریخ، کلا فرانسه را که می رفت یار مدرنیته، پس از انگلیس باشد را ندید، صدای هوگو را نشنید، ما گرسنه ایم!

 به تقدیس خشونت و در دفاع از انقلابات اعلام داشت، ارزش اضافی ناشی از کار کارگر متعلق به اوست “منظور از همان فیلسوف، این گفته ها در اقتصاد سوسیالیستی آمده ولی گوینده اولیه آن مشخص نیست اما چون مورد تایید مارکس قرار گرفته این گونه بیان شد”

درستی و اعتبار این شعار هم، هم سنگ همان شعار زمین از آن کسی است که بر روی آن کار می کند و … بود. به اصطلاح خودمانی دیگ انقلابات پیاپی سیاسی بعدی را بار گذاشت. که نیازی به اشاره به فرجام کار نیست.

از سوی دیگر سرمایه دار”همان” صاحب کارخانه هم، در فراهم آوردن هیزم  کافی برای گرم کردن دیگ، کم مایه نگذاشت. مدعی شد که ارزش اضافی کالای بدست آمده، ناشی از کار و سرمایه ای است که متعلق به اوست.

بن بست حاصله، بین دو دعوی، تبدیل به مناقشه ای شد که جهان مواجه، با انقلابات سیاسی در قرن بیستم گردید. از درون این مناقشات دولتهایی سر در آوردند که خود را نماینده طبقه کارگر می نامیدند. ادعای ایشان این بود که سرمایه، کالا، و سود و … حاصله از تولید، نه متعلق به کارگر است، نه سرمایه دار، بلکه متعلق به دولت انقلابی است، که باهدف محقق ساختن نظرات معماران بنای سوسیالیزم در جامعه بی طبقه آرمانی مارکس، تساوی اقتصادی را بر قرار و آرمانشهر کومونیسیم که هدفش “به هر کس به اندازه نیازش پول و کمک مالی داده شود” را بر پا دارد.

در آن سوی معادله جامعه متمدن، در برابر ادعای دو طرف اعلام می دارد که ارزش اضافی ناشی از کار کارگر وسرمایه سرمایه دار به هر دو تعلق دارد.

وارد راهکارهای عملی دو جامعه سوسیالیستی و دنیای متمدن نمی شویم. پس از گذشت چند دهه کارنامه تاریخی هر دو روند را به راحتی می توان داوری نمود.

برای مقایسه انتخاب کشور آلمان انتخاب درست تری است. کشوری است، با فرهنگی یکسان، نژادی همسان، زبانی مشترک، پس از جنگ جهانی دوم به دو پاره تقسیم بین اردوی شرق و غرب با نام دو آلمان شرقی و غربی.

آلمان شرقی بر اساس الگوهای داده شده بر بنیان مارکسیسم که بعدها لنینیسم هم به آن اضافه شد، بخشی از جمعیت چند میلیونی (گویا شانزده میلیون) به رهبری اریش هنکر را بالاجبار با خود برد تا بهشت وعده داده شده را بر پا دارد. سالها گذشت تا اینکه در سال ۱۹۸۹ چون دیدند، پرده بردای از دنیای ایدآل مارکسیسم به درازا کشید، دیوار حائل بین دو آلمان تحملش طاق شد و خود فرو ریخت. بجای این که ساکنین غربی به بخش بهشت شرق آن بگریزند! با هجوم ساکنین دنیای سوسیالیزم واقعا موجود از شرق آلمان، بسوی غرب آن مواجه شدند. آنان با تلخی گزنده‌ای می نالیدند که بهشت مارکس ارزانی هنکر، ما جهنم هلموت کهل را می خواهیم. آدرس جهنم و بهشت را مارکس دستکاری کرده، ما سالها است که در کج راه زندگی مارکس ساخته، سر گردانیم.

مارکس به ما و “بشریت” وعده داده بود، جامعه منتخب من جامعه ای است که در آن علاوه بر آزادی و … به هرکس به اندازه نیازش بعد از نابودی تمدن “سرمایه داری “همه چیز خواهد داد! اما دیدیم که تمدن، همه آن وعده های مارکسیسم را برای شهروندانش محقق کرد.

یاد سخن آن فرزانه طبرستانی خودمان افتادم که گفته بود بهشت محمد ارزانی خودش، ما جهنم ساسانی را می خواهیم.

سر انجام دیدیم که تربیت شدگان مکتب انقلاب، در بازگشت به تمدن، با خود، چیزی جز فساد، نیاز به همه چیز و انبانی متراکم از خشم نژادپرستانه، از شرق برای غرب همراه نداشتند. در کنار خیل گسترده‌ای از تن فروشان.

امروزه حزب راست افراطی شان، با کسب دوازده در صد آرا در مجلس، بخاطر اعمال خشونت، تخریب و تجاوز و حتی قتل غیرخودیها، بابت هر عضوش ۵ یورو از تمدن باج می ستانند و به ریش دمکراسی می خندند، و مهمتر این که بزرگترین گروه مخالف زحمتکشان را، این درس آموخته گان همان مکتب مدافع کارگران و … تشکیل داده اند.

نیازی نیست که از روزگار مردم رومانی، مجار و یوگسلاو و بلغارستان، ترکمنستان و غیر و اشاراتی داشته باشیم.

کمی به عقب بر گردیم، زعمای وقت مکتب مارکسیسم، قریب ۷۰ سال پیش کسانی چون، هربرت مارکوزه، والتر بنجامین، تئودور آدرنو و دو سه نفر دیگر که هر کدام به دلیل عدم پاسخگویی مارکسیسم به فرقه های گوناگون، بهتر است گفته شود به زائده های مارکسیسم، تقسیم شده بودند، یکی طرفدار محیط زیست، یکی پست مدرن، کلمه بی هویت که قبلا در نوشتارهای پیشین، در رسای این گونه مکاتب گفتنی ها گفته شده، و … چون دیدند که در همه راهها به بن بست رسیده اند.

جملگی، به فکر چاره افتادند. تحت نام رهنود حلقه فلاسفه حاضر، در شهر فرانکفورت آلمان، که بعدها به فرانکفورتیستها معروف شدند، پیشنهاد پاره ای اصلاحات را امری فوری و ضرور، نه برای مردم، بلکه برای نجات مارکسیسم اعلام داشتند. پیشنهادات پذیرفته و از روش استالین فاصله گرفته شد. اما مشکل اصلی استالین و یا لنین نبود. سرانجام بار کج رسید به دوران حاکمیت گورباچف، چون بیش از پیش منعطف و اصلاح پذیر بود!

به ناگاه کاخ سوسیالیزم واقعا موجود، پس از ۷۰سال فرو ریخت.