فصل دوم بخش دوم : خوش آمد گویی گفتمان مدنی

بخش دوم، خوشامد گویی گفتمان مدنی

 به فاصله داران از ایدئولوژی

همانگونه که قبلتر اشاراتی رفت آقای دکتر میلانی از جانب سازندگان شعار “مرگ بر شاه” راهی تحقیق شد، تا مدعیان شاه، بی ارائه دلیل، و یا با دلایل سست به دادگاه تاریخ، پای نگذارند.

آنقدر به پولادین بودن کفشها، و تاثیر خامه قلم خود (که واقعا ستودنی است) مطمئن بود که گمان می برد، با معرفی بزرگترین فاسد و جنایتکار بشریت به تاریخ که در خور هر باورمند انقلابی است. دین خود را ادا نماید. و منتظران همفکرش را یاری رساند.

با ورود به کاخهای پهلوی ها، از آن زرق و برقهای یاران و یا خود ساخته در ذهن، اثر چشم گیری نیافت. یا میز کار بود، یا کتابخانه ای از آثار برجستگان جهان از آن جمله دانشوران یونان باستان، با تابلوهای هنرمندان جهان و یا سخنانی از شب نشینیهای فامیلی یا سالن سینمای شخصی و آشپزخانه ای با غذاهای ایرانی اما با آشپز و سرآشپز و غیرو. از صبح بسیار زود تا دیر وقت شب، شاه یک تنه به مملکت داری و بقیه هم به کارهای جنبی مملکت داری مشغول. سر در هر یادداشت می کند تا بلکه ردی از وطن فروشی بیابد یا نشانه‌ای ازنوکری این و آن، نامه هایی از این دست
می بیند…نقل قول از ص ۳۰۷ نگاه به شاه.

شاه می گفت خوشبینی تاریخی اش ریشه در این واقعیت دارد که بطور خستگی ناپذیر بر آن است که ایران را به کشوری متجدد، و قیاس پذیر با کشورهای غربی بدل کند. می گفت از روز اولی که بر تخت سلطنت نشسته سودایی جز این در سر نداشته. شاه نیک می دانست که کندی در دوران فعالیتهای انتخاباتیش از استبداد (دیکتاتوری جایگزین صحیحتری است) حاکم بر ایران انتقاد کرده بود. حال می خواست به گمان خودش، کندی را از هر گونه فشار در جهت ایجاد فضای باز سیاسی دمکراتیک وا بدارد. شاید به همین خاطر بود که در همین نامه ادعا کرد که”در عین فروتنی باید بگوئیم که در میان چند صد میلیون انسانی که در منطقه ما در تلاش معاشند … ایران تنها کشوری است که در آن رژیمی دمکراتیک سر کار است و مردم از همه آزادیها بجز ،”مهم” “آزادی در خیانت بر خوردارند”.

بالاخره این که شاه می دانست که حتی دولت آیزنهاور هم در یکی دو سال آخر بر او فشار آورده بود که با جبهه ملی از در آشتی در آید. به همین خاطر شاید برای جلوگیری از فشار حتی بیشتر برای آشتی با جبهه ملی، شاه به زبان اشاراتی که معنا و مرادش یک سره روشن بود به کندی گفت که ایران دیگر برای کسانی که در تمام دوران قدرتشان با حکومت نظامی، تهدید، باج خواهی، عوام زدگی و بالا خره از طریق تسلیم شدن به سیطره کمونیسم سر کار ماندند احترامی قائل نیست. پایان نقل قول.

شاید پس از واکاویهای فراوان و ناپسند در امر تحقیق ‌در زندگی خصوصی اشخاص که می تواند در جای دیگری با هدف کم اجرتری لازم آید، به زندگی هر پادشاهی یا قدرت مدار دیگری پرداخت، اما در مرکز نظر و یا تحقیق قرار دادن زندگی شخصی که باید کارنامه تاریخی وی را به نقد و بحث گذارد، تقلیل نظر از جامعه شناسی تاریخی به یک رمان، آن هم با هدف سر دادن کوس رسوایی که روح کتاب این هدف را القا می کند در تناقض با واقعیات، وارد حوزه زندگی شخصی افراد آن هم نه در عالم خیال بلکه در دنیای واقع که همان گونه که تقریبا در حوزه های دیگر اغلب اتهامات و انتسابات بی پایه، فاقد ارزش گذاری اخلاقی است، خوانندگان مدنی را خوشحال، ولی رفقا و دوستانی که منتظر شنیدن خبرهایی نه از این دست بودند را ناشاد. آنان منتظر بودن که اگر به دامنه شایعات اضافه نمی کند! لااقل از آنچه طی سالها درباره شاه گفته شده نکاهد.

اینجاست که تورم شدیدی در پای چپ خود حس می کند، شدت این فشار به حدی است، که ناچار می شود آن “تا” را باچرم زمختش، از پا در آورد. ولی با افسوس که آن را رها نمی کند، بلکه سنگینی آن را تا پایان سفر، بر روی دوش خود همراه دارد.

در ادامه کنکاش در زندگی شخصی شاه وی را بخاطر عدم انطباق با روش تحقیق تاریخی و هدف های مهمتری را که شامل است، رها می کند. اما در کارنامه شاه و رفیقه هایش فساد اخلاق را در کیفر خواست از قبل صادر شده را امضا می کند.

ولی مرکبش بسیار رنگ باخته است. در همین منزلها است که رفقایش امیدشان را از وی از دست می دهند، و او را دیگر هم نظر خود نمی دانند، پاسخ آقای میلانی را نمی دانم که از این رخداد خوشحال است یا …

در لحظاتی که این جمله آخر را می نوشتم به برکت کمک تلگرام طوماری از سوی یکی از دوستانم به دستم رسید که نام آقای میلانی در انتهای لیست بود، که تمامی لیست جزو منظمات کتاب گردید، انتظار چنین پوزش خواهی ها از خیلی پیش می رفت، بعضی از جمله پوزش آقای خوئی معذرت معنا داری است! این اعتراف، یعنی خمیر کردن تمامی اشعار و سایر نوشته هایش بجز آثار احترام به عشق و زندگی اش. این آغاز تنظیم چنین لیستهایی است. همانگونه که صف ورود به تفکر مدنی روز به روز طویل تر می گردد، صف باور مندان ایدئولوژی کوتاه و کوتاهتر.

بعد از گذشت ۳۸ سال بشنوید، چند نمونه ازاعترافات انقلابیون سال ۵۷

عزت اله سحابی (ملی – مذهبی):”برنامه های شاه به نفع ایران بود و ما آن زمان متوجه نمی شدیم و از روی کینه و عناد با آنها دشمنی و مخالفت می کردیم”.

اکبر گنجی: “ما دروغ می گفتیم، ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه 150هزار زندانی سیاسی دارد. ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همه این دروغها را گفته ایم، آگاهانه هم گفتیم”

هما ناطق (کمونیست): “خودم کردم که لعنت بر خودم باد…”. او در مقاله ای به شدت به انتقاد از روشنفکران و خودش در انقلاب سال 57 می پردازد.

دکتر اسماعیل خوئی (شاعر، کمونیست سابق): “در پیشگاه ملت بزرگ ایران، از بدی هایی که در حق خانواده پهلوی کردم، صمیمانه عذر می خواهم. همچنین از شهبانو فرح، از شاهزاده رضا پهلوی، و خانواده پهلوی بارها و بارها معذرت می خواهم. لطفا مرا ببخشید و حلالم کنید”.

محمد نوری زاد: “من یک پوزش خواهی بزرگ به پیشگاه رضا شاه بزرگ و فرزندش بدهکارم”.

عمادالدین باقی: “آمار قربانیان دوره شاه دروغ بود، همه ساختگی و دروغ بود”.

کیانوری (رهبر حزب توده): “محمد مسعود را ما کشتیم، همه جا شایعه کردیم و انداختیم گردن شاه”

روح اله حسینیان (آخوند): “اگر قرار بر آباد کردن بود که شاه بهتر می توانست ایران را آباد کند”.

مهدی هاشمی (از موسسان سپاه پاسداران): “شمس آبادی را کشتیم و انداختیم گردن ساواک و شاه”

هاشمی رفسنجانی: “در زمان شاه من با پاسپورت ایرانی در اروپا هر کجا که دلم می خواست بدون ویزا سفر می کردم و کلی بهم احترام می گذاشتند”.

محسن سازگارا: از “انقلاب” علیه شاه پشیمان هستم!

حمزه فراهتی (فعال سیاسی و دوست صمیمی صمد بهرنگی): “بهرنگی جلوی دیدگانم غرق شد و ما به دروغ گفتیم کار ساواک بوده”.

عباس میلانی ( نویسنده و استاد دانشگاه): “ما به دروغ می گفتیم که شاه نوکر آمریکاست. من با سند در کتابم ثابت کردم که شاه برای منافع ملت ایران عملا در حال جنگ با دولت آمریکا و دولت های اروپایی به ویژه انگلیس بود. من ثابت کردم که دولت آمریکا و انگلیس بارها خواستند شاه را سرنگون یا ترور بکنند ولی موفق نشدند. من با مدرک ثابت کردم که شاه قدمی جز برای منافع ایران بر داشت و ما انقلابیون به دروغ به او تهمت نوکری آمریکا می زدیم”.

شکست سکوت

فصل اول بخش دوم : سامان دهندگان انقلاب

بخش دوم، سامان دهندگان انقلاب
و نقش نظام در آن

در نگاه به رخداد انقلاب، گروهی را باور بر این است که انگلیسی ها و آمریکاییان، آن دو ایران سازان بزرگ را، آوردند و خود، آنان را بردند. این شیوه نگاه با معیارهای دانش جامعه شناسی همسو نیست. دانش
جامعه شناسی بر این باور است که علل رخدادها را ابتدا باید در درون جامعه جستجو کرد، و بعد تاثیر گذاران یا محرکین آن را در خارج از مرزها. چنانچه تاثیر گذار یا محرکی بوده باشد.

اگر جای این دو را عوض کنیم، با دادن آدرس خطا، آنگاه نقش شبهای شعر انجمن گوته را برای مثال نادیده گرفته ایم، که با شکل گیری زیر ساختهای جامعه، هم در عرصه سخت افزاری و هم با رشد نیروهای متوسط جامعه، که شرایط برای بازتر شدن فضای سیاسی نسبتا آماده شده بود، نه کاملا، تا نظام پادشاهی وارد عصر مشروطه گردد به کلید خوردن نقطه‌ آغازین انقلاب بدل گردید. لذا سخنرانان آن شبها، باید همه، یا انگلیسی و یا آمریکایی بوده باشند. در حالی که مضمون آن سخنان و شعارها بر علیه این کشورها و تقریبا موافق میل روسهای شوروی آن زمان بود. از آن شبها به بعد شعار مرگ بر شاه از قوه به فعل بدل گشت و تلاش برای سرنگونی نظام آغاز شد. به این دلیل واهی که شاه مستبد و دیکتاتور است و مخل آزادی، احزاب و … ما که آن روزها را زندگی کردیم می دانیم که ۹۸ % مردم آن روز ایران غیر سیاسی بودند. چون دلیلی برای سیاسی شدنشان وجود نداشت. آنان هر آنچه را که مردم منطقه، حتی روسها در آرزوی آن بودند، را زندگی می کردند. پرسش این است. برای مردم آن روز واژه مستبد، و یا دیکتاتور مفهوم و معنایی همانند امروز بود؟ شاید بتوان این واژها را برای آن دو درصد بقیه، مسامحتا پذیرفت.

با این تصحیح که آن بزرگوار‌ مخالف آزادی بیان و … نبود. اینان هر آن چرا که می خواستند می گفتند و یا می نوشتند، چاپ می شد! حتی فریادشان از طریق حسینیه ارشاد و مجلاتی چون فردوسی و … به گوش هوادارانشان می رسید. مشکل اصلی آنان همانند اسلاف فرانسوی شان در جای دیگر بود. اینان بر اساس آموزه های مارکس، انقلاب را، یگانه راه رسیدن به دنیای آرمانی خود می دانستند. از سوی دیگر به خوبی می دانستند که مردم آغازگر حرکتهای انقلابی نیستند، لذا هشیارانه خود را مردم تعریف کردند. به تعبیری آنان را گروگان گرفتند. این واقعیت از نگاه خردمندانه شاه پنهان نبود. چون با صراحت می گفت. من نمی توانم مملکتم را بدست معارضان حکومت بسپارم. آنان نه شناختی از تمدن دارند و نه درکی از هویت ملی (که ایران و ایرانی با این دو واژه تعریف می شوند). می خواهند بنابر رسالتی که ایدئولوژی اسلام و یا مارکسیسم، بر عهده آنان گذارده، انقلاب را به فرجام رسانند. که سرانجام هم این اتفاق رخ داد.

امروزه سنگینی عریان رفتار کینه توزانه و فریاد ریاکارانه این قوم تشنه قدرت در عرصه های گوناگون را بر گرده ی خود حس می کنیم و به زبانی فریاد گونه، آدرس دقیق آبشخور ایشان را در تفکر آرانی ها، سلیمان میرزا اسکندری ها، (پدر ایرج اسکندری) مریم فرمانفرما (فیروزها) کیانوری ها، جزنی و احمدزاده ها، و در آثار رمان نویسانی از جنس صادق چوبکها، احمد محمودها، فریدون تنکابنی ها، درویشیان ها، صمد بهرنگیها، گلشیری ها، دولت آبادی ها، شعرایی چون شاملو ها (ایشان اولین کلنگ را بر اساس آموزهای مارکس که تمدن را امری مذموم می دانست، بر پیکر واضع مدنیت ایران ادامه دهنده تمدن یونان، فردوسی حکیم واردآورد) اخوانها، هوشنگ ابتهاج ها، کدکنی ها و … تاتر نویسانی چون بهزاد فراهانیها، علامه زاده ها، آهنگ سازانی چون لطفی ها، منفرد زاده ها، خوانندگانی چون فرهادها، شجریانها، حتی داریوشها و … که هر یک سهمی در انقلاب و انقلابی نویسی داشتند، را می بینیم. (کاش اینان هنر و سهم آثار ماندنی خود را هزینه نگاه انقلابی خویش نمی ساختند). جای یک سوال باقی است، پس سهم آل احمدها، شریعتی ها، بازرگان ها، مجاهیدین، در کجای این فاجعه نابخشودنی است؟ در یک کلام باید گفت: جملگی ایشان درس آموخته مدرسه انقلابی پادریس لومومبای مسکو، یا همان مکتب خانه مارکسیستی خودمانند. از سویی و از سویی دیگر خود شاه:

  • با انقلاب ارضی سفید (نه اصلاحات ارضی) که با انقلاب سرخ ارضی کوچکتری تفاوتی در تخریب کشاورزی و تبدیل دوستان خود به دشمن نداشت. که متاسفانه مفاد ۱۷ گانه مهم رفرم ها نه تنها لازم و بخشی از ارزشهای مدنی است! در کنار انقلاب ارضی تعریف شده وی، با این عمل نابخردانه، صندوق ذخیره روستا، سامانده تولید کشاورزی، مملکت ذخیره دار روزهای سختی روستاها (زلزله، قحطی و …) سازنده مدرسه، حمام، درمانگاه، قنات، جاده و… یعنی مالک را به مالکین بی بضاعت کوچک تبدیل کرد، ولی بی برگ و بار که در کوتاه زمانی با فروش سهم ارضی خود راهی زیارات عتبات گوناگون شدند. در بازگشت با دستی تهی، شدند حلبی آبادنشین حاشیه شهرها، گشتند خوراک شب و روز انقلابی نویسان.
  • کم توجهی به معیشت معلمین بدون توجه به نگاه کشورهای متمدن به جایگاه معلم (باداشتن رفاه مالی در حد نمایندگان مجالس که مبلغین و مروجین راستین حکومتها و سرزمینشانند) انتظار زیادی هم نبود چیزی در حد رفاه ارتشیان، که همان رفاه نسبی اندک، ارتشیان را به مدافعان جان بر کف میهن و مدافع نظام پادشاهی بدل ساخته بود.
  • پلیس آموزش ندیده، یا آموزش بد دیده. تقریبا شبیه همین نیروی انتظامی حکومت بر آمده از انقلاب که باید: پلیسش هم، هم جهت و هم نگاه با سپاه انقلابش، با رهبر انقلابش با قوه قضاییه اش باشد!!! که انصافا باید گفت ضابطین قوه قضا بر رئیس قوه قضائیه خیلی قابل احترام تر هستند. جای بسیار تاسف و تامل که پلیس آن روز ایران هیچگونه سنخیتی به عنوان ضابط دادگستری با وزارت دادگستری بسیار مدرن و مستقل و متمدن در آن نظام نداشت. همینطور با سایر ارگانهای اجرایی مملکت.
  • اشرافیت بی تبار مدنی که این گروه هم همانند پلیس آن دوران فاصله زیادی با ساختار فرهنگی کل نظام داشت. اولا بخش عمده آن از قبیله قاجار بودند. خود این مشکل، بسیار زمان نیاز داشت که اینان از تبار قبیله ای خود فاصله بگیرند تا بتوانند با گفتمان مدنی در آمیزند. ثانیا تمامی اشرافیت ما فاقد رفتار و منش اشرافیت تربیت شده بودند. که این خود در جامعه یک خشم متراکم فرو دست نسبت به فرادست را ایجاد کرده بود. نماد اینگونه رفتار را در فیلمهای ایرانی که مورد غفلت عمدتا سازندگان این گونه فیلمها بودند کاملا مشهود است. که در مقایسه با اشرافیت اروپا که عمدتا تربیت یافته بودند فاصله بسیار داشتند.