فصل سوم بخش پنجم : مارکس معمار انقلابات

بخش پنجم، مارکس معمار انقلابات

سوسیالیستی، شاگرد روسو معمار انقلاب کبیر فرانسه

ص ۳۴ از کتاب مانیفست حزب کومونیست، طبع چین. تاریخ کلیه جامعه هایی که تاکنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. مرد آزاد و بنده، پاتریسین و پلبین، مالک و سرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، در تضاد دائمی بوده و… پایان نقل قول.

 از دید مارکس تمامی انسانهای، آزاد، پاتریسین (مالکینی نظامی، صاحب زمین)، مالک، استادکار ستمگر! بنده و پلبین (کشاورزان پاتریسین) و سرف و شاگرد، ستم کشند. انتظار دارید، یا مارکس انتظار دارد که علم، مهر تایید بر این تعاریف بگذارد؟ استاد و شاگرد “در تضاد دائمی” هستند!!! و بقیه هم!

به تاریخ بر گردیم تا ببینیم چه میزان بنده، سرف و پلبین برای صاحبان خود که چه فداکاری ها که نکردند. تنها ستمگر و ستمکش اگر درست تعریف شده باشد، در تضاد با همند. که این خود در نسبیت گرایی تاریخی، تشخیصش دشوار است. برای نمونه نظام ستمگر سابق بر علیه “اقلیتی کوچک”، جایش را داده به ستمکاری بزرگ، بر علیه اکثریتی بزرگ و … گر چه ستم به یک فرد هم معادل ستم به جمع به درستی تعریف شده، اما اعمال فشار، حتی حذف اقلیتی که باعث نابودی اکثریت پر شمار جامعه می شوند! نه تنها ستم محسوب نمی‌شود. بلکه درست عملی است به سود جامعه.

اگر تضاد طبقاتی یکی از ستونهایی است که باید سوسیالیسم و سپس کمونیسم با حذف آن، بر روی آن بنا شود؟ خود این ستون از بی تکیه گاهی پی تکیه گاه می گردد! واقعااشکال کار در کجاست!؟ گیریم حرف مارکس درست، چرا تمامی کسانی که از نگاه مارکس ستمگر نامیده می شوند، جملگی یا فرزندخواندگان مکتب خود مارکس هستند که نامشان در تاریخ ثبت شده، و یا تمامی به قدرت رسیدگان انقلابی، از آن جمله، تمامی ژاکوبنهای انقلاب کبیر فرانسه، روبسپیر، دانتون و اگر اشتباه نکنم که خود بدست ژیرودنها به گیوتین سپرده شدند، و انقلابین روسیه، لنین، استالین، و … چین و کوبا و کره و … و یا فرزندان سایر ایدئولوژیهای همسان مارکسیسم، از آن جمله انقلابیون خودمان، که جایگاه ویژه در تاریخ دارند! که تاریخ هم حتی، حاضر به درج نامشان در خود نیست!!!.

لذا تمامی حاکمیتهای بر آمده از انقلاب، که حاملین ایدئولوژیهای مختلف والا شکل ولی مشترک والا رفتارند، با نوعی فرار به جلو به قول سیاسیون، باقصد کلاهبرداری از تاریخ، می شوند مدافع ستمدیدگان. این جا است که فریاد اوریپید در نمایشنامه هایش از اکروپلیس تا فورم روم آن را فریاد می زند. دروغ بس است!

از مانیفست ص 64: جامعه نوین بورژوازی، که از درون جامعه زوال یافته فودال برون آمده، تضاد طبقاتی را از بین نبرده است! بلکه تنها طبقات نوین، شرایط نوین جور و ستم و اشکال نوین مبارزه را جانشین آنچه که کهنه بوده ساخته است.

 ادامه ص۴۱: بورژوازی، از طریق تکمیل سریع کلیه ابزارهای تولید، و از طریق تسهیل بی حد و اندازه وسایل ارتباط همه و حتی وحشی ترین ملل را به سوی تمدن می کشاند … و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان را وادار به تسلیم می سازد. وی ملتها را ناگزیر می کند!!! که اگر نخواهند نابود شوند شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن چرا که به اصطلاح تمدن نام دارد. نزد خود رواج دهند. خلاصه آنکه جهانی هم شکل و همانند خویش می آفریند!!!.پایان نقل قول

بورژوازی چقدر جنایتکار و کثیف بوده که ما نمی‌دانستیم. مگرجنایتی بالاتر از این هم می شود که توی بورژوا،  کار و زندگی ات را بگذاری برای متمدن کردن وحشیان. تا جایی که، آنان را، هم شکل و همانند خودت بسازی و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان، بیگانه از توحش در اینجا، یک معنایش متمدنین می توانند باشند که وحشیان را با تمدن آشنا سازی! می شود تا اندازه‌ای حدس زد که کجای کار اشکال دارد.

گفته شده،وقتی رسو کتاب امیلش را تمام کرد.”کل سیستم فکری رسوی تمدن ستیز را مارکس الگوی انشاء مانیفست قرار داده” وآن را ولتر خواند. نوشت که هرکه، این چرندیات را بخواند، راهی برایش باقی نمی‌ماند، جز اینکه چهار دست و پا راه برود. روسو جزو نادر کسانی است که توحش و جامعه بی طبقه، قبل از عهد عتیق را به زندگی متمدنانه، ترجیح می داده و مارکس جز با اعتراف دانشوران اش در نقل قولهای بالا شاگردی استادش را با امضاء اش تائید نموده باشد! جای ابهامی باقی نمی گذارد.

با کنکاش در پردازش این تئوریها، یک خط تاریخی مشخص را می توان به وضوح در آثار مارکس مشاهده نمود. آن هم روم وحشی به تعبیر ویل دورانت، که بی انصافی است، روم کم فرهنگ باستان، است که تمامی استناداتش را شامل می شود. روم فاتح تمدن آتن یا یونان را، روم متمدن دیده و یا اصرار بر این تعریف دارد.

در حالی که روم از گذشته دور تا ایتالیای امروز، نه واضع تمدن بوده و نه شاگرد تیز فهم مدنیت، بلکه تلاش داشته رفتارهای وحشیانه اش را عین تمدن تعریف نماید. از آن جمله نمایش برده کشی با نام نبرد گلادیاتورها، و رفتار خشونت بار با برده ها را. حد اقل یک مورد آن در تاریخ روم مشروحا نقل شده، “نبرد اسپارتاکوس “و رفتارهایی را که سخت مورد نقد روشنگران مدنیت است را عین تمدن دیده!. آنچه که در پس و پشت نشانه‌های تاریخی مارکس دیده می شود، بیشتر برگرفته از نظرات ماکیاولی و اطلاعات نادقیق گیبن، مولف انحطاط و سقوط امپراتوری روم، در آثارش مربوط به تاریخ روم می باشد.

تقریبا می توان گفت که از آثار متقدمین اندیشه ورانی که نزدیکی زیادی به آموزه های دانشوران یونان، کسانی چون سنکا، یا سیسرون، و … داشتند! چیزی در نوشته های وی به چشم نمی خورد، چه رسد به فهم مدنیت. که اگر این گونه بود شاید می توانستند، دستش را بگیرند،. تا دنیا شاهد این تجربه تلخ و دهشتناک نمی بود. تنها گهگاهی به شکلی پراکنده اشاراتی از انگلس، آن هم نه با هدف شناسایی جامعه شناسانه ی تمدن، بلکه با نظر استیضاح و مردود شمردن آن و با توجه به استفاده از ادبیات خشن، نوشتارهای هر دو بخصوص در قلم مارکس، تردید ی در این نوع نگاه باقی نمی گذارد، که با تمدن کلاسیک یونان بیگانه بودند. اگر نگاه ماکیاولیستی، اندکی هم از مفاهیم تمدن بهره داشت! مارکس امروز فاتح تاریخ بود. اما نگاه و رفتار خاندان مدیچی با همه کاستی هایش بود، که فاتح تاریخ گردیدند. فاتحینی که میکلانژها و داوینچی ها، معماران اولیه رنسانس را پشتیبان بودند و وزن نگاه اومانیستی آن دوران بود که اندیشه روشنگرانه را شکل داد، نه نگاه روشنفکرانه ایدئولوگها

فصل سوم بخش چهارم : مقایسه برنامه

بخش چهارم، مقایسه برنامه

راه بردی دموکراسی با مارکسیسم

پرولتارهای سراسر جهان، متحد شوید! حدودا ۱۶۹ سال از عمر، سر دادن این شعار می گذرد. در پاسخ پرسش، من و شما، متحد شوند که چه!؟ که کمک کنند، به ساختن زندگی بهتر برای خود و دیگر شهروندان جهان و یا …

مارکس در کتاب مانیفست حزب کومونیست خود، هدف از اتحاد کارگران برای سامان دادن به کار مملکت سازی و مملکت داری به جهانیان را اینگونه عرضه داشته.

از ص ۵۲ مانیفیست:

تمام طبقات پیشین، پس از رسیدن به سیادت، می‌کوشیدند آن وضع و موقع حیاتی را به چنگ آورده اند تحکیم کنند و تمام جامعه را به شرایطی که طرز تملک آنها را تامین کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانی می توانند نیروهای مولد جامعه را بدست آورند که بتوانند شیوه کنونی تملک خود و در عین حال همه شیوه های مالکیتی را که تاکنون وجود داشته است را از میان ببرند. پرولتارها از خود چیزی ندارند که حفظش کنند. آنها باید آنچه را که تاکنون مالکیت خصوصی را حفاظت می نمود و آن را مامون و مصون می ساخت نابود گردانند. پایان نقل قول

دنبال رهیاف چگونگی ساخت در آثار وی نگردید. حتی کلمه ای در این باب پیدا نمی کنید. او فقط در آثارش تلاش دارد، طبقه کارگر که نه، بلکه ایدئولوگهای دست پرورده خودرا با روش انقلابی، جایگزین نظامهای سیاسی موجود بنماید.

این گونه آنها باید مالکیت خصوصی را نابود گردانند، آنان باید برای انجام این کار متحد شوند و با تاسف بسیار، این شیوه نگاه و بیان را با لعابی از علم، به یک باور تبدیل نمود.

 درست ۱۳۷ سال قبل از تالیف مانیفست، آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی، مولف کتاب ثروت ملل که اثرش زیر ساخت اقتصاد امروزین دنیای متمدن را نمایندگی دارد، با فهم درست از آسیبهای ناشی از فقر طبقاتی، به جای فرمان تخریب و نابودی، آن طور که مارکس می خواهد،  در جایگاه پاسخ گویی، به مطالبات جامعه این نگاه را داشته.

نقل قول ص ۶۴،  با پرداخت مزد سخاوتمندانه به کارگر، هم نشانه طبیعی افزایش ثروت ملی است و هم اثر لازم آن. از طرف دیگر، معاش ناچیز کارگر فقیر، علامت و نشانه طبیعی است بر این که همه چیز در حال توقف است، و وضع گرسنگی کارگران علامت این است که کشور به سرعت رو به قهقرا می رود.

در حال حاضر در انگلیس مزد کارگر ظاهرا بیش از مقداری است که برای تشکیل و تربیت خانواده لازم است … نشانه های آشکاری وجود دارد که مزد کارگر در هیچ کجای کشور پایین تر از مروت و انسانیت تعیین نمی شود.

در داوری تاریخ، اسمیت، خواهان روزگار بهتر برای کارگراست نه مارکس. فیلسوف فرمان تخریب می دهد، عالم روش ساخت را. آن هم بیش از یک قرن قبل در همان کشوری که مانیفست چاپ شد.

شیوه فلاسفه در این است که نظرات بی پایه خود را به شکلی مقدس گونه ولازم الاجرا ابتدا صادر می کنند! سپس به دنبال استدلال و اثبات آن بر می آیند و اگر آن نظرات در اجرا، به دلیل نادرست بودنش با واکنش منفی مواجه شد، به نادرستی نظرخود در حکم از پیش داده شده، حتی شک هم نمی کنند، بلکه قانون و یا عرف را مردود می شناسند. اشکال بزرگتر آنجا خود را نشان می دهد که با عدم باور به قانون مدنی و محکوم کردن عرف، خود مفهومی دیگر و عرفی دیگر، ابداع می کنند و براساس آن الگو مثل مانیفست ویا دستگاه قضایی مبتنی بر شرع، حکم می رانند. و هر آن کس که زبان به نقد بگشاید وی را از بزرگی و صلابت شخصی، چون مارکس و… پرهیز می دهند.

به ادامه نوع نگاه مارکس، که همان ادامه فرمان بر درو کردن سر فودالها در اثر مشعشع تقدیس خشونت”هیجدهم برو مر لویی بناپارت”برگردیم.

همان گونه که در نوشتار اول، به نقش محرکان اصلی در انقلاب ایران”روشنفکران فله ای” اشاره شد، تمامی خواسته هایشان این بود، نابودی سیستم، بدون ارائه راه کار ساخت.

 عین نص صریح فرمان مارکس،  از ص ۶۹

قدرت حاکمه سیاسی به معنی خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر. هنگامی که پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد، و از راه یک انقلاب، خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغی سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی و در عین حال سیادت خود را از بین می برد… قبل تر

نگاه کردیم به نا بابودی فودالیته در انقلاب فرانسه، که به غلط از نابودی فودالیزم نام برده شده. کلامی که مادیت درست یا غلطی ندارد، بلکه نگاه مارکس به فودال است. که آنرا با نام فورماسیون فودالیزم محکوم و حکم بر انهدام آن را صادر می نماید و بعد از انجام انقلاب و نابودی فودالیزم بلا فاصله خودش اذعان دارد که فودالها دوباره زنده شدند چون قرار نیست نظر نادرست برای همیشه نعل وارونه بر چهره داشته باشد. همچنانکه ملاکان بزرگ و کوچک یعنی همان فودالهای نابود شده در فرانسه و آمریکا و کانادا و استرالیا، قطب بزرگ اقتصاد کشاورزی با تمام فراز و فرودهایش را در دست داشته و دارند و سهم بزرگی در ادامه حیات بشری.

این اشارات بخشی از گنجینه های بزرگانی چون مارکس و … به تعبیر روشنفکران ما و سراسر جهان است. خوشحالی تلخ در این روند، با دادن هزینه های سنگین با بر پایی انقلابات در این رهگذر زمان، این بود که نه اتحاد طبقه ای بر علیه طبقه دیگر شکل گرفت، نه فورماسین از بین رفتنی وجود داشت، از نوع فورماسین های مارکس ساخته که از میان برود. (هیچگونه ردی در طول تاریخ تا قبل از مارکس از این دست تقسیم بندی دیده نشده) و نه تجربه مارکس رخدادی است جدید که به دفعات در طول تاریخ تکرار شده. لذا راه پاسخگویی، آنی است که آدام اسمیتها، عرضه داشته اند.

اتلاق نام بزرگ به مارکس و … در گام نخست توهین به دانش و در مرتبه بعد توهین به چهره های ماندگار تاریخ است. از آن جمله تمامی دانشوران یونان که تمدن کلاسیک را برای پاسخگویی به مطالبات بشری تعریف نموده اند که در ادامه خواهد آمد و تمامی فرزانه گانی که سهم بزرگی در انتشار آن داشته ودارند.

جامعه شناسی با فهم یونانی، تالس، پریکلس، ارسطو، اسکندر و پر شماران دیگر در یونان، و حکیم توس، کوروش، خیام و حافظ ها را بزرگ می شمارد. که هر که در مقام نقدشان از آن جمله نقادان مارکسیسم و دیگر ایدئولوگها بر آمدند! جملگی اعتبار ناداشته شان را از دست دادند.

برای بیرون آمدن از این فضای به شدت ملال آور، و به تاریخ سپرده شده، به نقل قول زیبای ویل دورانت از حافظ، که بی ارتباط با بزرگ شمردن بزرگان نیست، کمی فکر کنیم.

می گویند تیمور لنگ پس از تسخیر شهرها یکی بعد دیگر، به شیراز رسید. قبلتر در اصفهان ۷۰ هزار سر از تن جدا کرده بود. در شیراز همه صنعتگران و شعرا و … را خواست. در میان آنان حافظ را به وی معرفی کردند. امیر تیمور با نگاهی پرسش گرانه به وی گفت. من تمام مال و منال مردم را در جنگها خرج شکوه و زیبایی سمرقند و بخارا پایتختهای کشورم کردم! تو آن را خرج خال یک ترک شیرازی در شعرت کردی!؟

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا   بخال هندواش بخشم سمرقند و بخارا را

حافظ در حالی که به پاس احترام زانو خم کرده بود گفت قربان، همین ولخرجی ها حال ما را به این روز در آورده که می بینید.

تیمور از این سخن فی البداهه در شگفت شد و خوش دل و در شهری این چنین باداشتن بزرگانی چون حافظ. تیغ قتل عام شهر، از نیام بر نکشید. چه بسا که جان مردمانی بیشماری را این گفته نجات داد.

فصل سوم بخش سوم : انواع تاجر

بخش سوم، انواع تاجر!

به نظر شما سرمایه تاجر برده که بعدها می شود سرمایه تاجر تراکتور در تضاد است!؟

از هنگامی که انسان کشاورزی را شناخت، شد برده و بنده ی زمین و زمین شد تنها برآورنده نیازهای وی. اعم از خورد و خوراک و زیست، بر روی آن تا امروز و برای همیشه تاریخ.

مام مهربان، خود را آزادانه در خدمت انسانها گذاشت، تا هر آن طور که آنان، یعنی ما زیست کنندگان بر روی آن، که شایسته بهره برداری درست از آن  نامیده شده، بهره گیریم.

انسانها به حکم غریزه، تا جایی که توان کار و کشت بر روی آن داشتند، آن را تصاحب کردند. بر روی آن ابتدا از سنگ، سپس از گل خام، بعد ها از خشت و چوب آلونکهایی به نام خانه بر پاداشتند و بدین ترتیب بود که ابتدا واحه ها، سپس قریه ها و همین طور روستاها، و شهرها، شکل گرفت.

جنگها بر سر کسب زمین بیشتر، بین شهرهای هم جوار و سپس با قدرت گیری قدرتمداران، با پیروزی بر شهرهای دیگر، صاحب زمین بیشتری شدند. تاریخ بر این افراد نام مالک را بر گزید، فلسفه مارکسیسم نام فودالیزم بر آن نهاد.

این مالکین یا فودالها با لقب اشراف، بار سنگین تعهد به تاریخ را بر دوش گرفتند، وبا همین نام، شدند سازندگان زیر ساخت مدنیت.

کلمه اشراف در ادبیات، ملهم از قرائت دینی یا مرد سالارانه، با مفهوم دارندگان شرف معنی شده که وجه دیگر آن یعنی بقیه، فاقد شرفند. در حالی که در گفتمان مدنی شرف، ریشه کلمه شریف معنی شده و خود پیدا است که مخاطبان این کلام خردمندانند.

بدون استثنا تمامی جامعه شناسانی که از منظر دانش یونان، به جامعه نگاه می کنند، بر این نظرند، که جامعه متمدن امروز، حاصل کار اشراف خردورز و یا حاصل دوران همان فودالیزم است.

بیکن، آدام اسمیت، رالف لینتون، کمپرتس، ورنریگر، فروغی، ویل دورانت، محمد رضاشاه و تمامی باورمندان گفتمان مدنی، بر این باورند که تا نود در صد، ساختار تمدن اشرافیت، انسان را در قرن هفدهم به مدرنیته رهنمون شد. یعنی ملاکین کوچک و بزرگ که یک بار در انقلاب کبیر فرانسه به دلیل ناماندگاریشان از بین رفتند! بهتر است گفته شود قرار بوده بر اساس تعریف مارکس این طبقه‌ از میان برداشته شود آن هم به دست فرزندان خود ملاکین با نام بورژواها، یا طبقه بورژوازی، چون این طبقه‌ نو ظهور که نمی توانسته از کره دیگری آمده باشد، باید از جنس خودی باشد.

ببینیم این طبقه‌ی تازه جعل شده، از کجا آمده. یکی ازنیروهای بسیار تاثیرگذار در ساختار تمدن، اشرافیت تجارت پیشه اند، که هم نمایندگان فرهنگی جوامع مورد معاملاتند و هم حاملین تمدن بین ملل مختلف، هم صندوق ذخیره ارزی هر کشور، به دلیل سرمایه اندوخته مازاد خود و هم آسان کنندگان کار داد و ستد با تاسیس بانکها و صرافی ها، از سویی، و از سوی دیگر به دلیل ارتباطات تجاری با اقوام و ملل دیگر می شوند سفرای فرهنگی خود با جوامع دیگر، می شوند ناقل تمدن خود به دیگران و انتقال مدنیت جوامع متمدن به زاد بوم خود، همراه با دانش موجود جهانی، حاصلش می شود روشنگری بر آمده از رنسانس، که بانی توسعه و پیشرفت علم گردید و میوه درخت علم شد، اختراعات و اکتشافات پیاپی، ابتدا در انگلستان سپس در سایر کشورهای دیگر اروپا، با شروع عصر انقلابات صنعتی، که آن را مدیون همیاری و همکاری توامان دانش دانشمندان و سرمایه سرمایه گذاران بانکی”تجار” و یا اندوخته های مالکین زمین می دانند، را از این پس شاهدیم.

تا اینجای کار خبر از طبقه جدید در کار نیست. تجار کالا و برده و بخشی از ملاکان یا همان فودالها و سرمایه ذخیره در بانکها به دلیل جذب محدود آن در تولید کشاورزی با ظهور و بروز مدرنیته می شوند سرمایه ‌گذار فابریکهای کوچک.

مارکس عمل مشترک این دو طبقه را، گذاشته طبقه‌ی سرمایه دار و آغاز مدرنیته را عصر شروع سرمایه داری نام نهاده. مفهومی فاقد معنای قابل درک. در حالی که جامعه شناشان آن را عصر سرمایه گذاری جدید در صنعت نام نهاده اند در ادامه با منطق بی منطقی، به تاجر برده سابق، و فروشنده تراکتور امروز، همان جایگزین برده، با اتلاق نام جدید سرمایه دار، بوی می گوید “از این تاریخ به بعد سرمایه کسب شده تو، از فروش تراکتور، در تضاد با سرمایه تو، حاصل از فروش برده است”. با این تفسیر، توی سرمایه دار امروز! در تضاد با توی!، سرمایه دار دیروزی!!! یک چهره، حامل تعریف دو طبقه متضاد!!!

 از ص۲۳ اثر بسیار مهم مارکس، کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت …. کامیل دمولن، دانتون، روبسپیر، سن ژوست، ناپلیون، هم قهرمانان و هم احزاب و توده های دوران انقلاب اول فرانسه با جامه رومی و با عبارات رومی وظیفه ی زمان خویش یعنی رهایی از قید و بندها و استقرار جامعه نوین بورژوایی را انجام می دادند.

چهار تن اول ارکان فودالیزم را در هم کوفتند، و سرهای فودال ها را که بر زمین این نظام روئیده بود، درو کردند!!!

دیگری در داخل فرانسه شرایطی ایجاد کرد که رشد رقابت آزاد و بهره برداری از مالکیت ارضی کوچک و استفاده از نیروهای مولد صنعتی از بند رسته ملت فقط در پرتو آن شرایط میسر گردید و اما در خارج از فرانسه در حدودی که لازم بود، برای جامعه بورژوازی فرانسه محیطی در قاره اروپا ایجاد گردد که با مقتضیات زمان وفق دهد، تشکیلات فودالی را همه جا برانداخت. ولی همین که صورتبندی اجتماعی جدید، “منظور فورماسین سرمایه داری” مستقر گردید! تمام موجودات عظیم الجثه عهد عتیق و به همراه آنان تمام روم باستان احیا شد و…پایان نقل قول.

 در ادامه خواهیم دید این طبقه سر از تن داده نابود شده، محتوم تاریخی، که بعد از اتمام فورماسینش باید برای همیشه از روی زمین بر داشته شود! همانگونه که در پایان نقل قول به دوباره زنده شدنش اشاره دارد! و بارها نابود و دوباره در جامعه تا کنونی حضور پیدا می کند. تا جایی که فودالها به اصطلاح حلوای نابودی مارکسیسم را می خورند.

باید گفت این تکه از گفته های مارکس شاکله اصلی نوع نگاه مارکس جامعه شناس را تشکیل می دهد. جامعه شناسی که خود از گفته های خود در بخش پایانی نقل قول، نیاموخت. نقطه آغاز فاجعه برای بشریت تازه گام نهاده در آستانه تمدن.

چون عین این نوع نگاه در مانیفست کومونیست ادامه دارد.

فودالیزم یعنی نوع نگاه فیلسوف به مالک زمین، وی تمامی رسالتش ایجاد کینه علیه پول و ثروت (چون وی خود را در همه جا عاشق فقر معرفی می کند نه فقرا) و به تبع آن علیه مالکین زمین یعنی دارنده آن ثروت می باشد، چون پول و ثروت را به غلط عامل پلیدی و فساد انسان می شناسد. لذا فرمان درو کردن سرملاکین را با افتخار به همین دلیل در آثارش فریاد می زند. در حالی که استعارا، پول نقشی شبیه الکل را دارد، آن چنان را آن چنانتر می کند. در دست بلند نظران باشد با بلند نظری بیشتری آن را در راستای نیاز جوامع هزینه می کنند، همانند بیلگیتزهای تاریخی و امروزی و اگر در دست تنگ نظری انباشته شود دیناری از وی عاید کسی نخواهد شد.

این فهم درست از ثروت بوده و هست که گفته شده، بلند نظران، دنیای تاکنونی ما را ساخته اند، و تنگ نظران تا جای ممکن به انسانیت آسیب رسانده اند. تا جایی که، کج فهمی فیلسوفی چون مارکس، با فتوایش در انقلابات، ثروتمندان تاریخ و تمدن سازان را همراه دیگر پول پرستان، یک جا یا به تیغ گیوتین، و یا با فرمان وی بدست لنین و استالین، خلخالی و … قتل عام گردانیده. شگفت این که زمین را همچنان در مالکیت ملاکان بزرگ و کوچک می بینیم و خواهیم دید. آنچه از بین رفتنی است، نوع نگاه فاجعه آمیز به زمین و زمین داران است.

بر بنیان این گفته ما ایرانیان که” چاقو هیچگاه دسته خود را نمی برد” در جامعه شناسی قرار نیست که نظمی، تاکید می کنم نظم به معنی روند رو به کمال، برای همیشه، دچار تعارض گردد. اما در برابر هجوم تفکرات ایدئولوژیک از این جنس در لحظه کم می آورد. همچنان که فرانسویان پس از درنگ ۲۵ ساله به مارکس خطای نگاهش را یادآور شدند. اما او راه دانتون و روبسپیر و … که خود سر به تیغ گیوتین دادندرا که جملگی از فریب خوردگان معلمین فکری خود، یعنی روسوها و مورمانته ها، ژاکوبنها و … بودند را پی گرفت. تحت نام درسهایی که باید از انقلاب فرانسه آموخت نوشت. حال که چاقو دسته خود را نمی برد! باید آن را با ابزار دیگری تعویض کرد. مثلا با قمه و قداره، به دست طبقه تا به آخر انقلابی، یعنی کارگران و مانیفست کومونیست این معجزه قرن را با سوء استفاده از رواداری و آزادی در تمدن را به تجربه گذاشت.

فصل سوم بخش دوم : تاریخ تمدن تنها با یک فورماسیون

بخش دوم، تاریخ تمدن تنها با یک فورماسین

آغاز و تداوم دارد، تا کره ارض باقی است

هنگامی که سخن از فورماسین اجتماعی به میان می آید، باید توالی آن بر اساس استنادات علمی و تجربی اثبات پذیر باشد. مهم تر اینکه باید جهان شمول باشد.

مارکس اشاره دارد. ابتدا جامعه برده داری بوده که بعد جایش را به فودالیزم می دهد.

کاش ایشان، و همه مارکسیستهای تاکنونی از خود می پرسیدند؟ که تا مادامی که زمین داری بزرگ “که با تعریف مارکس همان فودالیزم است” شکل نگرفته باشد!؟ برده با عنوان ابزار کار، این نیروی عظیم، باید در کجا بکارگرفته شود؟

تاریخ فرش شده، پیش پای من و شما، چه رسد در مقابل پژوهشگران و محققین، با صدایی رسا که فریادش به قولی، گوش فلک را می آزارد، می گوید. بکارگیری از نیروی بردگان، نه تنها در دوران به اصطلاح فودالیزم بوده، بلکه تا سالها پس از ظهور و بروز مدرنیته هم به حیات خود ادامه داده، تا جایی که اوج دوران برده داری در قرن هیجده و نوزده میلادی ثبت شده. بر اساس نظر پژوهشگران، حجم معاملات برده در این دو صده “برای کار بر روی زمین” بیش از تمامی طول تاریخ برده داری است.

از سوی دیگر در گفتار قبل، در یک مورد ازجنگ طبقاتی نام برده شد. اشاره شد به نبرد اسپارتاکوس رهبر برده گان با امپراطور روم که درست روم، در آن دوران، هم در عصر فودالیزم به سر می برده، هم با تمدن نوپای بر گرفته از یونان، در اوج مدنیت به روز بوده، هم برده ها با برده داران در حال جنگ!

چگونه می شود که سه فورماسیون: برده داری، فودالیزم، تمدن، که مارکسیسم آن را سرمایه داری نام نهاده، هم زمان در یک جغرافیا به درج در تاریخ رسیده باشد؟ مگر نه اینکه قرار بوده، فورماسینها یکی بعد دیگری آن هم به فاصله چند قرن، ظهور و بروز پیدا کنند. آیا این نوع  نگاه را حتا، به شبه علم هم می توان نسبت داد؟ چه رسد به نگاه دانش جامعه شناسانه!

همه‌ی جامعه شناسان بر روی این تعریف درست اجماع دارند که برده مساوی است با ابزار کار، تاآغازدوران مدرنیته پس تا مادامی که ابزار جایگزین برای آن پیدا یا ساخته نشود که این اتفاق از ۱۷۳۷ به بعد رخ داده، با هیچ فرمانی، یا هزاران جنگ و اعتراض بشکل مکانیکی، یا مبارزه بر علیه آن با نام برده داری نمی توان در برابر آن ایستاد، بلکه با پیدایش ابزار جایگزین، خود آن نظم موجود از آن روز به بعد رو به انقراض خواهد گذارد.

اینکه کسانی چون ویلیام دو بیلز(Doboylz) در ۱۹۰۹ شعار رفع ستم باقیمانده از فورماسین برده داری در قرن بیستم در دوران دموکراسی در آمریکا سر می دهد نشان از ته مانده های میراث برده داری تا آن روز است.

 برای نمونه:

از سال ۱۸۳۰ با توسعه مدرنیته، و جایگزین شدن نسبی نیروی کار ماشین به جای نیروی انسانی، در بخشی از انگلستان، هر سیاه پوستی اشاره به برده شده به آن خاک پا می گذارده، آزاد می شده.

دو دیگر، جهان شمول بودن هر فورماسین درتمامی جهان، یکی دیگر از مشخصه های جامعه شناسی است. همانند فورماسیون کشاورزی با زیر مجموعه های زمین داری بزرگ یا کوچک با نام فودال در اروپا ارباب در ایران و نامهای دیگر در سرزمین های گوناگون با اسم مصدر فودالیته و اربابی و …

در تاریخ بجز، ابتدا در بابل، مصر، سپس در یونان، در سایر مدنیتها از آن جمله ایران عصر هخامنشی، هند و چین، نشانی از برده و برده داری نیست. بر اساس اطلاعات تاریخی جدید در ایران، کار در ازای دستمزد برای زن و مرد در دوران فرمانروایی داریوش در کتیبه ها آمده، حتا در برابر کار مساوی زن و مرد، مزد زن کمی بیشتر از مرد در بر پا داشتن کاخ آپادانا با سر در دروازه ملل، این نام پر افتخار و پر معنا در آن روز و هم امروز در پرسپولیس، پرداخت شده.‌ تا آمدن اسلام و اعراب به ایران، در ایران سندی در رابطه با خرید و فروش برده در دست نیست.

در هند و چین، تا ظهور جنگها به خاطر برده به عنوان غنیمت جنگی برای فروش، نیز همینطور است. برده از این جوامع گرفته می شده. اما برده ای به خاطر فراوانی نیروی کار در این دو تمدن بفروش نمی رسیده. چون شکمهای خودی، هم اکنون هم از خوردن خالی است!

سوال تاکنون این باید می بود که منابع مورد استفاده مارکس بر گرفته از چه اسناد تاریخی بوده و هست که تا قرن نوزده حتی اشاره ای هم در هیچیک از آثار بجا مانده از تاریخ تاکنونی در دسترس نیست؟ شاید این اسناد را هم استالین از بین برده!؟ و یا خواب و خیال بوده که بر مارکس گذشته.

تنها می ماند این پاسخ. ساختن تاریخ تازه‌ای همچون فهم وی از تاریخ که گفته (تاریخ یعنی سراسر جنگهای طبقاتی و یا این جمله مارکس که ورد زبان ما بود! تاریخ را نباید تحلیل و تفسیر کرد. دنیا را باید تغییر داد) یعنی راه رسیدن به” هدف” انقلاب است و بس.

این بر شمرده ها پاسخ های فلسفه است به علم!

بشنویم زبان علم را. جامعه‌شناسی با این گونه تقسیم بندی های بی پایه، جامعه برده داری، فودالیزم، وسرمایه داری آشنا نیست و نباید هم باشد. همانگونه که در نوشتار قبل گفته شد، جوامع را با صفت عقب مانده یا در حال پیشرفت و یا پیشرفته می شناسند. این که گفته شود این بازی با کلمات است منظور مارکس هم همین بوده این توجیه فلسفی است. وی برای هر سه تعریف خودش، یک بار منفی و نا ماندگار را القاء می نماید تا بتواند، پیشگویی چهارم که سوسیالیسم و کمونیسم هست را بر این ستونهای کج و معوج”چپ و راست” استوار سازد. بعد هم انتظار دارد که فرو نریزد، و با بلاهت کامل زمانی که فرو ریخت گفتند و می گویند که ایراد از گورباچف این خیانتکار عامل امپریالیسم بود.

نو اندیشانش مقصر را عوض می کنند. می گویند خطا از استالین و عمر و زید بوده، مارکسیسم به ذاته خود، هیچ ندارد عیبی.

فصل سوم بخش اول : طبقات اجتماعی

بخش اول، طبقات اجتماعی

 در تضاد با همند یا در تعامل با هم

کتاب نگاه به شاه، که از منظر مارکسیسیم بدان نگاشته شده، ببینیم خود این منظرگاه، تا چه میزان پایه در علم ودانش جامعه شناسی دارد. همانگونه که قبل تر بطور پراکنده به مارکسیسم اشاراتی شده، واژه ای است فلسفی، معمولا اسامی و مکتبهایی که با پسوند ایسم همراه اند، مفهومی هستند فلسفی، در این نگاه عام برخی نامها از جمله لیبرال دموکراسی به لیبرالیسم، نظرات داروین به داروینیسم به غلط تغییر نام یافته و نیز گفته شد، که مفاهیم فلسفی شبه علم تعریف شده اند. لذا گر چه، در فلسفه تاریخا بدرستی از آن با عنوان مادر علم یاد می شود، اما از ۶۰۰ قبل از میلاد با تولد علم تاکنون به تدریج از علم فاصله گرفت و نهایتا در برابر علم ایستاد.

هر نظریه ای، چنانچه در دانشگاه تجربه، به کسب مهر تایید در کارنامه خود، به اصل باور، ابطال پذیری هر مفهوم غیر علمی رسید، به جایگاه علمی فرامی روید. که مارکسیسم نتوانست.

حال با هم، نه با نگاه فلسفی، بلکه با معیارهای جامعه شناسی ببینیم، کدامیک از آموزه های مارکسیستی با دانش همسو و کدامیک تمام قد در تقابل با دانش، شبه علم را برای بیش از یک قرن با نام جعلی فلسفه علمی به تجربه گذارد و ببینیم که حاصل آن چه شد.

مارکسیسم نقطه آغازین شکل گیری جامعه را با استفاده از کلمه فورماسین اجتماعی (به معنی تشکیلات در ترجمه آلمانی) این گونه می بیند. و آن را یعنی جامعه انسانی را پس از شکل گیری طبقات با گزاره های غلط، اینگونه تفسیر می کند. جامعه برده داری، جامعه فئودالیسم، جامعه سرمایه داری، جامعه سوسیالیستی یا کومونیستی

۱- جامعه برده داری.

 ایشان خود تعریفی از برده و تاریخ پیدایش آن که مهمتر از تعریف آن است، در متون تاریخی ارائه نمی دهند. بلکه جامعه شناسان دیگرند که تاریخ آغازین آن را به بیش از چهار هزار سال قبل در مصر باستان، قبلتر در بابل، آن را اینگونه شرح داده اند. که در آن سرزمین، تعداد جمعیت بیکار وگرسنه آنقدر زیاد بود که این خیل انبوه حاضر بودند در ازای تنها سیر کردن شکم خود، برای هر کس و هر کجا که باشد کار کنند.

تا بدین جای کار از نام برده در تاریخ نشانی در دست نیست. هنگامی که این نیروی گرسنه، خود را به هر دلیلی در اختیار دیگری قرار داد، یا بصورت کالابا نام ابزار کار همانند بیل و خیش و … به خرید یا فروش رسید نام برده بر وی اتلاق و خریدار آن با نام برده دار در تاریخ پا به عرصه می گذارد.

مفهوم این تعریف می رساند که جامعه طبقاتی، قرنها قبل، بر اساس فهم درست هگل در توضیح (ماتریالیسم تاریخی) در سرزمین هایی که واحه های انسانی و بعدتر ساختار شهرنشینی در آنها شکل گرفته گفته می شود. همانند، بابل و یا مصرو قبل تر در هند و چین.

می توان اشکال‌ مهم و اولیه مارکسیسم را، از طبقاتی شدن جامعه انسانی دانست. مارکس ستایشگر جامعه بی طبقه است و الگوی جوامع اولیه زیستی را، که خود نام کومونهای اولیه بر آن نهاده را که نقطه آغازین تاریخ می باشد، نقطه پایانی جهان هم می داند. و بر این اساس، فتوای نابودی تمدن را به عنوان یک عارضه نا ماندگار تاریخی صادر می نماید.

برخی از مارکسیستها براین اعتقادند که ما، سه تا مارکس داریم، مارکس فیلسوف، مارکس جامعه شناس، مارکس اقتصاد دان.

امروزه با نگاه پرسش گرانه از مارکس، می بینم این نظریه با شکست در هر سه عرصه در تجربه، نه تنها کارنامه قابل دفاعی ندارند، بلکه به عنوان معارض و شاکی تمدن، در طول بیش از یک قرن، اینک باید خود آن سوی میز محکمه تاریخ بنشیند و پاسخگوی این همه جنایت رفته بر بشریت باشد. چرا؟ چون شبه علم را علم تعریف کرده (فلسفه علمی). چون با نگاه فلسفی به هر سه عرصه، ورود کرده.

و اماجامعه شناسی کلاسیک، جوامع تاکنونی در تاریخ را این گونه تعریف می کند.

۱- جوامع ابتدایی یا جامعه زیستی

۲- جوامع عقب مانده

۳- جوامع در حال پیشرفت

۴- جوامع پیشرفته ویا همان جوامع متمدن

پیدایش تدریجی این جوامع، ناشی از پیدایش حرفه ها و پیشه های گوناگون می باشد که خود، محصول تقسیم کار است. ادامه تاریخی این روند، سبب پیدایش طبقات اجتماعی گوناگون در سیر این چند هزار ساله تعریف شده.

مارکس تا اینجای کار با این روند، مشکلی ندارد، اما با محصول آن که جامعه طبقاتی می شود کینه و دشمنی بی اساسی می ورزد. او یا نمی دانسته که دارد دشمنی می‌ورزد یا اساسا نمی داند که خود و تفکراتش محصول طبقاتی شدن جامعه انسانی است.

اگر طبقات در روند رشد و کمال شکل نمی گرفت!؟ انسانها یا باید چهار دست و پا راه می رفتند، و یا هنوز در جنگلها دنبال خوراک بودند. همانگونه که انسانهای اولیه چنین زیست می کردند.

 باید، تاکید می شود، باید، یکی به اندازه بقیه کار یدی انجام نمی داد، تا برایش مجال فکر کردن فراهم می شد. اندیشیدن نقطه شروع تکامل تعریف شده.

کشف استعدادها، خلاقیتها و … همگی محصول داشتن فرصت بیشتر انسانهایی است که کار یدی آنان را، دیگران انجام می دادند. تا آن فرد یا افراد، دستآوردهای ساده تر شدن و افزایش محصول بیشتر را با کشفیات و یا با اختراعات خود برای قوم و قبیله خویش فراهم آورد تا مارکسیسم پا به عرصه گذارد! و طبقات را دشمن بالافطره هم دیگر معرفی نماید. طبقاتی که در سایه رشد مدنیت، در تعامل باهم به تولید مشغولند.

او مطالبات طبقاتی را تضاد طبقاتی آن هم از جنس آشتی ناپذیر (Antagonism) به تاریخ معرفی می نماید. تا جایی که تاریخ را سراسر جنگ “طبقاتی” تعریف می کند. طبقات همه نوع مشکلی با هم دارند! جز تضاد.

وی با دادن این حکم به تاریخ مراجعه نکرده تا ببیند، اولا در این تاریخ سراسر انباشته از جنگ، که فقط تا سال 1980 انسانها تنها ۲۸۶ سال در صلح با هم بوده اند. بقیه سالها را طبقات هم عرض یعنی اشراف با هم، سلاطین با هم و مهم تر از همه ایدئولوگها با هم، و هر دو با تمدن جنگیده اند. در حالی که جنگ طبقاتی در میان این همه، به یکی دو مورد بیشتر اشاره ندارد که مهمترین آن نبرد اسپارتاکوس در” روم” گویا در قرن اول میلاد اگر این تاریخ دقیق باشد و نبرد قباد انوشیروان با مزدکیان که این هم بیشتر نبرد ایدئولوژیک با مدنیت است تا طبقاتی، چون مزدک خود یک رهبر مذهبی بوده (مغ) تا یک فرد از طبقات فرودست.

طبقاتی نویسان، بدون مراجعه به تاریخ، مقابله وی با بعضی از نارسائی ها و یا ناسازگاریهای مرامی خود با آئین زرتشت را تضاد بین دو طبقه به تاریخ معرفی کرده اند. با نام نبرد فرودستان بر علیه طبقه فرا دست. با تکیه بر درست بودن نظرات و مستندات مارکس و مارکسیسم، که تاریخ را یکسر جنگهای طبقاتی تعریف نموده.

فصل دوم بخش دهم شاه و کاستی هایش

بخش دهم، شاه و کاستی هایش

در بخش پایانی نگاه شاه به دانش یونان، علاوه بر آنچه که ظرف این سی و هفت سال به عنوان نمادهای پیشرفت، که در سرزمینمان ایران فرش شده، از توسعه مدرنیته گرفته تا پاسداشت هنر، از ارائه دیپلماسی صلح در منطقه، تا تحقق رشد اقتصادی شگفت انگیز، دستآوردهای ملموسی است که محصول کشته دانش یونان را به ایرانی عرضه داشته است.

در حوزه نظر، در آثار مکتوب بر جای مانده، تنها یک کلمه را در چشم انداز خود دارد و آن هم واژه تمدن است و بس. این همه، آن چیزی نیست که به وی تعلق دارد. سهم وی در تاریخ تمدن سهم ویژه‌ای است، که در میان انبوه حکمرانان تاریخ، تنها کسی است که به گواه ارائه دهنده گان معیارهای مدنی در صدر این قله ایستاده است.

برای بهتر نشان دادن این جایگاه باید از رمانتیسیسم کمک گرفت. اگر چهارده صده به عقب بر گردیم. گویی منشور حقوق بشر کوروش را از نوشیروان تحویل گرفته و به جشن پیوند مدنیت کهن با تمدن مدرن، با تقدیر از حکمت یونان به جشن با شکوه آنان در تاریخ نشسته. امروزه بیش از ۲۳ صده از تبین کنندگان گفتمان مدنی، در تاریخ را پشت سرگذاشته ایم.

حال تاریخ از دانش یونان و از رمانتیکهای انقلابی، این سوال را دارد، که این دو خادم ملت و ایران، چه کمبودی، برای تفاخر به میراث داری تمدن و برای من و شما چه کار دیگری باید، از تدارک زیر ساخت مدنیت، تا ارتقاء نام رعیت، خلق، قوم، ایل به ملت “شهروند ” می کردند که نکردند؟ تا ادامه آن را این حکومت، یا شمای روی دیگر سکه، آن را به اتمام برسانید؟ و در آستین، این سوال تکراری که چه نمی بایست می کردند؟ سیاسیون را نباید زندانی می کردند، منظور دار و دسته فلان حزب، فلان چریک یا مجاهد، یا فلان آخوند بهمان آیت الله، باید آزادی به ملت می دادند؟ آیا ملت واقعا آزاد نبودند؟!

شاید منظورتان همین گروه ها و افرادند؟ آیا به تاریخ مراجعه کرده اید، تا خوانده باشید که شاه از شهریور بیست تا مرداد سی دو سلطنت می کرد نه حکومت، که با فرمان آقای کیانوری در سال ۲۷ در دانشگاه وی را ترور نمودند؟ آیا همین نمونه نمی تواند دلیلی برای تعطیل کردن سلطنت باشد؟

ولی دیدیم که وی همچنان سلطنت می کرد نه حکومت. تا اینکه دید در این دوازده سال، با حکومت مشروطه نا به هنگام که دوران اعمالش رسیدن جامعه به آستانه تمدن می باشد. با حکومتگری نخست وزیران متعدد بدلیل کج فهمی ها، بخصوص تفکرات ناب راهبردی آقای دکتر مصدق، ایران دارد به دوره قاجار بیشتر نزدیک می شود، تا به پیشرفت و تمدن، لذا با تلفیق حکومت و سلطنت دیکتاتوری نوع قیصری را آغاز نمود. تا ایران ظرف ۲۵ سال شد ایران آن روز. همانگونه که رم به مدت چهار صده تا پایان دوران امپراطوران ۴۶۷ میلادی اوج شکوفایی تمدن جهانی گردید. با پایان دیکتاتوری قیصری (مثبت) و تسلیم رم به کلیسا مدنیت همانگونه به مخاطره افتاد که دیکتاتوری شاه با انقلاب اسلامی، چون نه نیروی متوسط در یونان کهن، نه در رم ونه در ایران نه در فرانسه لویی۱۶به مرز ۵۰ بعلاوه یک نرسیده بود.

اما نظریات همیشه ماندگار متفکران تاریخ، در تدوین اندیشه مدنی و چگونگی دستیابی به آن، هم اکنون در بسیاری از جوامعی که شرایط ببار نشستن این نهال نو پا فرآهم آمده، پرده از نمایش دستآوردهای خود بر گرفته اند. در دنیای متمدن کنونی، دوران حکومت رانی فرد یا دودمان، سپری شده. بجای چه کسی بهتره حکم براند؟

سخن بر سر کدام قانون اساسی به روزتر، کامل تر، و جامع تر در میان است. با نگاهی گذرا به دنیای متمدن، این نشانه ها، یعنی هر چه کوچکتر شدن دولتها، کمتر شدن تعداد مجرمین در زندانها، خلوت شدن دادگاها، رو به کاهش نهادن رشته‌هایی مانند، حقوق، فلسفه، و از این نوع، نشان از رو به انقراض نهادن دولتها در دنیای متمدن دارد. کمتر کسی است که بداند، نام نخست وزیر کشورهای سویس، دانمارک، هلند، نروژ، بلژیک چیست. نیز نمی دانند پادشاهان این کشورها یا رییس جمهورشان چه نام دارند. تنها زندگی خانوادگی این چهره ها، خوراک مجلات پر زرق و برق دنیای مطبوعات اروپائیان گردیده که جمع کثیری از این راه زندگی می کنند.

تنها چهره شناخته شده آنان ملکه الیزابت، به کهن ترین نظام مشروطه تعلق دارد که بود و نبود وی یک قیمت دارد. همه ساله گروه بیشماری از علاقه مندان به زیارت خانه خدای مشروطه می روند، که همانند همه زیارتگاهها سود سر شاری به اقتصاد آن مکان با خود دارد. با این تفاوت که این یکی سیاحتگاه است، و معجزاتش از هر زیارتگاهی مفید به فایده تر.

گر چه ایدئولوگها این گونه قدردانی را بر نمی تابند. گوئی در خواب بهشت محمد و در رویای مدینه فاضله مارکس در بر پا کردن ختم تمدن پایان تاریخ را نشانه رفته اند.

موضوع این نوشتار با تراژدی شهره به حسنک وزیر بقلم ابوالفضل بیهقی (سبزوار کنونی) در اثر پر افتخار تاریخ نگاری ایران با نام تاریخ بیهقی به پایان می رسد.

با یاد آوری این مهم، که، در تائید پادشاهی ها با نام بهترین نظامها، در شروع و در ادامه، به درستی با قید مشروطه مقید نگردیده. بلکه مشروطه دستآورد ناگزیر پادشاهی ها است. همان گونه چون پادشاهی ها در اروپا.

زنده یاد شاه ایران زمین هم در ضمیر متمدنانه اش، در کارنامه عملی بی کم و کاستش، این پیام مشروطه را فریاد زده، همچنان راه دراز دستیابی به آن را. اما تاکنون هم، صدای وی را در هیچ کجا نمی بینیم که درست شنیده شده باشد. هیچ پادشاهی یا جمهوریی نمی توان کمتر از سه قرن به بار نشستن تمدن”همان مشروطه”را در تاریخش سراغ داشت.

اینکه گروهی بر این باورند که با امضاء قانون اساسی مشروطه، دموکراسی در روش، امکان اجرائی داشته، سخت دوچار کج فهمی تاریخیند. اینان دموکراسی توده ای را با نوع کلاسیک (نوع امروزین آن) یکی دانسته یا می دانند.

شاه با سرعت بخشیدن به آهنگ رشد در همه زمینه ها دچار خطای رشد نیروهای متوسط جامعه شد. چون همان گونه که قبلتر اشاره شد، برای بالا بردن سطح دانش و فرهنگ که تنها ابزار رشد نیروی متوسط جامعه می باشد. ایران آن روز نیاز به زمان بیشتری داشت. باید صبر می کرد. با صد اسف که فضا برای باز شدن، اندکی، فقط اندکی زود بود.

در پایان کتاب، آقای میلانی، به شاه “مرغ دل” اشاره دارد. بیهقی هم در بدار کشیدن حسنک وزیر، از زبان خواجه بوسهل سوزنی، به کلمه “مرغ دل” اشارت دارد، که بین او و حسنک، کدورتی ریشه دار تا مرز حذف رقیب به هر قیمت، حتی تا نابودی حسنک.

لذا به انواع لطایف الحیل در دربار سلطان مسعود غزنوی تمسک می‌جوید. تا رقیب را از صحنه خارج کند.

سلطان مسعود، در پاسخ بوسهل می گوید، او مردی وارسته و خادم فرهنگ و از آن گذشته در صداقت و وفاداری او به دستگاه خلافت و در بار ما، جای شبهه ای نیست که تو این قدر کینه وی به دل داری و … بوسهل بلادرنگ بانگ بر می دارد که مگر گنه کارتر از قرمطی بودن گناه عظیمتری وجود دارد! این گفته را از فاضلی دیگر علی رایظ، می خواهد که به سلطان گوید. علی در باب این شنیده گویی کوهی را بر سر خود خراب شده می انگارد، با نگاهی اندوه بار می گوید این چه رسم مردی است و … بوسهل در پاسخ می گوید: تو مرد “مرغ دلی” هستی، دشمن را اینگونه باید به زیر کشید! واینگونه بود، داستان به دار کشیدن مردی که از جمع آورندگان شعرای بنام زمان از آن جمله حکیم فرزانه طوس در دربار سلطان محمود یا لااقل یکی از چهره‌های فرهنگ ساز ایران همه دوران به شمار است. (وی وزارت پدر و پسر هر دو را داشت).

مرغ در میان پرندگان، نماد بردباری و تلاش و صبوری است. در تمثیل می توان متمدنی را به او تشبیه نمود. یک متمدن در مقام مملکت داری در مواجه با مشکلات، از هر ابزاری برای حفظ تمدنش استفاده می کند جز کشتار شهروندانش، حتی فرار،…

همان گونه که  مرغ تمثیلی” در عین صبوری و … اما در هنگام کرچ که جوجه هایش را برای خوراک و تیمار داری به چرا می برد. هیچ گربه یا جانور دیگری شهامت نزدیک شدن به جوجه هایش را ندارد!

فصل دوم بخش نهم آیا آنچه از شاه باقیمانده رویاهایش بود؟

نهم، آیا آنچه از شاه باقیمانده رویاهایش بود یا …

کتاب، با نگاه به شاه از منظر دانش یونان آغاز شد. و این فصل، با نگاه شاه به، دانش یونان به انجام می رسد. در یکی از نوشتارها گفته شد که آتن عصر دموکراسی (آنتیک) دروازه های چندگانه ای را بر روی مشتاقان و تازه ورود کنندگان گشوده داشت، که در، ورودی هر دروازه، یکی از نام آوران تمدن ساز، به مشتاقان و تازه واردین به آتن خوش آمد می گفتند. و همچنین گفته شد، در میان انبوه دروازه داران سهم ما از دیگران بیشتر بود.

در کنار دروازه کلاس درس فلسفه افلاطون، شاگرد قدرشناسش، عالم علم جامعه، ارسطو، سرش از بقیه شلوغ تر بود. چون فلسفه بیش از حد کافی وقت تمدن را گرفته. گفته شد گر چه فلسفه خود را علم تعریف می کند، اما تا مرز شبه علم بیشتر نتوانسته در برابر علم دوام بیاورد. لذا در حوزه ایدئولوژی کوس همسری با علم را سر داده به طوری که تشخیص خود را با علم کمی دشوار کرده.

درس آن روز استاد حکومتهای برآمده از انقلاب بود. او تاریخچه انقلابات رابه ۱۱۰۰ قبل از میلاد در سومر نسبت می داد. و اضافه می کرد که تقریبا در طول تاریخ در اغلب کشورها، این اتفاق رخ داده. حکومتهای برآمده از انقلاب یا به حکومت جباران، شبیه آنچه که در این “کشور شهر”ما شاهد آن بودیم تبدیل شده، یا به چیزی شبیه حکومت شبه سوسیالیسم مورد علاقه استادم افلاطون در اسپارت.

این تالی فاسد ادامه داشته و خواهد داشت تا مردم هر کشوری به رشد مدنی برسند. چرا از نمونه حکومت جباران، امروزه در اروپا و آمریکای شمالی زمینه رشدش وجود ندارد؟ چرا از حکومت اسپارت حتی کشوری به نام اسپارت بر روی کره زمین خبری نیست؟ چرا انقلاب کرامول در قرن شانزده با کشتن چارلز اول دوباره جایش را به خاندان استوارت داد؟ چرا انقلاب فرانسه ارثش به ناپلیون رسید؟

هنوز سوال آخر به انتها نرسیده بود که آقایان فروغی، علامه قزوینی، قاسم غنی، به کلاس درس وارد شدند. هنوز صدای چرا انقلاب اکتبر فروپاشید؟ آیا مردم ایران از انقلاب شان راضی اند؟ در فضا طنین داشت که فروغی در حالی که کرسی خالی فردوسی توجه اش را جلب کرده بود. خواست که کرسی را به بقیه هم نشان دهد که دید، علامه جایگاه کورش را منشور در دست نشانه رفته. هر سه با نگاهی شادمانه، بر روی کرسی های خود نشستند.

شنیدید؟ آیا مردم ایران از انقلابشان راضی اند؟ فروغی گفت اجازه می خواهم سوالتان را من پاسخ دهم. گر چه انقلابات سیاسی تفاوتهای جوهری گوناگونی دارند، اما در هیچکدام آنها مردم نه خواستار انقلاب بودند، نه آغازگر آن.

گروهی با اتلاق که نه با نام روشنفکر به خود، با استفاده سوء از روشهای بعضا نادرست حکومتگران، می شوند بستر ساز انقلاب. این جماعت جز به انقلاب، به هیچ روش دیگری اعتقاد ندارند. انقلاب را نه تنها ترویج، بلکه تقدیس می کنند. گفته شد بعضی‌ شان با نام موتور انقلاب متولد می شوند. منتظر فرصت تحت نام فراهم شدن شرایط انقلاب روز شمار تاریخند. مثلا در انقلاب فرانسه به دلیل خشک سالی ۱۷۸۹ شعار ما نان می خواهیم و … می شود محرک انقلاب.

در ایران مردم آزاد برای اینکه اقلیت معارض حکومت، آزادی روشن کردن موتور انقلابشان را داشته باشند. به کمک آنان به خیابانها ریختند، البته نه در روستاها و شهرهای کوچک، بلکه در چند شهر بزرگ.

نه تنها آزادی برای روشنفکران عایدشان نشد بلکه خود، آزادیهای داشته را هم از دست دادند، و شدند طعمه آتشی که هیزمش را با همیاری و کمک کسانی که بدانها اعتماد کرده بودند خود فراهم‌آورده بودند.

روسیه از این هم بدتر، ایرادات به کندی کار تزار به انجام اصلاحات و … رهبر انقلابشان لنین از آلمانها پول گرفته بود که در روسیه اقدام به راه انداختن آشوب داخلی کند تا بتوانند جنگ را به نفع خود خاتمه دهند. آنان با سامان دادن انقلاب پاسخ آلمانها را دادند.

شاه که تاکنون در جمع این سه اندیشمند مدنی ساکت نشسته و به روایتهای تاریخی آنان گوش فرا داده بود، پرسید؟ استاد، شما چرا در آثارتان، به این مفاهیم مهم نپرداختید؟ وی در پاسخ به این سوال ادامه داد، که نظریه انقلابی جدید که خود را با زیرکی خاصی در لباس علم عرضه کرده، توانسته خیل عظیمی از اهالی تفکر را با خود همراه سازد. از آن جمله افرادی چون آقای دکتر عباس میلانی را هم، که تا به راه آمدن با تمدن خیلی از فرصتها را از دست داده اند.

من در سیر حکمت در اروپا، همان گونه که از نامش پیداست تلاش داشتم مدنیت امروز اروپا، که ادامه تمدن یونان است را، با بهره‌گیری از تجارب تاریخ، همراه افت و خیزهای پیاپی اش، به عنوان تنها گزینه راه مملکت داری، و کشور سازی، از زبان سقراط، افلاطون، ارسطو، و تمامی اصحاب دایره‌المعارف کنونی جهان که زحمات زیادی برای این دستاوردهای ماندگار، کشیده شده را تحریر کنم. راهی را که آنان طی بیش از دو قرن طی کرده اند دو سه دهه است که ببار نشسته؟

یاران قدیمی دکتر میلانی و مسعود بهنود در ابتداب پیروزی انقلاب

فصل دوم بخش هشتم : نگاهی نو

نگاهی نو

پادشاهی که باید در محفل بزرگان تمدن درست دیده می شد

 آقای میلانی اشاره ای هم به حضور شاه در محفل بزرگان فرهنگ زمان دارد، آقایان، ذکاالملک فروغی، علامه محمد قزوینی، قاسم غنی که اگر به عنوان یک پژوهشگر همه جانبه نگر. به شاه نگاه می کردند؟ قطعا می باید این سوال را از خود می پرسیدند. اینان با بودن کسانی چون مدرس، قرنی، بازرگان، در کنار مصدق چه تفاوتهایی با همنشینان شاه داشتند یا دارند؟ از اینان کار ایران داری و یا ایران سازی بر می آمد؟

آیا شاه کاری را برای رسیدن به هنگام برای ایران، برای باز گشودن دربهای باز بیشتر برای آن اقلیت ناراضی و محقق کردن این امر مهم از نظر شما بر زمین گذاشته بود! که دیگرانی بیایند تا آن را انجام دهند؟ و بیشمار آیاهای دیگر.

من به جای شما پاسخ می گویم. اگر شاه به جای چهار تا حزب، به تعداد هر ایرانی هم اجازه حزب می داد، اگر همه کتابهای مارکس و لنین را چاپ می کرد، اگر روسری و چادر برای خوش آیند آل احمد، بر سر زنان می کرد، و هزاران اگر دیگر، به هنگام یا زود هنگام، یا دیر هنگام هم انجام می داد؟ شعار مرگ بر شاه که در دهه اول پادشاهی او داده شده بود باید محقق می شد. چون من و شما درد ایران را نبود انقلاب، می دیدیم. چون تا هنوز هم فهم مان از استقلال از جنس فهم شما و آقای مصدق و گاندی و همه نحله فکری چپ بود و هست، تا فهم شاه از استقلال و … چون فهم ایدئولوژیک اجازه نمی داد و نمی دهد تا به فهم مدنی برسیم.

در گذر تاریخ به اثر با ارزش تاریخ بیهقی بر می خوریم، که اشاره دارد به محفل بحث فلاسفه زمان، در حضور هارون الرشید و همینطور در حضور مامون که محقق بزرگ ما و بعدها بسیاران دیگر را به درستی به این باور رساند، که بهره گیری از گفتگوهای اصحاب معتزله، قرامطه، اشاعره، زنادقه البته در کسوت نعیمیه و … آغاز رنگ آمیزی چهره اسلام با قرائت ایرانی که بعدها عرفان از آن متولد گردید. که بعدتر شاهد شکل گیری جنبش‌های متعدد ایرانیان بر علیه تازیان را در تاریخ نظاره گریم.

راهکار تاثیرگذاری و تاثیرپذیری، گامی به جلو در جهت کاستن از اشکالات با به اشتراک گزاری تجربیات. روشی که از دیر باز در این زادگاه مدنیت رسم بوده.

آقای میلانی باید از خود می پرسیدند؟ که این جمع در این محفل از چه چیزهایی سخن می‌گفتند؟ از باز تعریف مدنیت کهن، که بربرها گویی همین دیروز بود که برای نابودیش در کمین نشسته بودند، یا از دزدیهای شاه، از نوکری امپریالیسم و…؟

یک یونان شناس، یک محقق دایره‌المعارف و یا یک حافظ شناس، در سخنانشان با شاه، چه هدفهایی را مد نظر داشتند. آیا هدفشان جز این
می بود، که هم چون سوفیستها، حکومتگری را بر اساس خواست افلاطون با فضیلت آشنا کنند!؟

ادبیات حاکم بر آثار محمد رضا شاه، مصاحبه‌های وی، سخن از چه گفتمانی را به تاریخ عرضه می دارد. این درس آموخته در مکتب چونین بزرگانی، آیا شما را به این فکر نمی رساند، که گوی فهم مدنی را، هم در اندیشه و هم در ساختن ایران از صاحب نظرترین صاحب نظران ربوده. تا جایی که توان گفت وی فرزند زمان خودش نبود.

او قریب هفتاد سال پیش، سخن از تمدن، حقوق بشر، دمکراسی، عدالت اجتماعی می زد، عدالت اقتصادی که این مفاهیم امروز هم برای اپوزوسیون آن روز شاه بخصوص صاحب قلمی چون شما غریبه هستند. در آن سالها و در آن محافل، سنگ پایه این اهداف بسیار قابل تعمق تاریخ را پی می ریختند.

می توان مسامحتا آن چرا که در ادامه، از کتاب پاسخ به تاریخ وی می آید، ندانستنش را بر خیلی ها بخشید، چون خواندن این نوشته ها برای ما آن روز جرم که چه بگویم خیانت به آرمان” خلق “محسوب می شد. ما به دنبال نوشته هایی با امضاء مارکس و لنین و استالین بودیم و … شما که با جسارت ستودنی به این نوشته ها ورود کردید آیا این اشارات ارزش دیدن نداشت؟

نقل قول:

تصمیم کامل آموزش همگانی در ایالات متحده، قریب یک قرن و نیم طول کشید. ولی پس از انقلاب ملی و اجتماعی ما آهنگ رشد گسترش آموزش در ایران بسیار سریع بود. حتی مخالفین من هم مجبور به قبول این نکته هستند زیرا همواره از چندین هزار دانشجویی سخن می گفتند که بر ضد من تظاهرات می کردند. مبانی تمدن بزرگی که ایران می رفت به آن دست یابد چه کسی می توانست با این پیشرفتها مخالف باشد؟ من شخصا فکر
می کردم که کسی مخالفتی نخواهد داشت ولی دیدیم که چنین نشد.

هدف من ترقی هر چه بیشتر ایران بود و می خواستم آنچه از نظر سیاسی، اجتماعی و اقتصادی میسر است برای وطنم فراهم شود و آنچه در امکانم بود انجام دادم. مسئله‌ این است که آیا امکان توفیق کامل وجود داشت؟

خیلی ها درباره ی سیاست من از خواب و خیال و بلند پروازی صحبت کرده اند کوشش من برای پیشرفت ایران بلند پروازی بود، اما خواب و خیال نبود، زیرا که تا حد زیادی کامیاب شدیم. آنچه اکنون بر ایران می گذرد در آرمانها و عقاید پیشین من کوچکترین تغییری به وجود نیاورده است. ولی بخوبی می بینم که اکنون در مقابل ایران با خطر مرگ و نیستی وجود دارد. پایان نقل قول.

یکی از جرمهای شبیه به جنایت شاه، نقل قول سفیهانه قریب به اتفاق دوست و دشمن شاه این بود و هست که چرا رضا شاه و شاه مردم را در این ۵۸ سال با سواد نکردند. اگر آن زمان بدون توجه به راهکارهای عملی نمی دانستیم امروز فهم دلایلش ساده است. برای باسواد کردن جمعیت هر جامعه‌ای که یک و نیم درصد آن با سواد است. بالا بردن نرخ سواد تا مرز پنجاه در صد ۷۵ سال وقت نیاز هست ولی برای با سواد کردن پنجاه درصد بقیه ۲۰ سال زمان کافی است. این مشکل یکی از تنها مشکلاتی است که بطور مکانیکی نمی توان بر آن فایق آمد. بر اساس محاسبه ای که در آخر کتاب خواهد آمد، ارزیابی شده، در مقطع انقلاب با ۳۷% باسواد، ایران از نرم جهانی، ۷سال جلوتر بود.آری شاه در محفل چنین بزرگانی درس مملکت داری در غیاب حاکمیت قانون را آموخت و راه پر مخاطره رسیدن به این اهداف را، رسیدن به دروازه‌های تمدن نامید. آغاز عصر قانون گرائی.

فصل دوم بخش هفتم : انقلاب انقلابیون

بخش هفتم، انقلاب انقلابیون

و چوب حراج بر مدنیت ایجاد شده در عصر پهلوی

یکی دیگر از موارد مهم کیفرخواست، علیه محمد رضاشاه موضوع دزدیهای وی و غارت ثروت مردم ایران توسط خاندان پهلوی است. که آقای میلانی تلاش فراوانی متحمل شده تا سر نخهایی را پیدا کند.

ایشان به یکی از رهیافتهایش که گویا مهمترین آنها هم هست اشاراتی دارد که ماجرای حاج خیبرخان از آن جمله است. شیوه بیان این ماجرا هدف پنهان، ولی حقیقی محقق ما را به تصویر می کشد. درست مثل نمایش فیلمهای پلیسی که بله آقای حاج خیبر خان پرده از ماجرای بالا کشیدن پولهای اهدایی آمریکا طی چکهای متعدد بر می دارد و در این راستا کار به تحقیق و بررسی دامنه داری می کشد و در نقطه ای که همه منتظر مچ گیری ازشاه هستند!
می نویسد که چکها همه جعلی بوده اند.

در مورد رضاشاه آقای میلانی این گونه از اسناد سخن می گویند. رضاشاه هنگام ترک ایران در محضر اصفهان طی شرح کوتاهی تمامی مایملک خودرا در اذای یک حبه قند به جانشینش حبه می کند که به مصرف خیر و صلاح مردم ایران هزینه نماید.

آقای میلانی و تمامی طیف چپ و مسلمانان خوشنام آن عصر بر این سوال اصرارداشتند که این مردک دیکتاتور سوادکوهی و … این اموال غصبی را از کجا آورده؟

ایشان اشاره ای ندارند به این که، بیش از هفتاد و پنج در صد خالصه جات از ملاکین ایران قاجار، آن هم نه غضب، بلکه خریده شده، گر چه با قیمت اندک. بهتر این می بود که از اهالی قاجار از آن جمله از آقای مصدق سوال می کرد که این آبادیهایش را طی چه سندی و از کجا آورده اند؟ و
می افزاید که رضاشاه در جواب این سوال؟ اموال را از چنگ شان خارج
می نمود تا به دیگر مالکین نشان دهد که چگونه باید با رعیت رفتار کرد. و خود در ادامه توضیح می دهد که حقیقتا وضع روستاهای تحت پوشش خالصه جات از سایرروستاهای ایران بهتر بود.

و اما خود شاه راجع به مایملک خود اینگونه شرح می‌دهد. طی تصمیمی تمامی اموال خود را به بنیاد پهلوی واگذار نمودم، که در آمدهای آن صرف کمک به دانشجویان بورسیه تحصیلی در خارج از کشور و … گردد. این گونه رفتارها را کلمه دزد هم خودش شرم دارد که آن را دزدی یا غارت نام بگذارد. چه رسد به تاریخ که پاسخی این گونه برایش قایل باشد.

اینها و گفته های بیشمار دیگر در این کتاب قطور آمده تا لباسی فاخر بر قامت انقلاب به پوشاند. در تمامی کتاب گاه گاهی سخن از ارسطو هم چاشنی کلام دیده می شود، جز آنجا که وی انقلاب را نکوهش می کند و جامعه را از آن پرهیز می دهد.

آقای میلانی انقلاب را رد نمی کند بلکه معتقد است که انقلاب بوسیله خمینی دزدیده شد. یک معنایش می تواند این باشد که اگر این دستبرد به انقلاب زده نمی شد و آنرا به اهل خبرت می سپردند که بی شک یکی از آن خبرگان خود ایشان می بودند! ایران امروز، همپای همسایه شمالی بهشت واقعا موجود کره ارض می بود.

ارسطو اشارت دارد به اینکه برای جلوگیری از بروز انقلاب باید نیروهای متوسط جامعه تقویت گردند. نیروهای متوسط جامعه ما خود یا انقلابی بودند یا انقلابی نویس، یکی شان از زمستان دوران شاه شکوه داشت، یکی شان از غم گرسنگی و گریه “پریایش” جان سپرد، دیگری با پاکسازی رادیو، هنر لطفی و دارو دسته اش را به نمایش گذارد، خوبترین شان هم عکس خمینی را در رخ ماه تصویر نمود!!

آن روی سکه انقلابیون هم افسار غرب را به گردن بستند و یکی شان پس از خواندن فاتحه غرب، شد خسی در میقاد، دیگری برای این که مردم کند ذهن ما فاطمه را بهتر بشناسند! چند ده جلد کتاب در رسای حسین و حسن و علی و … نوشت، یکی دیگرشان گفت آنها اقتصاددان بر جسته ای دارند. چرا ما نه! پس دست بکار تدوین شاهکاراقتصادی جهان با نام اقتصاد توحیدی شد که جهان اسلام را از فقر و جهل نجات بخشید.

بیچاره شاه منتظر بود تا جوانان بورسیه اش از فرنگ بر گردند تا کارهای بر زمین مانده را به اتمام برسانند. غافل از این که آن سوی مرز در اروپا خانبابا درس مائو به دانشجویان می داد. یاران حیدر مهرگان کلاس استالین، بهتر است گفته شود بهشت سوسیالیسم را اداره می کردند. آن سوتر در آمریکا هم اولین وزیر خارجه دولت انقلاب و یار دانشگاهی اش شما بهتر می دانید که چه کلاس هایی را اداره می کردند. و شاه داستان کتاب نگاه به شاه، خیلی دیرمتوجه شد، که ایران تبدیل شده به تکه ای از اروپا که در خاورمیانه جا مانده بود، را با چه قیمتی انقلاب، آن را به حراج گذاشت.

فصل دوم بخش ششم : تقلیل دادن برجستگیهای شاه متمدن

بخش ششم، تقلیل دادن برجستگیهای شاه متمدن

به موضوع نگاه افواهی به زن

از آموزه های مدنیت یونان، بطور طبیعی مردم یونان در دوران خود، و مردم ایران پس از گذشت بیست و سه قرن بیشترین بهره را در جهت اصلاح خطای خود برده اند.

بین افلاطون بزرگ و سوفسطائیان خردمند یک چرخه باطل جدل بجای نقد در آثار افلاطون وجود دارد تقریبا در همه آثارش. وی معتقداست فضیلت فرد، نشان فرزانگی اوست.

سوفیستها نقل به مضمون، بر این باور بودند که رساندن فرد به جایگاه با فضیلتان از طریق آراستن کلام، با هنر یکی از صنایع ادبی یعنی بلاغت (فن سخنوری) امری است ضرور.

مرادشان بر این اصل استوار بود که فضیلت امری فطری نیست. بلکه باید با بهره گیری از علوم محدود آن دوران، به آن رسید. نه چون امروز با وجود فراوانی امکانات از آن جمله روانکاوی، روانشناسی، مردم شناسی و … که توفیق چندانی در تربیت چهرهای تاثیر گذار نسبت به آن دوران را نداشته اند، شاگردان خود بخصوص اشراف زادگانی که در صف انتظار منتظر حکمرانی بر “کشور شهرها بودند” را به مقام با فضلیتان برکشند.

از خوش حادثه توانستند دو چهره از بزرگترین حکمرانان همیشه ماندگار در تاریخ را به عنوان اولین معلمان بشریت در کارنامه افتخار آمیز خود ثبت در تاریخ نمایند. اولین آنان پریکلس کبیر شاگرد اولین و بزرگ جایگاه ترین سوفیستها، آنکساگوراس. دومین چهره ماندگار تاریخ که ما با نام او غریبه نیستیم اسکندر کبیر شاگرد معلم اول ارسطوی استاگیرایی. (هر دو چهره از پنج کبیر تاریخ جهان در بایگانی مدنیت یونان جای دارند).

بین فضیلت افلاطون وبلاغت سوفسطائیان موضوع مورد مناقشه این دو رابطه مستقیم منطقی وجود ندارد. فضیلت در گفتمان مدنی جایگاه تعریف شده برای خود دارد. در حالی که بلاغت یکی از صنایع ادبی است. اما رابطه غیر مستقیم بین این دو مفهوم چندان هم دور از ذهن نیست. اگر بلاغت را تنها چیدن کلمات آهنگین  و… ندانیم، بلکه یک سری ارزشهای مورد قبول عرف را با ادبیاتی فاخر (بلیغ) عرضه کنیم؟ آنگاه فضیلت افلاطون و بلاغت سوفسطائیان هم معنا می شوند. این همانندی را ارسطو پس از جدایی از استاد خود با نقادی متمدنانه از افلاطون، نمایندگی می کند. گر چه در دوران تلمذ از استادش نظرش در مورد سوفسطائیان با وی یکی بود. ولی به دلایل گوناگون ارسطو یک سوفیست است، تا فیلسوف.

استدلال کودکانه ای که این دو، بر سوفیستها وارد می آوردند این بود که در ازای آموزش شاگردان خود که عموما از مرفهین آتن بودند، پول دریافت می کنند و …

منازعه این دو یعنی سوفیستها و افلاطون، همانند منازعه آقای میلانی و شاه در کتاب نگاه به شاه است البته نه به دلیل اشتراک نظر این دو بلکه … افلاطون در نقدهایش هر چه استدلال در جهت محکوم کردن سوفسطائیان ارائه می دهد، چیزی جز تعریف و تجلیل از آنان در پایان مکالمات استنتاج نمی شود.

اینجاست که تماشاگران این مناظره ها پلی مجازی با کمک ارسطو بین نظرات افلاطون و بلاغت سوفسطائیان ایجاد و جملگی خود را در حلقه سوفیستها تعریف می کنند.

آقای میلانی هم در کتابش هر چه تلاش می کند که با استناد به دلایل جمع آوری شده یا نشده، ضربات کاری بر شاه وارد آورد تا وی را یک مستبد، یک نوکر امپریالیزم، یا یک هموسکسویل، یا یک زنباره، در کنار دزد ثروت ایران و آدم کش، و… نشان دهد. (این بر شمرده ها محورهای اصلی کتاب را تشکیل می دهد، حد اقل جزو دلایل اصلی شروع نگارش می توان از آن نام برد.)

در پایان پردازش به هر موضوع به استدلالات خلاف انتظار می رسد. وی قانع نمی شود اما نظراتش همانندی ناخواسته‌ای با نظرات افلاطون در نقد سوفیستها پیدا می کند. من خواننده و امسال من، در داوری، از محقق و راوی این اثر تحقیقی، فاصله می گیریم. ضمن زدن مهر تایید تقریبا بر همه بر شمرده ها و قبول ابهامات در کارنامه شاه همراه داوری مردم، آن زحمات را مصادره می کنیم چون آقای میلانی سالها پس از اتمام کتاب خود این گونه می خواهد. به دلیل اینکه در داوری اش نسبت به سی سال پیش تغییر چندانی دیده نمی شود (آخرین پرگار بی بی سی).

چه بسا آقای دکتر اسماعیل خوئی یکی از درس آموخته های این اثر باشد که با یک فهم مدنی از تاریخ، با شجاعت والا به پوزش خواهی از مردم وازخاندان پهلوی، گذشته خود را اصلاح می کند و در صف ماندگاران تاریخ، چون سوفیستها علی الرغم کج فهمی افلاطون و آقای میلانی، قرار می گیرد.

در پردازش تمامی موضوعات تقریبا مجبور به داوری شده، حال درست یا خنثی. جز در مورد رابطه شاه با زنان که یک امر قطعی و ناپسند در فهم عامه هست نگاه متمدنانه ای را شاهدیم. شاید دلیلش این می تواند باشد که این ضعف مردان، شاه و گدا ندارد، همه را در بر می گیرد.

گر حکم شود که مست گیرند   در شهر هر آنچه هست گیرند

از سوئی و از سوی دیگر تصاحب خدمتکار خانم، توسط آقای مارکس چه بسا علی الرغم میل باطنی آن خادم خانواده، و یا تعرض و تجاوز آقای ولتر! به خواهر زاده خود، و یا این اواخر ماجرای مونیکا و آقای کلینتون، و بیشماران دیگر را که باید پاسخ گو باشد. تنها در اسطوره ها یک مورد را
می توان سراغ داشت، که اگر درست باشد، مقاومت یوسف در برابر ذولیخاه “ذلیخاه”.

راستی را چرا اینگونه است. شاید یکی از دلایل عدم ترشح تکتسترون در مردان است و یا نه کم نیستند در میان زنان که عروس هزار دامادند. از ذولیخاه و کلیوپاترا گرفته تا بیشماران دیگر و خلاصه این که زنان هم اگر مثل مردها هم غریزه بودند زندگی مشترک عرف یا متمدنانه را نمی دانم چگونه باید تعریف می کردیم. همین قدر می توان گفت به برکت به بار نشستن درک و فهم متمدنانه در دنیای غرب، در حال، علی الرغم فریاد نظامهای ایدئولوژیک از جمله جمهوری های اسلامی دال بر فحشا و فساد در دنیای متمدن، آمار فرار عاطفی زیر ده در صد است. بگذریم چاره ای نیست جز اینکه گفته شود، که در یک توافق نانوشته، زن و مرد توافق کرده اند که از گناه هم بگذرند.

اما در مورد شاه و سایر شخصیتهای هم عرض داوری از جنس دیگری است. آنان که جدا از لغزشها، به ارزشهای خانوادگی احترام می گذارند باید دیده شوند. نه آنان که بی حرمتی به این ارزشهارا یک ارزش بدانند. در این مورد هم نسبی گرایی تاریخی، شاه و همسرش را در ردیف شایسته ترین آنان می داند، بخصوص همسرش را.