فصل سوم بخش اول : طبقات اجتماعی

بخش اول، طبقات اجتماعی

 در تضاد با همند یا در تعامل با هم

کتاب نگاه به شاه، که از منظر مارکسیسیم بدان نگاشته شده، ببینیم خود این منظرگاه، تا چه میزان پایه در علم ودانش جامعه شناسی دارد. همانگونه که قبل تر بطور پراکنده به مارکسیسم اشاراتی شده، واژه ای است فلسفی، معمولا اسامی و مکتبهایی که با پسوند ایسم همراه اند، مفهومی هستند فلسفی، در این نگاه عام برخی نامها از جمله لیبرال دموکراسی به لیبرالیسم، نظرات داروین به داروینیسم به غلط تغییر نام یافته و نیز گفته شد، که مفاهیم فلسفی شبه علم تعریف شده اند. لذا گر چه، در فلسفه تاریخا بدرستی از آن با عنوان مادر علم یاد می شود، اما از ۶۰۰ قبل از میلاد با تولد علم تاکنون به تدریج از علم فاصله گرفت و نهایتا در برابر علم ایستاد.

هر نظریه ای، چنانچه در دانشگاه تجربه، به کسب مهر تایید در کارنامه خود، به اصل باور، ابطال پذیری هر مفهوم غیر علمی رسید، به جایگاه علمی فرامی روید. که مارکسیسم نتوانست.

حال با هم، نه با نگاه فلسفی، بلکه با معیارهای جامعه شناسی ببینیم، کدامیک از آموزه های مارکسیستی با دانش همسو و کدامیک تمام قد در تقابل با دانش، شبه علم را برای بیش از یک قرن با نام جعلی فلسفه علمی به تجربه گذارد و ببینیم که حاصل آن چه شد.

مارکسیسم نقطه آغازین شکل گیری جامعه را با استفاده از کلمه فورماسین اجتماعی (به معنی تشکیلات در ترجمه آلمانی) این گونه می بیند. و آن را یعنی جامعه انسانی را پس از شکل گیری طبقات با گزاره های غلط، اینگونه تفسیر می کند. جامعه برده داری، جامعه فئودالیسم، جامعه سرمایه داری، جامعه سوسیالیستی یا کومونیستی

۱- جامعه برده داری.

 ایشان خود تعریفی از برده و تاریخ پیدایش آن که مهمتر از تعریف آن است، در متون تاریخی ارائه نمی دهند. بلکه جامعه شناسان دیگرند که تاریخ آغازین آن را به بیش از چهار هزار سال قبل در مصر باستان، قبلتر در بابل، آن را اینگونه شرح داده اند. که در آن سرزمین، تعداد جمعیت بیکار وگرسنه آنقدر زیاد بود که این خیل انبوه حاضر بودند در ازای تنها سیر کردن شکم خود، برای هر کس و هر کجا که باشد کار کنند.

تا بدین جای کار از نام برده در تاریخ نشانی در دست نیست. هنگامی که این نیروی گرسنه، خود را به هر دلیلی در اختیار دیگری قرار داد، یا بصورت کالابا نام ابزار کار همانند بیل و خیش و … به خرید یا فروش رسید نام برده بر وی اتلاق و خریدار آن با نام برده دار در تاریخ پا به عرصه می گذارد.

مفهوم این تعریف می رساند که جامعه طبقاتی، قرنها قبل، بر اساس فهم درست هگل در توضیح (ماتریالیسم تاریخی) در سرزمین هایی که واحه های انسانی و بعدتر ساختار شهرنشینی در آنها شکل گرفته گفته می شود. همانند، بابل و یا مصرو قبل تر در هند و چین.

می توان اشکال‌ مهم و اولیه مارکسیسم را، از طبقاتی شدن جامعه انسانی دانست. مارکس ستایشگر جامعه بی طبقه است و الگوی جوامع اولیه زیستی را، که خود نام کومونهای اولیه بر آن نهاده را که نقطه آغازین تاریخ می باشد، نقطه پایانی جهان هم می داند. و بر این اساس، فتوای نابودی تمدن را به عنوان یک عارضه نا ماندگار تاریخی صادر می نماید.

برخی از مارکسیستها براین اعتقادند که ما، سه تا مارکس داریم، مارکس فیلسوف، مارکس جامعه شناس، مارکس اقتصاد دان.

امروزه با نگاه پرسش گرانه از مارکس، می بینم این نظریه با شکست در هر سه عرصه در تجربه، نه تنها کارنامه قابل دفاعی ندارند، بلکه به عنوان معارض و شاکی تمدن، در طول بیش از یک قرن، اینک باید خود آن سوی میز محکمه تاریخ بنشیند و پاسخگوی این همه جنایت رفته بر بشریت باشد. چرا؟ چون شبه علم را علم تعریف کرده (فلسفه علمی). چون با نگاه فلسفی به هر سه عرصه، ورود کرده.

و اماجامعه شناسی کلاسیک، جوامع تاکنونی در تاریخ را این گونه تعریف می کند.

۱- جوامع ابتدایی یا جامعه زیستی

۲- جوامع عقب مانده

۳- جوامع در حال پیشرفت

۴- جوامع پیشرفته ویا همان جوامع متمدن

پیدایش تدریجی این جوامع، ناشی از پیدایش حرفه ها و پیشه های گوناگون می باشد که خود، محصول تقسیم کار است. ادامه تاریخی این روند، سبب پیدایش طبقات اجتماعی گوناگون در سیر این چند هزار ساله تعریف شده.

مارکس تا اینجای کار با این روند، مشکلی ندارد، اما با محصول آن که جامعه طبقاتی می شود کینه و دشمنی بی اساسی می ورزد. او یا نمی دانسته که دارد دشمنی می‌ورزد یا اساسا نمی داند که خود و تفکراتش محصول طبقاتی شدن جامعه انسانی است.

اگر طبقات در روند رشد و کمال شکل نمی گرفت!؟ انسانها یا باید چهار دست و پا راه می رفتند، و یا هنوز در جنگلها دنبال خوراک بودند. همانگونه که انسانهای اولیه چنین زیست می کردند.

 باید، تاکید می شود، باید، یکی به اندازه بقیه کار یدی انجام نمی داد، تا برایش مجال فکر کردن فراهم می شد. اندیشیدن نقطه شروع تکامل تعریف شده.

کشف استعدادها، خلاقیتها و … همگی محصول داشتن فرصت بیشتر انسانهایی است که کار یدی آنان را، دیگران انجام می دادند. تا آن فرد یا افراد، دستآوردهای ساده تر شدن و افزایش محصول بیشتر را با کشفیات و یا با اختراعات خود برای قوم و قبیله خویش فراهم آورد تا مارکسیسم پا به عرصه گذارد! و طبقات را دشمن بالافطره هم دیگر معرفی نماید. طبقاتی که در سایه رشد مدنیت، در تعامل باهم به تولید مشغولند.

او مطالبات طبقاتی را تضاد طبقاتی آن هم از جنس آشتی ناپذیر (Antagonism) به تاریخ معرفی می نماید. تا جایی که تاریخ را سراسر جنگ “طبقاتی” تعریف می کند. طبقات همه نوع مشکلی با هم دارند! جز تضاد.

وی با دادن این حکم به تاریخ مراجعه نکرده تا ببیند، اولا در این تاریخ سراسر انباشته از جنگ، که فقط تا سال 1980 انسانها تنها ۲۸۶ سال در صلح با هم بوده اند. بقیه سالها را طبقات هم عرض یعنی اشراف با هم، سلاطین با هم و مهم تر از همه ایدئولوگها با هم، و هر دو با تمدن جنگیده اند. در حالی که جنگ طبقاتی در میان این همه، به یکی دو مورد بیشتر اشاره ندارد که مهمترین آن نبرد اسپارتاکوس در” روم” گویا در قرن اول میلاد اگر این تاریخ دقیق باشد و نبرد قباد انوشیروان با مزدکیان که این هم بیشتر نبرد ایدئولوژیک با مدنیت است تا طبقاتی، چون مزدک خود یک رهبر مذهبی بوده (مغ) تا یک فرد از طبقات فرودست.

طبقاتی نویسان، بدون مراجعه به تاریخ، مقابله وی با بعضی از نارسائی ها و یا ناسازگاریهای مرامی خود با آئین زرتشت را تضاد بین دو طبقه به تاریخ معرفی کرده اند. با نام نبرد فرودستان بر علیه طبقه فرا دست. با تکیه بر درست بودن نظرات و مستندات مارکس و مارکسیسم، که تاریخ را یکسر جنگهای طبقاتی تعریف نموده.