فصل سوم بخش دوم : تاریخ تمدن تنها با یک فورماسیون

بخش دوم، تاریخ تمدن تنها با یک فورماسین

آغاز و تداوم دارد، تا کره ارض باقی است

هنگامی که سخن از فورماسین اجتماعی به میان می آید، باید توالی آن بر اساس استنادات علمی و تجربی اثبات پذیر باشد. مهم تر اینکه باید جهان شمول باشد.

مارکس اشاره دارد. ابتدا جامعه برده داری بوده که بعد جایش را به فودالیزم می دهد.

کاش ایشان، و همه مارکسیستهای تاکنونی از خود می پرسیدند؟ که تا مادامی که زمین داری بزرگ “که با تعریف مارکس همان فودالیزم است” شکل نگرفته باشد!؟ برده با عنوان ابزار کار، این نیروی عظیم، باید در کجا بکارگرفته شود؟

تاریخ فرش شده، پیش پای من و شما، چه رسد در مقابل پژوهشگران و محققین، با صدایی رسا که فریادش به قولی، گوش فلک را می آزارد، می گوید. بکارگیری از نیروی بردگان، نه تنها در دوران به اصطلاح فودالیزم بوده، بلکه تا سالها پس از ظهور و بروز مدرنیته هم به حیات خود ادامه داده، تا جایی که اوج دوران برده داری در قرن هیجده و نوزده میلادی ثبت شده. بر اساس نظر پژوهشگران، حجم معاملات برده در این دو صده “برای کار بر روی زمین” بیش از تمامی طول تاریخ برده داری است.

از سوی دیگر در گفتار قبل، در یک مورد ازجنگ طبقاتی نام برده شد. اشاره شد به نبرد اسپارتاکوس رهبر برده گان با امپراطور روم که درست روم، در آن دوران، هم در عصر فودالیزم به سر می برده، هم با تمدن نوپای بر گرفته از یونان، در اوج مدنیت به روز بوده، هم برده ها با برده داران در حال جنگ!

چگونه می شود که سه فورماسیون: برده داری، فودالیزم، تمدن، که مارکسیسم آن را سرمایه داری نام نهاده، هم زمان در یک جغرافیا به درج در تاریخ رسیده باشد؟ مگر نه اینکه قرار بوده، فورماسینها یکی بعد دیگری آن هم به فاصله چند قرن، ظهور و بروز پیدا کنند. آیا این نوع  نگاه را حتا، به شبه علم هم می توان نسبت داد؟ چه رسد به نگاه دانش جامعه شناسانه!

همه‌ی جامعه شناسان بر روی این تعریف درست اجماع دارند که برده مساوی است با ابزار کار، تاآغازدوران مدرنیته پس تا مادامی که ابزار جایگزین برای آن پیدا یا ساخته نشود که این اتفاق از ۱۷۳۷ به بعد رخ داده، با هیچ فرمانی، یا هزاران جنگ و اعتراض بشکل مکانیکی، یا مبارزه بر علیه آن با نام برده داری نمی توان در برابر آن ایستاد، بلکه با پیدایش ابزار جایگزین، خود آن نظم موجود از آن روز به بعد رو به انقراض خواهد گذارد.

اینکه کسانی چون ویلیام دو بیلز(Doboylz) در ۱۹۰۹ شعار رفع ستم باقیمانده از فورماسین برده داری در قرن بیستم در دوران دموکراسی در آمریکا سر می دهد نشان از ته مانده های میراث برده داری تا آن روز است.

 برای نمونه:

از سال ۱۸۳۰ با توسعه مدرنیته، و جایگزین شدن نسبی نیروی کار ماشین به جای نیروی انسانی، در بخشی از انگلستان، هر سیاه پوستی اشاره به برده شده به آن خاک پا می گذارده، آزاد می شده.

دو دیگر، جهان شمول بودن هر فورماسین درتمامی جهان، یکی دیگر از مشخصه های جامعه شناسی است. همانند فورماسیون کشاورزی با زیر مجموعه های زمین داری بزرگ یا کوچک با نام فودال در اروپا ارباب در ایران و نامهای دیگر در سرزمین های گوناگون با اسم مصدر فودالیته و اربابی و …

در تاریخ بجز، ابتدا در بابل، مصر، سپس در یونان، در سایر مدنیتها از آن جمله ایران عصر هخامنشی، هند و چین، نشانی از برده و برده داری نیست. بر اساس اطلاعات تاریخی جدید در ایران، کار در ازای دستمزد برای زن و مرد در دوران فرمانروایی داریوش در کتیبه ها آمده، حتا در برابر کار مساوی زن و مرد، مزد زن کمی بیشتر از مرد در بر پا داشتن کاخ آپادانا با سر در دروازه ملل، این نام پر افتخار و پر معنا در آن روز و هم امروز در پرسپولیس، پرداخت شده.‌ تا آمدن اسلام و اعراب به ایران، در ایران سندی در رابطه با خرید و فروش برده در دست نیست.

در هند و چین، تا ظهور جنگها به خاطر برده به عنوان غنیمت جنگی برای فروش، نیز همینطور است. برده از این جوامع گرفته می شده. اما برده ای به خاطر فراوانی نیروی کار در این دو تمدن بفروش نمی رسیده. چون شکمهای خودی، هم اکنون هم از خوردن خالی است!

سوال تاکنون این باید می بود که منابع مورد استفاده مارکس بر گرفته از چه اسناد تاریخی بوده و هست که تا قرن نوزده حتی اشاره ای هم در هیچیک از آثار بجا مانده از تاریخ تاکنونی در دسترس نیست؟ شاید این اسناد را هم استالین از بین برده!؟ و یا خواب و خیال بوده که بر مارکس گذشته.

تنها می ماند این پاسخ. ساختن تاریخ تازه‌ای همچون فهم وی از تاریخ که گفته (تاریخ یعنی سراسر جنگهای طبقاتی و یا این جمله مارکس که ورد زبان ما بود! تاریخ را نباید تحلیل و تفسیر کرد. دنیا را باید تغییر داد) یعنی راه رسیدن به” هدف” انقلاب است و بس.

این بر شمرده ها پاسخ های فلسفه است به علم!

بشنویم زبان علم را. جامعه‌شناسی با این گونه تقسیم بندی های بی پایه، جامعه برده داری، فودالیزم، وسرمایه داری آشنا نیست و نباید هم باشد. همانگونه که در نوشتار قبل گفته شد، جوامع را با صفت عقب مانده یا در حال پیشرفت و یا پیشرفته می شناسند. این که گفته شود این بازی با کلمات است منظور مارکس هم همین بوده این توجیه فلسفی است. وی برای هر سه تعریف خودش، یک بار منفی و نا ماندگار را القاء می نماید تا بتواند، پیشگویی چهارم که سوسیالیسم و کمونیسم هست را بر این ستونهای کج و معوج”چپ و راست” استوار سازد. بعد هم انتظار دارد که فرو نریزد، و با بلاهت کامل زمانی که فرو ریخت گفتند و می گویند که ایراد از گورباچف این خیانتکار عامل امپریالیسم بود.

نو اندیشانش مقصر را عوض می کنند. می گویند خطا از استالین و عمر و زید بوده، مارکسیسم به ذاته خود، هیچ ندارد عیبی.

فصل اول بخش هفتم : مفهوم استقلال

بخش هفتم، مفهوم استقلال

از نظر آقای مصدق و شاه

ویل دورانت مولف دایره المعارف جامعه شناسی، با نام “تاریخ تمدن”، انتخابش را با این تمثیل دلنشین آغاز می نماید. تمدن (رودی است با دو ساحل) و … که اگر جهت این رود را از شمال به سمت جنوب در ذهن تجسم کنیم، غرب رود جایگاه تمدن (تمدن غرب) و شرق رود جای مخالفان مدنیت (لانه ایدیولوژی های گوناگون) از آن روی، کلمه جایگاه برای تمدن انتخاب بهتری است که در این جا برای همه بر اساس رعایت و احترام به موازین عدالت اجتماعی (حقوق مساوی برای همه) جا هست، اما چون در این مکان جای تولید نظریه های متنوع مدنی است؛ جایگاهی برای نابودگران آن در نظر گرفته نشده. نیز ازآن روی کلمه “جای” برای شرق رود انتخاب بهتری است که از تولید نظر مفید و ماندگار خبری نیست. اما تا بخواهید مخالفت با ارزش های مدنی.

 همانگونه که انتخاب نام نوشتار می گوید. هدف اول، دنبال نمودن خط تاریخی تمدن از آغاز تاکنون و نمایندگان آن در حوزه نظر و عمل. هم شخصیتهای بر جسته نماد مدنیت و هم کشورهایی که آن را نمایندگی
می کنند، از سویی و از سوی دیگر افرادی که در حوزه نظر و عمل تمام قد در برابر آن ایستاده اند. چون شرق رود بجای تعامل با غرب آن. با مراجعه نه چندان دور به تاریخ ابتدا گفته ها را بشنویم.

نقل از متن کتاب:

در حقیقت مصدق اصولی را تلقین می کرد که خود وی آن را سیاست موازنه منفی (گویا درست تر مبارزه منفی) نام گذاشته بود. بهترین خط مشی برای ایران این است که هیچ امتیازی به خارجیها واگذار نگردد و هیچگونه کمکی هم از آنها پذیرفته نشود و … مخالفت شدید وی با احداث راه آهن در ایران مثال روشنی از این طرز فکر اوست. به خاطر دارم روزی با کمال جسارت در حضور من اظهار داشت که پدرم در این کار خیانت کرده است و وقتی از وی دلیل خواستم گفت: پدر من راه آهن سرتاسری را فقط برای جلب رضایت انگلیسیها که می خواستند به روسیه حمله کنند ساخته است (این همان روسیه ای است که در سال ۱۳۲۳ آن نامه کذا از طرف مصدق به آنان نوشته شده که در نوشتار قبل مطرح شد).

از او پرسیدم که به عقیده او آیا باید، پدرم راه آهن را در مسیر دیگری احداث می کرد؟ جواب او این بود که اصلا پدرم نباید راه آهن احداث می کرد و ایران احتیاجی به راه آهن نداشت، و مردم بدون آن مرفه تر بودند. وقتی در این زمینه چانه اش گرم شده بود چنین استدلال می کرد که قبل از دوره پدرم ایران فاقد راه آهن بود و بنادر قابل ذکر نداشت و بطرق و شوارع ایران نمی شد اتلاق راه کرد و به علت نبودن آسفالت و پیاده رو مردم تا زانو در گل و لای فرو می رفتند، اما لااقل ایران مستقل بود. (این استقلال همان استقلالی است که آقای مشیری و آقای امینی ها با آن کسب و کار می کنند. (ص ۱۴۹ از کتاب ماموریت برای وطنم.)

به رودخانه تمثیلی ویل دورانت باز گردیم. این روزها شما فاصله دو ساحل را مملو از کشتی های در حال آمد و شد را می بینید که هم چنان بارشان از غرب به شرق ریل راه آهن و لکوموتیو مدرن، دارو، غذا و … و چمدان هایی مملو از کتابهای افلاطون توءفراستوس (شاگرد ارسطو و پس از وی مدیر لوکیون نام مدرسه ارسطو)، جان لاک، نیوتن، بیکن ولتر و … (مهاجمان فرهنگی) به تعبیر مصدقی ها.

و از شرق به غرب، کشتی هایی مملو از مهاجر، که بعضا با غرق در بین راه خالی از مسافر در ساحل غرب، با چمدان هایی مملو از قرآن و تحریر الوسیله و آثار مشعشع استقلال طلبانی چون مصدق، و مصدقی ها از آن جمله بازرگان شاگرد مکتب سیاسی و عقیدتی وی و از هم حزبیهای ایشان، و بعدها همکار او، هر دو نخست وزیر، با این تفاوت که اگر مصدق نتوانست، در مرداد سی و دو به آرزویش برسد بازرگان، او را به آرزویش در بهمن ۵۷ رساند. همراه سروشهاو متحدان روسی، چینی،و کوبایی!

ایرانی را که دانه های زنجیر تمدن، از آنجا آغاز شده، پس از گذار از بربریت و ترک تازیهای هزاره و بازگشت به جوانه های تازه روئیده تمدنش پس از قرنها دوری از جایگاهش را، به دور ترین نقطه شرق رود پرتاب کردند، که در این پرتاب سهم آثاری از: رسو، مارکس، سارتر و … (که جملگی شناسنامه شان غربی است ولی اندیشه شان را در شرق رود به تجربه گذاشته بودند) اگر بیش ازآن دیگری نباشد کمتر از آن نیست.

 ببینیم محمد رضا شاه به استقلال چگونه نگاه می کند. از خودش بشنویم:

 برای ما ایرانیان ناسیونالیسم مثبت مفهوم گوشه گیری و جدایی ندارد. بلکه معنای آن این است که بدون توجه به امیال و سیاستهای کشورهای دیگر هر قراردادی که به نفع کشور ما باشد منعقد سازیم و از تهدیدات کسانی که می خواهند برای ما رفیق انتخاب کنند نهراسیم. ما تنها از نظر اصول مبهم و بخاطر اینکه با کسی متحد باشیم، وارد عقد اتحاد نمی شویم بلکه منظور ما از هر اتحادی، تامین منافع آشکار ماست.

ما دوستی هر کشوری را می پذیریم و حاضریم از تجارب علمی و فنی آن کشور استفاده کنیم به شرط آنکه چنین دوستی و ودادی به منافع یا استقلال ما لطمه وارد نسازد. ما به سیاست سست بی طرفی منفی معتقد نیستیم و با دوستان خود بدون پرده پوشی و ریا دوستی می ورزیم، و از آنان نیز همین انتظار را داریم. و اگر بعضی از کشورها از رفتار ما در خشم شوند و به توهین و تهدید ما اقدام کنند، نسبت به آنها رفتار نادرستی پیش نگرفته و رفتار خود را نسبت به آنها تغییر نمی دهیم زیرا ما جغد نیستیم که از فراز ویرانه بناله و به ندبه بپردازیم. یا از پشت رادیوی بین المللی به ناسزاگویی پرداخته و همه را مقصر وانمود کنیم و خود در فقر و فاقه بسر بریم. (از همان کتاب ص۲۳۱)

 ایشان، مصدق، راه رفتن اما با نعل وارانه و تمامی دارو دسته ملی ها و ضد امپریالیست ها در تاریخ. وی را نوکر غرب، وطن فروش و … معرفی کرده! خود را مستقل و ایران دوست. تاریخ را با اینگونه اشخاص استقلال خواهی سر سازگاری نیست.