فصل سوم بخش ششم : احترام

بخش ششم، احترام

شما به کسی که به غرایز انسانها،از جمله غریزه مالکیت فرمان نابودی می دهد احترام می گذارید؟

هر چه تلاش شد تا ادامه نقد از لابلای انبوه کلماتی از این دست را که دهه هاست از ادبیات ایران حذف شده، کلماتی مانند، بورژوازی، پرولتاریا، فودالیزم، خرده بورژوازی و … عطای این نقد را به لقایش ببخشم! می بینم همین کلمات مطنطن آن روز، و مشمئز کننده امروز که زیور هر نوشته‌ای بودند، کار دست بشریت دادند.

وقتی پیش بینی های “علمی مارکس” بخاطر بالا بودن ملاط علمی آثارش، در اروپا به دلیل رشد دموکراسی نوپای آن، به گل نشست “چون پیشبینی کرده بود اولین کشوری که پس از انقلاب پرولتاریایی از این همه رفاه و آسایش بر خوردار خواهد شد کشور انگلستان یا آلمان خواهد بود!” آمد در روسیه، چین، کوبا و … ایران، کشور تازه از بند قوم قجر رها شده، درب دکان انقلابش را گشود. به محض گشودن درب، با دیدن کلماتی از نوع همان، بورژوازی و… در ویترینش که همانند کلیه آثارش، جنگلی است انباشته از این کلمات “ماندگار”، سیل سینه چاکان طرفدار پرولتاریا، پشت تئوری تفسیر جهانش، که نه، بلکه تغییر آن (انقلاب ) صف کشیدند.

شاعر و نویسنده و خواننده و تئاترنویس و فیلم ساز و … در صف مقدم! بقیه هم مرگ بر شاه گویان، پشت سرشان.

هر که تلاش داشت، توبره اش را با پرداخت گزاف از آن گنجینه کلمات پر کند، تا بتواند به زور، آنها را در اشعار و یا، در داستان، سناریو فیلم یا تئاترش جای دهد. برخی هم جیب یا کیفشان را مجبور بودند پر کنند!!! تا از بقیه عقب نمانند.

اجازه بدهید با نیشخند تلخ طنز به این تراژدی نگاه کنیم، مثل فروغ فرخزاد بیچاره. که اگر ادای مرادش را در نمی آورد، و یا آن چرندیاتی را که در کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد، که نه با ویژگیهای شخصیتی وی همسو بود و نه با آثار قبل و بعدش هم نگاه، تنها برای این که آقای دکتر رضا براهنی سر دبیر شعر مجله فردوسی، یکی از آن دکاندارن که در کنار بقیه، مارکس فروشی می کرد و سمت بنکداری هم داشت، اجازه ورودش را، به جمع نوابغ، و تهیه کنندگان خوراک انقلابیون، با عنوان باشگاه هنرمندان، شعرا و نویسندگان متعهد را صادر کند! کفشها را برکند و پای برهنه زد میان انقلابی نویسان خمار…

من خواب دیدم که کسی می آید

کسی دیگر، کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست

……..

او حتی از امام زمان هم که مادر او را یا قاضی و القضات و یا حاجت و الحاجات می خواند بهتر است.

……..

…در شب سرد زمستان از راه می رسد

و سفره را پهن می کند

نان را قسمت می کند، مزه پپسی را قسمت می کند و

و هر آنچه را که باد کرده باشد، را قسمت می کند، و سهم ما را هم
می دهد.

وی علی الرغم توصیه‌های براردرش، فریدون گر چه خیلی از خواهر جوانتر بود و رشته مارکس شناسی خوانده بود و به بن بست رسیدن مارکسیسم در آن دیار را دیده بود، و اینک یکی از شومنهای موفق تلویزیون بود، با پا گزاردن بر روی تجربیات برادر، شد، ویترین حامیان پرولتاریا، با آمدن وی ویترین انقلابیون تکمیل شد.

همه فریاد می‌زدند کارهای من اصله، اصله، بقیه تقلبی است. بر سردر هر دکانی یک چیز نوشته شده بود. یکی نوشته بود، مارکسیسم چینی عین نگاه مارکسه، یکی نوشته بود روسیه ای اش حرف نداره، کارهای ما همه به مهر لنین کبیر ممهور است. بخصوص حزب طراز نوین طبقه کارگرش!!! سر در یک دکه کوچک نوشته بود به کلبه کادرهای پیشرو انقلاب خوش آمدید. امضاء: انور خوجه (رهبر حزب کومونیست، رئیس جمهور، نخست وزیر، مجلس، رهبر و همه کاره آلبانی) دستور العمل نابودی سرمایه داری مارکس را از ما بخرید.

 این دکه که تازه باز شده بود از همه‌ی دکانها شلوغ تر بود. گروه هایی که تازه از مدرسه انقلاب پاتریس لومومبا در حوزه تئوری فارغ التحصیل شده بودند، در اینجا آموزش کاربرد سلاح، ساخت نارنجک و بمب دست ساز، برای راه انداختن جنگهای چریکی می دیدند.

رهگذری که از تماشای فیلم “گوزنها” گذارش به این گذرگاه افتاده بود، می پرسید مگر ما چند تا مارکس داریم؟ مگر نظرات علمی هم تقلبی می شه!!! یکی می گه چینی اش اصله، اون یکی میگه روسیش، مگر مارکسیسم هم مثل اسلامه که، شیعه و سنی و … داره و یا مسیحیت که، ارتودوکس و کاتولیک و پروتستان داره.

یکی که صداش تن صدای تنکابنی را داشت، گفت آقا شرم هم چیز خوبیه، مارکس رو با محمد زنباره عوامفریب مقایسه می کنی!؟ برو مانیفستش را بخوان تا ببینی این ناجی پرولتاریا، این تاریخ شناس بزرگ، این جامعه شناس قرن، این فیلسوف ماتریالیست راجع به دشمنان پرولتاریا چی نوشته این…

رهگذر بیچاره با نگاهی که هزار معنی از آن دیده میشد، گفت، فیلسوف را با جامعه شناسی چکار!؟ تازه، خوب محمد هم ناجی مستضعفان بود. هر دو شون از تاریخی می گفتند، که وجود خارجی نداشت. نگاه فلسفی شان را عین فهم جامعه‌شناسی می دانستند. تنها با این تفاوت که محمد، با فریب عوام، تمدن بروز دوران را نابود ساخت، تا بعدها در سالهای اخیر گفته شود، جا برای رشد “تمدن اسلامی” دو مفهوم بیگانه و در تضاد با هم را فراهم سازد، مارکس با ستیز آگاهانه با تمدن! منتها با فریب نیروی های خواص جامعه! “می توان ادعا داشت تقریبا، با فریب تمامی روشنفکران جهان” فرمان به نابودی تمدن می راند.

محمد خود و مردم را به اطاعت از خدای”خود ساخته” فرا می خواند. مارکس بشریت را به فرمانبرداری از خود، محمد به قانونی بنام شرع برای اداره جامعه باور داشت. مارکس کلمه قانون را ابزار گمراهی جامعه معرفی می کند.

محمد غرایز بشریت را گر چه غیر آگاهانه، از آن جمله غریزه مالکیت را محترم می دانست. مارکس حتی این بدیهی ترین خواست انسان را یا نمی شناخت، یا آن را همسو با پیشبرد اهدافش نمی دانست، لذا فرمان به نابودی مالکیت و مالک با هم را از راه برپایی انقلاب صادر می کند. زیر عنوان بر پایی عدالت اجتماعی.

اگر بپذیریم که عدالت اجتماعی، یعنی به رسمیت شناختن تساوی حقوق انسانها، اعم از رنگ پوست، نژاد، قومیت، زبان و… در برابر قانون، مارکس “قانون نا باور” نمی تواند به عدالت اجتماعی باور داشته باشد. چون او همه رسالتش نابودی شرایط موجود و بر پایی جامعه بی طبقه “از نوع همان جامعه دلخواه رسو” است. لذا عدالت اقتصادی، هم نه، بلکه تساوی اقتصادی را، عدالت اجتماعی تعریف کرده. آنهم مصادره ای نا درست. چون رسیدن به عدالت اجتماعی یکی از زیرمجموعه های مهم تمدن باوران است.

اشارات مندرج در کتاب مانیفست در باب نوع نگاه مارکس به مالکیت، مخصوص کومونیستها است. چون فروپاشی آنچه که این گونه ساخته شده بود آنها را قانع نمی سازد. ص۲۰

وظیفه “مانیفست کومونیستی” عبارت بود از اعلام نابودی آتی و احتراز ناپذیر مالکیت کنونی بورژوازی…ص ۴۴

هنگامی که نیروهای مولده در هم شکستن تمام موانع را آغاز می کند جامعه بورژوازی و مالکیت آن را دست خوش خطر می سازد…ص ۵۶

صفت ممیزه کومونیسیم عبارت است از الغاء مالکیت بطور کلی نیست بلکه مالکیت بورژوازی. ” تفاوت در چیست؟” ص ۵۷

از این لحاظ کمونیستها می توانند تئوری خود را در یک اصل خلاصه کنند: الغاء مالکیت خصوصی. ص ۶۷

در پیشروترین کشورها می توان به طور کلی اقدامات زیرین را مجری ساخت، ضبط املاک و صرف عواید آن برای تامین مخارج دولتی، مالیات تصاعدی سنگین، لغو حق وراثت .و اشارات بیشتر.

این که قبل یا بعد این توصیه ها هدفهای درست یا نادرستی به دنبال آید، که عمدتا از درون چنین رهنمود هایی به هدف درستی نمی توان امید داشت! در پیام اصلی مارکس تغییر ی ایجاد نمی کند. که می توان جهل تاریخی بر آن نام نهاد. یعنی تبر آجین کردن تنه درختان بارور، برای برپاداشتن، آتش انقلاب، و رویاندن درختان کج و معوج نابارور.

فصل سوم بخش پنجم : مارکس معمار انقلابات

بخش پنجم، مارکس معمار انقلابات

سوسیالیستی، شاگرد روسو معمار انقلاب کبیر فرانسه

ص ۳۴ از کتاب مانیفست حزب کومونیست، طبع چین. تاریخ کلیه جامعه هایی که تاکنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. مرد آزاد و بنده، پاتریسین و پلبین، مالک و سرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، در تضاد دائمی بوده و… پایان نقل قول.

 از دید مارکس تمامی انسانهای، آزاد، پاتریسین (مالکینی نظامی، صاحب زمین)، مالک، استادکار ستمگر! بنده و پلبین (کشاورزان پاتریسین) و سرف و شاگرد، ستم کشند. انتظار دارید، یا مارکس انتظار دارد که علم، مهر تایید بر این تعاریف بگذارد؟ استاد و شاگرد “در تضاد دائمی” هستند!!! و بقیه هم!

به تاریخ بر گردیم تا ببینیم چه میزان بنده، سرف و پلبین برای صاحبان خود که چه فداکاری ها که نکردند. تنها ستمگر و ستمکش اگر درست تعریف شده باشد، در تضاد با همند. که این خود در نسبیت گرایی تاریخی، تشخیصش دشوار است. برای نمونه نظام ستمگر سابق بر علیه “اقلیتی کوچک”، جایش را داده به ستمکاری بزرگ، بر علیه اکثریتی بزرگ و … گر چه ستم به یک فرد هم معادل ستم به جمع به درستی تعریف شده، اما اعمال فشار، حتی حذف اقلیتی که باعث نابودی اکثریت پر شمار جامعه می شوند! نه تنها ستم محسوب نمی‌شود. بلکه درست عملی است به سود جامعه.

اگر تضاد طبقاتی یکی از ستونهایی است که باید سوسیالیسم و سپس کمونیسم با حذف آن، بر روی آن بنا شود؟ خود این ستون از بی تکیه گاهی پی تکیه گاه می گردد! واقعااشکال کار در کجاست!؟ گیریم حرف مارکس درست، چرا تمامی کسانی که از نگاه مارکس ستمگر نامیده می شوند، جملگی یا فرزندخواندگان مکتب خود مارکس هستند که نامشان در تاریخ ثبت شده، و یا تمامی به قدرت رسیدگان انقلابی، از آن جمله، تمامی ژاکوبنهای انقلاب کبیر فرانسه، روبسپیر، دانتون و اگر اشتباه نکنم که خود بدست ژیرودنها به گیوتین سپرده شدند، و انقلابین روسیه، لنین، استالین، و … چین و کوبا و کره و … و یا فرزندان سایر ایدئولوژیهای همسان مارکسیسم، از آن جمله انقلابیون خودمان، که جایگاه ویژه در تاریخ دارند! که تاریخ هم حتی، حاضر به درج نامشان در خود نیست!!!.

لذا تمامی حاکمیتهای بر آمده از انقلاب، که حاملین ایدئولوژیهای مختلف والا شکل ولی مشترک والا رفتارند، با نوعی فرار به جلو به قول سیاسیون، باقصد کلاهبرداری از تاریخ، می شوند مدافع ستمدیدگان. این جا است که فریاد اوریپید در نمایشنامه هایش از اکروپلیس تا فورم روم آن را فریاد می زند. دروغ بس است!

از مانیفست ص 64: جامعه نوین بورژوازی، که از درون جامعه زوال یافته فودال برون آمده، تضاد طبقاتی را از بین نبرده است! بلکه تنها طبقات نوین، شرایط نوین جور و ستم و اشکال نوین مبارزه را جانشین آنچه که کهنه بوده ساخته است.

 ادامه ص۴۱: بورژوازی، از طریق تکمیل سریع کلیه ابزارهای تولید، و از طریق تسهیل بی حد و اندازه وسایل ارتباط همه و حتی وحشی ترین ملل را به سوی تمدن می کشاند … و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان را وادار به تسلیم می سازد. وی ملتها را ناگزیر می کند!!! که اگر نخواهند نابود شوند شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن چرا که به اصطلاح تمدن نام دارد. نزد خود رواج دهند. خلاصه آنکه جهانی هم شکل و همانند خویش می آفریند!!!.پایان نقل قول

بورژوازی چقدر جنایتکار و کثیف بوده که ما نمی‌دانستیم. مگرجنایتی بالاتر از این هم می شود که توی بورژوا،  کار و زندگی ات را بگذاری برای متمدن کردن وحشیان. تا جایی که، آنان را، هم شکل و همانند خودت بسازی و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان، بیگانه از توحش در اینجا، یک معنایش متمدنین می توانند باشند که وحشیان را با تمدن آشنا سازی! می شود تا اندازه‌ای حدس زد که کجای کار اشکال دارد.

گفته شده،وقتی رسو کتاب امیلش را تمام کرد.”کل سیستم فکری رسوی تمدن ستیز را مارکس الگوی انشاء مانیفست قرار داده” وآن را ولتر خواند. نوشت که هرکه، این چرندیات را بخواند، راهی برایش باقی نمی‌ماند، جز اینکه چهار دست و پا راه برود. روسو جزو نادر کسانی است که توحش و جامعه بی طبقه، قبل از عهد عتیق را به زندگی متمدنانه، ترجیح می داده و مارکس جز با اعتراف دانشوران اش در نقل قولهای بالا شاگردی استادش را با امضاء اش تائید نموده باشد! جای ابهامی باقی نمی گذارد.

با کنکاش در پردازش این تئوریها، یک خط تاریخی مشخص را می توان به وضوح در آثار مارکس مشاهده نمود. آن هم روم وحشی به تعبیر ویل دورانت، که بی انصافی است، روم کم فرهنگ باستان، است که تمامی استناداتش را شامل می شود. روم فاتح تمدن آتن یا یونان را، روم متمدن دیده و یا اصرار بر این تعریف دارد.

در حالی که روم از گذشته دور تا ایتالیای امروز، نه واضع تمدن بوده و نه شاگرد تیز فهم مدنیت، بلکه تلاش داشته رفتارهای وحشیانه اش را عین تمدن تعریف نماید. از آن جمله نمایش برده کشی با نام نبرد گلادیاتورها، و رفتار خشونت بار با برده ها را. حد اقل یک مورد آن در تاریخ روم مشروحا نقل شده، “نبرد اسپارتاکوس “و رفتارهایی را که سخت مورد نقد روشنگران مدنیت است را عین تمدن دیده!. آنچه که در پس و پشت نشانه‌های تاریخی مارکس دیده می شود، بیشتر برگرفته از نظرات ماکیاولی و اطلاعات نادقیق گیبن، مولف انحطاط و سقوط امپراتوری روم، در آثارش مربوط به تاریخ روم می باشد.

تقریبا می توان گفت که از آثار متقدمین اندیشه ورانی که نزدیکی زیادی به آموزه های دانشوران یونان، کسانی چون سنکا، یا سیسرون، و … داشتند! چیزی در نوشته های وی به چشم نمی خورد، چه رسد به فهم مدنیت. که اگر این گونه بود شاید می توانستند، دستش را بگیرند،. تا دنیا شاهد این تجربه تلخ و دهشتناک نمی بود. تنها گهگاهی به شکلی پراکنده اشاراتی از انگلس، آن هم نه با هدف شناسایی جامعه شناسانه ی تمدن، بلکه با نظر استیضاح و مردود شمردن آن و با توجه به استفاده از ادبیات خشن، نوشتارهای هر دو بخصوص در قلم مارکس، تردید ی در این نوع نگاه باقی نمی گذارد، که با تمدن کلاسیک یونان بیگانه بودند. اگر نگاه ماکیاولیستی، اندکی هم از مفاهیم تمدن بهره داشت! مارکس امروز فاتح تاریخ بود. اما نگاه و رفتار خاندان مدیچی با همه کاستی هایش بود، که فاتح تاریخ گردیدند. فاتحینی که میکلانژها و داوینچی ها، معماران اولیه رنسانس را پشتیبان بودند و وزن نگاه اومانیستی آن دوران بود که اندیشه روشنگرانه را شکل داد، نه نگاه روشنفکرانه ایدئولوگها