فصل اول بخش پانزدهم : آیا مولانا همان حلاج است؟

بخش پانزدهم، آیا مولانا همان حلاج است؟

ایران گم شده در، بربریت تا کنون بربر مانده، و در آتش ایدیولوژی رنگ عوض کرده، ققنوس وار، سوخته و می سوزد و از خاکستر بر جا مانده ی فرزندان فرزانه اش فانوس بدست در گذرگاههای تاریخ سنگفرش شده از دوران داریوش و نواده گانش ایستاده اند، تا آنانی که از داروالحکمه های مامون به دلیل بازی گوشی یا شیطنت و از همه مهمتر به دلیل تفاوتهای بسیار زیاد بین فهم مدنی و جهل ایدیولوژیک به خاطر مدیریت دورگه نچندان لایقش هارون و مامون، تجدید یا رفوزه شده اند را، هدایت گر باشند. (گفته شده مامون پسر هارون الرشید مادرش ایرانی بوده)

این‌ که در آن روز گار داروالعلم ها یا داروالحکمه ها در تاریخ به ثبت رسیده؟ خود گواه آشکاری است بر بود عالمان و حکیمان فراوان در قبل از فروریزی کاخ ساسانی و این نیست مگر اینکه در آن دوران، در جای جای این سرزمین از اینگونه جایگاه ها و حتی دانشگاه های دانش و فلسفه وجود داشته که بعدها اسلام بوسیله همین فلسفه دانان، لباس ماندگاری را بر تن ناموزونش دوختند و کراواتی هم برآن آویختند و شدند، آل احمد و سروش و اردوغان. یک روز احمد بصری شدند لباس معتزله پوشیدند و دم از عقلانیت اسلام سر دادند. و روز دگر همانگونه که تمدن را اسلامی کردند! (چه رابطه ای است بین تمدن و اسلام، جز جنگ و ستیزش با تمدن، می توان در طول تاریخ تا هم اکنون، نشانه دیگری از آن سراغ داشت! جای پرسش است)

عرفان در تقابل آشکار با دین را هم اسلامی نمودند. تا کوره راه های متعدد جهت دوری هر چه بیشتر بین ایرانی و گذشته پر افتخارش ایجاد نمایند.

اشاره به عرفان به میان آمد. بگذارید تا مکث کوتاهی در تعاریف متعدد از آن داشته باشیم. قبل از آن توضیحی راجع به رابطه فلسفه با دانش جامعه شناسی کار را آسانتر می سازد.

قبلا اشاره شد به تالس از اهالی ملط در آسیای صغیر در قرن شش قبل از میلاد با قدم نهادن علم بر عرصه، فلسفه گر چه مادر آن بود، ولی در تقابل با آن قرار گرفت. و رفته رفته در برابر آن ایستاد. بیشترین تعارض فلسفه، با جامعه شناسی است. چون بسیار شبیه مفاهیم آن است. در همین رابطه نزدیکی با جامعه شناسی است که فلسفه شبه علم نام گرفت، شد نقطه آغازین دردسرها تا هم اکنون در حوزه علوم انسانی. با تکیه نادرست بر همین مرزبندی نا محسوس است که ایدیولوژی می شود صفت ناهمگن برای تمدن، غلط مصطلح، تمدن مسیحی، تمدن اسلامی و عرفان اسلامی و …

جامعه شناسی کلاسیک (خردگرایانه) داده هایش برگرفته از پاسخ مثبت تجربه به عرف است. (هم سنخ تجربه علمی است) (فلسفه احساس یا آرزوی فیلسوف است که جای تجربه می نشیند) و زمانی که احساس یا ایده، و یا ایدئولوژی خود را به تجربه گذارد و جواب منفی گرفت با بحران نادرستی یا ناماندگاری مواجه می گردد. همانند تمامی نظامهای مارکسیستی یا نظامهای دینی. چرا؟ چون بعضا لباس علم بر تن فلسفه پوشانده اند.

به عرفان و توضیح جامعه شناختی آن بر گردیم زیرا روشنایی فانوس آن مقدم بر سایرفانوسهاست. عارفان در هر دین از زمره روشنگران آن جامعه اند. می توان گفت تنها عارفی که با کمتر ابهام گویی عرفان را در تقابل با اسلام درست تعریف نموده، فریدالدین عطارنیشابوری است. بقیه یا نزدیکی زیادی با عرفان دارند، مانند سکاندار ادبیات ایران “حافظ” یا اهل تصوف مانند هماوردش مولوی صوفی در اشعار مثنوی، و عارف در غزلیاتش.

در این جا بار دیگر مرز علم و شبه علم را به عریان می بینیم. عرفان برگرفته از عرف فهمی است زمینی، تصوف یک پایش زمینی است پای دیگرش کاملا آسمانی. تصوف به استناد مثنوی مولوی این فهم فلسفی را توضیح میدهد که انسان برای شناخت خداوند یا حقیقت، نیازی به فرستاده یا رسول ندارد. بلکه خود میتواند با خالق خود در ارتباط قرارگیرد. یعنی حذف نبوت. که گامی است مثبت.

عرفان به استناد آنچه عطار فقط در منطق و الطیر می گوید تنها در این کتاب، چون بقیه آثارش چه به لحاظ معنا و چه به لحاظ بافت و سبک ادبی هیچ قرابتی با منطق و الطیر ندارند، بیشتر مجعول به نظر می رسند. در این اثر تمثیل گونه خدا را با عاریت گرفتن از فرزانه طوس در قامت شهریار پرندگان “سیمرغ” تصویر و به درگاه رسیدن تنها سی تا از مرغان پس از گذار از هفت وادی که به هفت شهر عشق در ادبیات شهرت دارد به کوه قاف
می رسند. منزلگاه سیمرغ. سی پرنده در خواب یا در آینه خود را سی مرغ دیدند. و زان پس خود را سیمرغ نامیدند.

در این واکاوی از عرفان، به یک پاسخ مهم از کلماتی چون، اسطوره، حماسه و فرهنگ، یعنی عنصر ماندگار “عرف” هم دست یافتیم. تصویر پردازی ذهن می شود اسطوره، ریاضت چهار صد هزار مرغ برای رسیدن به سیمرغ و تنها زنده ماندن یا رسیدن سی تا از آنان به کوه قاف می شود حماسه، تغییر نام سی تا مرغ به سیمرغ فردوسی یعنی به فرجام رساندن حماسه می شود فرهنگ یا همان “عرف”. می دانم سنگین و خسته کننده شد. ایراد از فلسفه است و یا ضعف از قلم من یا هر دو. که بعد تر حسین ابن منصور حلاج در پای چوبه دار می گوید: آنچه در آسمان جستجو می کنید، منم بر روی زمین، فریاد بر می آورد “اناالحق”حق منم نه حق در من هم هست و جان در راه این پایمردی نهاد.

حقیقت، کلمه نامکشوف در فلسفه، تنها در جامعه شناسی است که ریشه آن “کلمه حق” دارای معنی بدون ابهام می باشد یعنی تمامی حقوقی که قانون برای شهروند تعین نموده می شود حق آن شهروند.

اما در اینجا حقیقت مجازی فاقد معنای قابل دفاع است، آنجا معنای مادی پیدا می کند که بر می گردد به حلاج. من حق هستم. نه حق در من هم هست. سفسطه ای که فیلسوفان بدان بسیار دست یازیده اند. فلسفه به دلیل همین نامستند بودنش نه مورد علاقه هست! و نه مورد استفاده. خود عرفان هم که هردو پایش در دانش می باشد، دیگر لااقل در مدنیتها تاریخ مصرفش گذشته. ما هم از هردوی آنها می گذریم و بدنبال فانوس داران، فرجام کار را پی می گیریم.

از کوه قاف همراه با حکیم فرزانه اش فردوسی کبیر، راهی دشت ایران زمین به راه خود ادامه می دهیم. از دور چهار راهی در چشم انداز هست، نزدیکتر تابلویی با نشانه قاشق و چنگال، (امروزه در بعضی از کشورها قاشق جایش را داده به کارد اما آدرس همان عکس تاریخی در نوشتار قبل می باشد، و قدمت آن)، که جلب نظر می کند. با چهار فلش. شمال خانه سیمرغ، البرز کوه، سمت راست سمرقند و بخارا، با خط زیبای رودکی نوشته شده و سمت چپ کربلا و نجف، بیت والتازی. جنوب پارسه (پرسپولیس).

حکیم می گوید. شنیده ام که در دار و الحکمه مامون آثار با ارزشی از دانش یونان جمع آوری و بعضا ترجمه شده، که قبل از شروع کار بدانها نیاز است. ضمنا شنیده ام که در جمع شعرا و بزرگان ادب دقیقی طوسی هم هست که دست به کار شاهنامه شده بود. اما نیمه کاره رهایش کرد. دیدن او، و امیر اسماعیل سامانی از نوادگان تاریخی پادشاه جوان و نگون بخت ساسانی “یزدگرد سوم” که: ایوانی مداین وار بر پاداشته، در کنارش کتابخانه بزرگی، که تنها نسخه باقیمانده از کتاب سوزان “خذای نامک” در آنجاست، که بدان سخت محتاجم.