فصل سوم بخش دوم : تاریخ تمدن تنها با یک فورماسیون

بخش دوم، تاریخ تمدن تنها با یک فورماسین

آغاز و تداوم دارد، تا کره ارض باقی است

هنگامی که سخن از فورماسین اجتماعی به میان می آید، باید توالی آن بر اساس استنادات علمی و تجربی اثبات پذیر باشد. مهم تر اینکه باید جهان شمول باشد.

مارکس اشاره دارد. ابتدا جامعه برده داری بوده که بعد جایش را به فودالیزم می دهد.

کاش ایشان، و همه مارکسیستهای تاکنونی از خود می پرسیدند؟ که تا مادامی که زمین داری بزرگ “که با تعریف مارکس همان فودالیزم است” شکل نگرفته باشد!؟ برده با عنوان ابزار کار، این نیروی عظیم، باید در کجا بکارگرفته شود؟

تاریخ فرش شده، پیش پای من و شما، چه رسد در مقابل پژوهشگران و محققین، با صدایی رسا که فریادش به قولی، گوش فلک را می آزارد، می گوید. بکارگیری از نیروی بردگان، نه تنها در دوران به اصطلاح فودالیزم بوده، بلکه تا سالها پس از ظهور و بروز مدرنیته هم به حیات خود ادامه داده، تا جایی که اوج دوران برده داری در قرن هیجده و نوزده میلادی ثبت شده. بر اساس نظر پژوهشگران، حجم معاملات برده در این دو صده “برای کار بر روی زمین” بیش از تمامی طول تاریخ برده داری است.

از سوی دیگر در گفتار قبل، در یک مورد ازجنگ طبقاتی نام برده شد. اشاره شد به نبرد اسپارتاکوس رهبر برده گان با امپراطور روم که درست روم، در آن دوران، هم در عصر فودالیزم به سر می برده، هم با تمدن نوپای بر گرفته از یونان، در اوج مدنیت به روز بوده، هم برده ها با برده داران در حال جنگ!

چگونه می شود که سه فورماسیون: برده داری، فودالیزم، تمدن، که مارکسیسم آن را سرمایه داری نام نهاده، هم زمان در یک جغرافیا به درج در تاریخ رسیده باشد؟ مگر نه اینکه قرار بوده، فورماسینها یکی بعد دیگری آن هم به فاصله چند قرن، ظهور و بروز پیدا کنند. آیا این نوع  نگاه را حتا، به شبه علم هم می توان نسبت داد؟ چه رسد به نگاه دانش جامعه شناسانه!

همه‌ی جامعه شناسان بر روی این تعریف درست اجماع دارند که برده مساوی است با ابزار کار، تاآغازدوران مدرنیته پس تا مادامی که ابزار جایگزین برای آن پیدا یا ساخته نشود که این اتفاق از ۱۷۳۷ به بعد رخ داده، با هیچ فرمانی، یا هزاران جنگ و اعتراض بشکل مکانیکی، یا مبارزه بر علیه آن با نام برده داری نمی توان در برابر آن ایستاد، بلکه با پیدایش ابزار جایگزین، خود آن نظم موجود از آن روز به بعد رو به انقراض خواهد گذارد.

اینکه کسانی چون ویلیام دو بیلز(Doboylz) در ۱۹۰۹ شعار رفع ستم باقیمانده از فورماسین برده داری در قرن بیستم در دوران دموکراسی در آمریکا سر می دهد نشان از ته مانده های میراث برده داری تا آن روز است.

 برای نمونه:

از سال ۱۸۳۰ با توسعه مدرنیته، و جایگزین شدن نسبی نیروی کار ماشین به جای نیروی انسانی، در بخشی از انگلستان، هر سیاه پوستی اشاره به برده شده به آن خاک پا می گذارده، آزاد می شده.

دو دیگر، جهان شمول بودن هر فورماسین درتمامی جهان، یکی دیگر از مشخصه های جامعه شناسی است. همانند فورماسیون کشاورزی با زیر مجموعه های زمین داری بزرگ یا کوچک با نام فودال در اروپا ارباب در ایران و نامهای دیگر در سرزمین های گوناگون با اسم مصدر فودالیته و اربابی و …

در تاریخ بجز، ابتدا در بابل، مصر، سپس در یونان، در سایر مدنیتها از آن جمله ایران عصر هخامنشی، هند و چین، نشانی از برده و برده داری نیست. بر اساس اطلاعات تاریخی جدید در ایران، کار در ازای دستمزد برای زن و مرد در دوران فرمانروایی داریوش در کتیبه ها آمده، حتا در برابر کار مساوی زن و مرد، مزد زن کمی بیشتر از مرد در بر پا داشتن کاخ آپادانا با سر در دروازه ملل، این نام پر افتخار و پر معنا در آن روز و هم امروز در پرسپولیس، پرداخت شده.‌ تا آمدن اسلام و اعراب به ایران، در ایران سندی در رابطه با خرید و فروش برده در دست نیست.

در هند و چین، تا ظهور جنگها به خاطر برده به عنوان غنیمت جنگی برای فروش، نیز همینطور است. برده از این جوامع گرفته می شده. اما برده ای به خاطر فراوانی نیروی کار در این دو تمدن بفروش نمی رسیده. چون شکمهای خودی، هم اکنون هم از خوردن خالی است!

سوال تاکنون این باید می بود که منابع مورد استفاده مارکس بر گرفته از چه اسناد تاریخی بوده و هست که تا قرن نوزده حتی اشاره ای هم در هیچیک از آثار بجا مانده از تاریخ تاکنونی در دسترس نیست؟ شاید این اسناد را هم استالین از بین برده!؟ و یا خواب و خیال بوده که بر مارکس گذشته.

تنها می ماند این پاسخ. ساختن تاریخ تازه‌ای همچون فهم وی از تاریخ که گفته (تاریخ یعنی سراسر جنگهای طبقاتی و یا این جمله مارکس که ورد زبان ما بود! تاریخ را نباید تحلیل و تفسیر کرد. دنیا را باید تغییر داد) یعنی راه رسیدن به” هدف” انقلاب است و بس.

این بر شمرده ها پاسخ های فلسفه است به علم!

بشنویم زبان علم را. جامعه‌شناسی با این گونه تقسیم بندی های بی پایه، جامعه برده داری، فودالیزم، وسرمایه داری آشنا نیست و نباید هم باشد. همانگونه که در نوشتار قبل گفته شد، جوامع را با صفت عقب مانده یا در حال پیشرفت و یا پیشرفته می شناسند. این که گفته شود این بازی با کلمات است منظور مارکس هم همین بوده این توجیه فلسفی است. وی برای هر سه تعریف خودش، یک بار منفی و نا ماندگار را القاء می نماید تا بتواند، پیشگویی چهارم که سوسیالیسم و کمونیسم هست را بر این ستونهای کج و معوج”چپ و راست” استوار سازد. بعد هم انتظار دارد که فرو نریزد، و با بلاهت کامل زمانی که فرو ریخت گفتند و می گویند که ایراد از گورباچف این خیانتکار عامل امپریالیسم بود.

نو اندیشانش مقصر را عوض می کنند. می گویند خطا از استالین و عمر و زید بوده، مارکسیسم به ذاته خود، هیچ ندارد عیبی.

فصل دوم بخش دهم شاه و کاستی هایش

بخش دهم، شاه و کاستی هایش

در بخش پایانی نگاه شاه به دانش یونان، علاوه بر آنچه که ظرف این سی و هفت سال به عنوان نمادهای پیشرفت، که در سرزمینمان ایران فرش شده، از توسعه مدرنیته گرفته تا پاسداشت هنر، از ارائه دیپلماسی صلح در منطقه، تا تحقق رشد اقتصادی شگفت انگیز، دستآوردهای ملموسی است که محصول کشته دانش یونان را به ایرانی عرضه داشته است.

در حوزه نظر، در آثار مکتوب بر جای مانده، تنها یک کلمه را در چشم انداز خود دارد و آن هم واژه تمدن است و بس. این همه، آن چیزی نیست که به وی تعلق دارد. سهم وی در تاریخ تمدن سهم ویژه‌ای است، که در میان انبوه حکمرانان تاریخ، تنها کسی است که به گواه ارائه دهنده گان معیارهای مدنی در صدر این قله ایستاده است.

برای بهتر نشان دادن این جایگاه باید از رمانتیسیسم کمک گرفت. اگر چهارده صده به عقب بر گردیم. گویی منشور حقوق بشر کوروش را از نوشیروان تحویل گرفته و به جشن پیوند مدنیت کهن با تمدن مدرن، با تقدیر از حکمت یونان به جشن با شکوه آنان در تاریخ نشسته. امروزه بیش از ۲۳ صده از تبین کنندگان گفتمان مدنی، در تاریخ را پشت سرگذاشته ایم.

حال تاریخ از دانش یونان و از رمانتیکهای انقلابی، این سوال را دارد، که این دو خادم ملت و ایران، چه کمبودی، برای تفاخر به میراث داری تمدن و برای من و شما چه کار دیگری باید، از تدارک زیر ساخت مدنیت، تا ارتقاء نام رعیت، خلق، قوم، ایل به ملت “شهروند ” می کردند که نکردند؟ تا ادامه آن را این حکومت، یا شمای روی دیگر سکه، آن را به اتمام برسانید؟ و در آستین، این سوال تکراری که چه نمی بایست می کردند؟ سیاسیون را نباید زندانی می کردند، منظور دار و دسته فلان حزب، فلان چریک یا مجاهد، یا فلان آخوند بهمان آیت الله، باید آزادی به ملت می دادند؟ آیا ملت واقعا آزاد نبودند؟!

شاید منظورتان همین گروه ها و افرادند؟ آیا به تاریخ مراجعه کرده اید، تا خوانده باشید که شاه از شهریور بیست تا مرداد سی دو سلطنت می کرد نه حکومت، که با فرمان آقای کیانوری در سال ۲۷ در دانشگاه وی را ترور نمودند؟ آیا همین نمونه نمی تواند دلیلی برای تعطیل کردن سلطنت باشد؟

ولی دیدیم که وی همچنان سلطنت می کرد نه حکومت. تا اینکه دید در این دوازده سال، با حکومت مشروطه نا به هنگام که دوران اعمالش رسیدن جامعه به آستانه تمدن می باشد. با حکومتگری نخست وزیران متعدد بدلیل کج فهمی ها، بخصوص تفکرات ناب راهبردی آقای دکتر مصدق، ایران دارد به دوره قاجار بیشتر نزدیک می شود، تا به پیشرفت و تمدن، لذا با تلفیق حکومت و سلطنت دیکتاتوری نوع قیصری را آغاز نمود. تا ایران ظرف ۲۵ سال شد ایران آن روز. همانگونه که رم به مدت چهار صده تا پایان دوران امپراطوران ۴۶۷ میلادی اوج شکوفایی تمدن جهانی گردید. با پایان دیکتاتوری قیصری (مثبت) و تسلیم رم به کلیسا مدنیت همانگونه به مخاطره افتاد که دیکتاتوری شاه با انقلاب اسلامی، چون نه نیروی متوسط در یونان کهن، نه در رم ونه در ایران نه در فرانسه لویی۱۶به مرز ۵۰ بعلاوه یک نرسیده بود.

اما نظریات همیشه ماندگار متفکران تاریخ، در تدوین اندیشه مدنی و چگونگی دستیابی به آن، هم اکنون در بسیاری از جوامعی که شرایط ببار نشستن این نهال نو پا فرآهم آمده، پرده از نمایش دستآوردهای خود بر گرفته اند. در دنیای متمدن کنونی، دوران حکومت رانی فرد یا دودمان، سپری شده. بجای چه کسی بهتره حکم براند؟

سخن بر سر کدام قانون اساسی به روزتر، کامل تر، و جامع تر در میان است. با نگاهی گذرا به دنیای متمدن، این نشانه ها، یعنی هر چه کوچکتر شدن دولتها، کمتر شدن تعداد مجرمین در زندانها، خلوت شدن دادگاها، رو به کاهش نهادن رشته‌هایی مانند، حقوق، فلسفه، و از این نوع، نشان از رو به انقراض نهادن دولتها در دنیای متمدن دارد. کمتر کسی است که بداند، نام نخست وزیر کشورهای سویس، دانمارک، هلند، نروژ، بلژیک چیست. نیز نمی دانند پادشاهان این کشورها یا رییس جمهورشان چه نام دارند. تنها زندگی خانوادگی این چهره ها، خوراک مجلات پر زرق و برق دنیای مطبوعات اروپائیان گردیده که جمع کثیری از این راه زندگی می کنند.

تنها چهره شناخته شده آنان ملکه الیزابت، به کهن ترین نظام مشروطه تعلق دارد که بود و نبود وی یک قیمت دارد. همه ساله گروه بیشماری از علاقه مندان به زیارت خانه خدای مشروطه می روند، که همانند همه زیارتگاهها سود سر شاری به اقتصاد آن مکان با خود دارد. با این تفاوت که این یکی سیاحتگاه است، و معجزاتش از هر زیارتگاهی مفید به فایده تر.

گر چه ایدئولوگها این گونه قدردانی را بر نمی تابند. گوئی در خواب بهشت محمد و در رویای مدینه فاضله مارکس در بر پا کردن ختم تمدن پایان تاریخ را نشانه رفته اند.

موضوع این نوشتار با تراژدی شهره به حسنک وزیر بقلم ابوالفضل بیهقی (سبزوار کنونی) در اثر پر افتخار تاریخ نگاری ایران با نام تاریخ بیهقی به پایان می رسد.

با یاد آوری این مهم، که، در تائید پادشاهی ها با نام بهترین نظامها، در شروع و در ادامه، به درستی با قید مشروطه مقید نگردیده. بلکه مشروطه دستآورد ناگزیر پادشاهی ها است. همان گونه چون پادشاهی ها در اروپا.

زنده یاد شاه ایران زمین هم در ضمیر متمدنانه اش، در کارنامه عملی بی کم و کاستش، این پیام مشروطه را فریاد زده، همچنان راه دراز دستیابی به آن را. اما تاکنون هم، صدای وی را در هیچ کجا نمی بینیم که درست شنیده شده باشد. هیچ پادشاهی یا جمهوریی نمی توان کمتر از سه قرن به بار نشستن تمدن”همان مشروطه”را در تاریخش سراغ داشت.

اینکه گروهی بر این باورند که با امضاء قانون اساسی مشروطه، دموکراسی در روش، امکان اجرائی داشته، سخت دوچار کج فهمی تاریخیند. اینان دموکراسی توده ای را با نوع کلاسیک (نوع امروزین آن) یکی دانسته یا می دانند.

شاه با سرعت بخشیدن به آهنگ رشد در همه زمینه ها دچار خطای رشد نیروهای متوسط جامعه شد. چون همان گونه که قبلتر اشاره شد، برای بالا بردن سطح دانش و فرهنگ که تنها ابزار رشد نیروی متوسط جامعه می باشد. ایران آن روز نیاز به زمان بیشتری داشت. باید صبر می کرد. با صد اسف که فضا برای باز شدن، اندکی، فقط اندکی زود بود.

در پایان کتاب، آقای میلانی، به شاه “مرغ دل” اشاره دارد. بیهقی هم در بدار کشیدن حسنک وزیر، از زبان خواجه بوسهل سوزنی، به کلمه “مرغ دل” اشارت دارد، که بین او و حسنک، کدورتی ریشه دار تا مرز حذف رقیب به هر قیمت، حتی تا نابودی حسنک.

لذا به انواع لطایف الحیل در دربار سلطان مسعود غزنوی تمسک می‌جوید. تا رقیب را از صحنه خارج کند.

سلطان مسعود، در پاسخ بوسهل می گوید، او مردی وارسته و خادم فرهنگ و از آن گذشته در صداقت و وفاداری او به دستگاه خلافت و در بار ما، جای شبهه ای نیست که تو این قدر کینه وی به دل داری و … بوسهل بلادرنگ بانگ بر می دارد که مگر گنه کارتر از قرمطی بودن گناه عظیمتری وجود دارد! این گفته را از فاضلی دیگر علی رایظ، می خواهد که به سلطان گوید. علی در باب این شنیده گویی کوهی را بر سر خود خراب شده می انگارد، با نگاهی اندوه بار می گوید این چه رسم مردی است و … بوسهل در پاسخ می گوید: تو مرد “مرغ دلی” هستی، دشمن را اینگونه باید به زیر کشید! واینگونه بود، داستان به دار کشیدن مردی که از جمع آورندگان شعرای بنام زمان از آن جمله حکیم فرزانه طوس در دربار سلطان محمود یا لااقل یکی از چهره‌های فرهنگ ساز ایران همه دوران به شمار است. (وی وزارت پدر و پسر هر دو را داشت).

مرغ در میان پرندگان، نماد بردباری و تلاش و صبوری است. در تمثیل می توان متمدنی را به او تشبیه نمود. یک متمدن در مقام مملکت داری در مواجه با مشکلات، از هر ابزاری برای حفظ تمدنش استفاده می کند جز کشتار شهروندانش، حتی فرار،…

همان گونه که  مرغ تمثیلی” در عین صبوری و … اما در هنگام کرچ که جوجه هایش را برای خوراک و تیمار داری به چرا می برد. هیچ گربه یا جانور دیگری شهامت نزدیک شدن به جوجه هایش را ندارد!

فصل دوم بخش نهم آیا آنچه از شاه باقیمانده رویاهایش بود؟

نهم، آیا آنچه از شاه باقیمانده رویاهایش بود یا …

کتاب، با نگاه به شاه از منظر دانش یونان آغاز شد. و این فصل، با نگاه شاه به، دانش یونان به انجام می رسد. در یکی از نوشتارها گفته شد که آتن عصر دموکراسی (آنتیک) دروازه های چندگانه ای را بر روی مشتاقان و تازه ورود کنندگان گشوده داشت، که در، ورودی هر دروازه، یکی از نام آوران تمدن ساز، به مشتاقان و تازه واردین به آتن خوش آمد می گفتند. و همچنین گفته شد، در میان انبوه دروازه داران سهم ما از دیگران بیشتر بود.

در کنار دروازه کلاس درس فلسفه افلاطون، شاگرد قدرشناسش، عالم علم جامعه، ارسطو، سرش از بقیه شلوغ تر بود. چون فلسفه بیش از حد کافی وقت تمدن را گرفته. گفته شد گر چه فلسفه خود را علم تعریف می کند، اما تا مرز شبه علم بیشتر نتوانسته در برابر علم دوام بیاورد. لذا در حوزه ایدئولوژی کوس همسری با علم را سر داده به طوری که تشخیص خود را با علم کمی دشوار کرده.

درس آن روز استاد حکومتهای برآمده از انقلاب بود. او تاریخچه انقلابات رابه ۱۱۰۰ قبل از میلاد در سومر نسبت می داد. و اضافه می کرد که تقریبا در طول تاریخ در اغلب کشورها، این اتفاق رخ داده. حکومتهای برآمده از انقلاب یا به حکومت جباران، شبیه آنچه که در این “کشور شهر”ما شاهد آن بودیم تبدیل شده، یا به چیزی شبیه حکومت شبه سوسیالیسم مورد علاقه استادم افلاطون در اسپارت.

این تالی فاسد ادامه داشته و خواهد داشت تا مردم هر کشوری به رشد مدنی برسند. چرا از نمونه حکومت جباران، امروزه در اروپا و آمریکای شمالی زمینه رشدش وجود ندارد؟ چرا از حکومت اسپارت حتی کشوری به نام اسپارت بر روی کره زمین خبری نیست؟ چرا انقلاب کرامول در قرن شانزده با کشتن چارلز اول دوباره جایش را به خاندان استوارت داد؟ چرا انقلاب فرانسه ارثش به ناپلیون رسید؟

هنوز سوال آخر به انتها نرسیده بود که آقایان فروغی، علامه قزوینی، قاسم غنی، به کلاس درس وارد شدند. هنوز صدای چرا انقلاب اکتبر فروپاشید؟ آیا مردم ایران از انقلاب شان راضی اند؟ در فضا طنین داشت که فروغی در حالی که کرسی خالی فردوسی توجه اش را جلب کرده بود. خواست که کرسی را به بقیه هم نشان دهد که دید، علامه جایگاه کورش را منشور در دست نشانه رفته. هر سه با نگاهی شادمانه، بر روی کرسی های خود نشستند.

شنیدید؟ آیا مردم ایران از انقلابشان راضی اند؟ فروغی گفت اجازه می خواهم سوالتان را من پاسخ دهم. گر چه انقلابات سیاسی تفاوتهای جوهری گوناگونی دارند، اما در هیچکدام آنها مردم نه خواستار انقلاب بودند، نه آغازگر آن.

گروهی با اتلاق که نه با نام روشنفکر به خود، با استفاده سوء از روشهای بعضا نادرست حکومتگران، می شوند بستر ساز انقلاب. این جماعت جز به انقلاب، به هیچ روش دیگری اعتقاد ندارند. انقلاب را نه تنها ترویج، بلکه تقدیس می کنند. گفته شد بعضی‌ شان با نام موتور انقلاب متولد می شوند. منتظر فرصت تحت نام فراهم شدن شرایط انقلاب روز شمار تاریخند. مثلا در انقلاب فرانسه به دلیل خشک سالی ۱۷۸۹ شعار ما نان می خواهیم و … می شود محرک انقلاب.

در ایران مردم آزاد برای اینکه اقلیت معارض حکومت، آزادی روشن کردن موتور انقلابشان را داشته باشند. به کمک آنان به خیابانها ریختند، البته نه در روستاها و شهرهای کوچک، بلکه در چند شهر بزرگ.

نه تنها آزادی برای روشنفکران عایدشان نشد بلکه خود، آزادیهای داشته را هم از دست دادند، و شدند طعمه آتشی که هیزمش را با همیاری و کمک کسانی که بدانها اعتماد کرده بودند خود فراهم‌آورده بودند.

روسیه از این هم بدتر، ایرادات به کندی کار تزار به انجام اصلاحات و … رهبر انقلابشان لنین از آلمانها پول گرفته بود که در روسیه اقدام به راه انداختن آشوب داخلی کند تا بتوانند جنگ را به نفع خود خاتمه دهند. آنان با سامان دادن انقلاب پاسخ آلمانها را دادند.

شاه که تاکنون در جمع این سه اندیشمند مدنی ساکت نشسته و به روایتهای تاریخی آنان گوش فرا داده بود، پرسید؟ استاد، شما چرا در آثارتان، به این مفاهیم مهم نپرداختید؟ وی در پاسخ به این سوال ادامه داد، که نظریه انقلابی جدید که خود را با زیرکی خاصی در لباس علم عرضه کرده، توانسته خیل عظیمی از اهالی تفکر را با خود همراه سازد. از آن جمله افرادی چون آقای دکتر عباس میلانی را هم، که تا به راه آمدن با تمدن خیلی از فرصتها را از دست داده اند.

من در سیر حکمت در اروپا، همان گونه که از نامش پیداست تلاش داشتم مدنیت امروز اروپا، که ادامه تمدن یونان است را، با بهره‌گیری از تجارب تاریخ، همراه افت و خیزهای پیاپی اش، به عنوان تنها گزینه راه مملکت داری، و کشور سازی، از زبان سقراط، افلاطون، ارسطو، و تمامی اصحاب دایره‌المعارف کنونی جهان که زحمات زیادی برای این دستاوردهای ماندگار، کشیده شده را تحریر کنم. راهی را که آنان طی بیش از دو قرن طی کرده اند دو سه دهه است که ببار نشسته؟

یاران قدیمی دکتر میلانی و مسعود بهنود در ابتداب پیروزی انقلاب

فصل دوم بخش هشتم : نگاهی نو

نگاهی نو

پادشاهی که باید در محفل بزرگان تمدن درست دیده می شد

 آقای میلانی اشاره ای هم به حضور شاه در محفل بزرگان فرهنگ زمان دارد، آقایان، ذکاالملک فروغی، علامه محمد قزوینی، قاسم غنی که اگر به عنوان یک پژوهشگر همه جانبه نگر. به شاه نگاه می کردند؟ قطعا می باید این سوال را از خود می پرسیدند. اینان با بودن کسانی چون مدرس، قرنی، بازرگان، در کنار مصدق چه تفاوتهایی با همنشینان شاه داشتند یا دارند؟ از اینان کار ایران داری و یا ایران سازی بر می آمد؟

آیا شاه کاری را برای رسیدن به هنگام برای ایران، برای باز گشودن دربهای باز بیشتر برای آن اقلیت ناراضی و محقق کردن این امر مهم از نظر شما بر زمین گذاشته بود! که دیگرانی بیایند تا آن را انجام دهند؟ و بیشمار آیاهای دیگر.

من به جای شما پاسخ می گویم. اگر شاه به جای چهار تا حزب، به تعداد هر ایرانی هم اجازه حزب می داد، اگر همه کتابهای مارکس و لنین را چاپ می کرد، اگر روسری و چادر برای خوش آیند آل احمد، بر سر زنان می کرد، و هزاران اگر دیگر، به هنگام یا زود هنگام، یا دیر هنگام هم انجام می داد؟ شعار مرگ بر شاه که در دهه اول پادشاهی او داده شده بود باید محقق می شد. چون من و شما درد ایران را نبود انقلاب، می دیدیم. چون تا هنوز هم فهم مان از استقلال از جنس فهم شما و آقای مصدق و گاندی و همه نحله فکری چپ بود و هست، تا فهم شاه از استقلال و … چون فهم ایدئولوژیک اجازه نمی داد و نمی دهد تا به فهم مدنی برسیم.

در گذر تاریخ به اثر با ارزش تاریخ بیهقی بر می خوریم، که اشاره دارد به محفل بحث فلاسفه زمان، در حضور هارون الرشید و همینطور در حضور مامون که محقق بزرگ ما و بعدها بسیاران دیگر را به درستی به این باور رساند، که بهره گیری از گفتگوهای اصحاب معتزله، قرامطه، اشاعره، زنادقه البته در کسوت نعیمیه و … آغاز رنگ آمیزی چهره اسلام با قرائت ایرانی که بعدها عرفان از آن متولد گردید. که بعدتر شاهد شکل گیری جنبش‌های متعدد ایرانیان بر علیه تازیان را در تاریخ نظاره گریم.

راهکار تاثیرگذاری و تاثیرپذیری، گامی به جلو در جهت کاستن از اشکالات با به اشتراک گزاری تجربیات. روشی که از دیر باز در این زادگاه مدنیت رسم بوده.

آقای میلانی باید از خود می پرسیدند؟ که این جمع در این محفل از چه چیزهایی سخن می‌گفتند؟ از باز تعریف مدنیت کهن، که بربرها گویی همین دیروز بود که برای نابودیش در کمین نشسته بودند، یا از دزدیهای شاه، از نوکری امپریالیسم و…؟

یک یونان شناس، یک محقق دایره‌المعارف و یا یک حافظ شناس، در سخنانشان با شاه، چه هدفهایی را مد نظر داشتند. آیا هدفشان جز این
می بود، که هم چون سوفیستها، حکومتگری را بر اساس خواست افلاطون با فضیلت آشنا کنند!؟

ادبیات حاکم بر آثار محمد رضا شاه، مصاحبه‌های وی، سخن از چه گفتمانی را به تاریخ عرضه می دارد. این درس آموخته در مکتب چونین بزرگانی، آیا شما را به این فکر نمی رساند، که گوی فهم مدنی را، هم در اندیشه و هم در ساختن ایران از صاحب نظرترین صاحب نظران ربوده. تا جایی که توان گفت وی فرزند زمان خودش نبود.

او قریب هفتاد سال پیش، سخن از تمدن، حقوق بشر، دمکراسی، عدالت اجتماعی می زد، عدالت اقتصادی که این مفاهیم امروز هم برای اپوزوسیون آن روز شاه بخصوص صاحب قلمی چون شما غریبه هستند. در آن سالها و در آن محافل، سنگ پایه این اهداف بسیار قابل تعمق تاریخ را پی می ریختند.

می توان مسامحتا آن چرا که در ادامه، از کتاب پاسخ به تاریخ وی می آید، ندانستنش را بر خیلی ها بخشید، چون خواندن این نوشته ها برای ما آن روز جرم که چه بگویم خیانت به آرمان” خلق “محسوب می شد. ما به دنبال نوشته هایی با امضاء مارکس و لنین و استالین بودیم و … شما که با جسارت ستودنی به این نوشته ها ورود کردید آیا این اشارات ارزش دیدن نداشت؟

نقل قول:

تصمیم کامل آموزش همگانی در ایالات متحده، قریب یک قرن و نیم طول کشید. ولی پس از انقلاب ملی و اجتماعی ما آهنگ رشد گسترش آموزش در ایران بسیار سریع بود. حتی مخالفین من هم مجبور به قبول این نکته هستند زیرا همواره از چندین هزار دانشجویی سخن می گفتند که بر ضد من تظاهرات می کردند. مبانی تمدن بزرگی که ایران می رفت به آن دست یابد چه کسی می توانست با این پیشرفتها مخالف باشد؟ من شخصا فکر
می کردم که کسی مخالفتی نخواهد داشت ولی دیدیم که چنین نشد.

هدف من ترقی هر چه بیشتر ایران بود و می خواستم آنچه از نظر سیاسی، اجتماعی و اقتصادی میسر است برای وطنم فراهم شود و آنچه در امکانم بود انجام دادم. مسئله‌ این است که آیا امکان توفیق کامل وجود داشت؟

خیلی ها درباره ی سیاست من از خواب و خیال و بلند پروازی صحبت کرده اند کوشش من برای پیشرفت ایران بلند پروازی بود، اما خواب و خیال نبود، زیرا که تا حد زیادی کامیاب شدیم. آنچه اکنون بر ایران می گذرد در آرمانها و عقاید پیشین من کوچکترین تغییری به وجود نیاورده است. ولی بخوبی می بینم که اکنون در مقابل ایران با خطر مرگ و نیستی وجود دارد. پایان نقل قول.

یکی از جرمهای شبیه به جنایت شاه، نقل قول سفیهانه قریب به اتفاق دوست و دشمن شاه این بود و هست که چرا رضا شاه و شاه مردم را در این ۵۸ سال با سواد نکردند. اگر آن زمان بدون توجه به راهکارهای عملی نمی دانستیم امروز فهم دلایلش ساده است. برای باسواد کردن جمعیت هر جامعه‌ای که یک و نیم درصد آن با سواد است. بالا بردن نرخ سواد تا مرز پنجاه در صد ۷۵ سال وقت نیاز هست ولی برای با سواد کردن پنجاه درصد بقیه ۲۰ سال زمان کافی است. این مشکل یکی از تنها مشکلاتی است که بطور مکانیکی نمی توان بر آن فایق آمد. بر اساس محاسبه ای که در آخر کتاب خواهد آمد، ارزیابی شده، در مقطع انقلاب با ۳۷% باسواد، ایران از نرم جهانی، ۷سال جلوتر بود.آری شاه در محفل چنین بزرگانی درس مملکت داری در غیاب حاکمیت قانون را آموخت و راه پر مخاطره رسیدن به این اهداف را، رسیدن به دروازه‌های تمدن نامید. آغاز عصر قانون گرائی.

فصل دوم بخش هفتم : انقلاب انقلابیون

بخش هفتم، انقلاب انقلابیون

و چوب حراج بر مدنیت ایجاد شده در عصر پهلوی

یکی دیگر از موارد مهم کیفرخواست، علیه محمد رضاشاه موضوع دزدیهای وی و غارت ثروت مردم ایران توسط خاندان پهلوی است. که آقای میلانی تلاش فراوانی متحمل شده تا سر نخهایی را پیدا کند.

ایشان به یکی از رهیافتهایش که گویا مهمترین آنها هم هست اشاراتی دارد که ماجرای حاج خیبرخان از آن جمله است. شیوه بیان این ماجرا هدف پنهان، ولی حقیقی محقق ما را به تصویر می کشد. درست مثل نمایش فیلمهای پلیسی که بله آقای حاج خیبر خان پرده از ماجرای بالا کشیدن پولهای اهدایی آمریکا طی چکهای متعدد بر می دارد و در این راستا کار به تحقیق و بررسی دامنه داری می کشد و در نقطه ای که همه منتظر مچ گیری ازشاه هستند!
می نویسد که چکها همه جعلی بوده اند.

در مورد رضاشاه آقای میلانی این گونه از اسناد سخن می گویند. رضاشاه هنگام ترک ایران در محضر اصفهان طی شرح کوتاهی تمامی مایملک خودرا در اذای یک حبه قند به جانشینش حبه می کند که به مصرف خیر و صلاح مردم ایران هزینه نماید.

آقای میلانی و تمامی طیف چپ و مسلمانان خوشنام آن عصر بر این سوال اصرارداشتند که این مردک دیکتاتور سوادکوهی و … این اموال غصبی را از کجا آورده؟

ایشان اشاره ای ندارند به این که، بیش از هفتاد و پنج در صد خالصه جات از ملاکین ایران قاجار، آن هم نه غضب، بلکه خریده شده، گر چه با قیمت اندک. بهتر این می بود که از اهالی قاجار از آن جمله از آقای مصدق سوال می کرد که این آبادیهایش را طی چه سندی و از کجا آورده اند؟ و
می افزاید که رضاشاه در جواب این سوال؟ اموال را از چنگ شان خارج
می نمود تا به دیگر مالکین نشان دهد که چگونه باید با رعیت رفتار کرد. و خود در ادامه توضیح می دهد که حقیقتا وضع روستاهای تحت پوشش خالصه جات از سایرروستاهای ایران بهتر بود.

و اما خود شاه راجع به مایملک خود اینگونه شرح می‌دهد. طی تصمیمی تمامی اموال خود را به بنیاد پهلوی واگذار نمودم، که در آمدهای آن صرف کمک به دانشجویان بورسیه تحصیلی در خارج از کشور و … گردد. این گونه رفتارها را کلمه دزد هم خودش شرم دارد که آن را دزدی یا غارت نام بگذارد. چه رسد به تاریخ که پاسخی این گونه برایش قایل باشد.

اینها و گفته های بیشمار دیگر در این کتاب قطور آمده تا لباسی فاخر بر قامت انقلاب به پوشاند. در تمامی کتاب گاه گاهی سخن از ارسطو هم چاشنی کلام دیده می شود، جز آنجا که وی انقلاب را نکوهش می کند و جامعه را از آن پرهیز می دهد.

آقای میلانی انقلاب را رد نمی کند بلکه معتقد است که انقلاب بوسیله خمینی دزدیده شد. یک معنایش می تواند این باشد که اگر این دستبرد به انقلاب زده نمی شد و آنرا به اهل خبرت می سپردند که بی شک یکی از آن خبرگان خود ایشان می بودند! ایران امروز، همپای همسایه شمالی بهشت واقعا موجود کره ارض می بود.

ارسطو اشارت دارد به اینکه برای جلوگیری از بروز انقلاب باید نیروهای متوسط جامعه تقویت گردند. نیروهای متوسط جامعه ما خود یا انقلابی بودند یا انقلابی نویس، یکی شان از زمستان دوران شاه شکوه داشت، یکی شان از غم گرسنگی و گریه “پریایش” جان سپرد، دیگری با پاکسازی رادیو، هنر لطفی و دارو دسته اش را به نمایش گذارد، خوبترین شان هم عکس خمینی را در رخ ماه تصویر نمود!!

آن روی سکه انقلابیون هم افسار غرب را به گردن بستند و یکی شان پس از خواندن فاتحه غرب، شد خسی در میقاد، دیگری برای این که مردم کند ذهن ما فاطمه را بهتر بشناسند! چند ده جلد کتاب در رسای حسین و حسن و علی و … نوشت، یکی دیگرشان گفت آنها اقتصاددان بر جسته ای دارند. چرا ما نه! پس دست بکار تدوین شاهکاراقتصادی جهان با نام اقتصاد توحیدی شد که جهان اسلام را از فقر و جهل نجات بخشید.

بیچاره شاه منتظر بود تا جوانان بورسیه اش از فرنگ بر گردند تا کارهای بر زمین مانده را به اتمام برسانند. غافل از این که آن سوی مرز در اروپا خانبابا درس مائو به دانشجویان می داد. یاران حیدر مهرگان کلاس استالین، بهتر است گفته شود بهشت سوسیالیسم را اداره می کردند. آن سوتر در آمریکا هم اولین وزیر خارجه دولت انقلاب و یار دانشگاهی اش شما بهتر می دانید که چه کلاس هایی را اداره می کردند. و شاه داستان کتاب نگاه به شاه، خیلی دیرمتوجه شد، که ایران تبدیل شده به تکه ای از اروپا که در خاورمیانه جا مانده بود، را با چه قیمتی انقلاب، آن را به حراج گذاشت.

فصل دوم بخش ششم : تقلیل دادن برجستگیهای شاه متمدن

بخش ششم، تقلیل دادن برجستگیهای شاه متمدن

به موضوع نگاه افواهی به زن

از آموزه های مدنیت یونان، بطور طبیعی مردم یونان در دوران خود، و مردم ایران پس از گذشت بیست و سه قرن بیشترین بهره را در جهت اصلاح خطای خود برده اند.

بین افلاطون بزرگ و سوفسطائیان خردمند یک چرخه باطل جدل بجای نقد در آثار افلاطون وجود دارد تقریبا در همه آثارش. وی معتقداست فضیلت فرد، نشان فرزانگی اوست.

سوفیستها نقل به مضمون، بر این باور بودند که رساندن فرد به جایگاه با فضیلتان از طریق آراستن کلام، با هنر یکی از صنایع ادبی یعنی بلاغت (فن سخنوری) امری است ضرور.

مرادشان بر این اصل استوار بود که فضیلت امری فطری نیست. بلکه باید با بهره گیری از علوم محدود آن دوران، به آن رسید. نه چون امروز با وجود فراوانی امکانات از آن جمله روانکاوی، روانشناسی، مردم شناسی و … که توفیق چندانی در تربیت چهرهای تاثیر گذار نسبت به آن دوران را نداشته اند، شاگردان خود بخصوص اشراف زادگانی که در صف انتظار منتظر حکمرانی بر “کشور شهرها بودند” را به مقام با فضلیتان برکشند.

از خوش حادثه توانستند دو چهره از بزرگترین حکمرانان همیشه ماندگار در تاریخ را به عنوان اولین معلمان بشریت در کارنامه افتخار آمیز خود ثبت در تاریخ نمایند. اولین آنان پریکلس کبیر شاگرد اولین و بزرگ جایگاه ترین سوفیستها، آنکساگوراس. دومین چهره ماندگار تاریخ که ما با نام او غریبه نیستیم اسکندر کبیر شاگرد معلم اول ارسطوی استاگیرایی. (هر دو چهره از پنج کبیر تاریخ جهان در بایگانی مدنیت یونان جای دارند).

بین فضیلت افلاطون وبلاغت سوفسطائیان موضوع مورد مناقشه این دو رابطه مستقیم منطقی وجود ندارد. فضیلت در گفتمان مدنی جایگاه تعریف شده برای خود دارد. در حالی که بلاغت یکی از صنایع ادبی است. اما رابطه غیر مستقیم بین این دو مفهوم چندان هم دور از ذهن نیست. اگر بلاغت را تنها چیدن کلمات آهنگین  و… ندانیم، بلکه یک سری ارزشهای مورد قبول عرف را با ادبیاتی فاخر (بلیغ) عرضه کنیم؟ آنگاه فضیلت افلاطون و بلاغت سوفسطائیان هم معنا می شوند. این همانندی را ارسطو پس از جدایی از استاد خود با نقادی متمدنانه از افلاطون، نمایندگی می کند. گر چه در دوران تلمذ از استادش نظرش در مورد سوفسطائیان با وی یکی بود. ولی به دلایل گوناگون ارسطو یک سوفیست است، تا فیلسوف.

استدلال کودکانه ای که این دو، بر سوفیستها وارد می آوردند این بود که در ازای آموزش شاگردان خود که عموما از مرفهین آتن بودند، پول دریافت می کنند و …

منازعه این دو یعنی سوفیستها و افلاطون، همانند منازعه آقای میلانی و شاه در کتاب نگاه به شاه است البته نه به دلیل اشتراک نظر این دو بلکه … افلاطون در نقدهایش هر چه استدلال در جهت محکوم کردن سوفسطائیان ارائه می دهد، چیزی جز تعریف و تجلیل از آنان در پایان مکالمات استنتاج نمی شود.

اینجاست که تماشاگران این مناظره ها پلی مجازی با کمک ارسطو بین نظرات افلاطون و بلاغت سوفسطائیان ایجاد و جملگی خود را در حلقه سوفیستها تعریف می کنند.

آقای میلانی هم در کتابش هر چه تلاش می کند که با استناد به دلایل جمع آوری شده یا نشده، ضربات کاری بر شاه وارد آورد تا وی را یک مستبد، یک نوکر امپریالیزم، یا یک هموسکسویل، یا یک زنباره، در کنار دزد ثروت ایران و آدم کش، و… نشان دهد. (این بر شمرده ها محورهای اصلی کتاب را تشکیل می دهد، حد اقل جزو دلایل اصلی شروع نگارش می توان از آن نام برد.)

در پایان پردازش به هر موضوع به استدلالات خلاف انتظار می رسد. وی قانع نمی شود اما نظراتش همانندی ناخواسته‌ای با نظرات افلاطون در نقد سوفیستها پیدا می کند. من خواننده و امسال من، در داوری، از محقق و راوی این اثر تحقیقی، فاصله می گیریم. ضمن زدن مهر تایید تقریبا بر همه بر شمرده ها و قبول ابهامات در کارنامه شاه همراه داوری مردم، آن زحمات را مصادره می کنیم چون آقای میلانی سالها پس از اتمام کتاب خود این گونه می خواهد. به دلیل اینکه در داوری اش نسبت به سی سال پیش تغییر چندانی دیده نمی شود (آخرین پرگار بی بی سی).

چه بسا آقای دکتر اسماعیل خوئی یکی از درس آموخته های این اثر باشد که با یک فهم مدنی از تاریخ، با شجاعت والا به پوزش خواهی از مردم وازخاندان پهلوی، گذشته خود را اصلاح می کند و در صف ماندگاران تاریخ، چون سوفیستها علی الرغم کج فهمی افلاطون و آقای میلانی، قرار می گیرد.

در پردازش تمامی موضوعات تقریبا مجبور به داوری شده، حال درست یا خنثی. جز در مورد رابطه شاه با زنان که یک امر قطعی و ناپسند در فهم عامه هست نگاه متمدنانه ای را شاهدیم. شاید دلیلش این می تواند باشد که این ضعف مردان، شاه و گدا ندارد، همه را در بر می گیرد.

گر حکم شود که مست گیرند   در شهر هر آنچه هست گیرند

از سوئی و از سوی دیگر تصاحب خدمتکار خانم، توسط آقای مارکس چه بسا علی الرغم میل باطنی آن خادم خانواده، و یا تعرض و تجاوز آقای ولتر! به خواهر زاده خود، و یا این اواخر ماجرای مونیکا و آقای کلینتون، و بیشماران دیگر را که باید پاسخ گو باشد. تنها در اسطوره ها یک مورد را
می توان سراغ داشت، که اگر درست باشد، مقاومت یوسف در برابر ذولیخاه “ذلیخاه”.

راستی را چرا اینگونه است. شاید یکی از دلایل عدم ترشح تکتسترون در مردان است و یا نه کم نیستند در میان زنان که عروس هزار دامادند. از ذولیخاه و کلیوپاترا گرفته تا بیشماران دیگر و خلاصه این که زنان هم اگر مثل مردها هم غریزه بودند زندگی مشترک عرف یا متمدنانه را نمی دانم چگونه باید تعریف می کردیم. همین قدر می توان گفت به برکت به بار نشستن درک و فهم متمدنانه در دنیای غرب، در حال، علی الرغم فریاد نظامهای ایدئولوژیک از جمله جمهوری های اسلامی دال بر فحشا و فساد در دنیای متمدن، آمار فرار عاطفی زیر ده در صد است. بگذریم چاره ای نیست جز اینکه گفته شود، که در یک توافق نانوشته، زن و مرد توافق کرده اند که از گناه هم بگذرند.

اما در مورد شاه و سایر شخصیتهای هم عرض داوری از جنس دیگری است. آنان که جدا از لغزشها، به ارزشهای خانوادگی احترام می گذارند باید دیده شوند. نه آنان که بی حرمتی به این ارزشهارا یک ارزش بدانند. در این مورد هم نسبی گرایی تاریخی، شاه و همسرش را در ردیف شایسته ترین آنان می داند، بخصوص همسرش را.

فصل دوم بخش پنجم : شاه و اسلام

بخش پنجم، شاه و اسلام

به هر میزان که فرد یا جامعه به تمدن و ارزش های مدنی نزدیک تر می شود. نیازش به دین کاهش می یابد. این دو جمله گر چه تکراری است، اما با کار بردی دیگر بدان نیاز پیدا شد.

یکی دیگر از اهدافی را که کتاب نگاه به شاه، به عنوان پاشنه آشیل، یا همان چشم اسفندیار خودمان (اولی بر آمده از اسطوره هومر دومی بر گرفته از اسطوره حکیم طوس که هر دو کاربردی یکسان در ادبیات دارند) در مرکز توجه دارند! مذهبی و یا خرافی بودن شاه است، که این خود نیاز کمتری به توضیح دارد. این گونه نگاه و دقت نظر هم موید ریزبینی طبقاتی است که معیار و متر اندازه گیری همه پدیده ها از آن جمله دین باوری جامعه
می باشد.

از میان این سه نوع نگاه به دین

  • دین ستیزی (دین از نگاه طبقاتی)
  • دین گریزی (نتیجه اعمال حاکمیتهای دینی)
  • عدم نیاز به دین (ره یافتهای انسان متمدن در فاصله گرفتن از آن)

تنها: گزینه اول هست که با نگاه سلبی(دافعه) در مقام علت یابی نیست. از آن جمله دین باوری شاه.

اساسا دین بر خواسته انسان دوران زیستی است. نیازی است ضرور در غیاب تولد و فراگیر شدن علم. گر چه توان پاسخ دهی به سوالات فراوانی که وجود دارد را ندارد. اما امید را از انسان نمی ستاند. با بضاعت محدودش، جامعه را اداره می کند. قوانین مخصوص به خود را دارد، اخلاق، تربیت، عدالت و … مو ضوعات تعریف نشده خودرا.

قبلها گفته شد که یکی دیگر از زنانی که نقش تاثیر گذاری به دلیل نوع تربیت (الهام گرفته از آموزهای مذهبی که خود معلول علت قلمرو دین نه تنها در حاکمیت هاست! بلکه تنها گزینه در هدایت فرد)، بر می گردد به نوع تربیت مادری که وارث تربیت زن تعلیم دیده در حکومت اسلامی تر از امروز حکومت اسلامی در دوره قاجار است. چه انتظاری جز این از مادر شاه
می توان داشت. آن هم فرزندی که شاهزاده به دنیا نیامده که مربی و معلم یا معلمهای گونه گون برای او بگمارند.

با توجه به اتفاقات رفته بر او سقوط هواپیمایش، سه بار سوء قصد به جانش، جان سالم بدر بردن از این حوادث و… انگلس (دوست و همفکر مارکس) هم اگر بود اشهد و ان لا… می گفت همچنان چون فیلسوف معروف حزب توده آقای طبری.

در غیاب تمدن در تربیت، دین جای آن می نشیند. و با حذف تربیت ایدئولوژیک دینی جای آن را تربیت کمونیستی می گیرد. “ویل دورانت دین در تاریخ”

آقای میلانی در بحث پرگار بی بی سی با آقای اکبر گنجی، پس از آموختن از شاه از سکولاریسم صحبت می کند، سخنی کاملا درست.

اینکه، نقل به مضمون از شاه، دینداری افراد موضوع شخصی هر فرد است، دخالت آن در کارهای دیگر امری است نادرست می گوید من انسان معتقدی هستم، به مشیت الهی باوردارم، اما اعتقاد دارم که کار مملکت با توسعه اقتصادی و فرهنگی آن هم تحت لوای برنامه سامان می گیرد، جای اعتقادات من در خانه است، نه در دفتر کارم.” نقل از کتاب ماموریت برای وطنم”

پس از برخورد با این پاسخ و شنیدن گفتنی های فراوان دیگر، با این مضمون از شاه، درست آن می بود، که وی را اگر یک معلم سکولاریسم
نمی بینیم لا اقل یک سکولار ببینیم آن هم کسی با باور ۶۹ سال قبل، یا بهتر است گفته شود، با باور روشنگران قرن هیجده اروپا (بریتانیا).

آن چرا که مادر شاه ازآن بی بهره بود در تربیت فرزند که باید از همسر سکولارش می آموخت، عینا همان مشکل هلن یا هلنا مادر قسطنطین امپراطور روم بود که فرزندش را از ادامه راه رهروان تمدن یونان بازش داشت و وی را با القاء آت بر آمده از احساسات مادرانه وادار به پذیرش دین مسیح نمود. که بیش و کم هزار سال موجب کوچ تمدن نو پای روم به وادی دیگری گردید.

چادر از سر زنان بر کشیدن رضا شاه که نادرست بود.

اعتقاد به اسلام همراه با احترام به روحانیت شاه که حاصل اش را دیدیم.

معنی استبداد محمد رضاشاه را هم که با دموکراسی و آزادی بر آمده از نظام جمهوری اسلامی شیر فهم شدیم.

آقای میلانی اشکال کار پس کجاست؟ شما پس از واکاویهای چند دهه‌، درباره پهلویها، در میزگرد تلویزیوین بی بی سی … شاه را برای مردم ایران یک مستبد می دانید و می خوانید؟ این اصطلاح و همراه دیگر اصطلاحات هم وزن را که قبلا هم فریاد می کردید؟ چرا پس، بیش از سی سال زحمت بی حاصل به خود روا داشتید؟ چه اطلاعات جدیدی به فهم ملت پیشروتر از شما اضافه شد؟ آنان خود نسبی گرایی فهم از تاریخ را اگر نه با این ادبیات، بلکه با زبان خودشان از فردای انقلاب رهایی بخشتان فریاد کردند؟ شاه مستبد به جای ساختن مسجد و حرم داری در کربلا، نجف و فاطمیه دمشق، پول و ثروت این مردم را صرف آبادانی ایران نمود. صرف پرورش و رشد فرزندانش که یکی از هزارها کسی چون شما می کرد و …

آقای میلانی، در حوزه جامعه شناسی سیاسی، اصرار و ابرام در اجرای اندیشه نادرست را، استبداد تعریف کرده اند و دارنده چنین نظر نادرست را مستبد. تمامی صاحب نظران ایدئولوژیک در حلقه مستبدین تعریف شده اند. از جمله شما، نه باور مندان به تمدن. پس در چهره هر ایدئولوگ دو شخصیت متضاد خفته.

خمینی تعریف شده در اپوزوسیون با تمام خوش نیتی هایش با خمینی تعریف شده در قدرت تفاوت بسیار دارد. وی در قدرت باید احکام اسلام را اجرا کند. یکی از این دو شخصیت دروغ می گوید. که تاریخ بر او مستبد نام نهاده.

پس چهره هر سیبیلی از آن نوع هم که منو شما در گذشته داشتیم که آقای ابتهاج هم ریشش را دارد، هم سبیل راکانهو کارل مارکس، یک استالین با تمام قد شاید انسان منشتر از من و شما ایستاده. زمانی که مارکسیسم را لبیک گفتی باید مجری بی چون و چرای مانیفست کومونیست باشی.

کسانی که در حوزه تمدن تعریف می شوند هر تعریفی را می توانند داشته باشند جز مستبد. اگر در حاکمیت مرتکب خطاهای جدی هم که باشند اصلاح پذیر و کمال گرا هستند.

تنها ایدئولوژی ها و ایدیولوگها اصلاح ناپذیرند. چنانچه در صدد اصلاح بخواهند در آیند ابتدا باید تغیر هویت را بپذیرند و پیداست که کدام را باید انتخاب و از کدام باید فاصله بگیرند که این اتفاق در حال رخ دادن هست. ریزش اندیشه های ایدئولوژیک هر روز شتاب بیشتری می گیرد. چون
می دانند که تنها محکمه ای که حکمش، البته بعد از محکمه ولایت فقیه، قابل استیناف نیست، محکمه تاریخ است.

فصل دوم بخش چهارم : دریافت یک نقد

بخش چهارم، دریافت یک نقد

در طول این مدت تنها یک نقد محتوایی از سوی یکی از، نمی دانم دوستان یا رفقای سابق نام برم، دریافت کردم که به پاس ارج گزاری به خدمات جدید رسانه ای این امکان فراهم شده که نظرات موافق و مخالف را جویا شد، تا از نقطه نظرات ناقدین تا جای ممکن بهره جست.

ابتدا عین متن ارسالی:

احمد جان اگر غرضت این است که بگویی شاه خیلی خوب بود و مخالفانش خیلی بد! که همین یک جمله همین منظور را می رساند و نیازی به تحلیل یونانی و هندی و و در چندین صفحه ندارد و تازگی هم ندارد، اما اگر در پی دادن آگاهی جدیدتر دیگری به دیگران هستی صمیمانه می گویم نوشته ات چنین نمی گوید.

جدا از مضمون از نظر روش کار هم همان روش قدیمی تلویزیون ایران از اول تا حالاست که اگر نشریات غربی چیزی در مخالفت با حکومت می گفتند و بگویند تلویزیون ایران آنها را بوق استعماری غرب می خواند و وقتی جمله ای به نفع حکام می نویسند تلوزیون می گوید “حتی … از جیره خواران سرمایه داری بزرگ هم اعتراف می کند … “.

این که شما خودت آن را روش یونانی یا هر چیز دیگری بنامی چیزی را عوض نمی کند، مگر انکه اول توضیح بدهی منظور از آن روش چیست و قبلا در کجا بکار رفته و منبع آن چیست.

 فقط روی منبر است که می توان هر حرفی را به اسم حقیقت و یا نتیجه گیری عقلانی مطرح کرد و توقع داشت شنونده مرجع نطلبد و حرف را به صرف این که گوینده مدعی و معتقد است درست می گوید، بپذیرد. در آخر باز هم می گویم من بحثم در اینجا ابدا مخالفت یا موافقت با نظرت در مورد شاه و اقای میلانی نیست. می خواهم بگویم اگر می خواهی نتیجه زحماتت خواننده ای داشته باشد باید در آن یا بلحاظ روش و یا مضمون حرف و و منبع و مدرک، یا خاطره ای نسبتا تازه و یا حداقل (ندانسته در افواه عمومی) در آن آورده شود.

من فقط به یکی از انتقادات می پردازم و آن نگاه ارسطویی به جامعه است. جوهره نگاه ارسطویی نگاه از بالا به جامعه است یعنی می گوید برای رسیدن به جامعه مطلوب باید فلاسفه رهبری جامعه را بدست گیرند چون از همه بیشتر می فهمند.

اتفاقا آقای خمینی به طوری که خودش صراحتا می گوید نظریه ولایت فقیه را در امتداد نظریه ارسطو می داند با این تفاوت که به جای فلاسفه ی ارسطو، از عنوان فقها استفاده می کند.

سلاطین عثمانی و ایران و غیره هم به همین سیاق معتقد بودند مردم نمی فهمند و تازمانی که مردم فهمیده شوند آنها به نیابت حق حکومت بر جامعه را دارند.

یعنی در این فلسفه یونانی دمکراسی چیزی نسیه و بی معنی در مقابل خیرخواهی حاکمان است.

تک تک ادعاهای شما بهمین میزان قابل بحثند ـ اما اگر کسی از اول معتقد باشد نظر خودش جدید و متمدنانه و بقیه انحرافیند، به زبان من الکن که هیچ اگر تمام کتابخانه ها و علمای اجتماع را هم شاهد بیاوری بعید است بتوان اعتقادت را تغییر داد، همانطور که ۵۰ هزار استدلال هم که علیه معتقدان به حضرت مهدی بیاوری آنها حرف خود را خواهند زد.

 بطور مشخص تر مثلا به فرض بگوییم همه ادعاها در مورد ایده ال بودن شاه درست اما نو بودن این نظر از کجاست دفاع از نظام شاهی که اگر نگوییم به اندازه تاریخ مدون حداقل از سال ۱۳۰۴ در ایران بوده و نه فقط قبل از انقلاب که دهها کتاب و مقاله منطقی در باب آن نوشته شده. حتی این مطلب که انقلابیون اشتباهات بسیاری کردند موضوع صدها نوشته است.

اینکه شاه و سلطان و ولی فقیه مرتکب اشتباه نمی شوند هم بارها گفته شده حالا چگونه به نظرت دفاع از حکومت شاهانه (حتی خیرخواه) در دهه دوم قرن ۲۱ امری بدیع، نوگرایانه و متمدنانه می آید؟ به نظر من می تواند ریشه در اعتقادات شیعی داشته باشد که شاه را یک بار سایه خدا و بار دیگر نایب خدا در زمین می داند!

وعده داده بودم که نقد تورا به موضوع یک نوشتار اختصاص دهم. همانگونه که از نام کتاب پیداست نگاه به شاه از منظر دانش یونان در حوزه گفتمان مدنی تقریبا پاسخ یا نقدی است به بیشماران کتابی که یا با نگاه طبقاتی (نگاه مارکسیستی ) نگاشته شده یا از نگاه اسلام اندیشان.

دانش یونان یا درک ارسطویی از جامعه شناسی را من این گونه می فهمم. ما سه تا ارسطو داریم. ارسطوی فیلسوف، ارسطوی مورخ، ارسطوی دانشمند.

در حوزه های مختلف از آن جمله دانش جامعه شناسی، من با ارسطوی فیلسوف و یا مورخ که نظرات درست و یا نادرست فراوانی دارد کاری ندارم، ازارسطویی بهره می گیرم که تاریخ نام معلم اول را بر او نهاده (حامل علم و دانش) همراه سوفیستهایی چون اناکساگوراس، ایسوکراتس، زنون، سقراط و بسیاران دیگر با الهام از تالس بزرگ که فلسفه را در قرن شش قبل از میلاد از علم جدا ساخت، (اینان دموکراسی پر ایراد یونان آن روز را زندگی کردند و آن را با نام حکمرانی توده ها به جای دموکراسی بدرستی غیر قابل قبول در نتیجه مردود اعلام نمودند) را می شناسم.

من این ارسطو را می شناسم که گفته: اساسا حکمرانی از آن قانون است! اما در غیاب حاکمیت قانون، نظامهای حکومتی مختلف هم می توانند خوب هم می توانند بد باشند. بسته به اینکه چه کسی حکم می راند.

در ایران، کورش را داریم، شاه اسماعیل صفوی را هم داریم، در آتن پریکلس را داریم، الکبیادس منتخب سی جبار را هم، در روم نروای فیلسوف، انسان فرهیخته امپراطور را داریم به فاصله کوتاهی پس از وی نرون معروف خاص و عام را.

من ارسطویی را می شناسم که از میان نظامهای حکومتی موجود در آن زمان، پادشاهی مشروطه را بهتراز دموکراسی توده ای، آریستوکراسی و حکومت تورانی (جباری) می داند.

من از ارسطویی سخن می گویم که انقلاب سیاسی را عملی ویرانگر و نابخردانه می خواند و انقلابیون و انقلابی نویسان را جاهل و نابخرد می خواند.

در اینجاست که تمامی مارکسیست ها و دیگر انقلابیون از آن جمله آقای خامنه ای را به دشمنی با خود وا می دارد.

من ارسطویی را می ستایم که استادش افلاطون را به خاطر این جمله معروف رسن بر گردن است که گفته، یا با فضیلتان باید حکم برانند، یا حکمرانان باید با فضیلت شوند.

حال اگر خمینی و خامنه ای کلمه فضیلت را بانعلین زرد یکی می دانند و دوست من آن دو را پیرو کدام ارسطو می داند که استدلال قابل تعمقی است، باید من بیشتر فکر کنم.

من پیروان ارسطویی چون پلیبیوس آتنی، راجرزبیکن انگلیسی، اراسموس انگلیسی، فردریک کبیر پروسی، فروغی بزرگ و محمدرضا شاهی را پیروند که اگر نوشته هایشان را ارسطو امضاء نکند ارزش نوشتار مدنی را ندارند.

فصل دوم بخش سوم : آنچه محمد رضا شاه در پی آن بود

بخش سوم، آنچه محمد رضا شاه در پی آن بود

این بینش درست است ،که به انجام کارهای درست می انجامد.

از یوستین گردر نروژی نویسنده کتاب دنیای Soffi

به عنوان هم پیمان می باید به آرمانهای دمکراسی غرب وفادار باشم بدون توجه به اینکه تا چه حد در کشورم امکان پذیر هست. ص ۲۸۱ پاسخ به…

دمکراسی یک تحول تاریخی است. و هرگز قابل تزریق نیست، نه از پایین و نه از بالا…”جامع ترین تعریفی که تا کنون از دموکراسی، در طول تاریخ دو هزار و ششصد ساله آشنا با جامعه شناسی کلاسیک، دیده شده”.

من به خوبی می دانستم که در راه وصول به تمدن بزرگ، موانع و دوشواری های بسیار وجود خواهد داشت، صعود همواره مشکل است، نزول مشکل نیست.

از دیدگاه من، تمدن بزرگ بیش از هر چیز کوشش است برای ایجاد تفاهم ملی و صلح و صفای اجتماعی و پیدایی شرایط مناسبی است که همه افراد جامعه بتوانند بکار و تلاش برای پیشرفت ملی بپردازند.

یک ملت بزرگ نمی تواند کوشش دسته جمعی خود را در راه توسعه و ترقی متوقف نماید و به گفته ها و افکار عوام فریبانه که از واقعیات جهانی بی خبرند گوش فرا دهد. کشوری چون ایران با توجه به موقع خاص و بسیار حساس جغرافیایی که دارد برای تضمین بقاء وتامین موجبات ترقی خود باید در حال بسیج و آمادگی دائم باشد، ولی نه چنانکه لنین می گفت، در حال”انقلاب دائم”.

هر ملت حق دارد و باید به تمدن بزرگ برسد و یا چون “ما ایرانیان به آن باز گردد.” این بیان ناشی از طبیعت تکامل تاریخ است و ما ایرانیان از طریق تلفیق ارزشهای سنتی و ملی خود با بهترین دستاوردهای تمدنهای دیگر همواره در این راه کوشا بوده ایم. برای ما وصول به تمدن بزرگ در درجه اول، انتخاب بهترین دستاوردهای تمدنهای دیگر بود، ولی عقیده داشتیم که برای این کار باید هویت ملی خود را حفظ کنیم. عقیده داشتیم که باید ایرانی به مانیم تا بتوانیم از پیشرفت های دیگران بهره گیریم. ص ۱۵۳

این بود آرمانی که من سی و هفت سال به خاطر آن کوشیدم. آرمانی که راهنمای من در هر تصمیم و هرعمل بود. و باید اضافه کرد که تنها انجام کارهای درست و ماندگار است که می تواند فرزند بینشی از دانش
آموخته گان مکتب پریکلس و… باشد.

همانگونه که در نوشتار قبل دیده شد، دریافت، از اظهارات آقای میلانی می توانست تائیدی بر نقد کتابش باشد. اما وقتی وی را در برنامه پرگار bbc نظراتش را که به روزتر بود دنبال می کردم، متوجه شدم که هنوز پای چپش در گرو اندیشه طبقاتی است. همانگونه که روح کتابش کتمان ناپذیر این تفکر را نمایندگی می کند. برای پاسخ به تاریخ اظهار شفاف و صادقانه از نوع اعتراف آقای خوئی کارا است. نه اینکه گفته شود من ثابت کردم که شاه نوکر هیچ قدرتی نبوده و نیست، خیر شما چیزی را ثابت نکردید، بلکه در برخورد با اسناد، این شاه بود که به شما نشان داد که آدرسهای مارکس تمامی خطا است.

بنیاد هر اندیشه به واضع آن نظر ارجاء داده می شود. همه مسائل اسلام از محمد آغاز و به وی پایان می‌پذیرد. بنیاد گرایی در ایدئولوژی یک اصل پذیرفته شده است. افرادی چون خمینی، خامنه ای، جنتی، و داعش درک درستتری از اسلام دارند تا خاتمی، سروش و شاگردانش. لنین و استالین درک درست تری از مارکس و انگلس دارند.( به استناد مانیفست مهمترین اثر مارکس و انگلس به عنوان راهکار عمل دستیابی به اهداف کمونیسم از طریق انقلاب) چه بسا که استالین با گذشت تر در عمل، نسبت به مارکس در تئوری، هدفهای انقلاب را محقق ساخته. اگر فروریزش در انقلاب اکتبر رخ نداده بود! استالین ادامه راه درست مارکس بود. چون فروریخت اشکال از استالین است !؟مارکسیسم فی نفسه ندارد عیبی.

بله جناب آقای میلانی مارکسیسم و مارکس را لنین و استالین برکشیدند، درست همانگونه که مسلمانان مدعی اند چون در پاسخ به عملکرد اسلام در سیاست و اخلاق و … به بن بست می رسند! می گویند ایراد از مسلمانی ماست. اسلام به ذات ندارد عیبی.

در بحث پرگار آقای میلانی شاه را همچنان مستبد می خواند بهتره گفته شود می خواهد. تا بتواند میخ استدلالاتش را به جایی بیاویزد.

شاه در نوشته قبل گفت من برای مردم وطنم (همان۹۸ %) دموکراسی و برای ایران جایگاه یک کشور متمدن را شکل دادم اما برای معارضان و نابود کنندگان ایران نه! پس کجا رفت آن تاییدها. اینگونه نگاه به شاه از سوئی و از سوی دیگر، ادبیات به کار گرفته در کتاب که به دلیل پیشداوریهای شتاب آلود به شدت تحقیر آمیز است. دلیل آن می تواند این توضیح باشد.

تاریخ تصمیم به نگارش این کتاب بر می گردد تقریبا به ۲۵ سال پیش، زمانی است که هنوز شعار مرگ بر شاه از زبانها نیفتاده بود، که ایشان را راهی این تحقیق نمود.

او رفته بود تا با جمع آوری مدارک مستند به انقلاب وجاهت و به انقلابییون اعتبار تاریخی ببخشد، چنانچه موفق می شد به چنین هدفی نائل آید! چنین ادبیاتی کاملا توجیه پذیربود. حال که تقریبا در تمامی کریدورهای نقد به خلاف انتظار برخوردند! خود شکستن والاترین ارزشها است، نه آینه.

فصل دوم بخش دوم : خوش آمد گویی گفتمان مدنی

بخش دوم، خوشامد گویی گفتمان مدنی

 به فاصله داران از ایدئولوژی

همانگونه که قبلتر اشاراتی رفت آقای دکتر میلانی از جانب سازندگان شعار “مرگ بر شاه” راهی تحقیق شد، تا مدعیان شاه، بی ارائه دلیل، و یا با دلایل سست به دادگاه تاریخ، پای نگذارند.

آنقدر به پولادین بودن کفشها، و تاثیر خامه قلم خود (که واقعا ستودنی است) مطمئن بود که گمان می برد، با معرفی بزرگترین فاسد و جنایتکار بشریت به تاریخ که در خور هر باورمند انقلابی است. دین خود را ادا نماید. و منتظران همفکرش را یاری رساند.

با ورود به کاخهای پهلوی ها، از آن زرق و برقهای یاران و یا خود ساخته در ذهن، اثر چشم گیری نیافت. یا میز کار بود، یا کتابخانه ای از آثار برجستگان جهان از آن جمله دانشوران یونان باستان، با تابلوهای هنرمندان جهان و یا سخنانی از شب نشینیهای فامیلی یا سالن سینمای شخصی و آشپزخانه ای با غذاهای ایرانی اما با آشپز و سرآشپز و غیرو. از صبح بسیار زود تا دیر وقت شب، شاه یک تنه به مملکت داری و بقیه هم به کارهای جنبی مملکت داری مشغول. سر در هر یادداشت می کند تا بلکه ردی از وطن فروشی بیابد یا نشانه‌ای ازنوکری این و آن، نامه هایی از این دست
می بیند…نقل قول از ص ۳۰۷ نگاه به شاه.

شاه می گفت خوشبینی تاریخی اش ریشه در این واقعیت دارد که بطور خستگی ناپذیر بر آن است که ایران را به کشوری متجدد، و قیاس پذیر با کشورهای غربی بدل کند. می گفت از روز اولی که بر تخت سلطنت نشسته سودایی جز این در سر نداشته. شاه نیک می دانست که کندی در دوران فعالیتهای انتخاباتیش از استبداد (دیکتاتوری جایگزین صحیحتری است) حاکم بر ایران انتقاد کرده بود. حال می خواست به گمان خودش، کندی را از هر گونه فشار در جهت ایجاد فضای باز سیاسی دمکراتیک وا بدارد. شاید به همین خاطر بود که در همین نامه ادعا کرد که”در عین فروتنی باید بگوئیم که در میان چند صد میلیون انسانی که در منطقه ما در تلاش معاشند … ایران تنها کشوری است که در آن رژیمی دمکراتیک سر کار است و مردم از همه آزادیها بجز ،”مهم” “آزادی در خیانت بر خوردارند”.

بالاخره این که شاه می دانست که حتی دولت آیزنهاور هم در یکی دو سال آخر بر او فشار آورده بود که با جبهه ملی از در آشتی در آید. به همین خاطر شاید برای جلوگیری از فشار حتی بیشتر برای آشتی با جبهه ملی، شاه به زبان اشاراتی که معنا و مرادش یک سره روشن بود به کندی گفت که ایران دیگر برای کسانی که در تمام دوران قدرتشان با حکومت نظامی، تهدید، باج خواهی، عوام زدگی و بالا خره از طریق تسلیم شدن به سیطره کمونیسم سر کار ماندند احترامی قائل نیست. پایان نقل قول.

شاید پس از واکاویهای فراوان و ناپسند در امر تحقیق ‌در زندگی خصوصی اشخاص که می تواند در جای دیگری با هدف کم اجرتری لازم آید، به زندگی هر پادشاهی یا قدرت مدار دیگری پرداخت، اما در مرکز نظر و یا تحقیق قرار دادن زندگی شخصی که باید کارنامه تاریخی وی را به نقد و بحث گذارد، تقلیل نظر از جامعه شناسی تاریخی به یک رمان، آن هم با هدف سر دادن کوس رسوایی که روح کتاب این هدف را القا می کند در تناقض با واقعیات، وارد حوزه زندگی شخصی افراد آن هم نه در عالم خیال بلکه در دنیای واقع که همان گونه که تقریبا در حوزه های دیگر اغلب اتهامات و انتسابات بی پایه، فاقد ارزش گذاری اخلاقی است، خوانندگان مدنی را خوشحال، ولی رفقا و دوستانی که منتظر شنیدن خبرهایی نه از این دست بودند را ناشاد. آنان منتظر بودن که اگر به دامنه شایعات اضافه نمی کند! لااقل از آنچه طی سالها درباره شاه گفته شده نکاهد.

اینجاست که تورم شدیدی در پای چپ خود حس می کند، شدت این فشار به حدی است، که ناچار می شود آن “تا” را باچرم زمختش، از پا در آورد. ولی با افسوس که آن را رها نمی کند، بلکه سنگینی آن را تا پایان سفر، بر روی دوش خود همراه دارد.

در ادامه کنکاش در زندگی شخصی شاه وی را بخاطر عدم انطباق با روش تحقیق تاریخی و هدف های مهمتری را که شامل است، رها می کند. اما در کارنامه شاه و رفیقه هایش فساد اخلاق را در کیفر خواست از قبل صادر شده را امضا می کند.

ولی مرکبش بسیار رنگ باخته است. در همین منزلها است که رفقایش امیدشان را از وی از دست می دهند، و او را دیگر هم نظر خود نمی دانند، پاسخ آقای میلانی را نمی دانم که از این رخداد خوشحال است یا …

در لحظاتی که این جمله آخر را می نوشتم به برکت کمک تلگرام طوماری از سوی یکی از دوستانم به دستم رسید که نام آقای میلانی در انتهای لیست بود، که تمامی لیست جزو منظمات کتاب گردید، انتظار چنین پوزش خواهی ها از خیلی پیش می رفت، بعضی از جمله پوزش آقای خوئی معذرت معنا داری است! این اعتراف، یعنی خمیر کردن تمامی اشعار و سایر نوشته هایش بجز آثار احترام به عشق و زندگی اش. این آغاز تنظیم چنین لیستهایی است. همانگونه که صف ورود به تفکر مدنی روز به روز طویل تر می گردد، صف باور مندان ایدئولوژی کوتاه و کوتاهتر.

بعد از گذشت ۳۸ سال بشنوید، چند نمونه ازاعترافات انقلابیون سال ۵۷

عزت اله سحابی (ملی – مذهبی):”برنامه های شاه به نفع ایران بود و ما آن زمان متوجه نمی شدیم و از روی کینه و عناد با آنها دشمنی و مخالفت می کردیم”.

اکبر گنجی: “ما دروغ می گفتیم، ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه 150هزار زندانی سیاسی دارد. ما به دروغ می گفتیم حکومت شاه دکتر شریعتی را کشت. همه این دروغها را گفته ایم، آگاهانه هم گفتیم”

هما ناطق (کمونیست): “خودم کردم که لعنت بر خودم باد…”. او در مقاله ای به شدت به انتقاد از روشنفکران و خودش در انقلاب سال 57 می پردازد.

دکتر اسماعیل خوئی (شاعر، کمونیست سابق): “در پیشگاه ملت بزرگ ایران، از بدی هایی که در حق خانواده پهلوی کردم، صمیمانه عذر می خواهم. همچنین از شهبانو فرح، از شاهزاده رضا پهلوی، و خانواده پهلوی بارها و بارها معذرت می خواهم. لطفا مرا ببخشید و حلالم کنید”.

محمد نوری زاد: “من یک پوزش خواهی بزرگ به پیشگاه رضا شاه بزرگ و فرزندش بدهکارم”.

عمادالدین باقی: “آمار قربانیان دوره شاه دروغ بود، همه ساختگی و دروغ بود”.

کیانوری (رهبر حزب توده): “محمد مسعود را ما کشتیم، همه جا شایعه کردیم و انداختیم گردن شاه”

روح اله حسینیان (آخوند): “اگر قرار بر آباد کردن بود که شاه بهتر می توانست ایران را آباد کند”.

مهدی هاشمی (از موسسان سپاه پاسداران): “شمس آبادی را کشتیم و انداختیم گردن ساواک و شاه”

هاشمی رفسنجانی: “در زمان شاه من با پاسپورت ایرانی در اروپا هر کجا که دلم می خواست بدون ویزا سفر می کردم و کلی بهم احترام می گذاشتند”.

محسن سازگارا: از “انقلاب” علیه شاه پشیمان هستم!

حمزه فراهتی (فعال سیاسی و دوست صمیمی صمد بهرنگی): “بهرنگی جلوی دیدگانم غرق شد و ما به دروغ گفتیم کار ساواک بوده”.

عباس میلانی ( نویسنده و استاد دانشگاه): “ما به دروغ می گفتیم که شاه نوکر آمریکاست. من با سند در کتابم ثابت کردم که شاه برای منافع ملت ایران عملا در حال جنگ با دولت آمریکا و دولت های اروپایی به ویژه انگلیس بود. من ثابت کردم که دولت آمریکا و انگلیس بارها خواستند شاه را سرنگون یا ترور بکنند ولی موفق نشدند. من با مدرک ثابت کردم که شاه قدمی جز برای منافع ایران بر داشت و ما انقلابیون به دروغ به او تهمت نوکری آمریکا می زدیم”.

شکست سکوت