فصل سوم بخش هشتم : بیچاره گورباچف

بخش هشتم، بیچاره گورباچف!

فقر خالق جهل، و جهل خالق فقر بیشتر. به دیل فقر عمومی، دستیابی به تولید ثروت عمومی است و نه چیز دیگر. نویسنده پاراگراف دوم را
می شناسید.

در نوشتار هفتم تلاش شد که توضیح قابل فهمی از میزان سهمی که کار گر، متناسب با توان قابل اندازه گیری کارش که باید مالک آن باشد ارائه شود. (میزان: تهیه تغذیه خوراک چهار نفر در روز معادل کار دو برده در بهترین حالت ) آنهم در کار مشترک با دیگران. ابتدا، با نظر داشت این که ابزار کاری و بذر و کودی، آب و گاوی باید باشد. در غیراز این حالت در نقطه شروع از صفر، اول باید خودش ابزار کار، بیل و خیش، تولید کند، قنات حفر کند و … یعنی سه هزار سال صرف وقت که خود داستانی است دیگر …

حال با در دست داشتن میزان حقیقی مزد یک مولد تعریف شده در بالا، وارد زندگی انسان دوران مدرنیته به بعد می شویم. تقریبا همه چیز تغییر محسوسی کرده جز مزد و یا میزان سهم کار کارگر، که متناسب با اداره یک خانوار چهار نفره است. و ارزش اضافی متعلق به کار وی. ص۳۱، از ثروت ملل اثر آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی ترجمه دکتر سیروس ابراهیم زاده.

لذا ممکن است گفته شود کار به مفهوم عام خود، مانند سایر کالاها یک قیمت حقیقی و یک قیمت اسمی دارد. می توان گفت که قیمت حقیقی آن شامل مقدار احتیاجات و وسایل زندگی است، که در قبال آن پرداخت می شود، و قیمت اسمی آن مقدار پولی است که در برابر آن داده می شود. کارگر به نسبت ارزش حقیقی کار خود پول دار یا بی پول شده و مزد کافی و یا غیر مکفی دریافت می کند نه به نسبت ارزش اسمی آن.

تمایز بین قیمت حقیقی و قیمت اسمی کالا و کار تنها برای غور و بررسی آن نیست، بلکه گاهی عملا بسیار مفید واقع می شود. قیمت حقیقی همیشه یک ارزش را دارد ولی به علت تغییرات ارزش طلا یا نقره، “پول” همان ارزش اسمی گاهی نیز تغییر می کند. پایان نقل قول.

همان فیلسوف که اقتصاددان هم بود، پس از آن که شعار، زمین از آن کسی است که بر روی آن کشت می کند را به تماشا نشست. نابودی اقتصاد، فرهنگ، تاریخ، کلا فرانسه را که می رفت یار مدرنیته، پس از انگلیس باشد را ندید، صدای هوگو را نشنید، ما گرسنه ایم!

 به تقدیس خشونت و در دفاع از انقلابات اعلام داشت، ارزش اضافی ناشی از کار کارگر متعلق به اوست “منظور از همان فیلسوف، این گفته ها در اقتصاد سوسیالیستی آمده ولی گوینده اولیه آن مشخص نیست اما چون مورد تایید مارکس قرار گرفته این گونه بیان شد”

درستی و اعتبار این شعار هم، هم سنگ همان شعار زمین از آن کسی است که بر روی آن کار می کند و … بود. به اصطلاح خودمانی دیگ انقلابات پیاپی سیاسی بعدی را بار گذاشت. که نیازی به اشاره به فرجام کار نیست.

از سوی دیگر سرمایه دار”همان” صاحب کارخانه هم، در فراهم آوردن هیزم  کافی برای گرم کردن دیگ، کم مایه نگذاشت. مدعی شد که ارزش اضافی کالای بدست آمده، ناشی از کار و سرمایه ای است که متعلق به اوست.

بن بست حاصله، بین دو دعوی، تبدیل به مناقشه ای شد که جهان مواجه، با انقلابات سیاسی در قرن بیستم گردید. از درون این مناقشات دولتهایی سر در آوردند که خود را نماینده طبقه کارگر می نامیدند. ادعای ایشان این بود که سرمایه، کالا، و سود و … حاصله از تولید، نه متعلق به کارگر است، نه سرمایه دار، بلکه متعلق به دولت انقلابی است، که باهدف محقق ساختن نظرات معماران بنای سوسیالیزم در جامعه بی طبقه آرمانی مارکس، تساوی اقتصادی را بر قرار و آرمانشهر کومونیسیم که هدفش “به هر کس به اندازه نیازش پول و کمک مالی داده شود” را بر پا دارد.

در آن سوی معادله جامعه متمدن، در برابر ادعای دو طرف اعلام می دارد که ارزش اضافی ناشی از کار کارگر وسرمایه سرمایه دار به هر دو تعلق دارد.

وارد راهکارهای عملی دو جامعه سوسیالیستی و دنیای متمدن نمی شویم. پس از گذشت چند دهه کارنامه تاریخی هر دو روند را به راحتی می توان داوری نمود.

برای مقایسه انتخاب کشور آلمان انتخاب درست تری است. کشوری است، با فرهنگی یکسان، نژادی همسان، زبانی مشترک، پس از جنگ جهانی دوم به دو پاره تقسیم بین اردوی شرق و غرب با نام دو آلمان شرقی و غربی.

آلمان شرقی بر اساس الگوهای داده شده بر بنیان مارکسیسم که بعدها لنینیسم هم به آن اضافه شد، بخشی از جمعیت چند میلیونی (گویا شانزده میلیون) به رهبری اریش هنکر را بالاجبار با خود برد تا بهشت وعده داده شده را بر پا دارد. سالها گذشت تا اینکه در سال ۱۹۸۹ چون دیدند، پرده بردای از دنیای ایدآل مارکسیسم به درازا کشید، دیوار حائل بین دو آلمان تحملش طاق شد و خود فرو ریخت. بجای این که ساکنین غربی به بخش بهشت شرق آن بگریزند! با هجوم ساکنین دنیای سوسیالیزم واقعا موجود از شرق آلمان، بسوی غرب آن مواجه شدند. آنان با تلخی گزنده‌ای می نالیدند که بهشت مارکس ارزانی هنکر، ما جهنم هلموت کهل را می خواهیم. آدرس جهنم و بهشت را مارکس دستکاری کرده، ما سالها است که در کج راه زندگی مارکس ساخته، سر گردانیم.

مارکس به ما و “بشریت” وعده داده بود، جامعه منتخب من جامعه ای است که در آن علاوه بر آزادی و … به هرکس به اندازه نیازش بعد از نابودی تمدن “سرمایه داری “همه چیز خواهد داد! اما دیدیم که تمدن، همه آن وعده های مارکسیسم را برای شهروندانش محقق کرد.

یاد سخن آن فرزانه طبرستانی خودمان افتادم که گفته بود بهشت محمد ارزانی خودش، ما جهنم ساسانی را می خواهیم.

سر انجام دیدیم که تربیت شدگان مکتب انقلاب، در بازگشت به تمدن، با خود، چیزی جز فساد، نیاز به همه چیز و انبانی متراکم از خشم نژادپرستانه، از شرق برای غرب همراه نداشتند. در کنار خیل گسترده‌ای از تن فروشان.

امروزه حزب راست افراطی شان، با کسب دوازده در صد آرا در مجلس، بخاطر اعمال خشونت، تخریب و تجاوز و حتی قتل غیرخودیها، بابت هر عضوش ۵ یورو از تمدن باج می ستانند و به ریش دمکراسی می خندند، و مهمتر این که بزرگترین گروه مخالف زحمتکشان را، این درس آموخته گان همان مکتب مدافع کارگران و … تشکیل داده اند.

نیازی نیست که از روزگار مردم رومانی، مجار و یوگسلاو و بلغارستان، ترکمنستان و غیر و اشاراتی داشته باشیم.

کمی به عقب بر گردیم، زعمای وقت مکتب مارکسیسم، قریب ۷۰ سال پیش کسانی چون، هربرت مارکوزه، والتر بنجامین، تئودور آدرنو و دو سه نفر دیگر که هر کدام به دلیل عدم پاسخگویی مارکسیسم به فرقه های گوناگون، بهتر است گفته شود به زائده های مارکسیسم، تقسیم شده بودند، یکی طرفدار محیط زیست، یکی پست مدرن، کلمه بی هویت که قبلا در نوشتارهای پیشین، در رسای این گونه مکاتب گفتنی ها گفته شده، و … چون دیدند که در همه راهها به بن بست رسیده اند.

جملگی، به فکر چاره افتادند. تحت نام رهنود حلقه فلاسفه حاضر، در شهر فرانکفورت آلمان، که بعدها به فرانکفورتیستها معروف شدند، پیشنهاد پاره ای اصلاحات را امری فوری و ضرور، نه برای مردم، بلکه برای نجات مارکسیسم اعلام داشتند. پیشنهادات پذیرفته و از روش استالین فاصله گرفته شد. اما مشکل اصلی استالین و یا لنین نبود. سرانجام بار کج رسید به دوران حاکمیت گورباچف، چون بیش از پیش منعطف و اصلاح پذیر بود!

به ناگاه کاخ سوسیالیزم واقعا موجود، پس از ۷۰سال فرو ریخت.

فصل سوم بخش هفتم : انقلاب ارضی

بخش هفتم انقلاب ارضی

می توان بین انقلاب ارضی شاه زیر نام انقلاب سفید با انقلاب ارضی سرخ تفکیکی قائل شد؟

مارکس اقتصاد دان

بعد از نگاه به مارکس تاریخ دان و مارکس جامعه شناس، مارکس فیلسوف، پای سخن خالق اقتصاد سوسیالیستی بنشینیم. یادمان باشد که اقتصاد سوسیالیستی، همان اقتصاد مقاومتی است، که به بالا بردن سطح در آمد ملی، برای بالا بردن رفاه شهروندان نمی تواند به آن بیاندیشد، تا بتواند راه کاری ارائه دهد. صرفا به توزیع در آمد رو به کاهش جامعه، در بهترین حالت که معمولا با توزیع فساد از سطوح بالای جامعه به لایه های پایین همراه است، می پردازد. قطعا بر من خورده خواهید گرفت که این توضیح، تعریف اقتصاد از سوی جمهوری اسلامی ایران است. چه ارتباطی با اقتصاد مارکسیستی دارد. این همانندی آن را در زیر شاهد خواهید بود.

یکی از افتخارات مهمی که به مارکس آن را نسبت می دهند این است، که ارزش اضافی حاصل از کار کارگر در چرخه تولید، از آن کارگراست. گر چه این نظر نادرست را از آنJasktton می دانند. اما مارکسیستها به آن مباهات دارند.

از سهم کار کارگر، یا کشاورز فاقد زمین که راحتتر می توان توضیح داد شروع می کنیم تا به کار کارگر صنعتی که قدری پیچیده تر است برسیم.

برای نمونه در تولید گندم و یا محصول مشابه دیگر. به زمین، نیرو کار، ابزار کار، شامل بیل، خیش، اسب یا گاو برای شخم زمین، آب، بذر و کود و سم، نیاز هست. هیچ اولویت و یا حق ویژه‌ای، هر یک از این پنج ضرورت، بر دیگری ندارد. با کمی دقت نظر به راحتی می توان فهمید که نبود هر یک از این پنج عامل، مساوی است با نبود محصول. تا بتوان بر سر تقسیم آن به توافق یابه جدال رسید. بر گرفته از ص ۵۸ ثروت ملل اسمیت.

عرف مدنی، برای هر یک از این پنج عامل سهمی مساوی قایل است. هم در کشت، هم در برداشت که اصطلاحا به آن، پنج یک کاری گفته می شود. در سرزمینهای کشت دیم (کشت بدون نیاز به آب)، محصول به چهار سهم قسمت می شود. لذا کارگران این سرزمینها در اذاء کار مساوی سهم بیشتری، عایدشان می شود، در نتیجه اندکی از رفاه بیشتر نسبت به سایر کارگران نقاط دیگر بر خور دارند. می توان جوانه زدن اندیشه، که منجر به رسیدن مدرنیته در انگستان شد را بی ارتباط با در آمد بیشتر در ازای کار کمتر، لذا تولید فکر دانست.

حاصل این همکاری مشترک را چرخه تولید نامیده اند. محصول بدست آمده نتیجه کار مشترک (coloni partiarri) پنج عامل است.

حال همانگونه که در هنگام شروع کشت، مشترک والا نظر بودند، در برداشت هم مشترک و الا سهم می باشند. تا این جای کار عدالت اقتصادی با تعریف مدنی را ناظریم. هر یک از پنج عامل در تفاهم با هم به تعامل رسیده اند. نه تضادی دیده می شود که آشتی ناپذیر باشد و نه جنگ و جدالی. قرنها درب بر این پاشنه می چرخید، تا اینکه فیلسوفی که اقتصاددان هم بود، اعلام داشت که محصول بدست آمده از آن کارگر یا کشاورزی است که بر روی زمین کار کرده.

در اقتصاد صنعتی گویا گفته پس از کسر هزینه، در اقتصاد کشاورزی اشاره ای به این کسر هزینه هم دیده نمی شود. گر چه تغییر چندانی در فرجام کار این داوری ایجاد نمی کند. مطرح می نمود که کشاورز از جانش مایه می گذارد. زمین دار از حقوق مالکیت و پولش و …

حدودا قرنی قبل از وی آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی، تولید بر مبنای توافق مبتنی بر عرف بالا را، گامی بجلو ارزیابی می کرد و سه استدلال ارائه می داد، در نبود توافق بین مالک با کشاورز:

۱- مالک می تواند در نهایت با کار و تلاش خود به میزان خوراکش از زمین محصول به دست بیاورد، و به زندگی خود ادامه دهد. اما کارگر یا کشاورز فاقد زمین و کار، بدون داشتن خوراک، بیش از دو روز توان مقاومت ندارد، لذا جان مولدش را برای همیشه از دست می دهد.

۲- مالک با داشتن توان مالی، باپرداخت مزد روزانه به کارگر روز مزد، می تواند از زمینش بهره بیشتری ببرد تا مشارکت.

۳- مالک می تواند با خرید برده، کار تولید را ادامه دهد.

مارکس به بقیه استدلال آدام اسمیت گوش فرا نداد و یا حتی به اصل استدلالات سه گانه اش هم وقعی ننهاد، شاید که نه! قطعا!

اسمیت در ادامه، استدلال نموده که برده داری از آن روی تداوم پیدا کرده که میزان کار برده، باید در حدی باشد که بتواند برای یک برده، یاانسان آزاد دیگر، خوراک تولید کند. در غیر از این حالت داشتن برده، امری است بلاموضوع و بعد اضافه می کند، در بهترین حالت یک کشاورز می تواند به اندازه دو برده کار کند، پس می تواند خوراک چهار نفر را تامین نماید.

ص ۵۸

این نتیجه گیری که ایرادی برش، متربط نیست را میزان ارزش کار کرد یک کشاورز شمرد. حال اگر همان کشاورز در مشارکت، توانست میزان خوراک بیشتری عاید خود سازد ارزش اضافی بر مزدش خواهد بود که نصیبش می گردد.

طبیعی است چنانچه مالک زمین، آب، ابزار کار، شامل وسائل شخم، گاو یا اسب و بذر و کود و سم را داشته باشد که قطعا هم همین طور است! چهار سهم از محصول به وی تعلق دارد. کشاورز هم مزدش را دریافت کرده، هم ارزش اضافی بر مزدش را.

مارکسیسم که خود در شعارش، مالک ارزش اضافی بود، این خواست محقق شده را ظلم بر کشاورز می شناسد. نمی داند که مالک در اذای داشتن آن سهم بالا در برداشت، باید جاده، حمام، مدرسه، مرکز بهداشت و درمان، مالیات دولتی، همچنین هزینه نسبتا سنگین برای فراهم آوردن آب مورد نیاز کشاورزی و شرب و … هزینه سنگین جنگها را فراهم آورد. برای داشتن این خدمات،

در شرایط متعارف بیست در صد این هزینه ها به کشاورز تعلق می گرفت. حال اگر یک فرزند بر تعداد این چهار نفر اضافه می شد، تقریبا تمامی ارزش اضافی کشاورز هزینه خودش می شد، لذا در آمدی نداشت که به خدمات روستایی یا شهری کمک رساند و اگر فرزند چهارمی سر و کله اش پیدا می شد، خانواده به زیر خط فقر سقوط می کرد. که با تاسف باید گفت این رخداد تاریخی در درازای قرون گذشته به دلایلی روشن اجتناب ‌ناپذیر بود. لذا باید اذعان داشت که ساخت تمامی آثار تاریخی، فرهنگی، معابد، کلیساها، مساجد، هزینه جنگها، خلاصه، تمامی آثار زشت و زیبای به ارث رسیده از تاریخ به ما، محصول فکر و اراده و هزینه همان مالک، یا فودال یا اشرافیتی است! که مارکس بر درو شده سر از بدنشان در انقلاب فرانسه را نه تنها امضا می کنند! بلکه تنها راه رفع نابسامانی ها شناخته.

با شعار به ظاهر درست، زمین از آن کسی است که بر روی آن کار می کند، شمارش معکوس انقلاب استارت می خورد. یعنی حذف چهار پنجم، چرخه تولید. انقلاب به وقوع پیوسته و کشاورز به هر میزان زمینی که خواست انقلابیون بود رسیده. حال برای بذر مورد نیاز کشت، باید سراغ که را بگیرد؟ انقلاب تمامی آن را بلعیده. ابزار کار و اسب و گاو مورد نیازش را لابد خود مارکس تامین می کند!؟ مسئله آب را چطور؟ (پدر انقلابات اشاره دارد که این مشکل در هر انقلابی راهکار ویژه ای دارد. که بهترین راهکار عملی آن را از رهبر انقلاب ایران باید پرسید. که در کتاب معروفش نوشته: حجاب زنان را کنترل کنید، روزی چند رکعت نماز باران بخوانید، خواهید دید که در طرفه العینی مسئله آب حل خواهد شد).

بگذارید سوالی هم من از شما داشته باشم؟ فکر نمی کنید زنده یاد محمد رضا شاه، با طرح انقلاب سفیدش که از هفده اصولش، شانزده اصلش در جایگاه رفرم تعریف می شود، که از شاخصه های فهم و درک مدنی است و کاملا درست، تنها انقلاب ارضی آن، همان تاثیر تخریبی را برای نابودی  تمدن تازه پا گرفته، در نظام پادشاهی در ایران را داشت، که انقلاب فرانسه هم آغاز و هم پایانش برای زمین و زمین از آن کسی است که بر روی آن کار می کند را داشت؟ یعنی تمکین از نظریه به غایت نادرست مارکس یعنی حذف چهار فرایند از پنج عامل چرخه تولید. در اصل یعنی به تعطیلی کشاندن تولید کشاورزی؟ اگر پاسخ آری است. باید برای ثبت در تاریخ نوشت:

 که کلمه انقلاب، با هر پسوندی، سرخ، سیاه، سفید، یعنی خود کشی جمعی … و بلا فاصله گویا ویکتور هوگو است که شکوه را آغاز می کند. ما آزادی!!! … قتل، غارت، جنایت، و… را به دست آوردیم، اما گرسنه ایم!

مردم ایران هم طی یاد داشت متمدنانه ای از رهنمودهای مارکس دعوت نموده‌اند، که در برداشت محصولات متعدد حاصل از انقلابشان، آزادی جنایت، قتل، تعرض از هر نوع شکل آن، به زن و مرد ایرانی از تعرض جنسی، جانی، مالی، حقوق فردی و … گرفته تا آلوده نمودن نام ایرانی در آشوب و ترور جهانی و … که هوگو بدانها اشاره دارد آنان را هم یاری رساند!

فصل سوم بخش ششم : احترام

بخش ششم، احترام

شما به کسی که به غرایز انسانها،از جمله غریزه مالکیت فرمان نابودی می دهد احترام می گذارید؟

هر چه تلاش شد تا ادامه نقد از لابلای انبوه کلماتی از این دست را که دهه هاست از ادبیات ایران حذف شده، کلماتی مانند، بورژوازی، پرولتاریا، فودالیزم، خرده بورژوازی و … عطای این نقد را به لقایش ببخشم! می بینم همین کلمات مطنطن آن روز، و مشمئز کننده امروز که زیور هر نوشته‌ای بودند، کار دست بشریت دادند.

وقتی پیش بینی های “علمی مارکس” بخاطر بالا بودن ملاط علمی آثارش، در اروپا به دلیل رشد دموکراسی نوپای آن، به گل نشست “چون پیشبینی کرده بود اولین کشوری که پس از انقلاب پرولتاریایی از این همه رفاه و آسایش بر خوردار خواهد شد کشور انگلستان یا آلمان خواهد بود!” آمد در روسیه، چین، کوبا و … ایران، کشور تازه از بند قوم قجر رها شده، درب دکان انقلابش را گشود. به محض گشودن درب، با دیدن کلماتی از نوع همان، بورژوازی و… در ویترینش که همانند کلیه آثارش، جنگلی است انباشته از این کلمات “ماندگار”، سیل سینه چاکان طرفدار پرولتاریا، پشت تئوری تفسیر جهانش، که نه، بلکه تغییر آن (انقلاب ) صف کشیدند.

شاعر و نویسنده و خواننده و تئاترنویس و فیلم ساز و … در صف مقدم! بقیه هم مرگ بر شاه گویان، پشت سرشان.

هر که تلاش داشت، توبره اش را با پرداخت گزاف از آن گنجینه کلمات پر کند، تا بتواند به زور، آنها را در اشعار و یا، در داستان، سناریو فیلم یا تئاترش جای دهد. برخی هم جیب یا کیفشان را مجبور بودند پر کنند!!! تا از بقیه عقب نمانند.

اجازه بدهید با نیشخند تلخ طنز به این تراژدی نگاه کنیم، مثل فروغ فرخزاد بیچاره. که اگر ادای مرادش را در نمی آورد، و یا آن چرندیاتی را که در کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد، که نه با ویژگیهای شخصیتی وی همسو بود و نه با آثار قبل و بعدش هم نگاه، تنها برای این که آقای دکتر رضا براهنی سر دبیر شعر مجله فردوسی، یکی از آن دکاندارن که در کنار بقیه، مارکس فروشی می کرد و سمت بنکداری هم داشت، اجازه ورودش را، به جمع نوابغ، و تهیه کنندگان خوراک انقلابیون، با عنوان باشگاه هنرمندان، شعرا و نویسندگان متعهد را صادر کند! کفشها را برکند و پای برهنه زد میان انقلابی نویسان خمار…

من خواب دیدم که کسی می آید

کسی دیگر، کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست

……..

او حتی از امام زمان هم که مادر او را یا قاضی و القضات و یا حاجت و الحاجات می خواند بهتر است.

……..

…در شب سرد زمستان از راه می رسد

و سفره را پهن می کند

نان را قسمت می کند، مزه پپسی را قسمت می کند و

و هر آنچه را که باد کرده باشد، را قسمت می کند، و سهم ما را هم
می دهد.

وی علی الرغم توصیه‌های براردرش، فریدون گر چه خیلی از خواهر جوانتر بود و رشته مارکس شناسی خوانده بود و به بن بست رسیدن مارکسیسم در آن دیار را دیده بود، و اینک یکی از شومنهای موفق تلویزیون بود، با پا گزاردن بر روی تجربیات برادر، شد، ویترین حامیان پرولتاریا، با آمدن وی ویترین انقلابیون تکمیل شد.

همه فریاد می‌زدند کارهای من اصله، اصله، بقیه تقلبی است. بر سردر هر دکانی یک چیز نوشته شده بود. یکی نوشته بود، مارکسیسم چینی عین نگاه مارکسه، یکی نوشته بود روسیه ای اش حرف نداره، کارهای ما همه به مهر لنین کبیر ممهور است. بخصوص حزب طراز نوین طبقه کارگرش!!! سر در یک دکه کوچک نوشته بود به کلبه کادرهای پیشرو انقلاب خوش آمدید. امضاء: انور خوجه (رهبر حزب کومونیست، رئیس جمهور، نخست وزیر، مجلس، رهبر و همه کاره آلبانی) دستور العمل نابودی سرمایه داری مارکس را از ما بخرید.

 این دکه که تازه باز شده بود از همه‌ی دکانها شلوغ تر بود. گروه هایی که تازه از مدرسه انقلاب پاتریس لومومبا در حوزه تئوری فارغ التحصیل شده بودند، در اینجا آموزش کاربرد سلاح، ساخت نارنجک و بمب دست ساز، برای راه انداختن جنگهای چریکی می دیدند.

رهگذری که از تماشای فیلم “گوزنها” گذارش به این گذرگاه افتاده بود، می پرسید مگر ما چند تا مارکس داریم؟ مگر نظرات علمی هم تقلبی می شه!!! یکی می گه چینی اش اصله، اون یکی میگه روسیش، مگر مارکسیسم هم مثل اسلامه که، شیعه و سنی و … داره و یا مسیحیت که، ارتودوکس و کاتولیک و پروتستان داره.

یکی که صداش تن صدای تنکابنی را داشت، گفت آقا شرم هم چیز خوبیه، مارکس رو با محمد زنباره عوامفریب مقایسه می کنی!؟ برو مانیفستش را بخوان تا ببینی این ناجی پرولتاریا، این تاریخ شناس بزرگ، این جامعه شناس قرن، این فیلسوف ماتریالیست راجع به دشمنان پرولتاریا چی نوشته این…

رهگذر بیچاره با نگاهی که هزار معنی از آن دیده میشد، گفت، فیلسوف را با جامعه شناسی چکار!؟ تازه، خوب محمد هم ناجی مستضعفان بود. هر دو شون از تاریخی می گفتند، که وجود خارجی نداشت. نگاه فلسفی شان را عین فهم جامعه‌شناسی می دانستند. تنها با این تفاوت که محمد، با فریب عوام، تمدن بروز دوران را نابود ساخت، تا بعدها در سالهای اخیر گفته شود، جا برای رشد “تمدن اسلامی” دو مفهوم بیگانه و در تضاد با هم را فراهم سازد، مارکس با ستیز آگاهانه با تمدن! منتها با فریب نیروی های خواص جامعه! “می توان ادعا داشت تقریبا، با فریب تمامی روشنفکران جهان” فرمان به نابودی تمدن می راند.

محمد خود و مردم را به اطاعت از خدای”خود ساخته” فرا می خواند. مارکس بشریت را به فرمانبرداری از خود، محمد به قانونی بنام شرع برای اداره جامعه باور داشت. مارکس کلمه قانون را ابزار گمراهی جامعه معرفی می کند.

محمد غرایز بشریت را گر چه غیر آگاهانه، از آن جمله غریزه مالکیت را محترم می دانست. مارکس حتی این بدیهی ترین خواست انسان را یا نمی شناخت، یا آن را همسو با پیشبرد اهدافش نمی دانست، لذا فرمان به نابودی مالکیت و مالک با هم را از راه برپایی انقلاب صادر می کند. زیر عنوان بر پایی عدالت اجتماعی.

اگر بپذیریم که عدالت اجتماعی، یعنی به رسمیت شناختن تساوی حقوق انسانها، اعم از رنگ پوست، نژاد، قومیت، زبان و… در برابر قانون، مارکس “قانون نا باور” نمی تواند به عدالت اجتماعی باور داشته باشد. چون او همه رسالتش نابودی شرایط موجود و بر پایی جامعه بی طبقه “از نوع همان جامعه دلخواه رسو” است. لذا عدالت اقتصادی، هم نه، بلکه تساوی اقتصادی را، عدالت اجتماعی تعریف کرده. آنهم مصادره ای نا درست. چون رسیدن به عدالت اجتماعی یکی از زیرمجموعه های مهم تمدن باوران است.

اشارات مندرج در کتاب مانیفست در باب نوع نگاه مارکس به مالکیت، مخصوص کومونیستها است. چون فروپاشی آنچه که این گونه ساخته شده بود آنها را قانع نمی سازد. ص۲۰

وظیفه “مانیفست کومونیستی” عبارت بود از اعلام نابودی آتی و احتراز ناپذیر مالکیت کنونی بورژوازی…ص ۴۴

هنگامی که نیروهای مولده در هم شکستن تمام موانع را آغاز می کند جامعه بورژوازی و مالکیت آن را دست خوش خطر می سازد…ص ۵۶

صفت ممیزه کومونیسیم عبارت است از الغاء مالکیت بطور کلی نیست بلکه مالکیت بورژوازی. ” تفاوت در چیست؟” ص ۵۷

از این لحاظ کمونیستها می توانند تئوری خود را در یک اصل خلاصه کنند: الغاء مالکیت خصوصی. ص ۶۷

در پیشروترین کشورها می توان به طور کلی اقدامات زیرین را مجری ساخت، ضبط املاک و صرف عواید آن برای تامین مخارج دولتی، مالیات تصاعدی سنگین، لغو حق وراثت .و اشارات بیشتر.

این که قبل یا بعد این توصیه ها هدفهای درست یا نادرستی به دنبال آید، که عمدتا از درون چنین رهنمود هایی به هدف درستی نمی توان امید داشت! در پیام اصلی مارکس تغییر ی ایجاد نمی کند. که می توان جهل تاریخی بر آن نام نهاد. یعنی تبر آجین کردن تنه درختان بارور، برای برپاداشتن، آتش انقلاب، و رویاندن درختان کج و معوج نابارور.

فصل سوم بخش پنجم : مارکس معمار انقلابات

بخش پنجم، مارکس معمار انقلابات

سوسیالیستی، شاگرد روسو معمار انقلاب کبیر فرانسه

ص ۳۴ از کتاب مانیفست حزب کومونیست، طبع چین. تاریخ کلیه جامعه هایی که تاکنون وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است. مرد آزاد و بنده، پاتریسین و پلبین، مالک و سرف، استادکار و شاگرد، خلاصه ستمگر و ستمکش، در تضاد دائمی بوده و… پایان نقل قول.

 از دید مارکس تمامی انسانهای، آزاد، پاتریسین (مالکینی نظامی، صاحب زمین)، مالک، استادکار ستمگر! بنده و پلبین (کشاورزان پاتریسین) و سرف و شاگرد، ستم کشند. انتظار دارید، یا مارکس انتظار دارد که علم، مهر تایید بر این تعاریف بگذارد؟ استاد و شاگرد “در تضاد دائمی” هستند!!! و بقیه هم!

به تاریخ بر گردیم تا ببینیم چه میزان بنده، سرف و پلبین برای صاحبان خود که چه فداکاری ها که نکردند. تنها ستمگر و ستمکش اگر درست تعریف شده باشد، در تضاد با همند. که این خود در نسبیت گرایی تاریخی، تشخیصش دشوار است. برای نمونه نظام ستمگر سابق بر علیه “اقلیتی کوچک”، جایش را داده به ستمکاری بزرگ، بر علیه اکثریتی بزرگ و … گر چه ستم به یک فرد هم معادل ستم به جمع به درستی تعریف شده، اما اعمال فشار، حتی حذف اقلیتی که باعث نابودی اکثریت پر شمار جامعه می شوند! نه تنها ستم محسوب نمی‌شود. بلکه درست عملی است به سود جامعه.

اگر تضاد طبقاتی یکی از ستونهایی است که باید سوسیالیسم و سپس کمونیسم با حذف آن، بر روی آن بنا شود؟ خود این ستون از بی تکیه گاهی پی تکیه گاه می گردد! واقعااشکال کار در کجاست!؟ گیریم حرف مارکس درست، چرا تمامی کسانی که از نگاه مارکس ستمگر نامیده می شوند، جملگی یا فرزندخواندگان مکتب خود مارکس هستند که نامشان در تاریخ ثبت شده، و یا تمامی به قدرت رسیدگان انقلابی، از آن جمله، تمامی ژاکوبنهای انقلاب کبیر فرانسه، روبسپیر، دانتون و اگر اشتباه نکنم که خود بدست ژیرودنها به گیوتین سپرده شدند، و انقلابین روسیه، لنین، استالین، و … چین و کوبا و کره و … و یا فرزندان سایر ایدئولوژیهای همسان مارکسیسم، از آن جمله انقلابیون خودمان، که جایگاه ویژه در تاریخ دارند! که تاریخ هم حتی، حاضر به درج نامشان در خود نیست!!!.

لذا تمامی حاکمیتهای بر آمده از انقلاب، که حاملین ایدئولوژیهای مختلف والا شکل ولی مشترک والا رفتارند، با نوعی فرار به جلو به قول سیاسیون، باقصد کلاهبرداری از تاریخ، می شوند مدافع ستمدیدگان. این جا است که فریاد اوریپید در نمایشنامه هایش از اکروپلیس تا فورم روم آن را فریاد می زند. دروغ بس است!

از مانیفست ص 64: جامعه نوین بورژوازی، که از درون جامعه زوال یافته فودال برون آمده، تضاد طبقاتی را از بین نبرده است! بلکه تنها طبقات نوین، شرایط نوین جور و ستم و اشکال نوین مبارزه را جانشین آنچه که کهنه بوده ساخته است.

 ادامه ص۴۱: بورژوازی، از طریق تکمیل سریع کلیه ابزارهای تولید، و از طریق تسهیل بی حد و اندازه وسایل ارتباط همه و حتی وحشی ترین ملل را به سوی تمدن می کشاند … و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان را وادار به تسلیم می سازد. وی ملتها را ناگزیر می کند!!! که اگر نخواهند نابود شوند شیوه تولید بورژوازی را بپذیرند و آن چرا که به اصطلاح تمدن نام دارد. نزد خود رواج دهند. خلاصه آنکه جهانی هم شکل و همانند خویش می آفریند!!!.پایان نقل قول

بورژوازی چقدر جنایتکار و کثیف بوده که ما نمی‌دانستیم. مگرجنایتی بالاتر از این هم می شود که توی بورژوا،  کار و زندگی ات را بگذاری برای متمدن کردن وحشیان. تا جایی که، آنان را، هم شکل و همانند خودت بسازی و لجوجانه ترین کینه های وحشیان نسبت به بیگانگان، بیگانه از توحش در اینجا، یک معنایش متمدنین می توانند باشند که وحشیان را با تمدن آشنا سازی! می شود تا اندازه‌ای حدس زد که کجای کار اشکال دارد.

گفته شده،وقتی رسو کتاب امیلش را تمام کرد.”کل سیستم فکری رسوی تمدن ستیز را مارکس الگوی انشاء مانیفست قرار داده” وآن را ولتر خواند. نوشت که هرکه، این چرندیات را بخواند، راهی برایش باقی نمی‌ماند، جز اینکه چهار دست و پا راه برود. روسو جزو نادر کسانی است که توحش و جامعه بی طبقه، قبل از عهد عتیق را به زندگی متمدنانه، ترجیح می داده و مارکس جز با اعتراف دانشوران اش در نقل قولهای بالا شاگردی استادش را با امضاء اش تائید نموده باشد! جای ابهامی باقی نمی گذارد.

با کنکاش در پردازش این تئوریها، یک خط تاریخی مشخص را می توان به وضوح در آثار مارکس مشاهده نمود. آن هم روم وحشی به تعبیر ویل دورانت، که بی انصافی است، روم کم فرهنگ باستان، است که تمامی استناداتش را شامل می شود. روم فاتح تمدن آتن یا یونان را، روم متمدن دیده و یا اصرار بر این تعریف دارد.

در حالی که روم از گذشته دور تا ایتالیای امروز، نه واضع تمدن بوده و نه شاگرد تیز فهم مدنیت، بلکه تلاش داشته رفتارهای وحشیانه اش را عین تمدن تعریف نماید. از آن جمله نمایش برده کشی با نام نبرد گلادیاتورها، و رفتار خشونت بار با برده ها را. حد اقل یک مورد آن در تاریخ روم مشروحا نقل شده، “نبرد اسپارتاکوس “و رفتارهایی را که سخت مورد نقد روشنگران مدنیت است را عین تمدن دیده!. آنچه که در پس و پشت نشانه‌های تاریخی مارکس دیده می شود، بیشتر برگرفته از نظرات ماکیاولی و اطلاعات نادقیق گیبن، مولف انحطاط و سقوط امپراتوری روم، در آثارش مربوط به تاریخ روم می باشد.

تقریبا می توان گفت که از آثار متقدمین اندیشه ورانی که نزدیکی زیادی به آموزه های دانشوران یونان، کسانی چون سنکا، یا سیسرون، و … داشتند! چیزی در نوشته های وی به چشم نمی خورد، چه رسد به فهم مدنیت. که اگر این گونه بود شاید می توانستند، دستش را بگیرند،. تا دنیا شاهد این تجربه تلخ و دهشتناک نمی بود. تنها گهگاهی به شکلی پراکنده اشاراتی از انگلس، آن هم نه با هدف شناسایی جامعه شناسانه ی تمدن، بلکه با نظر استیضاح و مردود شمردن آن و با توجه به استفاده از ادبیات خشن، نوشتارهای هر دو بخصوص در قلم مارکس، تردید ی در این نوع نگاه باقی نمی گذارد، که با تمدن کلاسیک یونان بیگانه بودند. اگر نگاه ماکیاولیستی، اندکی هم از مفاهیم تمدن بهره داشت! مارکس امروز فاتح تاریخ بود. اما نگاه و رفتار خاندان مدیچی با همه کاستی هایش بود، که فاتح تاریخ گردیدند. فاتحینی که میکلانژها و داوینچی ها، معماران اولیه رنسانس را پشتیبان بودند و وزن نگاه اومانیستی آن دوران بود که اندیشه روشنگرانه را شکل داد، نه نگاه روشنفکرانه ایدئولوگها

فصل سوم بخش چهارم : مقایسه برنامه

بخش چهارم، مقایسه برنامه

راه بردی دموکراسی با مارکسیسم

پرولتارهای سراسر جهان، متحد شوید! حدودا ۱۶۹ سال از عمر، سر دادن این شعار می گذرد. در پاسخ پرسش، من و شما، متحد شوند که چه!؟ که کمک کنند، به ساختن زندگی بهتر برای خود و دیگر شهروندان جهان و یا …

مارکس در کتاب مانیفست حزب کومونیست خود، هدف از اتحاد کارگران برای سامان دادن به کار مملکت سازی و مملکت داری به جهانیان را اینگونه عرضه داشته.

از ص ۵۲ مانیفیست:

تمام طبقات پیشین، پس از رسیدن به سیادت، می‌کوشیدند آن وضع و موقع حیاتی را به چنگ آورده اند تحکیم کنند و تمام جامعه را به شرایطی که طرز تملک آنها را تامین کند، تابع سازند. اما پرولتارها تنها زمانی می توانند نیروهای مولد جامعه را بدست آورند که بتوانند شیوه کنونی تملک خود و در عین حال همه شیوه های مالکیتی را که تاکنون وجود داشته است را از میان ببرند. پرولتارها از خود چیزی ندارند که حفظش کنند. آنها باید آنچه را که تاکنون مالکیت خصوصی را حفاظت می نمود و آن را مامون و مصون می ساخت نابود گردانند. پایان نقل قول

دنبال رهیاف چگونگی ساخت در آثار وی نگردید. حتی کلمه ای در این باب پیدا نمی کنید. او فقط در آثارش تلاش دارد، طبقه کارگر که نه، بلکه ایدئولوگهای دست پرورده خودرا با روش انقلابی، جایگزین نظامهای سیاسی موجود بنماید.

این گونه آنها باید مالکیت خصوصی را نابود گردانند، آنان باید برای انجام این کار متحد شوند و با تاسف بسیار، این شیوه نگاه و بیان را با لعابی از علم، به یک باور تبدیل نمود.

 درست ۱۳۷ سال قبل از تالیف مانیفست، آدام اسمیت اقتصاددان اسکاتلندی، مولف کتاب ثروت ملل که اثرش زیر ساخت اقتصاد امروزین دنیای متمدن را نمایندگی دارد، با فهم درست از آسیبهای ناشی از فقر طبقاتی، به جای فرمان تخریب و نابودی، آن طور که مارکس می خواهد،  در جایگاه پاسخ گویی، به مطالبات جامعه این نگاه را داشته.

نقل قول ص ۶۴،  با پرداخت مزد سخاوتمندانه به کارگر، هم نشانه طبیعی افزایش ثروت ملی است و هم اثر لازم آن. از طرف دیگر، معاش ناچیز کارگر فقیر، علامت و نشانه طبیعی است بر این که همه چیز در حال توقف است، و وضع گرسنگی کارگران علامت این است که کشور به سرعت رو به قهقرا می رود.

در حال حاضر در انگلیس مزد کارگر ظاهرا بیش از مقداری است که برای تشکیل و تربیت خانواده لازم است … نشانه های آشکاری وجود دارد که مزد کارگر در هیچ کجای کشور پایین تر از مروت و انسانیت تعیین نمی شود.

در داوری تاریخ، اسمیت، خواهان روزگار بهتر برای کارگراست نه مارکس. فیلسوف فرمان تخریب می دهد، عالم روش ساخت را. آن هم بیش از یک قرن قبل در همان کشوری که مانیفست چاپ شد.

شیوه فلاسفه در این است که نظرات بی پایه خود را به شکلی مقدس گونه ولازم الاجرا ابتدا صادر می کنند! سپس به دنبال استدلال و اثبات آن بر می آیند و اگر آن نظرات در اجرا، به دلیل نادرست بودنش با واکنش منفی مواجه شد، به نادرستی نظرخود در حکم از پیش داده شده، حتی شک هم نمی کنند، بلکه قانون و یا عرف را مردود می شناسند. اشکال بزرگتر آنجا خود را نشان می دهد که با عدم باور به قانون مدنی و محکوم کردن عرف، خود مفهومی دیگر و عرفی دیگر، ابداع می کنند و براساس آن الگو مثل مانیفست ویا دستگاه قضایی مبتنی بر شرع، حکم می رانند. و هر آن کس که زبان به نقد بگشاید وی را از بزرگی و صلابت شخصی، چون مارکس و… پرهیز می دهند.

به ادامه نوع نگاه مارکس، که همان ادامه فرمان بر درو کردن سر فودالها در اثر مشعشع تقدیس خشونت”هیجدهم برو مر لویی بناپارت”برگردیم.

همان گونه که در نوشتار اول، به نقش محرکان اصلی در انقلاب ایران”روشنفکران فله ای” اشاره شد، تمامی خواسته هایشان این بود، نابودی سیستم، بدون ارائه راه کار ساخت.

 عین نص صریح فرمان مارکس،  از ص ۶۹

قدرت حاکمه سیاسی به معنی خاص کلمه عبارت است از اعمال زور متشکل یک طبقه برای سرکوب طبقه دیگر. هنگامی که پرولتاریا بر ضد بورژوازی ناگزیر به صورت طبقه ای متحد گردد، و از راه یک انقلاب، خویش را به طبقه حاکمه مبدل کند و به عنوان طبقه حاکمه مناسبات کهن تولید را از طریق اعمال جبر ملغی سازد، آنگاه همراه این مناسبات تولیدی شرایط وجود تضاد طبقاتی را نابود کرده و نیز شرایط وجود طبقات بطور کلی و در عین حال سیادت خود را از بین می برد… قبل تر

نگاه کردیم به نا بابودی فودالیته در انقلاب فرانسه، که به غلط از نابودی فودالیزم نام برده شده. کلامی که مادیت درست یا غلطی ندارد، بلکه نگاه مارکس به فودال است. که آنرا با نام فورماسیون فودالیزم محکوم و حکم بر انهدام آن را صادر می نماید و بعد از انجام انقلاب و نابودی فودالیزم بلا فاصله خودش اذعان دارد که فودالها دوباره زنده شدند چون قرار نیست نظر نادرست برای همیشه نعل وارونه بر چهره داشته باشد. همچنانکه ملاکان بزرگ و کوچک یعنی همان فودالهای نابود شده در فرانسه و آمریکا و کانادا و استرالیا، قطب بزرگ اقتصاد کشاورزی با تمام فراز و فرودهایش را در دست داشته و دارند و سهم بزرگی در ادامه حیات بشری.

این اشارات بخشی از گنجینه های بزرگانی چون مارکس و … به تعبیر روشنفکران ما و سراسر جهان است. خوشحالی تلخ در این روند، با دادن هزینه های سنگین با بر پایی انقلابات در این رهگذر زمان، این بود که نه اتحاد طبقه ای بر علیه طبقه دیگر شکل گرفت، نه فورماسین از بین رفتنی وجود داشت، از نوع فورماسین های مارکس ساخته که از میان برود. (هیچگونه ردی در طول تاریخ تا قبل از مارکس از این دست تقسیم بندی دیده نشده) و نه تجربه مارکس رخدادی است جدید که به دفعات در طول تاریخ تکرار شده. لذا راه پاسخگویی، آنی است که آدام اسمیتها، عرضه داشته اند.

اتلاق نام بزرگ به مارکس و … در گام نخست توهین به دانش و در مرتبه بعد توهین به چهره های ماندگار تاریخ است. از آن جمله تمامی دانشوران یونان که تمدن کلاسیک را برای پاسخگویی به مطالبات بشری تعریف نموده اند که در ادامه خواهد آمد و تمامی فرزانه گانی که سهم بزرگی در انتشار آن داشته ودارند.

جامعه شناسی با فهم یونانی، تالس، پریکلس، ارسطو، اسکندر و پر شماران دیگر در یونان، و حکیم توس، کوروش، خیام و حافظ ها را بزرگ می شمارد. که هر که در مقام نقدشان از آن جمله نقادان مارکسیسم و دیگر ایدئولوگها بر آمدند! جملگی اعتبار ناداشته شان را از دست دادند.

برای بیرون آمدن از این فضای به شدت ملال آور، و به تاریخ سپرده شده، به نقل قول زیبای ویل دورانت از حافظ، که بی ارتباط با بزرگ شمردن بزرگان نیست، کمی فکر کنیم.

می گویند تیمور لنگ پس از تسخیر شهرها یکی بعد دیگر، به شیراز رسید. قبلتر در اصفهان ۷۰ هزار سر از تن جدا کرده بود. در شیراز همه صنعتگران و شعرا و … را خواست. در میان آنان حافظ را به وی معرفی کردند. امیر تیمور با نگاهی پرسش گرانه به وی گفت. من تمام مال و منال مردم را در جنگها خرج شکوه و زیبایی سمرقند و بخارا پایتختهای کشورم کردم! تو آن را خرج خال یک ترک شیرازی در شعرت کردی!؟

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا   بخال هندواش بخشم سمرقند و بخارا را

حافظ در حالی که به پاس احترام زانو خم کرده بود گفت قربان، همین ولخرجی ها حال ما را به این روز در آورده که می بینید.

تیمور از این سخن فی البداهه در شگفت شد و خوش دل و در شهری این چنین باداشتن بزرگانی چون حافظ. تیغ قتل عام شهر، از نیام بر نکشید. چه بسا که جان مردمانی بیشماری را این گفته نجات داد.

فصل سوم بخش سوم : انواع تاجر

بخش سوم، انواع تاجر!

به نظر شما سرمایه تاجر برده که بعدها می شود سرمایه تاجر تراکتور در تضاد است!؟

از هنگامی که انسان کشاورزی را شناخت، شد برده و بنده ی زمین و زمین شد تنها برآورنده نیازهای وی. اعم از خورد و خوراک و زیست، بر روی آن تا امروز و برای همیشه تاریخ.

مام مهربان، خود را آزادانه در خدمت انسانها گذاشت، تا هر آن طور که آنان، یعنی ما زیست کنندگان بر روی آن، که شایسته بهره برداری درست از آن  نامیده شده، بهره گیریم.

انسانها به حکم غریزه، تا جایی که توان کار و کشت بر روی آن داشتند، آن را تصاحب کردند. بر روی آن ابتدا از سنگ، سپس از گل خام، بعد ها از خشت و چوب آلونکهایی به نام خانه بر پاداشتند و بدین ترتیب بود که ابتدا واحه ها، سپس قریه ها و همین طور روستاها، و شهرها، شکل گرفت.

جنگها بر سر کسب زمین بیشتر، بین شهرهای هم جوار و سپس با قدرت گیری قدرتمداران، با پیروزی بر شهرهای دیگر، صاحب زمین بیشتری شدند. تاریخ بر این افراد نام مالک را بر گزید، فلسفه مارکسیسم نام فودالیزم بر آن نهاد.

این مالکین یا فودالها با لقب اشراف، بار سنگین تعهد به تاریخ را بر دوش گرفتند، وبا همین نام، شدند سازندگان زیر ساخت مدنیت.

کلمه اشراف در ادبیات، ملهم از قرائت دینی یا مرد سالارانه، با مفهوم دارندگان شرف معنی شده که وجه دیگر آن یعنی بقیه، فاقد شرفند. در حالی که در گفتمان مدنی شرف، ریشه کلمه شریف معنی شده و خود پیدا است که مخاطبان این کلام خردمندانند.

بدون استثنا تمامی جامعه شناسانی که از منظر دانش یونان، به جامعه نگاه می کنند، بر این نظرند، که جامعه متمدن امروز، حاصل کار اشراف خردورز و یا حاصل دوران همان فودالیزم است.

بیکن، آدام اسمیت، رالف لینتون، کمپرتس، ورنریگر، فروغی، ویل دورانت، محمد رضاشاه و تمامی باورمندان گفتمان مدنی، بر این باورند که تا نود در صد، ساختار تمدن اشرافیت، انسان را در قرن هفدهم به مدرنیته رهنمون شد. یعنی ملاکین کوچک و بزرگ که یک بار در انقلاب کبیر فرانسه به دلیل ناماندگاریشان از بین رفتند! بهتر است گفته شود قرار بوده بر اساس تعریف مارکس این طبقه‌ از میان برداشته شود آن هم به دست فرزندان خود ملاکین با نام بورژواها، یا طبقه بورژوازی، چون این طبقه‌ نو ظهور که نمی توانسته از کره دیگری آمده باشد، باید از جنس خودی باشد.

ببینیم این طبقه‌ی تازه جعل شده، از کجا آمده. یکی ازنیروهای بسیار تاثیرگذار در ساختار تمدن، اشرافیت تجارت پیشه اند، که هم نمایندگان فرهنگی جوامع مورد معاملاتند و هم حاملین تمدن بین ملل مختلف، هم صندوق ذخیره ارزی هر کشور، به دلیل سرمایه اندوخته مازاد خود و هم آسان کنندگان کار داد و ستد با تاسیس بانکها و صرافی ها، از سویی، و از سوی دیگر به دلیل ارتباطات تجاری با اقوام و ملل دیگر می شوند سفرای فرهنگی خود با جوامع دیگر، می شوند ناقل تمدن خود به دیگران و انتقال مدنیت جوامع متمدن به زاد بوم خود، همراه با دانش موجود جهانی، حاصلش می شود روشنگری بر آمده از رنسانس، که بانی توسعه و پیشرفت علم گردید و میوه درخت علم شد، اختراعات و اکتشافات پیاپی، ابتدا در انگلستان سپس در سایر کشورهای دیگر اروپا، با شروع عصر انقلابات صنعتی، که آن را مدیون همیاری و همکاری توامان دانش دانشمندان و سرمایه سرمایه گذاران بانکی”تجار” و یا اندوخته های مالکین زمین می دانند، را از این پس شاهدیم.

تا اینجای کار خبر از طبقه جدید در کار نیست. تجار کالا و برده و بخشی از ملاکان یا همان فودالها و سرمایه ذخیره در بانکها به دلیل جذب محدود آن در تولید کشاورزی با ظهور و بروز مدرنیته می شوند سرمایه ‌گذار فابریکهای کوچک.

مارکس عمل مشترک این دو طبقه را، گذاشته طبقه‌ی سرمایه دار و آغاز مدرنیته را عصر شروع سرمایه داری نام نهاده. مفهومی فاقد معنای قابل درک. در حالی که جامعه شناشان آن را عصر سرمایه گذاری جدید در صنعت نام نهاده اند در ادامه با منطق بی منطقی، به تاجر برده سابق، و فروشنده تراکتور امروز، همان جایگزین برده، با اتلاق نام جدید سرمایه دار، بوی می گوید “از این تاریخ به بعد سرمایه کسب شده تو، از فروش تراکتور، در تضاد با سرمایه تو، حاصل از فروش برده است”. با این تفسیر، توی سرمایه دار امروز! در تضاد با توی!، سرمایه دار دیروزی!!! یک چهره، حامل تعریف دو طبقه متضاد!!!

 از ص۲۳ اثر بسیار مهم مارکس، کتاب هجدهم برومر لویی بناپارت …. کامیل دمولن، دانتون، روبسپیر، سن ژوست، ناپلیون، هم قهرمانان و هم احزاب و توده های دوران انقلاب اول فرانسه با جامه رومی و با عبارات رومی وظیفه ی زمان خویش یعنی رهایی از قید و بندها و استقرار جامعه نوین بورژوایی را انجام می دادند.

چهار تن اول ارکان فودالیزم را در هم کوفتند، و سرهای فودال ها را که بر زمین این نظام روئیده بود، درو کردند!!!

دیگری در داخل فرانسه شرایطی ایجاد کرد که رشد رقابت آزاد و بهره برداری از مالکیت ارضی کوچک و استفاده از نیروهای مولد صنعتی از بند رسته ملت فقط در پرتو آن شرایط میسر گردید و اما در خارج از فرانسه در حدودی که لازم بود، برای جامعه بورژوازی فرانسه محیطی در قاره اروپا ایجاد گردد که با مقتضیات زمان وفق دهد، تشکیلات فودالی را همه جا برانداخت. ولی همین که صورتبندی اجتماعی جدید، “منظور فورماسین سرمایه داری” مستقر گردید! تمام موجودات عظیم الجثه عهد عتیق و به همراه آنان تمام روم باستان احیا شد و…پایان نقل قول.

 در ادامه خواهیم دید این طبقه سر از تن داده نابود شده، محتوم تاریخی، که بعد از اتمام فورماسینش باید برای همیشه از روی زمین بر داشته شود! همانگونه که در پایان نقل قول به دوباره زنده شدنش اشاره دارد! و بارها نابود و دوباره در جامعه تا کنونی حضور پیدا می کند. تا جایی که فودالها به اصطلاح حلوای نابودی مارکسیسم را می خورند.

باید گفت این تکه از گفته های مارکس شاکله اصلی نوع نگاه مارکس جامعه شناس را تشکیل می دهد. جامعه شناسی که خود از گفته های خود در بخش پایانی نقل قول، نیاموخت. نقطه آغاز فاجعه برای بشریت تازه گام نهاده در آستانه تمدن.

چون عین این نوع نگاه در مانیفست کومونیست ادامه دارد.

فودالیزم یعنی نوع نگاه فیلسوف به مالک زمین، وی تمامی رسالتش ایجاد کینه علیه پول و ثروت (چون وی خود را در همه جا عاشق فقر معرفی می کند نه فقرا) و به تبع آن علیه مالکین زمین یعنی دارنده آن ثروت می باشد، چون پول و ثروت را به غلط عامل پلیدی و فساد انسان می شناسد. لذا فرمان درو کردن سرملاکین را با افتخار به همین دلیل در آثارش فریاد می زند. در حالی که استعارا، پول نقشی شبیه الکل را دارد، آن چنان را آن چنانتر می کند. در دست بلند نظران باشد با بلند نظری بیشتری آن را در راستای نیاز جوامع هزینه می کنند، همانند بیلگیتزهای تاریخی و امروزی و اگر در دست تنگ نظری انباشته شود دیناری از وی عاید کسی نخواهد شد.

این فهم درست از ثروت بوده و هست که گفته شده، بلند نظران، دنیای تاکنونی ما را ساخته اند، و تنگ نظران تا جای ممکن به انسانیت آسیب رسانده اند. تا جایی که، کج فهمی فیلسوفی چون مارکس، با فتوایش در انقلابات، ثروتمندان تاریخ و تمدن سازان را همراه دیگر پول پرستان، یک جا یا به تیغ گیوتین، و یا با فرمان وی بدست لنین و استالین، خلخالی و … قتل عام گردانیده. شگفت این که زمین را همچنان در مالکیت ملاکان بزرگ و کوچک می بینیم و خواهیم دید. آنچه از بین رفتنی است، نوع نگاه فاجعه آمیز به زمین و زمین داران است.

بر بنیان این گفته ما ایرانیان که” چاقو هیچگاه دسته خود را نمی برد” در جامعه شناسی قرار نیست که نظمی، تاکید می کنم نظم به معنی روند رو به کمال، برای همیشه، دچار تعارض گردد. اما در برابر هجوم تفکرات ایدئولوژیک از این جنس در لحظه کم می آورد. همچنان که فرانسویان پس از درنگ ۲۵ ساله به مارکس خطای نگاهش را یادآور شدند. اما او راه دانتون و روبسپیر و … که خود سر به تیغ گیوتین دادندرا که جملگی از فریب خوردگان معلمین فکری خود، یعنی روسوها و مورمانته ها، ژاکوبنها و … بودند را پی گرفت. تحت نام درسهایی که باید از انقلاب فرانسه آموخت نوشت. حال که چاقو دسته خود را نمی برد! باید آن را با ابزار دیگری تعویض کرد. مثلا با قمه و قداره، به دست طبقه تا به آخر انقلابی، یعنی کارگران و مانیفست کومونیست این معجزه قرن را با سوء استفاده از رواداری و آزادی در تمدن را به تجربه گذاشت.

فصل سوم بخش اول : طبقات اجتماعی

بخش اول، طبقات اجتماعی

 در تضاد با همند یا در تعامل با هم

کتاب نگاه به شاه، که از منظر مارکسیسیم بدان نگاشته شده، ببینیم خود این منظرگاه، تا چه میزان پایه در علم ودانش جامعه شناسی دارد. همانگونه که قبل تر بطور پراکنده به مارکسیسم اشاراتی شده، واژه ای است فلسفی، معمولا اسامی و مکتبهایی که با پسوند ایسم همراه اند، مفهومی هستند فلسفی، در این نگاه عام برخی نامها از جمله لیبرال دموکراسی به لیبرالیسم، نظرات داروین به داروینیسم به غلط تغییر نام یافته و نیز گفته شد، که مفاهیم فلسفی شبه علم تعریف شده اند. لذا گر چه، در فلسفه تاریخا بدرستی از آن با عنوان مادر علم یاد می شود، اما از ۶۰۰ قبل از میلاد با تولد علم تاکنون به تدریج از علم فاصله گرفت و نهایتا در برابر علم ایستاد.

هر نظریه ای، چنانچه در دانشگاه تجربه، به کسب مهر تایید در کارنامه خود، به اصل باور، ابطال پذیری هر مفهوم غیر علمی رسید، به جایگاه علمی فرامی روید. که مارکسیسم نتوانست.

حال با هم، نه با نگاه فلسفی، بلکه با معیارهای جامعه شناسی ببینیم، کدامیک از آموزه های مارکسیستی با دانش همسو و کدامیک تمام قد در تقابل با دانش، شبه علم را برای بیش از یک قرن با نام جعلی فلسفه علمی به تجربه گذارد و ببینیم که حاصل آن چه شد.

مارکسیسم نقطه آغازین شکل گیری جامعه را با استفاده از کلمه فورماسین اجتماعی (به معنی تشکیلات در ترجمه آلمانی) این گونه می بیند. و آن را یعنی جامعه انسانی را پس از شکل گیری طبقات با گزاره های غلط، اینگونه تفسیر می کند. جامعه برده داری، جامعه فئودالیسم، جامعه سرمایه داری، جامعه سوسیالیستی یا کومونیستی

۱- جامعه برده داری.

 ایشان خود تعریفی از برده و تاریخ پیدایش آن که مهمتر از تعریف آن است، در متون تاریخی ارائه نمی دهند. بلکه جامعه شناسان دیگرند که تاریخ آغازین آن را به بیش از چهار هزار سال قبل در مصر باستان، قبلتر در بابل، آن را اینگونه شرح داده اند. که در آن سرزمین، تعداد جمعیت بیکار وگرسنه آنقدر زیاد بود که این خیل انبوه حاضر بودند در ازای تنها سیر کردن شکم خود، برای هر کس و هر کجا که باشد کار کنند.

تا بدین جای کار از نام برده در تاریخ نشانی در دست نیست. هنگامی که این نیروی گرسنه، خود را به هر دلیلی در اختیار دیگری قرار داد، یا بصورت کالابا نام ابزار کار همانند بیل و خیش و … به خرید یا فروش رسید نام برده بر وی اتلاق و خریدار آن با نام برده دار در تاریخ پا به عرصه می گذارد.

مفهوم این تعریف می رساند که جامعه طبقاتی، قرنها قبل، بر اساس فهم درست هگل در توضیح (ماتریالیسم تاریخی) در سرزمین هایی که واحه های انسانی و بعدتر ساختار شهرنشینی در آنها شکل گرفته گفته می شود. همانند، بابل و یا مصرو قبل تر در هند و چین.

می توان اشکال‌ مهم و اولیه مارکسیسم را، از طبقاتی شدن جامعه انسانی دانست. مارکس ستایشگر جامعه بی طبقه است و الگوی جوامع اولیه زیستی را، که خود نام کومونهای اولیه بر آن نهاده را که نقطه آغازین تاریخ می باشد، نقطه پایانی جهان هم می داند. و بر این اساس، فتوای نابودی تمدن را به عنوان یک عارضه نا ماندگار تاریخی صادر می نماید.

برخی از مارکسیستها براین اعتقادند که ما، سه تا مارکس داریم، مارکس فیلسوف، مارکس جامعه شناس، مارکس اقتصاد دان.

امروزه با نگاه پرسش گرانه از مارکس، می بینم این نظریه با شکست در هر سه عرصه در تجربه، نه تنها کارنامه قابل دفاعی ندارند، بلکه به عنوان معارض و شاکی تمدن، در طول بیش از یک قرن، اینک باید خود آن سوی میز محکمه تاریخ بنشیند و پاسخگوی این همه جنایت رفته بر بشریت باشد. چرا؟ چون شبه علم را علم تعریف کرده (فلسفه علمی). چون با نگاه فلسفی به هر سه عرصه، ورود کرده.

و اماجامعه شناسی کلاسیک، جوامع تاکنونی در تاریخ را این گونه تعریف می کند.

۱- جوامع ابتدایی یا جامعه زیستی

۲- جوامع عقب مانده

۳- جوامع در حال پیشرفت

۴- جوامع پیشرفته ویا همان جوامع متمدن

پیدایش تدریجی این جوامع، ناشی از پیدایش حرفه ها و پیشه های گوناگون می باشد که خود، محصول تقسیم کار است. ادامه تاریخی این روند، سبب پیدایش طبقات اجتماعی گوناگون در سیر این چند هزار ساله تعریف شده.

مارکس تا اینجای کار با این روند، مشکلی ندارد، اما با محصول آن که جامعه طبقاتی می شود کینه و دشمنی بی اساسی می ورزد. او یا نمی دانسته که دارد دشمنی می‌ورزد یا اساسا نمی داند که خود و تفکراتش محصول طبقاتی شدن جامعه انسانی است.

اگر طبقات در روند رشد و کمال شکل نمی گرفت!؟ انسانها یا باید چهار دست و پا راه می رفتند، و یا هنوز در جنگلها دنبال خوراک بودند. همانگونه که انسانهای اولیه چنین زیست می کردند.

 باید، تاکید می شود، باید، یکی به اندازه بقیه کار یدی انجام نمی داد، تا برایش مجال فکر کردن فراهم می شد. اندیشیدن نقطه شروع تکامل تعریف شده.

کشف استعدادها، خلاقیتها و … همگی محصول داشتن فرصت بیشتر انسانهایی است که کار یدی آنان را، دیگران انجام می دادند. تا آن فرد یا افراد، دستآوردهای ساده تر شدن و افزایش محصول بیشتر را با کشفیات و یا با اختراعات خود برای قوم و قبیله خویش فراهم آورد تا مارکسیسم پا به عرصه گذارد! و طبقات را دشمن بالافطره هم دیگر معرفی نماید. طبقاتی که در سایه رشد مدنیت، در تعامل باهم به تولید مشغولند.

او مطالبات طبقاتی را تضاد طبقاتی آن هم از جنس آشتی ناپذیر (Antagonism) به تاریخ معرفی می نماید. تا جایی که تاریخ را سراسر جنگ “طبقاتی” تعریف می کند. طبقات همه نوع مشکلی با هم دارند! جز تضاد.

وی با دادن این حکم به تاریخ مراجعه نکرده تا ببیند، اولا در این تاریخ سراسر انباشته از جنگ، که فقط تا سال 1980 انسانها تنها ۲۸۶ سال در صلح با هم بوده اند. بقیه سالها را طبقات هم عرض یعنی اشراف با هم، سلاطین با هم و مهم تر از همه ایدئولوگها با هم، و هر دو با تمدن جنگیده اند. در حالی که جنگ طبقاتی در میان این همه، به یکی دو مورد بیشتر اشاره ندارد که مهمترین آن نبرد اسپارتاکوس در” روم” گویا در قرن اول میلاد اگر این تاریخ دقیق باشد و نبرد قباد انوشیروان با مزدکیان که این هم بیشتر نبرد ایدئولوژیک با مدنیت است تا طبقاتی، چون مزدک خود یک رهبر مذهبی بوده (مغ) تا یک فرد از طبقات فرودست.

طبقاتی نویسان، بدون مراجعه به تاریخ، مقابله وی با بعضی از نارسائی ها و یا ناسازگاریهای مرامی خود با آئین زرتشت را تضاد بین دو طبقه به تاریخ معرفی کرده اند. با نام نبرد فرودستان بر علیه طبقه فرا دست. با تکیه بر درست بودن نظرات و مستندات مارکس و مارکسیسم، که تاریخ را یکسر جنگهای طبقاتی تعریف نموده.