فصل اول بخش پنجم : گاندی پدر سیاسی مصدق

بخش پنجم، گاندی پدر سیاسی مصدق

وقتی تمدن و هنر جدید را از روی کمال هشیاری اقتباس و آنچه را که برای ما ضرور است انتخاب کنیم به هدف نهایی خود که دموکراسی حقیقی وسعادت عمومی است؛ نزدیک تر خواهیم شد. فکر می کنید این جمله از کیست؟ از جان لاک، یا ازحلقه سوفیستها، یا ارسطو، یا … خیر از آن محمد رضا شاه در کتاب ماموریت برای وطنم (من می خوانم میهنم!) ص 310

تاکید بر روی این پرسش، اشاره به دانش مدنی والای وی و غفلت غیر مسولانه تمامی قلم بدستان غیر متمدن ماست. شعار مرگ برشاه براساس این پیام گویا: یعنی مرگ بر دمکراسی، مرگ برآزادی که در ذیل بدان خواهم پرداخت.

تنها این جمله نیست، تمامی این اثر به طرزی بس خردمندانه در حدود ۶۹ سال پیش نگاشته شده که جایگاهش درمدرسه لوکیون ارسطوی استاگیرایی ویا کرسیهای آکادمیک اکسفورد، و یا مشابه آن می باشد. برنامه نظری و عملی رسیدن به تمدن، یکی از اشارت مهم این پیام این است که اگر تمدن با هر ترفندی درب خانه ملتی را زد باید برایش فرش  قرمز پهن کرد. (کاری که ایرانیان ساکن شهر شوش برای اسکندر کردند) این سخن پیام رهروان تمدن به طور عام می باشد. ازآن بیاموز و رهرو آن شو.

اولین حامل مدنیت کلاسیک را به اسکندر نسبت می دهند که موضوع بحث جداگانه ای است. دومین حامل مدنیت مدرن شخص نیست، بلکه کشور انگلستان است. در ادبیات سیاسی به کلمه استعمار و استعمارگر زیاد برمی خوریم، این کلمه بدون تفسیر دارای بار مثبت است (طلب عمران کردن) زمانی موضوع سیاست شد که مدنیت مدرن از بعد از رنسانس در آن کشور ببار نشست .دستاوردهای اقتصادی برخاسته از آن، آن کشور را به فکر بازار بیشتر و بهتر انداخت. ابتدا همسایگان سپس بقیه کشورها. اولویت اول حفظ منافع و …

پس این سرزمین اولین کشوری بود که شیوه تعامل را جایگزین جنگ و تجاوز نمود. ابتدا به داوری این نظر در ایران می پردازیم. اولین حضور این حامل عمران را در حدود 1010 قمری در دوران شاه عباس با آمدن برادران شرلی شاهدیم. اگر این اتفاق رخ نمی داد و برای ایران متخصص توپ ریز نمی آوردند، ما حداقل تا فرو پاشی دولت عثمانی درجنگ اول جهانی زیر یوغ ترکها می بودیم و آن چرا که از تتمه حمله اعراب و اقوام وحشی از ایران و ایرانی باقیمانده بود، اینان آن را کامل می کردند.

کاری که ایشان از سال 1452 میلادی، تا 1890 بر سر یونانیان آوردند. در ادامه، در دوره قاجار شاهدیم که انگلیس و روس هر دو در ایران به کار خود مشغول، با این تفاوت که به استناد تمامی آثار مورخین و سیاحتنامه ها انگلیس در صف حمایت ازمردم، و روس در حمایت از سلاطین قاجار. تا جائی که با به توپ بستن مجلس توسط روسها، و بست نشستن مردم در باغ سفارت انگلیس، این آنها بودند که به انقلابیون گفتند به جای عدالت خانه مشروطه بخواهید. چون تجربه مشروطه را داشتند.

از گذشته نه چندان دور دو کلمه درست تعریف نشده، استقلال و آزادی. این دو در کنار هم، شد، شعار انقلابیون در مبارزه با حکومتها. از آن جمله در ایران عصر پهلوی.

آزادی، به معنای رهایی از استبداد و احترام به حقوق فردی، تنها در کشورهای دست یافته به تمدن حضور پایدار دارد. لذا در تعامل (در واقع پیوستن) به دنیای متمدن، ملتها می توانند به آزادی برسند. پس سردادن شعار استقلال در اصل یعنی، فاصله گرفتن از دنیای متمدن، کشورهایی مانند آمریکا، انگلیس و … پیوستن به روس و چاوزو کوبا و … بود. چون امروزه تمامی کشورها بین این دو بلوک رفتار سیاسی و پلاتفرم اقتصادی خود را تعریف می کنند، لذا استقلال مساوی است با عقب ماندگی. این و شعارهای غلط از این دست، با تعریف جامعه شناسی ارسطویی هیچ سنخیتی ندارد.

ادامه ماجرا، انگلیس چتر به اصطلاح استعمارگرانه خود را در کشورهای در حال رشد پهن نمود. تایوان، سنگاپور، مالزی، آفریقای جنوبی، کانادا، استرالیا، هند و کشورهای دیگر. جملگی این کشورها با تعریف کشورهای مشترک المنافع خودرا به جایگاه متمدنین رسانده اند.

تنها هند به رهبری گاندی انگلیسی ها را اخراج و هند را مستقل نمود. انگلیسی که برای هند صنعت چاپ را آورد. 137 دانشگاه و مدرسه عالی ساخت. بیش از 30000 کیلومتر راه آهن کشید و چند هزار مدرسه و دبیرستان ساخت و از همه مهمتر با توسعه بهداشت آمار مرگ و میر را آنقدر پایین آورد که امروزه از در و دیوار این کشور فقیر جمعیت می ریزد. مقایسه کنید، کشورهایی که با استعمار ماندند در چه جایگاهی اند. هند با استقلال خود و فاصله گرفتن از استعمار در چه جایگاهی است؟ برای همیشه تاریخ یک قرن عقب تر از کشورهای در استعمار مانده. آفریقای جنوبی را با سایر کشورهای آفریقا مقایسه کنید؟ خواهید گفت اجحاف و غارت این کشورها را توجیه می کنید! پاسخ این است. اگر فرجام غارت و اجحاف مدنیت، آزادی و رفاهی همانند سنگاپور و … می باشد. کاش ما را هم غارت کرده بودند.

 تقریبا همزمان با انگلیس فرانسه هم وارد کشورهایی چون ویتنام، کامبوج، تونس، مراکش، الجزایر شد. پس از استقلال نگاه کنید به حال و روز این کشورها بخشی اسیر مارکسیستها، بخشی دیگر مرکز تولید تروریست اسلامی.

تنها می توان با تاثر گفت، فاصله گرفتن از فاصله داران با تمدن آری، ولی فاصله گرفتن از تمدن یعنی خود کشی فرهنگی، عقب ماندن از مدرنیته و بالتبع عقب ماندگی اقتصادی برای همیشه تاریخ از دیگر کشورها.

فصل اول بخش چهارم : تفاوت سلطان مستبد با پادشاه دیکتاتور

بخش چهارم، تفاوت بین سلطان مستبد با پادشاه دیکتاتور

و تمدن ستیزی ایدئولوگها

ژولیوس سزار امپرتور روم، خطاب به سنای روم: شما افتخار دیکتاتوری را به من اعطا کنید تا من روم را نجات دهم. (از ویل درانت) مسیح بر این باور بود که افراد جامعه را با اصلاح اخلاق شان می توان تغییر داد. قیصر می گفت با تدوین قوانین مدنی.

دیکتاتوری چیست؟ مستبد کیست؟

کلمه دیکتاتوری در ادبیات سیاسی دیکته کردن معنی شده و دیکتاتور در حوزه سیاست به معنای دیکته کننده یا حکمران. تا بدین جای سخن، تکلیف هیچ چیز روشن نیست. پس می توان گفت خود کلمه دیکتاتور فاقد مبنای ارزیابی است. ولی اگر دیکتاتور کسی چون قیصر باشد که عملکردش بر گرفته از تمدن به غنیمت گرفته از یونان است، می شود اعمال یکی از روشهای مدنی، حتی در قرن بیستم. اما تنها روش در آن زمان. چرا تنها روش؟ چون جامعه آن روز روم مانند ایران آغاز عصر پهلوی ها، فاقد ساختار مدنی بود. باید ابتدا کشور شهری بنام روم که در دوران”توحش از دید ویل دورانت” می زیسته، ولی جماعت کم فرهنگ در آن ایام را باید ساخت. تا بتوان تفاوت روش رشد اخلاقی جامعه با روش مدنی مبتنی بر فرهنگ را تمیز داد و امید روئیدن نشانه‌های فرهنگ، دانش و فلسفه را انتظار داشت. تا اساسا بتوان کلمه فرهنگ را درست تعریف نمود.

ما در هزاره دوم هنوز تعریف درستی در ادبیاتمان از فرهنگ، دیکتاتور، استبداد، مستبد و … نداریم. این مشکل یا به دلیل فقر کلامی است، یا فهم معانی و یا هر دو. از آن جمله، گفته می شود، فرهنگ سیاسی، فرهنگ دینی، فرهنگ بد، فرهنگ استبدادی، فرهنگ غذا خوردن و …

اگر بپذیریم تعریف فرهنگ، ارزشهای ماندگار و بر آمده از عرف و یکی از پایه های اصلی گفتمان مدنی است، چه رابطه معنا داری بین فرهنگ و سیاست وجود دارد، سیاست جنسی است متغیر و در شرایطی غیر ضرور. لیکن فرهنگ جنسی است ثابت و ماندگار و همیشه ضرور، چه رابطه ای بین دین و فرهنگ می توان جستجو کرد؟ در حالی که در تعریف کلیشه‌ای و ناصحیح قرون از فرهنگ، دین در دل آن تعریف شده. اساسا بین ادیان که خود در تضاد و تقابل با همند با فرهنگ که اشتراک نظر بین تمامی ملل را نمایندگی می کند. چه همزیستی می تواند وجود داشته باشد و مهمتر اینکه گفتمان دینی خود را در تقابل با گفتمان مدنی تعریف می کند. باز هم باید عبارت فرهنگ اسلامی را از زبانها شنید؟ همانند فرهنگ مغولی و … همینطور تفاوت معنا در دیکتاتور و مستبد. دیکتاتوری یک روش اعمال عمل است. استبداد روش اعمال نظر و عمل.

این دو در شکل به هم نزدیکند. اما در محتوا کاملا متفاوت. اغلب دیکتاتور و مستبد را با هم تعریف و آن را یکی دانسته اند. در حالی که هر دیکتاتوری مستبد نیست. یعنی می تواند نگاه درست داشته باشد. اما هر مستبدی دیکتاتور هم هست. شاید مثال زیر این تفاوتها را بهتر نشان دهد. شما چه سنخیتی، بین رضاشاه و شاه، با خمینی و خامنه ای می بینید. در حالی که یکی در پی ایجاد زیر ساختهای جامعه برای رویش تمدن است. دیگری در پی ایجاد لشگری از امم برای آسیب رساندن و نابودی تمدن.

 استبداد، جدا از اینکه هم خاستگاهش، هم هویتش ایدیولوژیک می باشد. همانند تمامی ادیان یا مارکسیسم، یا ناسیونال سوسیالیزم “فاشیسم” و یا می تواند تلفیقی از هویت دینی و زبانی. مثل اردوغان با حزبش عدالت و توسعه. یا قومی و زبانی هر دو باشد. ترکان حاکم بر ایران غزقراختایی، مغول، از هزاره قبل به این سو و قاجار. (زمانی که کلمه قاجار به زبان جاری می شود، استبداد و مستبد و دیکتاتور هر سه به وضوح در ذهن باز تعریف می شوند). از آن جمله تمامی روشنفکران ما اعم از، چپها، یا مذهبی ها که استبداد فرزند اندیشه خود آنان بر اساس تعریف فوق می باشد. آن را مترادف دیکتاتوری می دانند، می گویند، پهلویها هم. خیر بر اساس تعریف جامعه شناسی ارسطویی:
پادشاهان در گفتمان مستبدین تعریف نمی شوند. بلکه مجموعه رفتار پادشاهان، از کوروش تا محمد رضا شاه را تا مشروطه شدن نظام پادشاهی در تمامی پادشاهی ها، با دیکتاتوری که عمدتا وجوه مثبت کار آنان بر رفتار منفی شان مشهودتر بوده تعریف می شوند. من باب نمونه رضا شاه می گفت من که راه می روم باید راه آهن پشت سر من فرش شود. یا تا آخر ماه، ساختمان دانشگاه باید تمام شود و … پشت این خواست شما استبداد می بینید؟

حال سوال؟ سلطان، شاه تعریف شده مستبد، می تواند دستاوردهایش متر اندازه گیری مدنیت باشد؟ به شاه عباس نگاه کنید می گفت فلان کاروانسرا فلان روز باید آماده باشد تا من بتوانم پیاده راه زیارت امام رضا را راحت تر طی کنم. بین این دو خواست نزدیکی ملموسی وجود دارد؟ وی قطعا هم دیکتاتور هم مستبد بوده‌، چون هویت اش دینی است. دستاوردهای این دو کار داوری متمدنانه را بسیار آسان می کند.

رضا شاه مستبد با تعریف روشنفکران ما، چرا با مظاهر استبداد، مکتب خانه به جای مدرسه، حوزه به جای دانشگاه کشف حجاب و … تا به آخر در جنگ بود؟ مدرسه، دانشگاه، و انتخاب آزاد و … زیر مجموعه چه گفتمانی تعریف می شوند؟ صدای فریاد آیت الله ها شکوه از چه دارد. می توان به سازنده راه، مدرسه، دانشگاه، عنوان مستبد داد .اما به راه آهن، مدرسه، دانشگاه جایزه دموکراسی؟ مضحک نیست؟

کسانی که فرمانشان چیدن خشت بر روی هم برای فراهم آوردن شرایط برپایی تمدن می باشد. در همه جای تاریخ در زمره خادمین خردورز در مملکت داری و فرهنگ سازان در حوزه تمدن تعریف می شوند. این مستبدین هستند که مخالفین و معارضین تمدن و در پی نابودی آنند. نه پادشاهی ها.

تاریخ بر ساخته از سوی مورخین ایدئولوگ، ناآشنا با مدنیت، خواسته یا ناخواسته به استبداد خوش آمد می گویند. مستبد را بر صدر می نشاند و به پادشاه متمدن پلاکارت مرگ را نشان می دهند. امروزه بر گردیم و به عمل متمدنانه کشورهای اروپا در سالهای اخیر نگاه کنیم. گر چه این شاهد مثال به ظاهر دور از موضوع به نظر می آید اما با دقت نظر تاریخی و تکرار مشابهت گونه آن با امروز می تواند تا حدی به مقصود کمک رساند. فریاد همه روشنفکران بر این بود که شاه به ما آزادی نمی دهد.

تا دهه هفتاد میلادی اروپائیان مورد حمله و هجوم مارکسیستها بودند. چون آقای مارکس تمدن را امری مذموم معرفی می کرد. در دهه های اخیر مهمانان ناخوانده مسلمان، که فرزندان خلف فکری مارکسیستهای دهه هفتادیها هستند، با توجه به اینکه حقوقی هم طراز با شهروندان خودی در کشورهای متمدن در همه عرصه ها داشته و دارند! تمدن این جوامع را نشانه رفته اند. هر روز با کشتار مردم، با تجاوز به دختران آنان و … عرصه بر این جوامع را بگونه ای تنگ کرده اند که به خاطرحفظ مدنیت دیرینه خود، گزیری جز فاصله گرفتن از اینان و در ادامه راهی جز مقابله به مثل برای آنان باقی نگذارده اند.

حال به ایران قبل از انقلاب ولی با عینک امروز نگاه کنیم. عمل چریکهای ما (که من هم یکی از هوادارن آنها بودم) و یا مجاهدین، قبلتر ترور کنندگان شاه، با سلاح و فرمان دلباخته گان روسی، فداییان اسلام و … با اعمال اینان چه تفاوتی داشته و دارد که واکنش غرب در برابر این جانیان را درست ارزیابی می کنند، ولی بر اساس فتاوی روشنفکران ما رفتار مشابه رضا شاه و محمد رضاشاه با آنان را جنایت علیه بشریت و … چون کارنامه سیاه پهلویها بر اساس ادعای خودشان یعنی چپها و اسلامیستها این بود که شاه اجازه نمی داد آنان تمدن را بر اساس آموزه های مارکس و محمد نابود و دفتر ایدئولوژی را که داشتند! حکومت بر سبک و سیاق آن را بر پا کنند. شما به جای شاه با رفتار مشابه طالبان، القاعده، حتا داعش خودی، پس از اراییه کار فرهنگی و تشویق و ترغیب راه کارهای مدنی، مثل اروپائیان برای این تمدن ستیزان! چه راهکار قابل توصیه دیگری داشتید؟

فصل اول بخش سوم : تمدن و تمدن ستیزان

بخش سوم، تمدن و تمدن ستیزان

در تعریف گفتمانی و کشورهای متمدن

در شور باتاریخ باز هم از ارسطو وام می گیرم. در غیاب حاکمیت قانون از میان انواع حکومتها نظام پادشاهی ازبهترینهاست. چرا؟

نظامهای حکومتی، بر دوش این سه گفتمان استوارند

  1. گفتمان دینی گفتمانی است خدا باور، آخرت محور، قرار بوده دنیا گریز باشد. بعضا قائل به رعایت عدالت اقتصادی، اصلاح ناپذیر!
  2. گفتمان مارکسیستی، کارگر محور، سرمایه گریز، سرمایه دار ستیز، دین ستیز، اصلاح ناپذیر!
  3. گفتمان مدنی، انسان محور، تمدن باور، قانون مدار. کمال گرا، اصلاح پذیر!

دوگفتمان اول مشترکات زیادی با هم دارند. هم در محتوا، هم در شکل. چون آبشخور هر دو از یک جنس آن هم از نوع ایدئولوژیک است. مشترکات مهم آن دو:

در درجه نخست، تمدن ناباور که نه، بلکه تمدن ستیزند. به عنوان نمونه اقوام وحشی، و یا به تعبیر دانش یونان “بربرها” تمدن ناآشنا، لذا ناباورند. اما می توان گفت ایدئولوگها مدنیت آشنا ولی در ستیزبا آنند.

با کلمه قانون با تعریف مدنی آن هم در ستیزند. لذا فاقد قوانین مدنی هستند. قائل به هدایت مردم از سوی مرجع یا مراجع یا فرامین حزب، و…

با مفاهیم فرهنگی از آن جمله عرف ناسازگار.

و مهمتر اینکه، اصلاح ناپذیر!

اما گفتمان مدنی همانگونه که گفته شد. گفتمانی است کمال گرا، اصلاح پذیر، قادر به به روز شدن در تمامی عرصه ها.

می توان باورداشت که حکومتهای غیر ایدیلوژیک زیر چتر گفتمان مدنی تعریف می شوند. از آن جمله نظامهای پادشاهی. نظامهای سلطانی زیر مجموعه گفتمانهای ایدئولوژیک. که بعدا در خصوص تفاوت این دو نظام بیشتر صحبت خواهد شد.

دانش یونان تصریح دارد که در نبود حاکمیت قانون، حکمرانی بر جوامع با شیوه رفتار حکومت گران آن تعریف می شوند. تاریخ در بایگانی خود دو جایگاه متفاوت دارد.

یکم، جایگاه فرهیخته گان “پادشاهان”

دوم، جایگاه سلاطین.

در میان بیشماران پادشاه، پادشاهی داریم، کوروش نام، و سلطانی داریم آغامحمد خان نام، یکی نماد تمام عیار فرهنگ، دیگری نماد سفاهت و بلاهت.

یکی دانستن این دو چهره کاملا متفاوت و ناهمگن زیر نام نظام های پادشاهی است! که کار داوری این دو مسند نشینان را بسیار مشکل می نماید. همین دوگانگی است که فهم ارسطویی از جامعه شناسی می گوید. نقل به مضمون. در نبود فرمانروایی قانون، نظامهای حکومتی می توانند هم خوب باشند، هم بد. بستگی به آن دارد که چگونه حاکمی حکم براند. توجه به این امر در گفتمان مدنی آن قدر پر اهمیت است که تاریخ صفحه ای برای این مهم بازنموده.

خوشبختانه درجهان، پادشاهان در خدمت مردم پرشمارند. اما تمدن نگاه، کم شمار. تاریخ پنج نام را با صفت کبیر در بایگانی همیشه ماندگارش ثبت نموده.

۱ – کوروش کبیر ۲-پریکلس بزرگ ۳- اسکندر کبیر ۴- فردریک کبیر (پروس، آلمان فعلی) بر سر پنجمین کبیر جهان بین کاترین، یا پطر، ویا بسیاران دیگر اتفاق نظری نیست. اجازه می خواهم پنجمین بزرگ تاریخ را بعدا معرفی نمایم.

این عبارت مهم که شناسنامه راهکار اجرایی دستیابی به تمدن می باشد، از افلاطون است. یا باید، با فضیلتان حکم برانند یا حکمرانان باید با فضیلت شوند.

 فضیلت برپایه باور سوفیستها خشت پایه مدنیت تعریف شده و تمدن با این چهار مولفه ۱-فرهنگ ۲-دانش ۳- مدرنیته ۴- ثروت (اقتصاد پویا).

چنانچه سرزمینی این چهار مولفه را توامان دارا باشد. می تواند به داشته پر افتخار خود ببالد. به باور موافق و مخالف رژیم پیشین، این چهار مولفه در دوران پهلوی دوم در حال ثبت در تاریخ بود.

شما را به مطالعه کتاب ماموریت برای وطنم به قلم محمد رضا شاه، هم چنین به سخنرانی های وی که جملگی، گفتمان مدنی را در ۶۹ سال قبل درحوزه نظر همراه با ارائه راهکار عملی و اجراء تمام عیار تمام مولفه ها دعوت می کنم. مهمتر از آن تمامی آن چرا که در قالب برنامه های چند ساله در این کتاب بدان اشاره شده و به انجام رسانده، می توان گفت حتا فراتر از برنامه ها که با شهامت باید آن را هم به لحاظ محتوا، و هم راهکار عمل، مانیفست مدنیت نامید.

همانگونه که اشاره شد این دستاوردها در راستای سمت گیری مدرن برگرفته از آموزه های یونان با سرعتی غیر متعارف راه می پیمود که خود این سرعت غیر متعارف از دید خیلی از صاحب نظران برای آن روز ایران خیلی زود هنگام بود. درستی یا نادرستی این نظر، موضوع سخن نیست.

تمدن را پی می گیریم. نظر افلاطون را خودش پی نگرفت بلکه سوفسیستها که مورد بی مهری بی دلیل افلاطون بودند، آن پیام را به درستی پی گرفتند. از آن جمله پروتوگوراس، آنکساگوراس، ایسوکرتس، گرگیاس، سقراط، و سرآمد آنان ارسطو و …

 که اغلب آنان ابزار تعلیمی خود را (که همان دانش آکادمیک جامعه شناسی است) را بر داشته و به تعلیم بزرگان تاریخ همت گماردند. از آن جمله ارسطو که یکی از بزرگان تاریخ را که اروپا به نامش می بالد، اسکندر را بعد از آناکساگوراس معلم پریکلس، به تاریخ معرفی نمود. آنان بر این باور بودند که اگر بزرگی را بافضیلت (فهم مدنی) آشنا سازند! سرزمینی را به متمدنی سپرده اند. راه این رهروان ادامه داشت تا این که تنها پس از معرفی فردریک کبیر به تاریخ، و گذر از حلقه روشنگران این دانش انسان ساز در اروپا، به فروغی بزرگ و شاگردش محمد رضاشاه رسید.

همانگونه که اشاره رفت وی درس آموخته فروغی، و ایشان درس آموخته دانش یونان. که در روند سیر تاریخی تمدن می شوند مکمل یکدیگر. شاهد این مدعا ابتدا معرفی گفتمان مدنی در آن روز ایران که در نوشته های آن دوران ردی از این گفتمان جز در کتاب ایشان در کارنامه هیچ پادشاهی نیست.

دیگر سخن، نوع ادبیات هم سنگ با محتوا هم در آثار مکتوب، هم در مصاحبه ها و … که می تواند گواه کافی برای قرار گرفتن در حلقه با فضیلتان تاریخ که تعدادشان به تعداد انگشتان یک دست می باشد قرارگیرد. شاگردی دیگر از مکتب دانش مدرن، با فهمی جامع تر که وی را در زمره کسانی پیشروتر از اساتید تاریخ همانند ارسطو که الفبای مدنی، از آن اوست، را برمسند همیشه ماندگار تاریخ می نشاند. زمانی این نظر قابل فهمتر شد که جامعه جهانی فرش قرمز تمدن خود را گسترد و پرده از روی کشورهای متمدن برگرفت.

بلژیک، سویس، هلند، دانمارک، انگلیس، نروژ، آلمان، لوکزامبورگ، فنلاند، کانادا، استرالیا، سوئد، و در لیست انتظار: آمریکا، فرانسه و … مهم اینکه اغلب این کشورها با نظام پادشاهی اداره می شوند.

بعد از گذر ۲۳ قرن بر تاریخ، نظر درست جامعه شناسانه و فراوانی این کشورهای مشروطه پادشاهی ،مهر تاییدی شد بردانش از پیش تایید شده یونان.

همان جامعه شناسی، برای کشور انگلستان نسبت به بقیه کشورهای پیشرفته سهم ویژه ای قائل است. زیرا با آغاز رنسانس، ابتدا در این کشور است که پل بین مدنیت عصر پریکلس (مدنیت آنتیک) با مدنیت مدرن با آغاز مدرنیته توسط اندیشمندانی: چون تامس مور نویسنده اتوپیا، اراسموس کشیش خوش فکر، راجرز بیکن، جان لاک، و نیوتون و … زیر نام حلقه روشنگران ایجاد می گردد. که بعدها ولتر کوله اش را از اندوخته این بزرگان پر نموده و درفرانسه روشنگری را می آغازد. روشنگری سترونی که بجای رسیدن به مشروطه به انقلاب ختم می شود. چرا سترون؟ چون محصول بر آمده از روشنگری ارتقاء مدنیت است، نه آسیب رسانی به آن از طریق انقلاب!.

بعد از گذار از انگلستان و کاشت جوانه های آن در اروپا، روشنگری با آغاز حکومت پهلوی میراثش به ایران رسید. و نهال تمدن پس از بیش از چهارده قرن دوباره تیمار می گردد. که هم زمان سرو کله ولترها و روسوهای خودی هم پیدا و … حاصل کارشان شد ساقط کردن تمدن تازه جوانه زده، و جایگزینی آن با وضع موجود.

امروزه راحت می توان گذشته را ارزشگذاری کرد. چون مدنیت در جغرافیای جهان به بار نشسته. نه به این سرعت و سادگی که بیان شد بلکه به بهایی سنگین، افلاطونی پیدا می شود دانش تازه تولد یافته را آکادمیک می نماید، قبل از وی سوفیستهای جامعه شناس که بعضا نامشان برده شد (بیست و هشت نفر آنان از نامدارترینند)، سپس فروغی ها و … در حوزه نظر، و کوروش، سلون، پریکلس، فریدریک، و رضاشاه در حوزه عمل، محمد رضاشاه هم در حوزه نظر و هم در حوزه عمل، که اولی سخت افزار، و دومی نهال تمدن را پس از گذار هزار ساله از فردوسی به این سو. کشور تخلیه شده از فرهنگ و ثروت را که از تبار شاخه ای از مغولان تحویل گرفته بودند. ظرف پنجاه سال آن را به نمادی از تمدن جدا مانده از اروپا در خاور میانه تبدیل نمودند.

.

فصل اول بخش دوم : سامان دهندگان انقلاب

بخش دوم، سامان دهندگان انقلاب
و نقش نظام در آن

در نگاه به رخداد انقلاب، گروهی را باور بر این است که انگلیسی ها و آمریکاییان، آن دو ایران سازان بزرگ را، آوردند و خود، آنان را بردند. این شیوه نگاه با معیارهای دانش جامعه شناسی همسو نیست. دانش
جامعه شناسی بر این باور است که علل رخدادها را ابتدا باید در درون جامعه جستجو کرد، و بعد تاثیر گذاران یا محرکین آن را در خارج از مرزها. چنانچه تاثیر گذار یا محرکی بوده باشد.

اگر جای این دو را عوض کنیم، با دادن آدرس خطا، آنگاه نقش شبهای شعر انجمن گوته را برای مثال نادیده گرفته ایم، که با شکل گیری زیر ساختهای جامعه، هم در عرصه سخت افزاری و هم با رشد نیروهای متوسط جامعه، که شرایط برای بازتر شدن فضای سیاسی نسبتا آماده شده بود، نه کاملا، تا نظام پادشاهی وارد عصر مشروطه گردد به کلید خوردن نقطه‌ آغازین انقلاب بدل گردید. لذا سخنرانان آن شبها، باید همه، یا انگلیسی و یا آمریکایی بوده باشند. در حالی که مضمون آن سخنان و شعارها بر علیه این کشورها و تقریبا موافق میل روسهای شوروی آن زمان بود. از آن شبها به بعد شعار مرگ بر شاه از قوه به فعل بدل گشت و تلاش برای سرنگونی نظام آغاز شد. به این دلیل واهی که شاه مستبد و دیکتاتور است و مخل آزادی، احزاب و … ما که آن روزها را زندگی کردیم می دانیم که ۹۸ % مردم آن روز ایران غیر سیاسی بودند. چون دلیلی برای سیاسی شدنشان وجود نداشت. آنان هر آنچه را که مردم منطقه، حتی روسها در آرزوی آن بودند، را زندگی می کردند. پرسش این است. برای مردم آن روز واژه مستبد، و یا دیکتاتور مفهوم و معنایی همانند امروز بود؟ شاید بتوان این واژها را برای آن دو درصد بقیه، مسامحتا پذیرفت.

با این تصحیح که آن بزرگوار‌ مخالف آزادی بیان و … نبود. اینان هر آن چرا که می خواستند می گفتند و یا می نوشتند، چاپ می شد! حتی فریادشان از طریق حسینیه ارشاد و مجلاتی چون فردوسی و … به گوش هوادارانشان می رسید. مشکل اصلی آنان همانند اسلاف فرانسوی شان در جای دیگر بود. اینان بر اساس آموزه های مارکس، انقلاب را، یگانه راه رسیدن به دنیای آرمانی خود می دانستند. از سوی دیگر به خوبی می دانستند که مردم آغازگر حرکتهای انقلابی نیستند، لذا هشیارانه خود را مردم تعریف کردند. به تعبیری آنان را گروگان گرفتند. این واقعیت از نگاه خردمندانه شاه پنهان نبود. چون با صراحت می گفت. من نمی توانم مملکتم را بدست معارضان حکومت بسپارم. آنان نه شناختی از تمدن دارند و نه درکی از هویت ملی (که ایران و ایرانی با این دو واژه تعریف می شوند). می خواهند بنابر رسالتی که ایدئولوژی اسلام و یا مارکسیسم، بر عهده آنان گذارده، انقلاب را به فرجام رسانند. که سرانجام هم این اتفاق رخ داد.

امروزه سنگینی عریان رفتار کینه توزانه و فریاد ریاکارانه این قوم تشنه قدرت در عرصه های گوناگون را بر گرده ی خود حس می کنیم و به زبانی فریاد گونه، آدرس دقیق آبشخور ایشان را در تفکر آرانی ها، سلیمان میرزا اسکندری ها، (پدر ایرج اسکندری) مریم فرمانفرما (فیروزها) کیانوری ها، جزنی و احمدزاده ها، و در آثار رمان نویسانی از جنس صادق چوبکها، احمد محمودها، فریدون تنکابنی ها، درویشیان ها، صمد بهرنگیها، گلشیری ها، دولت آبادی ها، شعرایی چون شاملو ها (ایشان اولین کلنگ را بر اساس آموزهای مارکس که تمدن را امری مذموم می دانست، بر پیکر واضع مدنیت ایران ادامه دهنده تمدن یونان، فردوسی حکیم واردآورد) اخوانها، هوشنگ ابتهاج ها، کدکنی ها و … تاتر نویسانی چون بهزاد فراهانیها، علامه زاده ها، آهنگ سازانی چون لطفی ها، منفرد زاده ها، خوانندگانی چون فرهادها، شجریانها، حتی داریوشها و … که هر یک سهمی در انقلاب و انقلابی نویسی داشتند، را می بینیم. (کاش اینان هنر و سهم آثار ماندنی خود را هزینه نگاه انقلابی خویش نمی ساختند). جای یک سوال باقی است، پس سهم آل احمدها، شریعتی ها، بازرگان ها، مجاهیدین، در کجای این فاجعه نابخشودنی است؟ در یک کلام باید گفت: جملگی ایشان درس آموخته مدرسه انقلابی پادریس لومومبای مسکو، یا همان مکتب خانه مارکسیستی خودمانند. از سویی و از سویی دیگر خود شاه:

  • با انقلاب ارضی سفید (نه اصلاحات ارضی) که با انقلاب سرخ ارضی کوچکتری تفاوتی در تخریب کشاورزی و تبدیل دوستان خود به دشمن نداشت. که متاسفانه مفاد ۱۷ گانه مهم رفرم ها نه تنها لازم و بخشی از ارزشهای مدنی است! در کنار انقلاب ارضی تعریف شده وی، با این عمل نابخردانه، صندوق ذخیره روستا، سامانده تولید کشاورزی، مملکت ذخیره دار روزهای سختی روستاها (زلزله، قحطی و …) سازنده مدرسه، حمام، درمانگاه، قنات، جاده و… یعنی مالک را به مالکین بی بضاعت کوچک تبدیل کرد، ولی بی برگ و بار که در کوتاه زمانی با فروش سهم ارضی خود راهی زیارات عتبات گوناگون شدند. در بازگشت با دستی تهی، شدند حلبی آبادنشین حاشیه شهرها، گشتند خوراک شب و روز انقلابی نویسان.
  • کم توجهی به معیشت معلمین بدون توجه به نگاه کشورهای متمدن به جایگاه معلم (باداشتن رفاه مالی در حد نمایندگان مجالس که مبلغین و مروجین راستین حکومتها و سرزمینشانند) انتظار زیادی هم نبود چیزی در حد رفاه ارتشیان، که همان رفاه نسبی اندک، ارتشیان را به مدافعان جان بر کف میهن و مدافع نظام پادشاهی بدل ساخته بود.
  • پلیس آموزش ندیده، یا آموزش بد دیده. تقریبا شبیه همین نیروی انتظامی حکومت بر آمده از انقلاب که باید: پلیسش هم، هم جهت و هم نگاه با سپاه انقلابش، با رهبر انقلابش با قوه قضاییه اش باشد!!! که انصافا باید گفت ضابطین قوه قضا بر رئیس قوه قضائیه خیلی قابل احترام تر هستند. جای بسیار تاسف و تامل که پلیس آن روز ایران هیچگونه سنخیتی به عنوان ضابط دادگستری با وزارت دادگستری بسیار مدرن و مستقل و متمدن در آن نظام نداشت. همینطور با سایر ارگانهای اجرایی مملکت.
  • اشرافیت بی تبار مدنی که این گروه هم همانند پلیس آن دوران فاصله زیادی با ساختار فرهنگی کل نظام داشت. اولا بخش عمده آن از قبیله قاجار بودند. خود این مشکل، بسیار زمان نیاز داشت که اینان از تبار قبیله ای خود فاصله بگیرند تا بتوانند با گفتمان مدنی در آمیزند. ثانیا تمامی اشرافیت ما فاقد رفتار و منش اشرافیت تربیت شده بودند. که این خود در جامعه یک خشم متراکم فرو دست نسبت به فرادست را ایجاد کرده بود. نماد اینگونه رفتار را در فیلمهای ایرانی که مورد غفلت عمدتا سازندگان این گونه فیلمها بودند کاملا مشهود است. که در مقایسه با اشرافیت اروپا که عمدتا تربیت یافته بودند فاصله بسیار داشتند.

فصل اول بخش اول : سرشت انقلابات

بخش اول، سرشت انقلابات

همانندی انقلاب ایران و فرانسه و هم سرنوشتی آن

کلمه انقلاب را با ارسطو می شناسیم. از تولد این روش یا پدیده ناهنجار و تخریبگر، بیش از ۲۳۰۰ سال می گذرد. وی جامعه را از آسیب آن هشدار می دهد. چون او خود ناظر بر رخ داد انقلاب برعلیه تجربه گرایان دموکراسی زود هنگام بوده، که به یک اعمال حاکمیت تودها بیشتر نزدیک بوده تا به دموکراسی. و دیده که چگونه حکومت رو به رشد، جایش را با انقلاب به حکومت جباران (اشاره به سی جبار معروف) می دهد.

وی به درستی انقلاب سیاسی را که به غلط از آن با نام انقلابات اجتماعی سخن می گویند. به عنوان یک روش نا کار آمد در جامعه شناسی منسوب به خود معرفی می نماید (با تعریف جابجایی قدرت سیاسی) چون در تمامی انقلابات شاهد آن بوده ایم که به محض پیروزی در جابجایی قدرت این وسیله، یعنی انقلاب، به جای هدف می نشیند و چون با استفاده از روش اعمال خشونت در قدرت مستقر می گردد، همین روش را برای حفظ و تداوم خود ادامه می دهد.

انقلابیون انقلاب کرده، می شوند مالک آن و خود را وام دار آن ایدئولوژی. از آن جمله مانیفست مارکسیستی و یا فقه اسلامی. و شاکر از این که آنان را بر مسند قدرت نشانده. آن قدر می مانند، تا یا فرو بریزند، یا با کمک نیروی خارجی بزیر آورده شوند.

تاکید بر کمک خارجی. چون، تا کنون دیده نشده در کشورهای انقلاب رخداده، سهم بران انقلاب، اجازه دهند، مردم نادم از کرده خود، به آسانی شرایط را به دوران قبل ازانقلاب برگردانند. ازسوی دیگر، مردم نه می خواهند و نه می توانند به شیوه انقلابیون به”اعمال خشونت” بیاندیشند. چون خواهان تغیر حاکمیت سیاسی گذشته نبودند. بلکه مطالباتی داشتند که با خواسته های انقلابیون کاملا متفاوت بود. پس از انقلاب که به هیچ یک از اهدافی را که از راه و روش انقلاب بر آنان تحمیل شده بود، نرسیده اند، روی به شیوه رفتار مدنی می آورند. چون رعیت تحویل گرفته شده از قاجار، در عصر پهلوی به شهروند تغییر جایگاه پیدا کرده.

در تحولات تاریخی تنها مدنیتهای کهن، و در دو سه قرن اخیر، مدنیتهای نو پا خوراک انقلابات گشته اند. از آن جمله مدنیت کمال گرای فرانسه عصر لویی شانزده. روسیه تازه قدم در آستانه کاشت بذر فرهنگ گذاشته جانشینان کاترین بزرگ. و ایران که در آستانه گشایش دربهایش بر روی تمدن بود.

انقلابات معمولا در جوامعی به وقوع می پیوندند که هنوز زیر ساختهای مدنی، شامل، افزایش رشد دانش، تقویت ارزشهای فرهنگی، بالارفتن سطح در آمد ملی، توسعه مدرنیته به طور کامل هم چون ایران، به بار ننشسته. یعنی آن جوامع فاصله کمی تا رسیدن به آن، یا همان مشروطه “حاکمیت قانون” بجای حکمرانی فردی دارند.

نخستین گام در راستای رسیدن به دموکراسی یا به عبارت دیگر، به مشروطه رسیدن نظامهای پادشاهی، تنها در گرو این توسعه یافتگی است.

نگاهی جامعه‌شناسانه به کشورهای آسیب دیده ازانقلاب، یاری بیشتری به مولف کتاب سیاست “ارسطو” می رساند. فرانسه عصر لویی شانزدهم.

پاریس یکی از زیباترین شهرهای دنیای آن روز. لویی، یکی از فرزانگان اشرافیت دوران. با آگاهی از فرهنگ یونان، همانند هم سرنوشتش محمد رضا شاه، بسیار مورد علاقه توده مردم.

فرانسه در آستانه مشروطه شدن به خاطر رشد فرهنگی در خور با داشتن تئاترها و کتابخانه های فراوان، توسعه پر شتاب کارخانجات، بهبود و توسعه راهها و …، ایجاد بنیاد دائرت المعارف فرهنگ و تکنولوژی معروفش، که تمامی انقلابیون آن دوران، اداره این نهاد فرهنگی و علمی را عهده دار بودند و آن روزها در این بنیاد مهم فرهنگی مطلب می نوشتند. هر آنچه خود می خواستند. تا آنجا که خود را مردم تعریف نکنند و سودای بزیر آوردن نظام را پشت نقاب آزادی پنهان نسازند. از دیدرو مدیر بنیاد گرفته تادالامبر، روسو و … در تقابل، با منتسکیو و منتنی، که بزرگان تقبیح کننده انقلاب بودند.

که اگر این کج اندیشان انقلابی و انقلابی نویس همانند هم قلمان خود در انگلیس، با دانش یونان آشنایی می داشتند و راه راجرز بیکن، جان لاک، نیوتن و جانسونها (مدیر دائرت‌المعارف انگلیس) را انتخاب می کردند فرانسه با دیو انقلاب مواجه نمی شد.

گر چه مردم فرانسه با کمک قدرتهای خارجی از آن جمله: روس و انگلیس و پروس (آلمان کنونی) و اطریش و … خطای روشنفکران خود را اصلاح نمودند و با آوردن لویی هیجدهم و استقرار مجدد خانواده بوربن، از لویی شانزدهم سر به گیوتین داده، توسط انقلابیون، اظهار سرافکندگی و شرم نمودند! سرانجام راه همسایه ی خود”انگلستان” را برای رسیدن به دموکراسی انتخاب کردند. اما تا کنون بدهی خود به مدنیت به تعویق افتاده ناشی از رخداد انقلاب را نپرداخته اند. تا حال فرانسه در ردیف کشورهای متمدن دنیا قرار ندارد. در این مورد باز هم سخن برای گفتن بسیار است.

این اشاره کوتاه یقینا شما را هم همانند من بیاد ایران عصر پهلوی
می اندازد. بالا رفتن رشد دانش، توسعه همه جانبه فرهنگ، بنیان نهادن دایره‌المعارف دانش و تکنولوژی، ترجمه آثار فراوان پژوهشگران علوم گوناگون، جامعه شناسی، تاریخی و … با رنگمایه فرهنگ یونانی که هنوز هم مورد مطالعه انقلابیون قرار نگرفته، فراوانی روزنامه ها و مجلات متنوع آموزشی و سرگرمی. موسسات متعدد فرهنگی. سینماوتاترو فرهنگسرا، کتاب و کتابخانه ها … ایجاد کارخانجات صنعتی با هدف مدرنیزاسیون ایران. توسعه پرشتاب اقتصادی (گفته شده رشدی به میزان ۲۱درصد بالاترین رکورد در جهان.) همه این کمبودها برای دو درصد از مردم ایران، اگر دو درصد هم بوده باشند (روشنفکران چپ و اسلامی) کافی بود که شعار مرگ بر شاه را سر دهند تا از روبسپیر و روسو و… رهروان انقلاب فرانسه عقب نمانند.

فرانسویان با اهدا چهل هزار قربانی و از دست دادن تقریبا بیست و پنج سال زمان، با کمک خارجی، لویی هیجدهم را آوردند.اصلاح خطای ناشی از انقلاب برگشت به ادامه راه رفته بوربنها، تنها گزینه درست در جهت دستیابی به تمدن، “باز گشت به گذشته”.

ما آمار قربانیان مان روشن نیست. اما بقیه راهکارها، همان راه رفته فرانسه است. چون انقلابمان شباهتهای فراوانی با شکل گیری انقلاب در فرانسه را داشت. برون رفت از آن هم همان راه رفته فرانسویان را پیش پای مان می گذارد.