فصل اول بخش پانزدهم : آیا مولانا همان حلاج است؟

بخش پانزدهم، آیا مولانا همان حلاج است؟

ایران گم شده در، بربریت تا کنون بربر مانده، و در آتش ایدیولوژی رنگ عوض کرده، ققنوس وار، سوخته و می سوزد و از خاکستر بر جا مانده ی فرزندان فرزانه اش فانوس بدست در گذرگاههای تاریخ سنگفرش شده از دوران داریوش و نواده گانش ایستاده اند، تا آنانی که از داروالحکمه های مامون به دلیل بازی گوشی یا شیطنت و از همه مهمتر به دلیل تفاوتهای بسیار زیاد بین فهم مدنی و جهل ایدیولوژیک به خاطر مدیریت دورگه نچندان لایقش هارون و مامون، تجدید یا رفوزه شده اند را، هدایت گر باشند. (گفته شده مامون پسر هارون الرشید مادرش ایرانی بوده)

این‌ که در آن روز گار داروالعلم ها یا داروالحکمه ها در تاریخ به ثبت رسیده؟ خود گواه آشکاری است بر بود عالمان و حکیمان فراوان در قبل از فروریزی کاخ ساسانی و این نیست مگر اینکه در آن دوران، در جای جای این سرزمین از اینگونه جایگاه ها و حتی دانشگاه های دانش و فلسفه وجود داشته که بعدها اسلام بوسیله همین فلسفه دانان، لباس ماندگاری را بر تن ناموزونش دوختند و کراواتی هم برآن آویختند و شدند، آل احمد و سروش و اردوغان. یک روز احمد بصری شدند لباس معتزله پوشیدند و دم از عقلانیت اسلام سر دادند. و روز دگر همانگونه که تمدن را اسلامی کردند! (چه رابطه ای است بین تمدن و اسلام، جز جنگ و ستیزش با تمدن، می توان در طول تاریخ تا هم اکنون، نشانه دیگری از آن سراغ داشت! جای پرسش است)

عرفان در تقابل آشکار با دین را هم اسلامی نمودند. تا کوره راه های متعدد جهت دوری هر چه بیشتر بین ایرانی و گذشته پر افتخارش ایجاد نمایند.

اشاره به عرفان به میان آمد. بگذارید تا مکث کوتاهی در تعاریف متعدد از آن داشته باشیم. قبل از آن توضیحی راجع به رابطه فلسفه با دانش جامعه شناسی کار را آسانتر می سازد.

قبلا اشاره شد به تالس از اهالی ملط در آسیای صغیر در قرن شش قبل از میلاد با قدم نهادن علم بر عرصه، فلسفه گر چه مادر آن بود، ولی در تقابل با آن قرار گرفت. و رفته رفته در برابر آن ایستاد. بیشترین تعارض فلسفه، با جامعه شناسی است. چون بسیار شبیه مفاهیم آن است. در همین رابطه نزدیکی با جامعه شناسی است که فلسفه شبه علم نام گرفت، شد نقطه آغازین دردسرها تا هم اکنون در حوزه علوم انسانی. با تکیه نادرست بر همین مرزبندی نا محسوس است که ایدیولوژی می شود صفت ناهمگن برای تمدن، غلط مصطلح، تمدن مسیحی، تمدن اسلامی و عرفان اسلامی و …

جامعه شناسی کلاسیک (خردگرایانه) داده هایش برگرفته از پاسخ مثبت تجربه به عرف است. (هم سنخ تجربه علمی است) (فلسفه احساس یا آرزوی فیلسوف است که جای تجربه می نشیند) و زمانی که احساس یا ایده، و یا ایدئولوژی خود را به تجربه گذارد و جواب منفی گرفت با بحران نادرستی یا ناماندگاری مواجه می گردد. همانند تمامی نظامهای مارکسیستی یا نظامهای دینی. چرا؟ چون بعضا لباس علم بر تن فلسفه پوشانده اند.

به عرفان و توضیح جامعه شناختی آن بر گردیم زیرا روشنایی فانوس آن مقدم بر سایرفانوسهاست. عارفان در هر دین از زمره روشنگران آن جامعه اند. می توان گفت تنها عارفی که با کمتر ابهام گویی عرفان را در تقابل با اسلام درست تعریف نموده، فریدالدین عطارنیشابوری است. بقیه یا نزدیکی زیادی با عرفان دارند، مانند سکاندار ادبیات ایران “حافظ” یا اهل تصوف مانند هماوردش مولوی صوفی در اشعار مثنوی، و عارف در غزلیاتش.

در این جا بار دیگر مرز علم و شبه علم را به عریان می بینیم. عرفان برگرفته از عرف فهمی است زمینی، تصوف یک پایش زمینی است پای دیگرش کاملا آسمانی. تصوف به استناد مثنوی مولوی این فهم فلسفی را توضیح میدهد که انسان برای شناخت خداوند یا حقیقت، نیازی به فرستاده یا رسول ندارد. بلکه خود میتواند با خالق خود در ارتباط قرارگیرد. یعنی حذف نبوت. که گامی است مثبت.

عرفان به استناد آنچه عطار فقط در منطق و الطیر می گوید تنها در این کتاب، چون بقیه آثارش چه به لحاظ معنا و چه به لحاظ بافت و سبک ادبی هیچ قرابتی با منطق و الطیر ندارند، بیشتر مجعول به نظر می رسند. در این اثر تمثیل گونه خدا را با عاریت گرفتن از فرزانه طوس در قامت شهریار پرندگان “سیمرغ” تصویر و به درگاه رسیدن تنها سی تا از مرغان پس از گذار از هفت وادی که به هفت شهر عشق در ادبیات شهرت دارد به کوه قاف
می رسند. منزلگاه سیمرغ. سی پرنده در خواب یا در آینه خود را سی مرغ دیدند. و زان پس خود را سیمرغ نامیدند.

در این واکاوی از عرفان، به یک پاسخ مهم از کلماتی چون، اسطوره، حماسه و فرهنگ، یعنی عنصر ماندگار “عرف” هم دست یافتیم. تصویر پردازی ذهن می شود اسطوره، ریاضت چهار صد هزار مرغ برای رسیدن به سیمرغ و تنها زنده ماندن یا رسیدن سی تا از آنان به کوه قاف می شود حماسه، تغییر نام سی تا مرغ به سیمرغ فردوسی یعنی به فرجام رساندن حماسه می شود فرهنگ یا همان “عرف”. می دانم سنگین و خسته کننده شد. ایراد از فلسفه است و یا ضعف از قلم من یا هر دو. که بعد تر حسین ابن منصور حلاج در پای چوبه دار می گوید: آنچه در آسمان جستجو می کنید، منم بر روی زمین، فریاد بر می آورد “اناالحق”حق منم نه حق در من هم هست و جان در راه این پایمردی نهاد.

حقیقت، کلمه نامکشوف در فلسفه، تنها در جامعه شناسی است که ریشه آن “کلمه حق” دارای معنی بدون ابهام می باشد یعنی تمامی حقوقی که قانون برای شهروند تعین نموده می شود حق آن شهروند.

اما در اینجا حقیقت مجازی فاقد معنای قابل دفاع است، آنجا معنای مادی پیدا می کند که بر می گردد به حلاج. من حق هستم. نه حق در من هم هست. سفسطه ای که فیلسوفان بدان بسیار دست یازیده اند. فلسفه به دلیل همین نامستند بودنش نه مورد علاقه هست! و نه مورد استفاده. خود عرفان هم که هردو پایش در دانش می باشد، دیگر لااقل در مدنیتها تاریخ مصرفش گذشته. ما هم از هردوی آنها می گذریم و بدنبال فانوس داران، فرجام کار را پی می گیریم.

از کوه قاف همراه با حکیم فرزانه اش فردوسی کبیر، راهی دشت ایران زمین به راه خود ادامه می دهیم. از دور چهار راهی در چشم انداز هست، نزدیکتر تابلویی با نشانه قاشق و چنگال، (امروزه در بعضی از کشورها قاشق جایش را داده به کارد اما آدرس همان عکس تاریخی در نوشتار قبل می باشد، و قدمت آن)، که جلب نظر می کند. با چهار فلش. شمال خانه سیمرغ، البرز کوه، سمت راست سمرقند و بخارا، با خط زیبای رودکی نوشته شده و سمت چپ کربلا و نجف، بیت والتازی. جنوب پارسه (پرسپولیس).

حکیم می گوید. شنیده ام که در دار و الحکمه مامون آثار با ارزشی از دانش یونان جمع آوری و بعضا ترجمه شده، که قبل از شروع کار بدانها نیاز است. ضمنا شنیده ام که در جمع شعرا و بزرگان ادب دقیقی طوسی هم هست که دست به کار شاهنامه شده بود. اما نیمه کاره رهایش کرد. دیدن او، و امیر اسماعیل سامانی از نوادگان تاریخی پادشاه جوان و نگون بخت ساسانی “یزدگرد سوم” که: ایوانی مداین وار بر پاداشته، در کنارش کتابخانه بزرگی، که تنها نسخه باقیمانده از کتاب سوزان “خذای نامک” در آنجاست، که بدان سخت محتاجم.

فصل اول بخش چهاردهم : ایران برای 1300 سال

بخش چهاردهم، ایران برای ۱۳۰۰ سال

در تاریخ تمدن گم می شود تا اینکه…

در ادامه سخن، هر چه تلاش گردد تا شما را در فضای رشد موزون و هماهنگ همه چیز با هم، در آن دوران قرار دهد، شاید آن طور که باید نتوان این حس را ایجاد کرد و شکل ملموسی از جامعه آن روز را ارائه داد. بهتر آن که از آوردن شاهد نمونه ای کمک گیریم تا شما بهتر در آن فضا قرار بگیرید. لذا با هم از یک کشور مدرن به عمق تاریخ سفر می کنیم.

من باب مثال کشور انگلستان. فرض را بر این می‌گذاریم که پس از ۲۰۰۰ سال که همه چیز از میان رفته و نابود شده، باستانشناسان یک ماشین لوکس مینی ماینر را سالم از زیر خاک بیرون می آورند. هیاتی از کاوشگران به ارزیابی و داوری می نشینند.

 یکی خواهد گفت، این ماشین گویای این است که آن کشور در آن دوران به لحاظ رشد دانش و تکنولوژی در سطح بسیار بالایی بوده. دیگری خواهد گفت این رشد ممکن نیست، مگر اینکه این جامعه از رشد بالای هنر و ادبیات برخوردار بوده باشد. سومی می گوید این سرزمین دارای
دانشگاه های متعدد و دانشکدهای ریاضی، فنی، و در کنارش طب و روانشناسی و فلسفه و غیرو، مرکز تحقیقات مهم و مدرنی بوده. چهارمی
می افزاید. قطعا این اتومبیل با این سرعت بالا نیازمند خیابانهای مسطح و اتوبانهای مدرن بوده. پنجمی اشاره دارد به اینکه باید صنعت رنگسازی، چرم سازی، صنایع الکترونیک، لاستیک سازی و … باید ظرف سالها، بلکه قرنها پیش در این سرزمین شکل گرفته باشد! تا اینکه امروزه به این میزان از تکامل آن را مشاهده کنیم. و بالاخره پس از گفتنیهای بسیار، سخنان ایشان اینگونه به آخر رسید. باید این جامعه از قدرت مالی در خور، مدرنیته کامل، قانون اساسی که کهن آن (ماگناکارتا که در فصلی دیگر عینا خواهد آمد) و قانون اساسی به روز، مردمانی آراسته، شهرهایی زیبا، کتابخوان و کتابخانه های فراوان، خلاصه هر آن چرا که لازمه داشتن یک جامعه متمدن است! را دارا بوده، که محصولی این چنین میوه آنست.

فکر کنم حال راحت تر می توان شما را با دیدن تصویر قاشق و چنگال که نوع زیباترش در موزه ایران باستان است که اگر زیباتر از نوع امروزین آن نباشد هم نگاه با آن قطعا هست و نمونه های فراوان دیگری از آن جمله جامهای شراب با آلیاژی از برنز و طلا و نقره، با چهره پردازیهای ماهرانه شاهان ساسانی (موجود در موزه متروپلیتن نیویورک و یا بریتیش موزیوم لندن، آرمیتاژ مسکو) در چهار چوب مدرنیته محدود آن زمان. تاریخ این ادعا را دارد که همه چیز در آن زمان در یک رشد متوازن، همراه توسعه نسبی دانش و صنعت در شاخه های گوناگون، ایران ساسانی را از روم هم عرضش که از حمله مسیحیت بر آن، با بسته شدن آکادمی و مدارس دیگر می رفت که برای ۱۵۰۰سال جهل و عقب ماندگی را تجربه کند! می شود زبانزد تاریخ و تاریخ نویسانی چون “گیبن” با استفاده از کلمه همسایه متمدن شرق از زبان قیصر اشاره اش به ایران عصر ساسانی است. تنها میراثبان تمدن به درازای چهار قرن.

خورده گیران تمدن ناباور، از جنس روشنفکرانی که در خوش بینانه ترین حالت نتوانسته اند از منظر جامعه شناسی نگاه همه جانبه به تاریخ داشته باشند. همیشه جای معارضان حکومتگران را تعمدا با مردم عوض می کنند! تا بتوانند با جارو جنجالهای سیاسی، با توسل به تحریک احساس، به جای تمکین از روشهای عقلانی، ولو برای چند صباحی هم که شده به تاریخ دستبرد بزنند.

ماجرای تاریخی دیدن کورش و اسکندر و … قبلا به این دلیل آورده شد تا موضوع کشتار مزدکیان را که بعضی آن را نماد مبارزه طبقاتی در ایران به تاریخ معرفی کرده اند، از آن جمله آقای مارکس، بعضی که نه، تنها ایشانند که تعامل طبقاتی را تضاد طبقاتی و نهایتا در تعریفشان از تاریخ با فریادی رسا فریاد می زنند “تاریخ یعنی جنگ طبقاتی” (بعدتر مفصل به آن پرداخته خواهد شد) دیدیدی نادرست که یک یا دومورد از این اتفاق را معیار داوری عام و نا صحیح خود قرار داده. آنچه که همه جای تاریخ را پر کرده. جنگهای طبقات هم عرض یعنی جنگهای صلیبیاشراف با هم، فودالها با هم، یا قدرتهای حاکم با هم، عمدتا بر سر داشتن یک تکه زمین بیشتر “در اصل جنگ برای غذا”. یا ایدئولوگ ها با خود، (جنگهای صلیبی) یا ایدئولوگها با تمدن، جنگهای بیشمار کلیسا باتمدن اروپا، اسلام با تمدن مورد اشاره دوران ساسانی و … نه طبقات فرا دست با فرودست، مو ضوع مورد ادعای مارکس و مارکسیسم با هم.

از آن جمله مزدکیان با ایدئولوژی شبه مارکسیستی آن دوران که نه مزدک کارگر و زحمتکش بود و نه تمامی معتقدانش از زحمتکشان در جنگ با طبقات فرا دست. بلکه اگر دوران ساسانی را عصر تمدن جهان آن روز ببینیم که جمله صاحبنظران مدنی بر این باورند! تقابل و تعارض مزدک هم چیزی جز حمله به تمدن تعریف دیگری ندارد. می ماند ادعای قلیل بعضی از مورخین به جنگهای طبقاتی که نه در تاریخ، این رخدادها و یا مکان این اتفاقات ذکر نشده. صرفا در حد یک ادعا. می ماند تنها نبرد اسپارتاکوس (قیام بردگان بر علیه اشراف بی هویت روم).

حال تاریخی را که نود و نه در صد آن درست دیده نشود و تنها یک در صد جای آن بنشیند، همانند دیدن دو در صد جامعه به جای مردم، این تاریخ نیست بلکه تحمیق تاریخی است.

جنگ مزدک با خسرو انوشیروان یک جنگ مزدک خواسته با تمدن بوده نه چیز دیگر، چون قبلا در دوران قباد اینان برای ابراز اندیشه تا آنجا آزاد بودند! که خود قباد هم به سلک مزدکیان در آمد. مسئله ایشان آزادی ترویج عقیده شان نبود بلکه خواستار آزادی عمل برای به بن بست کشاندن مدنیت بود.

اینکه گفته شود دسایس و یا فساد زرتشتیان در آن دوران بود که سبب میدان داری مزدک و بعدها همین مستمسک را در مورد حمله اسلام و اعراب را همه مورخین به تاریخ باورانده اند. جز یکی که نظر وی درستر دیده می شود. همان داستان را تکرار کرده اند، که اگر هم اینگونه باشد، خود دلیلی بر جدال دو ایدئولوژی با هم و تمدن است.

مدنیت منتظر نابودی خود، دست روی دست نمی گذارد. تا جایی که بتواند از خود دفاع می نماید. اشاره به دید یک جامعه شناس شد. که متأسفانه نام از قبل یاد داشت شده اش را گم کرده ام. وی بر این باور بود، آنجا که تمدن خود را استقرار یافته می بیند، سلاح های جنگی را زمین می گذارد، و قلم را به جای آن برای نشر تمدن و گفتگو را، جایگزین خشونت، باورمندانه پی می گیرد.

کاری که در شهرهای هفتگانه نو ساخته ساسانی با نام مدینه (شهر) جمع آن مداین نام داده شده در تیسفون شروع به آغازیدن نموده بود. که ناباورانه به دام تفکر بربر منشان گرفتار آمد.

نخست اینکه دولت ساسانی را که در طول عمر ۴۱۱ ساله اش با جنگهای خانمانسوز ایران و روم به ضعف گراییده بود. همراه با روم ضعیفتر از ایران که هر دو ظرفیت متمدن شدن را دارا بودند! را به آخر خط رساندند. یکی از آن دو طعمه مسیحیت شد. دیگری طعمه اسلام. اولی با فلسفه ریا به نبرد با مدنیت در حال شکل گیری رفت. دومی با سلاح شمشیر به نبرد با فلسفه و علم و دانش و هنر و … و پادشاهی در ایران. حاصل اینکه کشورمان به مدت ۱۳۰۰ سال در تاریخ گم شد.

قاشق چنگال ساسانی موزه عباسی
قاشق چنگال ساسانی
چنگال ساسانی
چنگال ساسانی

فصل اول بخش سیزدهم : اشکانیان حلقه اتصال تمدن

بخش سیزدهم، اشکانیان، حلقه اتصال تمدن

بین هخامنشی و ساسانیان

همچنان به دنبال یافتن حلقه های مدنیت کهن در تاریخ، از زیر تل انباشته شده خاک بر روی آن، یا یافتن مصرع شعری دال بر افزودن بار فرهنگ بر پیکر تمدن، یا یافتن تصویری بر روی سکه ای که هنر تصویرگری در خور را بنمایاند، یا یافتن سندی از چگونگی اخذ مالیات، یا ثبت قراداد صلح شکننده و … و هزاران نشانه دیگر، همراه اسکندر هر آن چرا که در زیر خاک دفن می شد، و یا سوزانده می شد و یا گم می شد. بلافاصله آن را دوباره با هر زحمتی بود پیدا می کردیم و با استفاده از آدرسهای فراوان تاریخ نگاران، همراه وی، به باز سازی حلقه های آسیب دیده و ساختن دانه های نو، می پرداختیم. یکی از آن همه، کارت دعوت عروسی دختر پادشاه مان داریوش، با اسکندر.

یکی، کارت تحریم اسکندر از سوی سلوکوس در بابل، و ادامه سلطنت سلوکیان، تارسیدیم به سلطنت خاندان پارتیان یعنی اشکانیان و نیز گفتیم که متاسفانه اطلاعات ما از آن دوران “درمحدوده حوزه تمدن”بسیار اندک است تنها به گواه تاریخ می دانیم، که چند پادشاه با نام مهرداد و یا اردوان و … داریم. که از میان این ده ها پادشاه به چهره مهرداد هفتم بر می خوریم، وی تا اندازه ای این خلاء را پر می سازد.

او هم مثل اغلب پادشاهان یا بر سبیل اتفاق یا با استفاده از درایت شخصی، از مغضوب بودن، جان سالم بدر برده و پس از خلاصی خود، با کشتن مادر و برادرن و خواهران بر تخت می نشیند. گفته شده در دوران دربدری در کوی و جنگل مردی قوی بنیه شد. در سیر و سلوک با اهل دانش به مردی با کیاست بدل گشت. از آن جمله به بیش از ۲۰ زبان تکلم می کرد تا جایی که در محاورات با سفیران خارجی نیازی به مترجم نداشت.

لذا می توان پذیرفت که درحین آموزش زبانها از دانش ملل پیرامون بهره کافی داشته. این نشانه یکی از نشانهای برجستگی وی می باشد، چرا که آنقدر ویژه گیهای دیگر داشته که توانسته علی الرغم آن رفتار وحشیانه با خودی، به چهره محبوب در میان غیر خودی وهمچنین در تاریخ جایگاه ویژه ای نسبت به بقیه پادشاهان این سلسله داشته باشد. به هر حال شاید توان گفت که ایشان را تنها حلقه اتصال مدنی از هخامنشیان به ساسانیان بدانیم.

قبلتر گفته شد که کورش و اسکندر از ما آنقدر دورند که نتوانیم سیاهکاریهای آنان را ببینیم، اما تاریخ نمی تواند تخریب یک شهر در لشگرکشی کورش در جنگ با کراسوس در لیدیا، بعضی در کابادوکیه گفته اند را ناگفته بگذارد. با همه وجود در آینه تمدن، کورش، پدر آن، و اسکندر از خادمان مدنیت بشمارند. اینها و نمونه های پر شمار از این نوع در تاریخ کم نیستند. در مجموع، همه این اعمال را تمدن، به حساب دفاع از خود می گذارد. در حالی که، چرخه مدنیت، مثل من و شما بر این باور است که شاید، بدون این گونه تخریب و سوزاندنها هم می شد به هدفهای بهتری از این دست رسید.

به هر روی دادن آدرسهای تاریخی را به مورخ وا می گذاریم، و خود هدفهای از قبل تعریف شده خویش را پی می گیریم. همانند “شلیمان” باستان شناس آلمانی قرن نوزده در تصویر برداری از الیاد و ادیسه “هومر” که ۲۷۰۰سال قبل نگاشته شده بود. توانست شهر تروا را از دل خاک بیرون بیاورد و بر صحت نظر “هومر” مهر تایید بگذارد. تا ببینیم چه چیزهای ارزشمند دیگری در دل خاک نامکشوف باقیمانده.

در گذر از اشکانیان پا به تمدن کلاسیک دوران ساسانی می گذاریم. مدنیتی باشاخصه های امروزین با دیوان سالاری مدرن و مکتوب، با عدد و رقم. پادشاهی در این سلسله متناسب با شکل گیری زیر ساختها را می توان نوع مشروطه نو پا دانست. با تشکیل دولت، زیر نظر نخست وزیر با سر وزیرانی از جمله برزویه طبیب، بزرگمهر حکیم و … با داشتن وزارتخانه های متعدد از آن جمله خارجه و دارایی و فرهنگ و معارف و سیستم بسیار دقیق مالیات، پول واحد و آن چرا که امروزه تمامی کشورهای مدرن از آن الگو گرفته اند.

به این همه مجلس قانوگذاری را هم باید افزود، تا تعریف تمدن نوپای کلاسیک کامل گردد. و این کمال مطلوب مقدور نبود مگر وام گرفتن از کشور شهرهایی چون، ملط زادبوم تالس، پرگامون پایتخت کلیکیه، هالیکارناسوس زادگاه هرودوت، افسوس که تصویر یکی از خیابانهایش را دیدید شهری در حاشیه دریای اژه. هنگامی که بایرن به آن شهر پای گذارد گفت زوال سه مذهب را در این شهر می توانید مشاهده کنید.

یا سیراکوزا، شهری یونانی، اما در جزیره سیسیل، مهمان شهروندی ساموسی به نام فیثاغورث که همچنان شکوه و عظمت خودرا حفظ کرده و مهمتر از همه رودوس شهر در بر دارنده یکی از عجایب هفتگانه جهان تندیس آپولون و شش تای دیگر( – معبد افسوس ۲- باغهای معلق بابل ۳- برج دریایی فاروس در اسکندریه ۴- تندیس زئوس اثر فیدیاس ۵- معبدموسولوس در هالیکارناسوس ۶- اهرام مصر) که چهار اثر از این برشمرده ها، بنیان مالی و چه بسا با تشویق ایرانیان در خلق این آثار که آن زمان در ساتراپهای ۴۸ گانه در امپراطوری اشکانی، و یا حاصل رفاه و آرامش این شهر ها بالطبع زمینه اش حاصل و یا کلنگش در آن دوران بر زمین زده شده که بعد ها در دوران تسلط رومیان بر این کشور شهرها در قرن دوم قبل از میلاد به پایان رسیده.

البته باید اضافه کنم که این مجموعه ها بیشتر رنگمایه هلنیستی با گرایش یونانی دارند.

اکروپلیسی یان که براساس روایتهای معتبر تاریخی، بنیانگذاران تمدن، دست یازیدگان به دانش، خلاصه آنکه تمامی نخبگان آن زمانش که به دلیل فشارهای وارده رومیان، از سوئی و از سوی دیگر با تولد کلیسا در حال جان سپردن بودند و فشارهای حکومتگران رومی که عرصه را بر آنان تنگ، و فضای رشد و خلاقیت از خیل اندیشه وران سلب گردیده بود، روی به مهاجرت به جایگاه تمدن کهنتر در دربار ساسانی نهادند و کرسی دروس متعدد را در دانشگاههای ایران از آن جمله در شهر جندی شاپور برپاداشتند.

در عظمت تمدن این جغرافیا در آن تاریخ توان گفت که رشد موزونی در تمامی زمینه ها دیده می شود. به گونه ای که تمامی صاحبنظران آن دوران، از آن با نام تمدن درخشان در شرق نام برده اند و این نیست مگر مشاهدات سیاحان، دال بر شماره گذاری درختان خرما و زیتون و تاکهای انگور و … جهت محاسبه اخذ مالیات.

مشاهده بازار صنعت گران، که بر روی جامهای برنجی با ترکیب طلا و نقره و نقش آفرینی های بسیار ظریف برروی آن، گویی نقش آفرینان ما، هم چون فیدیاس در آتن با حجاری بر روی سنگهای بی روح، بار ارتقاء هنر را، در کنار مدارس درس فلسفه و نجوم و طب و ریاضی، عهده دارند.

مشاهده قاشق و چنگال پر نقش و نگار و انواع قاشقهای معمولی، که نشان از چگونگی غذا خوردن ایرانیان در آن دوران دارد. در شهرهایی با قصرهای باشکوه و ساختمانهای مجلل، آبراههای فاضلاب و خیابانهای سبک افسوسی و … قصر بار عام خسرو انوشیروان، با زنجیری آویخته از آن به نام زنجیر عدالت، که به هر مورد ظلم واقع شده ای! با تکان دادن زنجیر از پادشاه طلب کمک می کرد.

حتما شما هم داستان پیرزنی که حاضر نبود خانه اش را برای ساختن خیابانی راست در اختیار شهر بگذارد که دربار عام، از انوشیروان رای برائت گرفت را شنیده اید، و یا داستان طنزی که بعدها الاغی در حین استراحت در کنار زنجیر، خود را به آن مالیده بود، ساختند، که شاه حتی به دادخواهی خری که از دست صاحبش به زنجیر عدل نوشیروانی پناه آورده بود رسیدگی نمود و …

بعدها در زمان ما خورده گیرانی چون صادق چوبک با ارایه آدرس جدید عدالت خواهی از مسکو عصر استالین تا اکنون، ماجرای استعاری ادبی عدل انوشیروان را بباد نقد گرفت.

گویا ایشان زبان حیوانات را از خودشان بهتر می فهمیده!

فصل اول بخش دوازدهم : جنگ برای دفع حمله

بخش دوازدهم، جنگ برای دفع حمله

از تمدن عین صلح تعریف شده

 در تاریخ به نام چهره هایی بر می خوریم که از دایره جغرافیائی خودی خارج و به چهره جهانی تغیر جایگاه یافته اند. به عنوان نمونه اسکندر مقدونی به همان میزان به بشریت تعلق دارد که کورش هخامنشی. این شاید،بی اطلاعی یا خود بزرگ بینی یا غایت تنگ نظری است که ارزش خودی را فریاد بزنیم! فرا فریاد مدنی، غیر را خوار بشماریم. تا جایی که وی را حتی اسکندر ملعون (گجسته) یا خونخوار نام دهیم. کورش اگر برای قوم بنی اسرائیل یک ناجی است که به حق هم همینگونه است. اسکندر هم.

اگر کمک کورش برای آزادی اسیران و تساهل دینی و رواداری و … ستودنی است. آزادی اندیشه از جهل تاریخی ستودنی تر است. چون ناجیان در تاریخ اندکند، به اسارت گیران فراوان. لذا معیار داوری لازم است تا جایگاه ماندگاران تاریخ مشخص و جای ناماندگاران معین گردد. در نوشتارهای قبل اشاراتی شد. اما ابزار این ارزیابی آن طور که در نگاه جامعه شناسان مدنی تصویر شده نیاز به واکاوی بیشتری دارد.

اولین گام برای اینگونه ارزشگذاری تاریخی: شنیدن گفتار و دیدن رفتار و عملکرد یک “شخصیت تاریخی” در گذر تاریخ است.

چون هدف اصلی این کتاب نگاه به شاه از منظر دانش یونان می باشد. لذا تاکید بر تاریخی دیدن جامعه شناسانه، شرط اولیه نگاه است. کورش و اسکندر آنقدر از ما فاصله دارند که تا کشتارهای نابخردانه آنان را نتوانیم ببینیم، تا فرصت کافی برای نشان دادن کفه سنگین ترازو در جهت سمتگیری مدنی این تازیخ سازان را داشته باشیم. برای نمونه صرف محکوم کردن جنگ که باعث کشتار و خونریزی است. تمامی خواست مدنیت نیست. فهم اینکه جنگ با کی؟ و کشتار برای چی؟ در گفتمان مدنی مهم تر از تنها مخالفت با جنگ است.

از دید تمدن، آغاز کننده حمله به هر سرزمینی، جنگ برای جنگ محسوب می شود. اما جنگ برای دفع حمله از تمدن عین صلح تعریف شده. لذا می توان این ادعا را داشت که تا مدنیت، جهانی نشود. سخن از صلح، فهمی است نادرست. اگر بپذیریم که تمدن هیچگاه خواهان جنگ نیست که نیست! می ماند آن طرف معادله جنگ، که یا نظامهای ایدیولوگ هستند. (نگاه کنید به مناسبتهای گوناگون اینگونه کشور ها، در پی فرصتند تا انواع سلاحهای رزمی خود را در رژه ها به نمایش بگذارند). در حالی که سالهاست در دموکراسی ها شما این صحنه ها را نمی بینید و یا معارض دیگر تمدن بربریت، که تا بخواهید صابونشان به تنمان خورده، آخرینش همین چند سال پیش بود. از آغاز شکل گیری مدنیت تا کنون بر آن تاخته، تا توانسته جان ستانده، تا توانسته غارت کرده، تا توانسته به اسارت برده، و مهم تر از این همه. تخریب فرهنگ هدف اولیه اوست. بجای آموختن از آن. چرا؟ چون یک پایش در ایدیولوژی است. در گذر زمان نگاه کنید به سرنوشت تا کنونی دو قطب اصلی مدنیت کهن یونان را مسیحیت نابود ساخت و هیچگاه از آن نیاموخت. همانگونه که قبلا اشاره شد تتمه آنرا ترکان عثمانی با قرآن شان جاروب کردند. ایرانمان را هم خود بهتر از من می دانید.

چون عقیده جای اندیشه نشسته. چون اهل آموختن نیست. چون ایدئولوژی، خودرا در نابودی و مرگ تمدن تعریف می کند. یکی از دو نوع آن پیشاپیش، مرگ تمدن را اعلام کرده بود، منتظر تاریخ دفن اش نشسته بود تا خود جای آن بنشیند. اما بیش از سه دهه پیش همچنان در حال انتظار! خود دفعتا دفن شد.

به ماندگاران در تاریخ برگردیم. سخن بر سر اسکندر بود وی یکی از برخاسته گان دموکراسی است. هدفش پاس داشت از تمدنش بود. جنگ با ایران یعنی دفع بربریت. برایتان از زبان دونده یونانی ناظر بر شکست ایران در نبرد ماراتن گفته شد که “ما بربرهارا شکست دادیم”.

در آن زمان (بی اطلایی از چند و چون تمدنهای دیگر) می تواند نسبت به داشته های خود داوری کاملا موجه ای باشد و شروع جنگ را با نگاه دفاع از تمدن ارزیابی نمود. چون اتفاقات بعدی این نظر را تایید می نماید. اسکندر درس آموخته نشانه های داده شده در نوشتار قبل بود. او شهر را به عنوان ظرف تمدن، و هنر و دانش و کتاب و کتابخانه و تاتر و … را ستونهای بر پاداشته مدنیت می شناخت. لذا در کشور گشایی هایش به جای فرمان تخریب، دستور ساختن شهر می داد. کتابخانه بنیان می نهاد و … شاید بعضا این اشارات تکرار باشد. ولی چون هدفهای متفاوتی مورد نظر است لذا این خطا بر من بخشودنی است.

از آن جمله اشاره به اسکندر در یونان گفته شده. ما اسکندر را برای یونانی کردن ایرانیها روانه آن دیار کردیم اما او ایرانی از سفر برگشت! اگر چه هیچوقت دیگر اسکندر به یونان باز نگشت. با اندکی مکث، این سخن، گویای این واقعیت است که ایران و یونان به خطا وارد نبرد با هم شدند. مقصر واقعی کیست؟ یکی دیگر از سوالات بی جواب تاریخ است.

نشانه هایی از ارزیابی این خطا در تاریخ آمده آنجا که اسکندر قاتل داریوش را خود تنبیه سخت می کند. آورده شده که خود او را می کشد. و یا اینکه در پاسارگاد بر آرامگاه کورش متواضعانه او را آموزگار خود و مهمتر اینکه پس از پیروزی، علی الرغم این که می توانسته زن و دختران داریوش را مالک گردد؟ ولی با دختر داریوش ازدواج می کند.

این خود نشان از رفتار متمدنانه از یکسو و از سوی دیگر، احترام به تمدن هم سنگ مقابل خود دارد. مسامحتا می توان این رخداد تلخ را تداخل دو تمدن نامید. و تا اندازه ای هم این نظر سست استدلال نیست چرا که بعد ها که در (عصر سلوکیان جانشینان اسکندر) با کلمه فرهنگ هلنیستی آشنا می شویم. که تلفیقی از فرهنگ دو امپراطوری است. یعنی در آمیختگی دو فرهنگ، چون نه نام یونان پسوند آن است، نه نام ایران. اما بار معنایی هر دورا نمایندگی می نماید.

می بینیم که از درون فرهنگ هلنیستی تولد هم پوشانی دو تمدن را شاهدیم که یک پایه اش مدارس و دانشگاه های ایونیایی که در دوران آن روز این سرزمین یکی از ساتراپ نشین هخامنشی بود. و پایه دیگرش مدارس سوفیستها، آکادمی افلاطون، مدرسه لاکیون ارسطو و … در اصل بنیان تمدن باتعریف هلنیستی یکی، اما با رنگ آمیزیهای متفاوت. اکروپلیس، پرسپولیس، هنر معماری هم سبک، هم پیام و هم وزن با هم، در به نمایش گزاردن شکوه  وعظمت هنر.  گویی طراح و معمار و مصالح آن از یک جا آمده. این همسانی و همرنگی در هنر و … در، همگنی فرهنگی و سیر و سلوک و کشور داری را در دوران سلوکیها، و بعدتر در دوران اشکانیان بیشتر شاهدیم. به گونه ای که ما اشکانیان را بیشتر یونانی می بینیم تا ایرانی.

یکی ازدلایل مهم، هم مرز بودن حوزه امپراتوری اشکانیان با سرزمین یونان است. اما این دلیل کافی نیست مگر درهم تنیدگی فرهنگ مدنی، که قبل تر در دو سرزمین ایجاد شده باشد. متاسفانه از اشکانیان اطلاعات کمی در دسترس است. تنها می توان حدس زد که در این آرامش، بستر مناسبی برای ریشه دار شدن تمدن وجوانه زدن آن در کل سرزمین ایران هستیم.

فصل اول بخش یازدهم : مولفه های سخت افزاری تمدن

بخش یازدهم، مولفه های سخت افزاری تمدن

هنوز تا آمدن اسکندر و تاثیرات فرهنگ هلنیستی در ایران، باید در کوچه های تاریخ کمی درنگ کنیم. سخن از ایونیه و نقش تاریخی مهم این سرزمین آسیایی و چگونگی شکل گیری جوانه های تمدن و انتقال آن تا پشت در کلاس لوکیون، مدرسه استاد استیگرایی، باید تاریخ گردی کنیم. شما این تکه از تاریخ را از زبان ویل دورانت می شنوید با کمی تلخیص.

در شمال کلیکیا سرزمین لم یزرع و کوهستانی قرار داشت به نام پاکادوکیا، و کابادوکیا. این سرزمین از حیث فلزات قیمتی غنی بود و غله و سنگ قیمتی و برده صادر می کرد. در مغرب آنجا لوکانیا بود که به واسطه بازدیدهای بلوس هواری از لوستر و آکانیوم، نامش در تاریح وارد شد.

باز هم از سمت شمال، گالینیا بود که در قرن سوم قبل از میلاد، مردمانی از اهالی گل در آنجا سکونت داشتند. به همین جهت گالانیا یا سرزمین گلها نامیده می شد. معروفترین محصول آن سنگ سیاه پسی نوس بود که به عنوان مظهر کووله به رم فرستاده می شد. شهر عمده آن آنکورا بود که پایتخت
هی تی ها ۳۵۰۰ سال پیش و امروز پایتخت ترکیه آنکارا است. در مغرب ایالت کلاسیکاکیدی سیا که چندین شهر آباد داشت. از جمله کسانتوس که پس از خود کشی دسته جمعی دوباره در برابر بروتوس سر بلند می کرد و آیته دوس که تئاتر آن چنان حفظ شده است که می توان در نظر مجسم ساخت که برای شنیدن و دیدن نمایشهای منانداروس یا اوریپید پر از بیننده و شنونده است.

در مغرب و شمال پسی دیر ایالت مفتوح آسیا قرار داشت که به لیدیا و کایادوسیا تقسیم شده بود. تمدن یونیایی هنوز بعد از ده قرن شکوفا بود. به طوری که فیلستراتوس می نویسد: این ایالت ۵۰۰ شهر داشت و مجموع جمعیت آن به مراتب بیش از امروز بود. روستاهای آن حاصلخیز بود و
حرفه ها قرن به قرن مکمل شده بود. بندرها از ثروت بازرگانی انباشته شده بود. فرسگیا کوهستانی بود. ولی شهر بزرگی داشت مانند آمیلیا که استرابن پس از آسیا، آنرا پس از افسوس قرار می دهد. ولایودیکه که بخاطر فلاسفه نوع پرست و میلیونرهایش شهرت داشت. کنودیس آنقدرها اهمیت داشت که با رم پیمان اتحاد ببندد. در عوض هالیکارناسوس در فاصله بین هرودوت و دی نوسیوس این نقاد غربی بر جسته ولی مورخ فاقد حس انتقاد، می نویسد، این شهر رو به افول رفته بود. میلوتوس با آنکه از لحاظ بندری فعالیت داشت، در حال شکفتگی نبود. بخش آپولون در مجاور معبدی در شهر مجاور آن دیده و به ما هنوز به معماها و پرسشها پاسخ می داد و مقلدان این دیار همچنان داستانها را مانند ملطی ها به هم می بافتند، چیزی نگذشت که رمان یونانی از این طریق بوجود آمد.

پیرینه شهر کوچکی بود ساکنانش می کوشیدند آن را با امارات زیبا بیارایند. در اینجا در قرن اول قبل از میلاد زنی ویله نام به عالی ترین مقام شهرداری رسید. نفوذ ثروت و نفوذ رم در سرزمینهای هلنی مقام زن را بالا می برد. ماگنسیا در کنار رود میاندر معبدی داشت که آنرا از بسیاری از معابد آسیا کاملتر می دانستند. این پرستشگاه به آرتمیس اهدا شده بود و تاریخ بنای آن ۱۲۹ قبل از میلاد بود. طرح آنرا هرموگنس از بزرگترین معماران عصر ریخته بود.

در مکاله مجلس عوام هنوز به عنوان شورای عمومی و اتحاد مذهبی یونیایی هر سال تشکیل جلسه می داد. از میان جزایر واقع در ساحل کاریا “کوس” با صنعت حریربافی و آموزشگاه طب اش که از نظرات بقراط مایه گرفته بود. شهرت داشت.

رودوس به معنی گل سرخ حتی در عالم افول! زیباترین شهر یونانی، بشمار می رفت. هنگامی که اگوستوس پس از جنگ داخلی در صدد بر آمد با لغو همه بدهیها از فلاکت شهرهای مشرق زمین بکاهد. رودس از تحمل خواری قبول این تدبیر سر باز زد و تمام تعهد خود را صادقانه پرداخت. نتیجه این شد که به عنوان یک شهر بانکدار (همانند سویس) موقعیت خود را در دریای اژه باز یافت و به عنوان بندر ترانزیت میان آسیا و مصر شد. این شهر به خاطر مجسمه عظیم و غول پیکر فرو ریخته آپولون، امارات زیبا، مجسمه ها، کوچه های منظم وپاکیزه و حکومت اشرافی کار آمد و مدارس معروف علم بیان و فلسفه اش شهرت داشت. آپولیوس مان در اینجا به قیصر و سیسرون نازک کاریهای انشاء می آموخت و به وسیله آنان تمامی نثر بعدی لاتینی را تحت تاثیر قرار داد.

مشهورترین مرد اهل رودوس در این دوره توسیدنیوس آخرین مغز خلاق عهد باستان بود. او در ۱۳۵ ق.م در آکامیای سوریه به دنیا آمد. نخست به عنوان دونده ماراتن در آتن شرکت کرد و شهرت یافت. پس از اینکه در زمان پاناکیوس در آتن تحصیل کرد، در رودوس توطن گزید و بعنوان صاحبنظر قضایی و به عنوان سفیر در این دیار خدمت کرد و مردانی مانند پمپیوس وسیسرون را به کلاس درس خود پذیرفت. تاریخ جهانی او که اینک در دسترس نیست راجع به رم و مستملکات آن در سال ۱۴۴ تا ۸۸ ق.م نگاشته. این کتاب را فضلای قدیم همپای اثرپلوبیوس می دانستند. شرح مسافرتش به گل و رسالتش در مورد اقیانوس از منابعه ای هستند که استرابن از آنها اسم کرده.

وی نخستین کسی است که فاصله زمین تا خورشید او 83/000/200 کیلومتر بیش از هر محاسبه ای به اصل مسافت نزدیک تر است. برای مطالعه جزر و مد دریا به کاله رفت و آن را ناشی از عمل توام ماه و خورشید دانست. وی را می توانیم از پیشگامان نو افلاطونیان و پلی میان زنون و فلوطین بدانیم.

سپس به سمت شمال به ایالت لیدیا و بزرگترین شهر آن افسوس می رسیم. گر چه پایتخت آسیا پرگامون بود اما افسوس مرکز مجمع ایالتی با کوچه های طویل سنگفرش زیبا با رواق های سایه دار فراوان شکوه خاصی به شهر بخشیده بود. در حفاریهایی که در سال ۱۸۹۴به عمل آمده یک موزه، یک مرکز پزشکی، یک کتابخانه، یک تئاتر به گنجایش ۵۳۰۰۰ نفر از زیر خاک بیرون آمده.

جمعیت این شهر ۲۰۵۰۰۰ نفره را مردمانی چون سوفسطایی های پاک نهاد، بازرگانان، پیشه وران و مردم عادی و بردگان تشکیل می دادند. پس از عبور از سمرنا شهری که به دانشگاهش افتخار می نمود به شهری دیگر می رسیم که شکوه و عظمتش از زر ناب هم تابناکتر است. آتن که شهر را گیمنازیمها (دبیرستانها) موزه ها، کتابخانه ها، تئاتر ها، گرمابه ها و آبهای روان پاکیزه. و … در بر گرفته، که هر تشنه کامی را سیراب بجز آنانی که تشنه خشونت می باشند.

شاید بتوان با این مختصر آدرس، شهر به شهر، کوچه به کوچه، معبد به معبد، موزه به موزه، تئاتر به تئاتر، این ارزیابی را ارائه داد که تاریخ شاهد و ترسیم گر شکل گیری تمدن کلاسیک گردیده است. چون، با بهره گیری از مدرنیته آنتیک (کشف آهن که تحول مهمی در بالا بردن سطح تولید کشاورزی و ساخت ادوات نظامی…ایجاد نمود) از ایونیه از شرق به غرب دریای مرمره و اژه. با دقت نظر جامعه شناسانه این چینش تقریبا الزام آور را شاهدیم.

گام نخست داشتن شهر با نشانه های بالا، معابد، عامل بروز خلاقیتهای هنری، تولید ثروت، شکل گیری اشرافیت، که فرصت فکر کردن به دلیل نداشتن نگرانی های مالی، شرایط اندیشیدن برایش مهیا گردیده، سرانجام مدرسه ها و دانشگاه ها که موجد ظهور و بروز فلسفه و علم به عنوان پاسخگوترین سوالات مدنیتند و به تبع آن انسان‌های متمدن که پا به عرصه می گذارند.

بسیاری از مولفه های مدنیت در سراسر امپراطوری هخامنشی به گونه ای که در شهر های بر شمرده در ایونیا دیدیم از آن جمله کتابخانه، موزه، به خصوص تئاتر که در اصل شناسنامه رشد فرهنگی یک جامعه می باشد. به استثناء حوزه آسیای صغیر در سایر نقاط امپراطوری دیده نشده. بلکه پس از آمدن اسکندر به ایران و میراثی که جانشینان وی در ایران، زیر نام فرهنگ هلنیستی بجای گذاشتند. گامهای ماندگار را تا دوران ساسانیان شاهدیم.

آثار باقیمانده از خیابانهای شهر، و همینطور بزرگترین تئاتر تاریخ با گنجایش ۵۶ هزار نفر در شهر ۲۰۵ هزار نفری در شهر افسوس در قرن دوم قبل از میلاد ،همراه با نام تمدن کلاسیک دوران هلنیسم.

کتابخانه شهر افسوس

تئاتر شهر افسوس

فصل اول بخش دهم : آیا نگاه مدنی زندگی باور است؟

بخش دهم، آیا نگاه مدنی زندگی باور است!

یا مرگ نگر

در این نوشتار یک کمی از شاه فاصله می گیرم تا به شاهنشاهی در ایران و رابطه بلاشرط آن باتمدن و ترسیم خط تاریخی آن پرداخته باشم. در نوشتار قبل این وعده را داده بودم که به جایگاه ایران در دوران با شکوه تمدن ساسانی سخن خواهد رفت. اما چون دوران ساسانیان، نقطه آغازین قدم گذاردن به دنیای متمدن آن روزگاران نیست اجازه دهید تقریبا ده قرن به عقب بر گردیم، و سیر تمدن را با استفاده از ابزارهای دقیق تر سنجش مدنی امروزین پی بگیریم.

رالف لینتون، سیر تمدن را اینگونه می بیند و در این شیوه نگاه، تقریبا پاسخ تمامی کشورها، یا پی جویان تاریخ تمدن را در خود دارد. وی معتقد است زمانی که دستاورده های پراکنده مدنیت، به صورت حلقه های پیوسته به هم در آمد دوران مدنیت عقلانی شروع می گردد. جایگاه چنین تعریفی از تمدن، همانگونه که قبلتر اشاره رفت، ایران عصر هخامنشی است. نه در مصر پیش رفته تر از ایران آن روز، در بعضی زمینه ها.

نگاه تمدن پس از پاسخ به نیازهای روز جامعه در حد توانایی های محدودش شکل دادن به زندگی بهتر برای آیندگان است. نه نگاه به گذشته، نگاه به مرگ، و نه مرگ با شکوه. اگر معیار اندازه گیری رشد مدنی یا یکی از آن معیارها، آثار باستانی بجا مانده باشد. آنچه که در مصر به چشم
می خورد. توجه غالب نگاه، به زندگی طولانی پس از مرگ است، که با هر چه بزرگتر و هراس انگیزتردر بر پا ساختن اهرام ثلاثه است که فراعنه خود را تا جای ممکن از آسیب گزند دوران در امان بدارد.

از نگاه لینتون این نگاه غیر عقلانی به زندگی است. چون در خدمت چگونه بهتر زندگی کردن نیست. گر چه عظمت اهرام برای خود حلقه ای از زنجیره تمدن است، اما نه چون پزشکی و ستاره شناسی و سایر دستاوردهای مصر باستان، که خشتهای اولیه مدنی است. جایی که در کنار قبر فلان فرعون زنش هم زنده به گور شده تا در آن دنیا هم در خدمت سلطان باشد! نشانی از رشد موزون بین عظمت معماری اهرام، با فرهنگ به چشم نمی خورد.

جایی که شناسنامه مدنیت صادر گردیده. ثبت احوال شماره یک تاریخ تمدن، واقع در سر در، کاخ ملل آپادانا است. آنجاست که فرهنگ با رویکرد به زندگی بار معنایی به آن می بخشد. در این دفتر ثبت احوال است که
دانه های پراکنده تمدن، در قالب کاخهای زیبا و با شکوه برای راحت تر زیستن و همچنین، کوشش برای حفظ آن دستاوردها و هر چه بهتر و بیشتر بر ارزشهای ماندگار آن افزودن برای زندگی، ثبت و در پیوند با عقلانیت، نام تاریخ تمدن به خود می گیرد.

نمادهای فرهنگی تا امروز ماندگار آن را، در منشور کورش نظاره گریم، و نمادهای سخت افزاری آنرا در ساختن راه. اولین وسیله ارتباط با سایر ملل و آسان نمودن کار تجارت و در ادامه، تبادل فرهنگ که محصول بلافصل جاده و راه چه زمینی، چه دریایی است. ابداع پست، زیر نام برید و بریدخانه، همان پستخانه امروز، ساخت اولین هتل ابتدایی با نام چاپارخانه، بعدها دیگرانی نقل کرده اند که خیلی هم تمیز و امن بوده. لاقل در امنیتش می توان تردیدی نداشت، چون عمده ترین موضوع آن روز و امروز امنیت است. سریعترین وسیله نقلیه با نام ارابه های دو اسبه که می توانستند در صورت لزوم فاصله بیش از ۳۰۰۰ کیلومتری، بین تخت جمشید و آخرین ساترب، در آسیای صغیر (شهر سارد یا ساردیس اکنون در بیست کیلومتری شرق بندر ازمیر قرار دارد) را طی دو هفته بپیمایند. البته با بودن ۲۶۰ چاپارخانه (هتل).

اینها و بسیاران دیگر به دوران داریوش و جانشینان وی نسبت داده شده، در کنار این همه همسویی با تمدن یونان! نکته های ابهام آلودی وجود دارد که چه اتفاقاتی، جنگهای ایران و یونان را باعث گردیده. آیا از آن جمله آتش زدن سارد به وسیله ایونیه که در کارنامه یونان ثبت تاریخی شده؟ چون در آن زمان ایونیا زیر مجموعه یونان تعریف می شده. (سر زمینی بوده که شهر تروا بر اساس گفته های هومر در آن جغرافیا بوده، محل آن در آسیای صغیر در کنار دریای اژه امروزه در خاک ترکیه که تقریبا بجز یک دیواره که در شمال بندر ازمیر قرار دارد آثار چندانی از آن باقی نیست). خطایی را انجام دهد ولی آتن به جای آن تنبیه شود.

به هر حال جنگهای ایران و یونان در زمان داریوش آغاز و در دوران زمامداری پسرش خشایار شاه ادامه می یابد. سپاه عظیم ایران که تعداد آن را بین ۳۵۰۰۰۰ تا ۶۰۰۰۰۰ نفر گفته اند. در نبرد آغازین معروف به نبرد ماراتن در ۴۳ کیلومتری آتن است. که از سپاه۳۰۰۰۰ نفره دمکراسی، شکست می خورد. سربازی دوان این خبر را به آتن می آورد “که ما بر بربرها پیروز شدیم” (در آن تاریخ یونانیان به هر قوم غیر خودی بربر می‌گفتند) و از آن به بعد است که هر چهار سال یکبار به خاطر پاس داشت این پیروزی، دوی ماراتن بر گذار می‌گردد که بعدها شد یک رشته پر طرفدار ورزشی.

در راه بازگشت از نبرد ماراتن تعداد زیادی از بزرگان دربار و فرزندانشان از دست می روند. در ادامه دور باطل خشونت پس از داریوش خشایارشاه (حیف این نام قشنگ که کمی با عقلانیت فاصله داشت) دوبار به یونان حمله میکند که بی شک در یک بار آن، آکروپولیس را به آتش
می کشد و …

اشاره بسیار بسیار کوتاه به این بخش تاریخ به این دلیل بود تا ذهنمان در آمدن اسکندر و به آتش کشیدن تخت جمشید آماده باشد. داستان رفتار نادرست ایران به این جا ختم نمی گردد!

با شروع سلطنت اردشیر و به پادشاهی رسیدن فیلیپ مقدونی پدر اسکندر که احساس نگرانی بسیاری را در دربار ایران ایجاد کرده بود. اردشیر وارد یک بازی سیاسی زشتی شد. که برازنده منش ایرانی نبود. گر چه در راستای حفظ قدرت همه چیز توجیه پذیر می باشد. وی می کوشد به وسیله عمال خود که از قبلها در دربارهای “کشور شهرهای یونان” حضور پیدا کرده بودند! فیلیپ پدر اسکندر را با خوراندن سم از سر راه خود بردارد. که این ترفند با شکست مواجه شد. نه تنها کاری از پیش نرفت بلکه بر انباشت کینه و نفرت از ایران و ایرانی افزود.

کاش داستانهایی از این دست در اینجا خاتمه می یافت. اما همانگونه که قبلا اشاره رفت شاگردان این معلم خوب یعنی تاریخ، جملگی کند ذهن و عاقبت اندیش نیستند. اردشیر و اخلافش، با دخالت در امور دموکراسی کشور شهرها، از هیچ نوع کوششی دریغ نمی ورزیدند. از دادن کمک مالی به یکی برای تضعیف دیگری، فرستادن جاسوس که رسم دیرین همه حکومتها تا به امروز است و … به منزله کاشت بادی است که باید منتظر درو طوفانش باشیم.

در تاریخ آمده زمانیکه اسکندر به تخت جمشید رسید و مشاهده کرد تعدادی بالغ بر ۷۰۰ یونانی گوش یا دست، یا پا، یا دماغ بریده که با شرایط اسفباری روزگار می گذراندند! به قدری از این تحقیر اندوهگین شد که گریست. و خود بخوان فرجام کار را … همان اتفاقی افتاد که باید. آوردن این گواه تاریخی و نمونه های دیگر از این دست از آن روی آورده شد! تا نشان داده شود که ایران دوران هخامنشی در کجای سیر تاریخی تمدن قرار داشت.

اگر به نظر رالف لینتون باور داشته باشیم. ایران نوآموز کلاس اول یا دوم مدرسه تمدن بود. یعنی کسب وجه عقلانی مدنیت را تجربه می کرد. در ادامه خواهیم دید که چگونه و چه زمانی در آستانه ورود به تمدن کلاسیک، همان پیوند مدنیت عقلانی در آمیختن با دانش که در یونان باستان دوران بلوغ خود را طی می کرد، برسد.

فصل اول بخش نهم : هوراس

بخش نهم، هوراس

می گفت برای ماندگاری اثرتان از ارسطو وام بگیرید.

پلوبیوس تاریخ نگار، نظریه پرداز یونانی‌ بر این باور بود که، آنانی در فن نگارش تاریخ صاحب رای هستند که از دروازه های آکروپلیس وارد تاریخ شوند. هوراس شب و روز می گفت که از آثار یونانیان غافل نشوید. از نگاه ارسطوی جامعه شناس برای ماندگاری آثارتان وام بگیرید.

لازم به ذکر است که آکروپلیس دروازهای بیشمار دارد. تنها دروازه تاریخ، توسیدید یا گزنفن یا هرودوت آماده پاسخ نیستند. پشت دروازه فلسفه افلاطون کبیر، پشت دروازه حقوق، سولون، پشت دروازه سیاست حاکم خردمند پریکلس، پشت دروازه ریاضی فیثاغورث، پشت دروازه هندسه، تالس، پشت دروازه جبر خیام و خوارزمی، خیام و خوارزمی چرا؟ یادم آمد قبلا گفته بودم متمدنین به سرزمین خاصی تعلق ندارند چون با گفتمان مدنی تعریف می شوند. ( اغلب آنهای دیگر هم از آتن بر نخاسته اند)، پشت دروازه ادبیات دروازه اصلی شهر هومر را می بینید که از روی صندلی اش که 1900 سال برآن تکیه داشت برمی خیزد و با حالتی قدرمندانه آنرا به حکیم توس فردوسی بزرگ می سپارد و در سخنانش با حسی غرور آمیز اعلام می دارد که وی با فهم متمدنانه اش از فرهنگ و پدرخوانده اش حماسه، کرسی دار عصر آغازین دانش کلاسیک در جغرافیایی دیگر است.

به بزم دانش یونان در جمع دانشوران خوش آمدید. تا پایان عصر حماسه را با هم جشن بگیریم. که حافظ هم با شنیدن خبر جشن صراحی در دست، غزل خوانان:

مفریبم تو ای شیخ بدانه های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

و … فرا میرسد. پشت دروازه جامعه شناسی علاوه بر ارسطو، صف طویلی از سوفسطاییان و معلم دوم خودمان فارابی. پشت دروازه پزشگی، بقراط و جالینوس دست در دست ابن سینا، پشت دروازه امپراطوران، اسکندر کبیر در حال کلنگ زدن شهر اسکندریه، در کنارش تابلویی که بر روی آن نوشته شده شهر بعدی خجند. (ساخت شهر خجند را به وی نسبت داده اند) و فردریک کبیر و رضاشاه کبیر و پشت دروازه تمدن کورش، سرفرازانه در حالی که دست اش محمد رضا شاه، میهمان تازه وارد را نشانه رفته ایستاده اند. و سرانجام، پشت دروازه هنر، فیدیاس پیکر تراش سالخورده را می بینید که مشغول طراحی چهره های این ماندگاران تاریخ بر روی مرمرهای سفید، آماده ایستاده تا پس از اتمام ضیافت در باغ معبد پارتنون کارش را آغاز نماید.

بی شک پیام پنهان پلوبیوس در نگارش تاریخ، بدون گذار و پردازش متمدنانه به آن، کژ راهه ای است که از آن نمی توان مشورت گرفت. در ادامه خواهیم دید که چگونه گروهی کلنگ بر دست بر پیکر تمدن ضربه می کوبند و گروهی دیگر بین تمدن و حاملان آن کنستانتین در روم و محمد رضاشاه در ایران با ابزار ایدئولوژی شرایط کوچ تمدن را فراهم می آورند.

این واقعیتی است تلخ که روم را با یک گسست مدنی هولناک مواجه ساخت. درست همانگونه که حمله اعراب ما را از گذشته پر افتخارمان جدا نمود. تا آن جا می دانیم که، این ساسانیان بودند که حلقه گم شده تمدن را نگاهبانی کرده و بر اساس آموزه های آرتور کریستنسن ایران شناس دانمارکی چه بسیار که بر آن نیافزودند. (در فرصتی دیگر به این قطعه درخشان مدنیت هم خواهم پرداخت).

ویل دورانت جمله جادوانه ای دارد البته همانند تمامی آثارش، تمدن هرگز نمی میرد .بلکه کوچ یا مهاجرت می کند. او با این سخن، آب پاکی را ریخت روی سر آنانی که دویست سالی است منتظر مرگ تمدن (مارکسیستها) و یا سر چاه جمکران نشسته اند .آب بر سرریخته شد اما از پاکی همچنان خبری نیست. نمی دانم این ساسانیانند که مهر تایید بر سخن ویل دورانت زده اند یا وی آدرسهای دقیق دیگری هم دارد که قطعا همینطور است. از سر نوشت روم دور شدیم.
روم کم فرهنگ آن روز در قرن دوم قبل از میلاد با حمله به یونان، طومار دمکراسی در آن سرزمین را برچید و (تتمه دمکراسی باقیمانده را ترکان عثمانی درحدود 350 سال پیش جاروب کردند) اما روم این میزان رشد پیدا کرده بود. نه مانند هم عرضان خود در حمله به تمدن، کلنگ بر ایوان کسرا نکوبد و فرش زربفت نگارستان را قطعه قطعه نکند تا علی ابن ابوطالب سهمی معادل 20000 دینار از آن کسب کند و مهمتر اینکه کتاب خانه ها را نسوزاند. بلکه بیشتر سعی داشت که بیآموزد.

اما چه سود، که در گذر زمان مادر نا بخردی بنام هلنا فرزندی به دنیا آورد کنستانتین نام که بعدها قسطنطین هم گفته شد. در آغاز فرزند در کسوت بزرگ منشان به همه مشخصات یک اومانیسم (مردم گرا) والا می مانست. تا اینکه مادر فریفته گفته های عیسی مسیح شد. نتیجه پیداست. در روم قحط و الرجال آن روز فرمانروای خوش نام وباکیاست سرزمین گلها (فرانسه) که سالها زیر مجموعه امپراطوری روم بود، این اقبال را داشت که به امپراطوری برسد. مادر آنقدر در گوش پسر خواند تا اینکه قسطنطین مسیح آورد. آغاز فاجعه. چون قاعده براین است که سلطان هردینی بیاورد. رعایا هم باید پیروآن دین باشند و بدین ترتیب، مدنیت روم با قبول داوطلبانه مسیحیت، آن را ماندگار کرد. همانند اسلام محمد که با تحمیل به ملت آن روز ایران نه قبول داوطلبانه، پس از گذر چند نسل که روی دست ایرانیها مانده بود به ناچار تمدن ایران بافلسفی نمودن آن لباس ماندگاری بر وی پوشاند که اگر این دو مدنیت آن دورا نمی پذیرفتند، همانند دین موسی در حد یک قوم یا فرقه، تا این حد تمدن را دچار درد سر و وقفه نمی نمود.

این دو ماجرای غم انگیز را به این دلیل آوردم تا به داستان مادر شاه خودمان بپردازم. نقش وی در تربیت محمد رضاشاه بی شباهت به رفتار مادر قسطنطین نبود. چون او هم با باورهای خرافی و القا آن به فرزند، تمامی دستاوردهای همسر خردمندش را خنثی می نمود و او را دچار یک نوع دوآلیسم فلسفی نمود (یک پایش در مذهب و پای دیگرش در مدرنیته). گر چه همه شواهد فکری و عملی وی در اداره مملکت نشانی از تقدیر گرایی نیست. اما در ناخود آگاه وی بی اثر نمی توانسته باشد.

به جای احترام گذاردن به مذهب با باور به آن در امر مملکت داری، با داشتن نگاه متمدنانه نه قابل دفاع است و نه مقبول شخصی چون او و دیدیم که در ادامه روند تکامل پذیری خاندان پهلوی را این نگاه دچار مخاطره جبران ناپذیری نمود.

و ایران دارنده آن جایگاه در چرخه تمدن و دانش را از حرکت به سکون وا داشت. چرا چون مادر همسنگ پدر نبود.

فصل اول بخش هشتم : گزار تمدن

بخش هشتم، گذار تمدن

از مدنیت عقلانی به آکادمیک و نمایندگان آن

 در نوشتارهای پیشین به مفاهیمی چون: دیکتاتوری، استبداد و استقلال، از نگاه اندیشه وران یونان و از آن جمله محمد رضا شاه و دکتر مصدق، اشاراتی رفت. در ادامه سخن، نگاهی داریم همراه با مکث بر روی دموکراسی.

کلمه دموکراسی به، اعمال اراده مردم در حوزه های مختلف، از آن جمله، بر مشارکت سیاسی، مشارکت اجتماعی و مشارکت اقتصادی، و احترام به حقوق فردی شهروندان تعریف شده.

اتلاق کلمه شهروند شایسته فردی است که وی خود را از میان تنوع هویتهای گونه گون، دینی، قومی، زبانی و … با هویت مدنی، یعنی با بهره بردن از داشتن پیشینه متمدنانه و یا هم نگاه، با دنیای متمدن کنونی تعریف نماید. لذا شهروند با این توصیف‌ مترادف است با نام بشر، در آمیخته با کلمه حقوق، عبارت به روز و مطرح، حقوق بشر.

یکی دیگر از مولفه‌های گفتمان مدنی. با احترام و قبول کلیه حقوق متعلق به خود و دیگران که هویتی جهانی را نمایندگی می کند، نه سرزمینی، چون چه بسیارند شهروندان متمدنی که در کشورهای در حال رشد اسیر نظامهای غیر متمدنند و چه بسیارند کشورهای متمدنی که اسیر افرادی هستند دردسر ساز و نابخرد در درون جامعه متمدن خود.

که عموما ایدئولوگهای تمدن ناباورما، یا تمدن ستیز، در پوسته سخت و مقاوم و پنهان در لفافه، با تابلوی روشنفکری. تا قبل از انقلاب در ایران، دنیای مدرن را زیر مهمیز خود داشتند. پس از انقلاب شکوهمند اسلامی با پیدا کردن یار و شریک استراتژیک جدید، خود را در پشت پرده اسلام مترقی پنهان و با آنان همصدا.

یاران قدیمی با صداقت تمام، تمامی آموخته های خود را در کمپهای بادرماینهف در اختیار فرزندان خلف خود نهادند. جهادیهای چمرانی، ابو شریفی، سپاه پاسدار انقلاب، طالبها و داعش که مرز عقیدتی با خمینی و چپ دارند! اما هیچگونه مرز رفتاری بین آنها وجود ندارد.

حال مدنیت مانده و هجوم این غائله تمدن ستیز که گزیری جز با، باز تعریف خود ندارد. تا شاید، شاید که نه قطعا ترن خارج شده از روی ریل تمدن را دوباره به ریل برگرداند. پای سخن جامعه شناسی کلاسیک بنشینیم:

در گفتمان مدنی به مدنیتهای پر سابقه ای چون بابل، مصر، هند و چین و غیره بر می خوریم، که گر چه سهم مهمی در ساختن زیر ساخت تمدن کنونی داشته اند، اما آنجایی که فرهنگ مدنی با عقلانیت در می آمیزد، نام تمدن بر خود می گذارد. زادگاه چنین تعریفی در ایران است. نقطه آغازین آن اندام واره حقوق بشر در منشور معروف کورش در عمل. تداوم بخش آن، پا به عرصه گذاردن مدرسه، دبیرستان، بله درست با همین نام (کلمات ۲۵۰۰ ساله در امپراطوری هخامنشی در ساحل دریای اژه).

حاصل:

آگاهی از علم و با آمدن چهره های به نام دانش نوپای آن زمان، شخصیتهای بیشماری مانند تالس ملطی (اولین کسی است که فلسفه را از علم جدا دانست) را به دنیای آن روز هدیه داد که بعدها مدنیت عقلانی در آمیزش با علم هست که تمدن امرزین (کلاسیک، یاآکادمیک) را شکل می دهد.

همان گونه که اشاره شد، این زنجیره در ایران آغاز شده، اما در یونان است که در محافل عمدتا سوفیستهای پیش سقراطی، با بیان ادبیاتی فاخر، تبیین و با عبور از روم و آبیاری آن سرزمین، پس از فراز و فرودها و (به نفس افتادن در قرون وسطی)، در کشور انگلستان است، که فرزند تازه تولد یافته اش با نام مدرنیته، بر قامت تمدن کهن (آنتیک) با حفظ تمامی ارزشهای کهن آن، لباس فاخر و نو به ارث برده از اشرافیت را می پوشد و اروپای مرکزی را در می‌نوردد و پس از آسیبهای جدی که از انقلاب فرانسه می بیند. سر انجام دوباره به زادگاهش ایران دوران پهلوی باز می گردد و تجربیات چند قرنه خود را از آن جمله با گذر از قرون وسطی با جدایی آن از دین سیاسی و پالایش آن پس از عبور از دالان روشنگری با همت والای فروغی به شاگردش منتقل می گردد.

نقل از شاه:

پدرم در استقرار دموکراسی در ایران سهم بزرگی داشت. وی نخستین کسی است که مطابق با اوضاع عصر جدید به ترتیب عملی؛ دولت و مذهب را از یکدیگر تفکیک نمود. وی مقامات روحانی را از کسی نگرفت و بر عکس در دوران پادشاهی او طبق قانون اساسی مذهب اسلام دین رسمی کشور بود ولی طبق همان قانون اساسی، قدرت قضائی را از روحانیون گرفته و به دست دولت سپرد. همچنین در زمان پدرم قسمت عمده مداخلات مقامات روحانی در آموزش و تعلیم مردم قطع شده و وظیفه تعلیم و تربیت بر عهده دولت قرار گرفت. وی روحانیون محافظه کار سابق را وادار ساخت که از مخالفت خود با آزادی زنان دست بردارند و روحانیون را مجبور ساخت که هم خود را منحصرا به امور مذهبی که مفهوم واقعی وظیفه روحانی است مصروف نمایند. (ص۳۲۲ماموریت برای…)

در ادوار گذشته مردم آزاد گیتی دموکراسی را یک امر سیاسی می دانستند. چنانکه جان لاک فیلسوف بزرک قرن هفدهم که در باب حقوق فردی صاحب مکتب و عقیده است، در آثار خویش مخصوصا به حقوق سیاسی تکیه دارد. اگر مردم (یعنی 9۸ % جامعه آن روز ایران) از موهبت آزادی بر خوردار باشند، احتیاجات اجتماعی و اقتصادی خود را نیز در اثر ابتکار وآزادی انفرادی تامین می کنند. (ص ۳۱۴ ماموریت برای…)

مردم گیتی در اثر تجارب تلخ به این نکته واقف گشته اند که آزادی واقعی هر فرد تنها در حکومتهای دموکراسی به دست می آید. یعنی آن روش حکومتی که مردم عادی در اداره امور نظارت و دخالت دارند. (ص۳۱۲) این سخنان در ۶۹ سال پیش نگاشته شده.

کسانی که با آموزهای دانشوران یونان و همچنین روشنگران قرن هیجده به بعد آشنایی دارند، می فهمند که سخن گویان گفتمان مدنی، باید شاگردی این قلم را به جان بخرند. پیام خردمندانه، نقل قولهای ادیبانه، گویای این اصل جامعه شناسی است که تا جامعه ای: مردمش امت، قانونش فتوا، راه برش، ایدئولوژی باشد.

سخن از دموکراسی کژ راهه ای است به ناکجاآباد. برای رسیدن به دموکراسی تا ریشه پشه مالاریا را نخوشکانی، بهداشت را مقدم بر بیمارستان ندانی، دبستان، دبیرستان، دانشگاه نسازی، برق و آب آشامیدنی کم ضرر فراهم نکنی، جاده، راه آهن احداث نکنی، کارخانجات گوناگون ایجاد ننمایی، تا دایره المعارف فرهنگ، تآتر و سینما و فرهنگسرا و کانون پرورش فکر کودکان، کتاب و کتاب خوان پرورش ندهی وهزاران تای دیگر … سخن از رسیدن به دمکراسی و داشتن شهروند، این تنها نیروی تمدن ساز، را نمی توانی داشته باشی.

برای رسیدن به این هدف بزرگ، اولین کشور پیشگام در اروپا انگلیس و هم عرض آن امریکا بیش از دو قرن زمان خریدند تا بدین جایگاه رسیدند. چگونه؟ ابتدا با کمک دانشوران خود به نظریه های نظریه پردازان تمدن کهن در یونان گوش فرا دادند سپس با مقایسه با داشته های خود کسانی چون تامس مور تلویحا اعلام نمودند راه ما همان راه سولون، راه پریکلس، راه بیست و هشت سوفسطایی بزرگ، راه سقراط، راه مشاییون است و لاغیر. (مشاییان شاگردان و همفکران ارسطو چون هنگام سخن گفتن راه می رفتند این کلمه به آنان اتلاق شده) جملگی پشت سر پادشاهان نیک اندیش خود، تمدن نوین، همانا ادامه تمدن کهن را باز سازی نمودند. تنها از مدرنیته به عنوان یکی از چهار رکن تمدن، بهره گرفتند.

تمدن جدید، در اصل غبار تاریخی از چهره تمدن کهن می زداید تا با درخشش بهتر دیده شود والی هر دو از یک جنس می باشند. همانگونه که ایدیولوژیهای نو یا ایدئولوژیستهای نو (نو اندیشان دینی، حلقه فرانکفورتیستها در بخش مارکسیسیم توضیح بیشتری داده خواهد شد) با نوع کهنه آن از یک جنسند. با این تفاوت که نو اندیشان دینی پرده سیاهی بر روی تمدن می کشند تا دیده نشود. و پرده الوانی بر روی کهنه باورها می کشند تا به ظاهر، چهره زشت آن را با زشتی پنهان خود، بپوشاند.

به ایران بر گردیم. مگر همان راه انگلیس و آمریکا را رضا شاه و محمد رضا شاه با نگاه بومی خود نپیموده بودند؟ پس چرا همانند همفکر تاریخی اش لویی شانزدهم پادشاه فرانسه، هر دو اسیر انقلاب شدند؟ دانش یونان فقط پاسخ درستی دارد. چون آنان جان لاکها و جفرسن ها را (رئیس جمهور آمریکا اگر اشتباه نکنم مولف اولین قانون اساسی مدرن) داشتند. فرانسه لشگری از نوع کندورسه، ما را، دانتون، روبسپیر، رسو، ولتر و ما هم: مصدق و بازرگان و خیل عظیم زیور آران انقلاب اندیش، که نام بعضی شان در گذشته رفت مریدان، شلوخوف، گورکی، رومن رولان و …

فصل اول بخش هفتم : مفهوم استقلال

بخش هفتم، مفهوم استقلال

از نظر آقای مصدق و شاه

ویل دورانت مولف دایره المعارف جامعه شناسی، با نام “تاریخ تمدن”، انتخابش را با این تمثیل دلنشین آغاز می نماید. تمدن (رودی است با دو ساحل) و … که اگر جهت این رود را از شمال به سمت جنوب در ذهن تجسم کنیم، غرب رود جایگاه تمدن (تمدن غرب) و شرق رود جای مخالفان مدنیت (لانه ایدیولوژی های گوناگون) از آن روی، کلمه جایگاه برای تمدن انتخاب بهتری است که در این جا برای همه بر اساس رعایت و احترام به موازین عدالت اجتماعی (حقوق مساوی برای همه) جا هست، اما چون در این مکان جای تولید نظریه های متنوع مدنی است؛ جایگاهی برای نابودگران آن در نظر گرفته نشده. نیز ازآن روی کلمه “جای” برای شرق رود انتخاب بهتری است که از تولید نظر مفید و ماندگار خبری نیست. اما تا بخواهید مخالفت با ارزش های مدنی.

 همانگونه که انتخاب نام نوشتار می گوید. هدف اول، دنبال نمودن خط تاریخی تمدن از آغاز تاکنون و نمایندگان آن در حوزه نظر و عمل. هم شخصیتهای بر جسته نماد مدنیت و هم کشورهایی که آن را نمایندگی
می کنند، از سویی و از سوی دیگر افرادی که در حوزه نظر و عمل تمام قد در برابر آن ایستاده اند. چون شرق رود بجای تعامل با غرب آن. با مراجعه نه چندان دور به تاریخ ابتدا گفته ها را بشنویم.

نقل از متن کتاب:

در حقیقت مصدق اصولی را تلقین می کرد که خود وی آن را سیاست موازنه منفی (گویا درست تر مبارزه منفی) نام گذاشته بود. بهترین خط مشی برای ایران این است که هیچ امتیازی به خارجیها واگذار نگردد و هیچگونه کمکی هم از آنها پذیرفته نشود و … مخالفت شدید وی با احداث راه آهن در ایران مثال روشنی از این طرز فکر اوست. به خاطر دارم روزی با کمال جسارت در حضور من اظهار داشت که پدرم در این کار خیانت کرده است و وقتی از وی دلیل خواستم گفت: پدر من راه آهن سرتاسری را فقط برای جلب رضایت انگلیسیها که می خواستند به روسیه حمله کنند ساخته است (این همان روسیه ای است که در سال ۱۳۲۳ آن نامه کذا از طرف مصدق به آنان نوشته شده که در نوشتار قبل مطرح شد).

از او پرسیدم که به عقیده او آیا باید، پدرم راه آهن را در مسیر دیگری احداث می کرد؟ جواب او این بود که اصلا پدرم نباید راه آهن احداث می کرد و ایران احتیاجی به راه آهن نداشت، و مردم بدون آن مرفه تر بودند. وقتی در این زمینه چانه اش گرم شده بود چنین استدلال می کرد که قبل از دوره پدرم ایران فاقد راه آهن بود و بنادر قابل ذکر نداشت و بطرق و شوارع ایران نمی شد اتلاق راه کرد و به علت نبودن آسفالت و پیاده رو مردم تا زانو در گل و لای فرو می رفتند، اما لااقل ایران مستقل بود. (این استقلال همان استقلالی است که آقای مشیری و آقای امینی ها با آن کسب و کار می کنند. (ص ۱۴۹ از کتاب ماموریت برای وطنم.)

به رودخانه تمثیلی ویل دورانت باز گردیم. این روزها شما فاصله دو ساحل را مملو از کشتی های در حال آمد و شد را می بینید که هم چنان بارشان از غرب به شرق ریل راه آهن و لکوموتیو مدرن، دارو، غذا و … و چمدان هایی مملو از کتابهای افلاطون توءفراستوس (شاگرد ارسطو و پس از وی مدیر لوکیون نام مدرسه ارسطو)، جان لاک، نیوتن، بیکن ولتر و … (مهاجمان فرهنگی) به تعبیر مصدقی ها.

و از شرق به غرب، کشتی هایی مملو از مهاجر، که بعضا با غرق در بین راه خالی از مسافر در ساحل غرب، با چمدان هایی مملو از قرآن و تحریر الوسیله و آثار مشعشع استقلال طلبانی چون مصدق، و مصدقی ها از آن جمله بازرگان شاگرد مکتب سیاسی و عقیدتی وی و از هم حزبیهای ایشان، و بعدها همکار او، هر دو نخست وزیر، با این تفاوت که اگر مصدق نتوانست، در مرداد سی و دو به آرزویش برسد بازرگان، او را به آرزویش در بهمن ۵۷ رساند. همراه سروشهاو متحدان روسی، چینی،و کوبایی!

ایرانی را که دانه های زنجیر تمدن، از آنجا آغاز شده، پس از گذار از بربریت و ترک تازیهای هزاره و بازگشت به جوانه های تازه روئیده تمدنش پس از قرنها دوری از جایگاهش را، به دور ترین نقطه شرق رود پرتاب کردند، که در این پرتاب سهم آثاری از: رسو، مارکس، سارتر و … (که جملگی شناسنامه شان غربی است ولی اندیشه شان را در شرق رود به تجربه گذاشته بودند) اگر بیش ازآن دیگری نباشد کمتر از آن نیست.

 ببینیم محمد رضا شاه به استقلال چگونه نگاه می کند. از خودش بشنویم:

 برای ما ایرانیان ناسیونالیسم مثبت مفهوم گوشه گیری و جدایی ندارد. بلکه معنای آن این است که بدون توجه به امیال و سیاستهای کشورهای دیگر هر قراردادی که به نفع کشور ما باشد منعقد سازیم و از تهدیدات کسانی که می خواهند برای ما رفیق انتخاب کنند نهراسیم. ما تنها از نظر اصول مبهم و بخاطر اینکه با کسی متحد باشیم، وارد عقد اتحاد نمی شویم بلکه منظور ما از هر اتحادی، تامین منافع آشکار ماست.

ما دوستی هر کشوری را می پذیریم و حاضریم از تجارب علمی و فنی آن کشور استفاده کنیم به شرط آنکه چنین دوستی و ودادی به منافع یا استقلال ما لطمه وارد نسازد. ما به سیاست سست بی طرفی منفی معتقد نیستیم و با دوستان خود بدون پرده پوشی و ریا دوستی می ورزیم، و از آنان نیز همین انتظار را داریم. و اگر بعضی از کشورها از رفتار ما در خشم شوند و به توهین و تهدید ما اقدام کنند، نسبت به آنها رفتار نادرستی پیش نگرفته و رفتار خود را نسبت به آنها تغییر نمی دهیم زیرا ما جغد نیستیم که از فراز ویرانه بناله و به ندبه بپردازیم. یا از پشت رادیوی بین المللی به ناسزاگویی پرداخته و همه را مقصر وانمود کنیم و خود در فقر و فاقه بسر بریم. (از همان کتاب ص۲۳۱)

 ایشان، مصدق، راه رفتن اما با نعل وارانه و تمامی دارو دسته ملی ها و ضد امپریالیست ها در تاریخ. وی را نوکر غرب، وطن فروش و … معرفی کرده! خود را مستقل و ایران دوست. تاریخ را با اینگونه اشخاص استقلال خواهی سر سازگاری نیست.

فصل اول بخش ششم : ماندگاران و ناماندگاران در تاریخ

بخش ششم، ماندگاران و ناماندگاران در تاریخ

 چرا فروغی و بختیار در تایید شاه ولی مصدق در مقابل شاه ایستاد

در تاریخ به بعضی از نامها بر می خوریم که حضوری جادوانه بر اساس جامعه شناسی تعریف شده یونانی دارند. این ماندگاران در حلقه متمدین، چه در حوزه نظر در زمره خردورزان و چه در رفتار، معیار احترام گذاران به منش انسانی انسانها می باشند. تقریبا جملگی این شخصیتها مشهورتر از آنند که نامشان برده شود. که در طول گفتارها به کرات بدانها اشاره خواهد شد. اما به نام بعضی دیگر بر می خوریم که حضوری کاذب و ناماندگار البته در حوزه سیاست، به دلیل نوع تفکر دارند. از میان بیشماران ایشان، فرد مشهوری است، به نام دکتر محمد مصدق.

علت اصلی ناماندگاری تاریخی وی در میان، ماندگاران تاریخ کج فهمی او از فرهنگ مدرن، و علت حضور کاذب وی، در فهم نادرست از تعریف ملی به جای فهم درست”ملت مرادف شهروند” می باشد و دفاع بی دریغ خیل عظیم انقلاب اندیشان، اعم از چپ و یا اسلامیستها از وی و نامی
بی هویت با تعریف ملی مذهبی ها و جبهه ملی چیان که جملگی ایشان را از گروه ناماندگاران تاریخ باید دانست.

از سوی دیگر کج فهمی او از هویت ملی، چون ملی را با فهم دولت ملت، به معنای شهروند نمی شناخت. بلکه با فهم مارکسیستی آن. سرزمینی جغرافیایی یا قومی می شناخت. می توان گفت این که مصدق یا تمدن را
نمی شناخت که نمی شناخت، یا می شناخت ولی با آن سر جنگ و ستیز داشت. که خروجی هردو یکی است، متمدن نبود. چون ته نگاهش به نگاه قوم و قبیله اش (ایل قاجار) که شاخه ای از تبارمغولان بودند نزدیک تر بود و آن را نمی شناخت از آن جهت که با متمدنین از آن جمله با پیشکسوتان نامی آن در این سرزمین از میان کم شماران، فروغی بزرگ و فرزند فکری اش بختیار بزرگ که هردو در تایید محمدرضاشاه و هر سه به دلیل باورمندیشان به فرهنگ یونان، در ستیز بود. این دو گر چه در زمانهای متفاوت، یکی در ابتدای پادشاهی محمدرضا شاه و دیگری در پایان پادشاهی پهلویها نخست وزیر مشروطه بودند. با این تفاوت که فروغی زود هنگام در این جایگاه قرار گرفت. چون زیر ساخت استقرار مشروطیت به هیچ روی در ایران آنروز آماده نبود.

دو دیگر آقای بختیار به هنگام! چون ایران درآن دوران آمادگی همه جانبه استقرار مشروطیت را فراهم آورده بود. این که کسانی می گویند اگر کمی زودتر این انتخاب رخ می داد، انقلاب در ایران رخ نمی داد یک فرض نادقیق است. چون اگر ایران آن روز انگلستان امروزهم می بود. که تقریبا بود. روشنفکران نادان ما از شعار مرگ بر شاه که ازسال ۱۳۲۷ با اجرای ترور شاه در دانشگاه توسط عامل حزب توده ناصر فخرآرایی دست بکار عملی آن شده بودند دست بر دار نبودند.

آن دو از نادر نخبگانی بودند که در تائید فهم متمدنانه شاه کمتر دچار تردید بودند.

مصدق در عدم تایید سلطنت محمدرضا شاه. شاه با صراحت در کتابش ماموریت برای وطنم می نویسد که وی سودایی جز نابودی سلسله پهلوی و استقرار مجدد سلطنت سلسله قاجار در سر نداشت.

در اظهار ریاکارانه وی همینقدر کافی است که با زیر پاگذاردن قانون اساسی، ماجراهای ۲۸ مرداد سی دو را بوجود آورد. البته به جهاتی وی حق داشت. با اصل سلطنت مخالفتی نداشت. اما با پادشاهی پهلوی ها در عناد بود. چون خود را ادامه دهنده و یا وارث سلطنت قاجار می دانست. تاریخ، مصدق در گفتار با مصدق در رفتار را یکی نمی داند. چون هدفمند، و ریا کارانه لباس عنصر ملی را به خود پوشاند. بهتر است گفته شود که این جامه را معارضین شاه بر وی پوشاندند و بعدا خود را همراه با ایشان جبهه ملی تعریف نمودند. آقای مصدق شد لیدر جبهه. تنها جبهه، چون کلمه ملی به معنای ملت، و ملت مرادف با نام شهروند در دانش مدنی تعریفی جدا از فهم مصدق دارد. هویتی است تاریخا متمدنانه و ماندگار که باکلمه جبهه به معنای، اتحاد چند حزب، یا جریان فکری ناهمگن که به منظور کسب قدرت سیاسی تشکیل می شود، هیچ سنخیت معنا داری ندارد. لذا جوهر ناماندگاری جبهه در تقابل آن با تمدن است که نمی تواند جواز ماندگاری بگیرد. گر چه صفت ملی هم پشت آن بیاید و در ادامه این ساز ناکوک، دور از ذهن نیست که
می بینیم، کریم سنجابی لیدر وقت جبهه ملی، بعد از مصدق، به جای سمتگیری مدنی! باپشت کردن به باور متمدنانه ایران و ایرانی، که خصلتی است ایلی (سنجابی منسوب به ایل سنجاب) پشت سر آقای خمینی به نماز سیاسی
می ایستد.

 به آقای مصدق در حوزه جهانی بر گردیم. از تمامی مدال هایی که به وی داده شده مدال ملی کردن صنعت نفت پر جلاتر است. بر اساس تعاریف تمدن، ملی کردن هر چیز از آن جمله، صنعت نفت، یعنی با سایر دنیای متمدن به اشتراک گذاردن آن است.

در تعریف آقای مصدق و تفکر انقلابی، با سوء استفاده از کلمه (ملی) یا مصادره که همان بالا کشیدن اموال دیگری است، معنی شده. زمانی که مصدق اصرار بر خلع ید از BP تحت نام ملی کردن نفت می ورزید شرکت BP حاضر شد تا سهم ایران را به سقف ۴۷/ حتی بعدا تا مرز ۵۴/ برساند آن هم طی دو نامه که نشانه فهم مدنی از تعامل می باشد. مخالفت مصدق چه هدفی جز رخداد ۲۸مرداد را در پی می توانست داشته باشد. واکنش کشوریا شرکتی را که در آن روز هنوز اندکی از سرمایه گذاریش را (درپالایشگاه نفت درآبادان) بدست نیاورده، جز تحریم خرید نفت از ایران توسط دنیای غرب، که این روش هم نشانه ای از تنبیه مدنی است، راه دیگری وجود داشت؟

باید به نبود بینش خردمندانه، علی الرغم توصیه های آقای رزم آرا نخست وزیر وقت، که رد پای قاتلان وی نیز در خیمه و خرگاه مصدق پیدا شده. گفته بود:

ما که آفتابه نمی توانیم بسازیم چگونه صنعت نوپای نفت را می توانیم اداره کنیم!؟ به آقای مصدق باید مدال داد؟ آن هم از نوع طلایی آن؟ تا این جای کار از نظر بعضی از آن جمله ۹۹/ روشنفکران ما، وی همچنان شخصیتی است ملی، و از نظر دولت روسیه شوروی هم!

بر اساس سندی که اخیرا توسط آقای امیر عباس فخرآور که مورد تایید جمله مورخین کنونی است، ارائه شده، (از آن جمله آقای محمد امینی فرزند شهردار تهران در زمان آقای مصدق که گنده لات شناس بر جسته تاریخی است و صد البته که جملگی تمامی لاتان، از سینه چاکان آقای مصدق بودند را تا این اواخر زیر فرش پنهان کرده بود) این مضمون را می توان خواند: “اگر شما مرا در کارها، از آن جمله بیرون کردن انگلیسیها، یاری کنید، تمامی حقوق و حضور آنان در ایران را به شما خواهم داد.”!!!

این نامه در سال ۱۳۲۳ زمانی که وی نماینده مجلس بوده به سفیر روس داده شده. همانند سلف غیر ایرانیش فتحعلی شاه دومین سلطان قجر در جنگهای ایران و روس که با قبول شکست گفته بود، ما به خاطر مقدار کمی از آب شور دریا (خزر) اوقات شیرین خود را تلخ نمی کنیم. او بخشی از سرزمین ایران را به روسها واگذارد، نوه خردمندش در کسوت عنصر ملی وعده واگذاری تمامی ایران را به روسها داده بود.