فصل اول بخش بیست و پنجم : فاتح کتاب نگاه به شاه

بخش بیست وپنجم، فاتح کتاب نگاه به شاه

شاه است، نه نویسنده آن

ایدئولوگ ایمان را اولاتر از خرد باور دارد. او کسی است که خود را قطب فهم، در جهان می داند. او همیشه در جملات اش از فعل امر استفاده می کند. او قبلا حکم را صادر می کند سپس به داوری می نشیند. معیار او در داوری نظر افراد مورد وثوق خود می باشد. لیوان نیمه پر، از نگاه یک ایدئولوگ همیشه خالی است. اگر در حال پر شدن باشد هیچ فرقی برای او ندارد. او باید آن را خالی ببیند. برای اینکه دیگران پر شدن آن را نبینند، آن را پنهان می کند. اگر از کسی پر بودن آن را شنید، بی هیچ پروایی انکار
می کند، چون خود را طرف اعتماد مردم می داند.

در سیاست ورزی‌ برای نمونه او از شاه نفرت دارد. اگر آن کلمه پیشوند کلمه دیگری باشد. آن ترکیب فاسد بالافطره است. مانند شاهنامه. اگر در ابتدای رود بیاید. مانند شاهرود. باید اعدام گردد. برایش چه چیز گفته شده اهمیت ندارد. چه کسی آنرا گفته، تنها گزینه درست می باشد.

برای نمونه، هر چه مارکس و یا لنین تا چندی پیش استالین، گفته اند، عین راهکار درست برای رسیدن به زندگی پیشرفته و مرفه بشری است. بقیه نادان و خرفت و عقب مانده اند.

آن روی دیگر سکه ایدئولوژیک: دین باورانند که مشترکات زیادی با دین ستیزان دارند. تنها در دو موضوع تفاوت نظر دارند:

  • ایمان آنان بجای فرمان بری از فرد، معطوف به قادر مطلق است.
  • از کلمه شاه به اندازه آنان نفرت ندارند. ولی در سایر مسائل از نوع تعریف شان از انقلاب، از دشمن مشترک، از وعده زندگی بهتر و … از روی دست هم رونویسی کرده و می کنند.

روش نقد شان سلبی است. آنان برای تصحیح، قلم بدست نمی گیرند، نگاهشان، پیام آشکار و پنهان شان، حاکی از نفی از قبل اعلام شده در جهت حذف است. جملگی آنان که از گروه اصلاح ناپذیرانند، انقلاب را جای اصلاح، باورهای ایدئولوژیک را جایگزین ارزشهای برآمده از تمدن، زندگی اخروی را اولا بر رفاه اجتماعی تجویز می کنند.

یکی از این افراد باورمند، بر اساس اظهارات خودش در کتاب نگاه به شاه، آقای دکتر عباس میلانی، عضو سازمان انقلابی حزب توده بوده. (ص ۲۸۹) او هم مانند بقیه معارضین نظام پیشین ابتدا شعار مرگ بر شاه را سر داده، یا در جا انداختن اش سهم داشته، یا در پذیرفتن اش در ردیف متقدمین می باشد. سپس با شهامتی ستودنی سالها رنج تحقیق را بر جان خریده تا رد این وطن فروش، دزد و خیانتکار و آدم کش را با ارائه اسناد معتبر تاریخی به فرزندان این مرز و بوم معرفی نماید. کفشهایی را که برای این سفر توانفرسای پوشیده، از جنس مرغوب کارخانه چرم سازی لنینگراد است. جوهر خودنویس اش را از دوات انقلاب که همه چیزش مجانی است پر نموده. روش تحقیق اش را از کتاب، مانیفست مارکس و انگلس و یا از آموزه های ما را و یا دانتون دو انقلابی معروف فرانسه (حکم اعدام لویی شانزدهم را مارا داده) انتخاب نموده. با توشه ای بر گرفته، گر چه، با زحمت خود، از شهری از شهرهای قلب امپریالیسم جهانی، می رود به جدال با بزرگترین حامی و فرمانبردار همان امپریالیزم.

در تعقیب ژاندارم منطقه، سگ زنجیری آمریکا. از خامه قلمی این چنین، محصولی جز لیوان خالی برون نمی طراود. فضای نگاه منفی حاکم بر کتاب انتظاری است که از همه قوم و قبیله ایدئولوگها باید داشت. که اگر جز این می بود باید به همه گفته های جامعه شناسی ارسطویی شک کرد. در نقد هر اثر، پیام آن نوشته یا به اصطلاح روح کتاب است که اولویت اول و دوم و الی آخر را دارد. البته در نقش آفرینی یک شخصیت تاریخی! در حوزه‌های دیگر از آن جمله هنر و … قطعا اولویتها از جنس دیگری است.

هر چه تلاش شد تا روزنی یافت شود که ابتدا، ارزشهای این اثر بر شمرده شود، به باوری صادقانه و یا متن قابل دفاعی بر نخوردم. جز امانت داری ستایش آمیز از آقای میلانی. ستایش آمیز از آن روی که در ناباوری در برخورد با واقعیات آنرا زیر فرش پنهان نکرده. یا آنرا کتمان نمی کند.

آنچه که به این کتاب ارزش ماندگاری می بخشد، جدا از قلم پر جاذبه آقای میلانی. منش انسانی، و مهمتر فهم مدنی حکمرانی است که به تصویر کشیده شده. نه نویسنده آن.

بلکه نویسنده ی این نقد را، در رویارویی با پیش داوریهایش، در جای جای کتاب با شکست و ناکامی مواجه ساخته و این نتیجه حاصل نمی آمد مگر در یک امانت داری پر ارج که آن را مدیون وی می باشیم.

آغاز کار این کتاب به بیش از بیست سال پیش بر می گردد و یا شاید هم بیشتر. در آن زمان مارکسیست بودن برای کسانی چون آقای میلانی مایه مباهات بود. اکنون را نمی دانم. فقط این را می دانم که اگر همچنان به گذشته فکری خود مباهات دارند که هیچ، اما اگر از گذشته خود با فهم مدنی فاصله گرفته باشند، خود ردیه ای بجای نقد بر این کتاب خواهند نوشت. در غیر از حالت جزء ناماندگاران در تاریخ خواهند بود.

به هر روی با همان تجهیزات بر شمرده در بالا وارد هزار توی تاریخ که نه بلکه با در دست گرفتن کیفر خواستی بر گرفته از رساله نامه مارکس با تاییده مدرسه علوی و یا تنظیم شده در دفتر فلان حزب یا سازمان سیاسی، با صدور چندباره حکم اعدام برای شاه، به تحقیق پیرامون چند و چون حکومت پهلوی می پردازد.

این موضوع لازم به ذکر است که هر که فلسفه مارکسیسم را به عنوان چراغ راه انتخاب کرد! خواسته یا ناخواسته در کمپ انترناسیونال پرولتری قرار می گیرد برای او مارکسیسم و لنینیسم و … در درجه اول اهمیت در حوزه نظر، و دفاع از منافع کارگران سراسر دنیا در حوزه عمل تکلیف بلا قید و شرط معین شده، باید از هیچگونه کمکی به کشورهای با نظام سوسیالیستی دریغ نورزد از جاسوسی تحت عنوان همین نام، از یاری به احزاب برادر گرفته تا کمکهای مالی و نظامی و جانی تکلیف یک کمونیست است که با امر به معروف و هزار دوز کلک مکلفین فریب خورده مذاهب گوناگون تحت نام تقلید از مرجعیت، قرنهاست فرمان بری از عقل را قربانی حکم مراجع نموده، تحت نام حمایت از مستضعفین که در املاء اش هم شک دارم! تفاوت چندانی ندارد.

اینکه گفته می شود فلان حزب نوکر روسهاست، ما نیستیم، یک دغل کاری سیاسی است. اگر تو مارکسیستی؟ باید از کمکهای مورد اشاره به احزاب برادر دریغ نورزی! این اشاره لازم بود، تا در آنجا که گفته شد با کفشهای چرم لنینگراد، در پاسخ گفته نشود خیر کفشهای من از جنس دیگری است فی المثال هاوانایی است. و … این تمثیل عام گویای آن است که مارکسیستها خود معتقدند به اینکه با هم تفاوت بنیادین دارند ولی از نگاه بیرون به آنان گفته شده همگی سر و ته یک کرباسند، در قیاس با مذهبیون باید اضافه کرد که کرباس شان با آنان فرق می کند.

فصل اول بخش بیست و چهارم : پادشاه و سلطان

بخش بیست و چهارم، پادشاه و سلطان

پادشاهان کلنگ را برای ساختن مدرسه

بر زمین می کوبند، سلاطین برای مسجد و حسینیه

برای داشتن رم، آورلیوسی باید … برای یافتن و ساختن ایران، رضا شاهی و …

شاید برخی را نظر بر این باشد که تصویر داده شده از ایران دوران پهلویها مبالغه آمیز و برای قلیلی به شدت مخاطره آمیز. مرا در این تصویر سازی گریزی نیست، امروز می توان به درستی از جانب مردم سخن گفت، به عبارت بهتر خود را مردم تعریف کرد. نه چون قبل از انقلاب که تمامی روشنفکران خود را مردم تعریف می کردند. آنان تقریبا هم صدا و هم کلام می گویند، ما را به ساختن فردای بهتر از سوی شما امیدی نیست. زحمت کشیده ما را به جهنم دوران پهلوی بر گردانید. بخشی از آن قلیل اندیشان
می گویند گذشته هر چه بود گذشته، باید به آینده فکر کرد. اما جهنم اندیشان می گویند آینده یعنی ادامه راه تعریف شده دوران پهلوی ها. به طور مشخص یعنی تعریف شده در آثار نوشتاری و عملی بر جای مانده از محمد رضاشاه.

و من تاکید دارم که فهم مدنی بالای ملت ایران، همان فهم و درک تمدن شناسان آکادمیک و تجربه گرای اروپا و آمریکا در روزگار کنونی ما است، چون در اینگونه نگاه، از دانش یونان و از گنجینه گفتمان مدنی یاری گرفته شده.

در گفتمان مدنی اینگونه نگاه، بر آمده از عرف و بعدتر خود، عرف جامعه می شود. برای نمونه در این گفتمان گفته می شود. پادشاهان، کلنگ برای داشتن دانشگاه بر زمین می کوبند، سلاطین، کلنگ را برای ساختن مدرسه علمیه (فیضه) و …

به گذشته ایران از این زاویه نگاهی بیاندازید. در دوران پادشاهان هخامنشی در طول بیش از دو قرن در ایونیا (آسیای صغیر) از ساتراب نشینهای ایران، به گواه آثار فراوان تاریخی در پرگامون، افسوس و یا سایر ساتراب نشینها به عبارت بهتر “کشور، شهرهای ایونیایی” کتابخانه، سالن تئاتر، سالن موسیقی” و … یا در آن زمان بنا شده یا کلنگ خورده. همچنین در دوران سلوکیان، اشکانیان، ساسانیان و … عکسهای زیر شاهد تاریخی این مدعا است. قبلا هم اشاره شده مدارس، دبیرستانها با همین نام، دانشگاهها یا دانشگاهی را در کارنامه خود دارند.

نگاهی به کارنامه حضور خلفای عرب و سلاطین ترک در ایران، مملو از بقعه و مسجد و حوزه علمیه. البته چندتا پل و منار جنبانی هم در کار نامه دارند. که این سه و … ارتباطی با نگاه سخت آخرت محور این حکام ندارد. اینگونه کارها در منش مدنی پنهان و آشکار همه متمدنین جهان از آن جمله ایران، به شکل بر جسته ای به چشم می خورد.

درباره صفویان قبلتر اشاراتی رفت اینان نام پادشاهی را به عاریت یدک می کشند. شاه سلطان حسین نام شاه را برازنده اسم خود ندید به آن سلطانی هم اضافه نمود. شاید کارنامه جدش شاه اسماعیل را خوانده باشید، که هر که آنرا بخواند کلاه در برابر سعد ابن ابی وقاص از سر برمی دارد.

جلوتر بیاییم، تمام عظمت و خدمات قاجار ساختن مسجد فخروالدوله است. (مادر دکتر علی امینی) اگر امیر کبیری بی اجازه قبله عالم، دانشگاه دارالفنون را می سازد. پرداخت هزینه‌اش را شما بهتر از من می دانید.

این اسناد تاریخی و صدها نمونه دیگر آن به شما این اجازه را می دهد که سلسله های پادشاهی را در زمره تمدن سازان تاریخ و خلفا و سلاطین را تخریب گران تمدن به عرف معرفی کنید.

داوری من از روی کارنامه خاندانی است که ملت ایران و همپای آن ملل اروپا و آمریکا با بهره گیری از دانش و تمدن یونان با آن زندگی
می کردند و زندگی می کنند. این داوری نگاه خاص خود، ادبیات خاص خود، نقد خاص خود را داراست. همانگونه که نگاه غیر مدنی (نگاه ایدئولوژیک) ادبیات و نقد خاص خود را دارد. با این توضیح وارد فصل دیگری از کتاب “مقایسه نقد مدنی با نقد غیر متمدنانه” می‌شویم.

ابتدا توضیحی در باب نقدها. منظور، نقد تاریخی جامعه شناسانه حکومتگران است پژوهشگر مدنی با مراجعه به تاریخ، به روش حکمرانی، به میراث بر جای مانده فرد یا سلسله ای که آن فرد بدان منسوب می باشد و میزان رضامندی و یا نارضایی جامعه از فرد مورد موضوع پژوهش، اعم از موافق و یا مخالف با معیارهای عرف مدنی، به داوری می نشیند. در عرف مدنی احترام به حقوق شهروند، آزادی های اجتماعی و سیاسی (با آزاد گذاردن معارضان که موضوع اصلی مورد مناقشه بین مخالفان حکومت با آنان می باشد با این اضافه که معارضان جای در یک چنین جوامعی دارند اما جایگاه تاثیر گذاری در جهت تخریب، باید از آنان سلب گردد)، توسعه بهداشت و درمان، توسعه دانش و فرهنگ و هنر، رشد فناوری، بالا بردن قدرت خرید مردم ایجاد امنیت برای عموم، احترام به حقوق بین الملل، حفظ و حراست از آثار و ابنیه تاریخی و … از سوی دیگر، کاستن از رشد فساد، رشوه خواری، دزدی، اختلاس، میزان اعتیاد، ایجاد مراکز توانبخشی به آسیب دیدگان و نیازمندان و … سامان دادن به سایر کاستیها.

این بر شمرده ها ارزشهای مدنی می باشند که مورد قبول همه تمدنها است. این همه را بر می شمارد. سپس کاستی ها را. در نگاه اول نبود یا درحال سکون و یا در سراشیب سقوط قرار گرفتن این ارزشها و یا کاستیهای فراوان در هر دو را، سپس با اتخاذ روش ایجابی، سعی در بر کشیدن نگاه حکومت گر در پایبندی به اجرای آنها و بالا بردن سطح استانداردها را دارد.

با این هدف که رهروی را همانند سوفیستها با فضیلت آشنا سازد. حال اگر این رهرو حاکمی یا پادشاه خردمندی باشد از این طریق ملتی را در مسیر تمدن قرار می دهد.

آنگاه عملکردهای مثبت و منفی را در دو کفه ترازوی تاریخ که از نگاه داوران فرزانه فراوان خالی نیست، به داوری می گذارد. (همان مراجعه به افکار عمومی)، اگر شاهین ترازو وزن ارزشها را نیم به علاوه یک واحد نشان داد، کار نامه قبولی را حاکم در تاریخ با خود دارد.

مشاهده می کنیم که نقد مدنی با برجسته کردن ارزش‌های ماندگار آغاز و با دید لیوان از نیمه پر، آنرا به پایان می برد. به وزن کشی در نقد از نگاه ایدئولوژیک خواهیم رسید.

نیم تنه اورلیوس

تاتر پرگامون

یکی از چهارخیابان عمود بر هم شهر افسوس

بزرگترین تاتر افسوس

فصل اول بخش بیست و سوم : از نادر پادشاه هزاره

بخش بیست و سوم، از نادر پادشاه هزاره،

تا رضاشاه پادشاه مشروطه

مورخ و محقق بزرگ احمد کسروی، رخ داد مشروطه را به درستی، تاریخ مشروطه می خواند، نه انقلاب مشروطه. برای مشروطه کردن نظام پادشاهی ما در هیچ جغرافیایی و یا در هیچ دورانی به روش انقلابی برخورد نمی کنیم. در جامعه شناسی آکادمیک جائی سخن از سلطان مشروطه، و یا سلطنت مشروطه به چشم نمی خورد. بلکه همه جا مشروطه قید نظام پادشاهی است. دلیلش هم روشن. این نظامهای پادشاهی اند که می توانند پس از دستیابی به زیر ساختهای تمدن به مدنیّت برسند. نظامهای سلطانی که با هویت ایدئولوژیک تعریف می شوند بر تمدنند نه با تمدن. لذا قید مشروطه برای سلاطین که قبل تر گفته شد با هویت دینی و یا زبانی و یا قومی تعریف می شوند. سخنی است بلاموضوع.

اگر جنبش مشروطه ما رنگ انقلاب با خود دارد دلیلش ابتدا پس گرفتن ایران از دست سلاطین است که خشونت را نمایندگی و اعمال می کنند. تا آن را به دست پادشاهی بسپارند. سلاطین با نام مشروطه در جنگند. چه رسد به پذیرش آن. مرور دوران محمدعلیشاه پاسخ روشنی بر این مدعا است با مردم می جنگیدند بر سر مشروعه به جای مشروطه. که سرانجام مردم فاتح این نبرد بودند.

با پیروزی جنبش مشروطه. تا سقوط رژیم پهلوی، یک کج فهمی عام از چپ تا ملی، از اسلامیستها تا مارکسیستها، مشروطه را فریاد می زدند، بدون آنکه بدانند رسیدن به مشروطه یک پروسه است، نه یک پروژه. ایران به ارث رسیده از قاجار را که نمی شود حتی در یک قرن به مشروطه رساند.

جوامعی چون هلند و دانمارک و انگلیس و … که نام مشروطه پادشاهی را در قانون اساسی خود نمایندگی می کنند، نه نوشتن تنها کلمه مشروطه را گر چه لازمه اولیه آن ثبت کلمه مشروطه در قانون اساسی می باشد. اما مهمتر از آن راه کار عملی آن و مردان عمل آنند. در انگلیس از بعد از تدوین اولین قانون اساسی (ماگناکارتا) در قرن دوازده پانصد سال طول کشید تا این جامعه در آستانه مشروطیت قرار گرفت. از قرن هفدهم به بعد با ظهور مدرنیته کم کم در جایگاه نام پر افتخار مشروطه به عنوان اولین کشور اروپایی ایستاد.

در سایر پادشاهیهای اروپا تحقیقا مشروطه بعد از مدرنیته آن هم بدون کلمه پیشوند انقلاب، محقق گردید. اگر گزینه”انقلاب مشروطه” برای ایران گزینه صحیحی است پس چرا پادشاهی های اروپا از آن نام “انقلاب…”به شدت فاصله می گیرند؟ یا آنان دچار جهل تاریخی اند یا ما. من در فهم درست اروپائیان تردید ندارم.

اینها گفته شد و در ادامه بیشتر گفته خواهد شد، که برای رسیدن به مشروطیت اگر نگوئیم قرنها لااقل سالهایی به درازای قرن لازم است تا جامعه ای از آن جمله ایران به آن دست یابد.
گفتیم، در دوره قاجارکه سند تازه نوشته شده اش با هزینه سنگین ملت، پاره شد. مجلس تازه پا گرفته اش با به توپ بستن یار غار قاجار و هم تبارانش روس بر سر ملت مشروطه خواه خراب گردید. دیگر ایران گم شده در تاریخ برایش فلسفه تجربه نشده، خلافتهای تجربه نشده و حکومتهای متعدد غیر ایرانی تجربه نشده که این آخری هم که همه محاسن بر شمرده را یک جا در خود داشت را تحت نام بدهی به تاریخ تا پایان سلسله قاجار پرداخت نمود.

سرانجام مجلس بر آمده از اندیشه کم رنگ مدنی، منتظر فرصت سوزی بیشتر نشد. پرونده بیش از یک قرنه قاجار را پس از باز خوانیهای متعدد بست و پرونده پادشاهی پهلوی را گشود.

مجلسی که پایان سلسله قاجار را اعلان نمود نه دست نشانده بود و نه فرمان بر این و آن، مجلسی بود که در آن افراد آشنا با فرهنگ مدنی گر چه کم شمار اما تاثیر گذار را در خود داشت. افراد تجربه گرا که به رایزنی با رهروان تمدن، باور داشتند. کسی چون تقی زاده که خود به تنهایی یک مجلس و یک قانون اساسی مشروطه بود. چرا رضا شاه؟ وی قانون شناسی چون نادر بود، اما با فهمی مدرن.

نادر درد ایران تحمیق شده در عصر صفوی را درست لمس کرده بود و نیاز مردم را به احترام گذاشتن به حقوق تاریخی شان را. اگر او تاج شاهی را در دشت مغان با رفراندم از دست مردم بر سر گذاشت و به شاه پس از”هزاره” آن هم به شیوه مدنی معروف و نامش در تاریخ ثبت شد، رضاشاه نیز درد ایران نابود شده، در حوزه فرهنگ، تکه تکه شده از درد تیول داری، به غارت رفته از درد غریبه سالاری، شادی از دست داده به خاطر روضه و مرثیه خوانی و هزاران درد بی درمان ناشی از سلطنت قاجاری را فراتر از نادر درک نمود. وی تاج شاهی را به پاس یافتن مجدد ایران، پس از قرنها از خاکستر بر جای مانده از ققنوس عصر پر افتخار ساسانی، به خاطر احیای مجدد کلمه ایران و اتلاق آن به این سرزمین از یاد رفته و بعدها چنانکه دیدید و دیدیم به خاطر کمال بخشیدن با خدماتش به این سر زمین، با بزرگان تمدن سازش، به شیوه کاملا متمدنانه تاج شاهی را که از پس از انوشیروان، دانه دانه زیور آلات آنرا اعراب و ترکان به غنیمت برده بودند از دست همان مجلس گرفت و بر سر نهاد.

همانگونه که می دانید تا قبل از پادشاهی پهلوی ها، کیان شاهی و یا کرسی سلطنت را سر سلسله ها از طریق اعمال قهر و خشونتی از جنس خشم انقلابی از آن خود می نمودند. آخرین تکرارش با جان ستاندن وحشیانه از لطفعلی خان زند به دست آغا محمدخان قاجار بود.

مقایسه کنید رفتار رضاخان سردار سپه را با خان قاجار. وی در حالی که می توانست تمامی دودمان قاجار را نابود کند. اما با اعمال نظر خود از طریق مجلس مقرری ماهانه برای محمد علیشاه در روسیه تعیین نمود.

در گذار از استبداد سیزده قرنه به استثناء دوران سامانیان و افشاریان و زندیان که جلوهایی از منش ایرانی را با خود همراه داشتند. با جلوس رضاشاه بر تخت نادری دوران دیکتاتوری پیشا مشروطه در ایران آغاز می گردد. اما با دیکتاتوری مثبت در تمامی عرصه ها. که ذکر آن در نوشتارهای قبل به اختصار بیان گردید.

تا اینجای کار، رضاشاه ایران گمشده در طول قرون را دوباره پیدا و احیا کرد و فرزندش جایگاه تاریخی و نقش آفرینی آنرا در شکل گیری تمدن کلاسیک هم گام با یونان هم سرنوشت.

تا رسیدن به مشروطه، همچنان به کار فراوان و زمان کافی نیاز است

فصل اول بخش بیست و دوم : چرا جنبش مشروطه خواهی

بخش بیستم دوم، چرا جنبش مشروطه خواهی

نه انقلاب مشروطه

پیدایش نشریات گوناگون، یکی در استانبول، یکی در کلکته، دیگری در بیروت، یکی در مصر، دیگری در لندن و چند تایی هم در ایران، حبل و المتین، صور اسرافیل و … خبر از رخ داد مهم در راه می داد، “جنبش مشروطیت” نامی هماهنگ و همسو با ادبیات مدنی، رخدادی که به خطا انقلاب مشروطه نام گرفت.

از نگاه دانش یونان یا به بیان دیگر در گفتمان مدنی، کلمات، جملات، نامها، استنادات تاریخی، لزوما آنی نیستند که در محاورات از آنها استفاده شده یا می شود. بعضی غلط مصطلح، برخی با مفهوم دوگانه، (جنبش مشروطه)، (انقلاب مشروطه)، (رفورم انقلابی) برخی فاقد معنای صریح و درست مثل جامعه سرمایه داری که در نوشتاری جدا بدان پرداخته خواهد شد و ده ها بعضی و برخی دیگر …

یکی از این مفاهیم مهم هم انقلاب مشروطیت ماست که تفاوت معنایی آن در خود این دو کلمه با اندکی درنگ به راحتی دیده شدنی است.

مشروطیت به معنای شرطی کردن، مقید ساختن، در ادبیات سیاسی هم همین معنا را داراست. یعنی مقید کردن حکومت در حال استمرار به رعایت عدالت، حقوق یکسان برای همگان و در کشورهای پیشرفته ی دموکراسی، انجام هر کاری در چهار چوب قانون یا زیر نظارت آن.

انقلاب با فهم سیاسی، جابجایی قدرت از نظامی به نظام دیگر آن هم از طریق اعمال قهر. قهری که نامش با خودش است. اعمال قهر انقلابی. در نگاه دقیقتر به تاریخ مشروطه، تا امضاء سند مشروطه، جابجایی قدرت سیاسی با تعریف انقلابی آنرا شاهد نیستیم. سلطان مشروطه شده در قدرت محدود شده می ماند و می میرد و ارث اش می رسد به جانشینش. در ادامه، قدرت از طریق مجلس به خاندان دیگری بعد از بیش از یک دهه به انجام می رسد. در حالی که تغییر قدرت سیاسی در انقلاب یک شبه صورت می پذیرد. اما انقلاب به همان میزان که در سیاست مضر ارزیابی شده در رخداد صنعتی دستاوردی است بسیار ارزشمند. در کوتاه زمانی بار پر مشقت کار در امر تولید را کم می کند.

حال پای صحبت تاریخ بنشینیم. با رخداد انقلابات صنعتی در اروپا زیر نام مدرنیته، نیروی فراوان کار آزاد می گردد، تا به تولید اندیشه، بهتر و بیشتر یاری رساند. حاصل، اختراع و بدنبالش اکتشاف. به دنبال هر اکتشافی گسترش دامنه اختراعات بیشتر و در این رهگذر دمیدن نفسی تازه بر تمدن در انتظار زایش نو که همان ادامه مدنیت در یونان شکل گرفته عصر پریکس می باشد که ارسطورهای زمانه از آن جمله، کمپرتس آلمانی. ورنریگر اتریشی، ویل دورانت امریکایی، کارل پوپر اتریشی و … بر این باورند که تنها ده درصد بر آن گنجینه تاریخی افزوده شده. نود در صد آنرا کورشها، سولونها، پولیبیوسها، فردوسی ها، حافظها، با همان مصالح اندک خود ساخته اند.

این طنز نیست بلکه تلمیح اندوه است با زبان طنز (گفتند اگر اسم شیخ فضل الله نوری را هم در لیست اضافه کنی به کتابت اجازه انتشار می دهیم. گفتم اینکه خواسته زیادی نیست می نویسم شیخ فضل الله پدر مشروطه، اما به شرط آنکه مهدی پسرش نفهمه، می ترسم با همان طنابی که پدرش را به دار کشید بیاید سراغ من. گفتند نگران اونش نباش برادران، چند شب پیش او را تیر باران و جسدش را هم در اتوبان پدرش زیر پل یادگار امام دفن کردند).

اما قدرت کیفی این ده در صد به گونه ای بود که ظرف یک قرن نه تنها پهنه اروپا را در نوردید بلکه اولین کشور سهم دار تمدن، ایران و ایرانی را در باغ سفارت دستش را گرفت و گفت به جای شعار عدالت خانه، بگوئید مشروطه، ما مشروطه می خواهیم.

و اینگونه بود که شعار مشروطه خواهی هم شد سوغات زیبای غرب به خصوص برای شخص شخیص آقای آل احمد و قبیله یارانش. کسروی می نویسد تقریبا جمله کسانی که برای مشروطه می جنگیدند معنی آن را نمی دانستند و جای تعجبی هم نیست، در جامعه ای که از هر چند هزار نفر در شهرها تنها یک نفر سواد خواندن و نوشتن دارد، در روستا تمامی بیسواد، تنها ملای ده سواد قرآنی داشت، اگر اسمش را سواد بتوان گذاشت.

از بعد از امیر کبیر یکی دیگر از ایران داران تاریخ، ایران هم چنان گمشده در غبار جهل، آنگونه که امیر کبیر به درستی بدان اشاره دارد، بجای آن که تلاش می شد که فرنگ را به ایران بیاورند، نه قبله عالم را به فرنگ بفرستند. اشتباه کردم فکر می کردم این ظرفیت رشد در این سلسله وجود داشت که چنین انتظاری را مطرح کردم. بزرگ مرد فراهان آستین همت را بالا زد و کج دار و مریز از ترس مادر زنش مهد علیا کار را با بنیادی درست، آغاز نمود. از مایه کوبی واکسن آبله و ساختن مدرسه و دارالفنونش هم که کارنامه قبولی ماندگار یکی دیگر از ایرانیان جان باخته در راه تمدن، نیاز به اشاره بیشتر ندارد. آثار همین کار اندک ولی راه گشا، دریچه ای شد باز به روی خواسته های رعایای آن روز ایران. از زبان نمایندگان سه طیف متفاوت النظر. روحانیون اخلاق مدار اما بدون هدف راه بردی، طباطبایی و بهبهانی. دوم انقلابیون عمل گرای سست مذهب و یا بی مذهب، علی موسی و حاجی قربان و … سوم آشنایان با فرهنگ مدرن در حال گسترش با شناسه مشروطه خواهی که در راس آن سید حسن تقی زاده قرار داشت.

اینان توانستند تقریبا تا آخر راه کنار هم بمانند و با طرح مطالبات درست و با پشتیبانی مردم، اعم از زن و مرد توانستند با پایمردی خود اما با هزینه کم، سلطان قاجار، مظفرالدین شاه را تنها با یک امضاء که نمی دانست چه نوشته ای را ثبت تاریخ می کند، خودش هم با سندش وارد تاریخ تمدن شد. بعدتر پسرش با توضیح زیر از راه رسید، نه تنها سند را همراه با به آتش کشیدن ایران داران آذری و فارس و بقیه نقاط ایران زمین، بلکه دست تازه قطع شده از اریکه سلطانی پدرش را گرفت و همراه غرش توپ لیاخوف عربده کشان گفت منو تو باید سلطانی کنیم دودمانی! جای ما در اینجای تاریخ نیست. جدمان آغامحمدخان برای ما در کنار خودش جا گرفته. به نقطه حساس سخن بر گردیم.

با امضاء سند مشروطه البته بر روی کاغذ، پادشاهی در ایران مشروط شد. توجه داشته باشید سلطنت به شیوه مشروطه تداوم پیدا می کند. هیچ نوع جابجایی قدرت که انقلاب با آن تعریف می شود در ایران صورت نمی گیرد. از این تاریخ حکومت پادشاهی مشروطه می شود. هویت نظام حکومتی برای نخستین بار در ایران، همراه با ۸ کشور دیگر در جهان البته بجز انگلیس در بقیه آن ۸ کشور هم با اندک تفاوتهایی بر روی کاغذ، این سند پر افتخار با همه کاستی ها و ایرادات جدی قابل اصلاح در بایگانی اندوخته های مردم ایران ثبت در دفتر تاریخ می گردد.

 پس از چندی پسر پادشاه مشروطه خواه، محمد علیشاه، بر علیه تصمیم پدرش دست به کودتا می زند تا بتواند قانون اساسی مشروطیت را از دفتر تاریخ ایران حذف نماید. این بار در برابر مقاومت مردم با بینش تبریز و سپس بعضی دیگر از نقاط ایران قرار می گیرد. با اعمال خشونت ایران ستیزانه، مردم را وادار به مقاومت، به خاطر حفظ مشروطه تا پای جان می سازد. در اینجا است که مقاومت مدنی مردم ایران به دلیل اعمال قهر کودتایی محمد علی شاه بر مردم، به خطا کلمه انقلاب به جای جنبش مشروطیت در صدر قرار می گیرد، در حالی که جابجایی قدرتی در بین نیست.

پای صحبت تاریخ اروپا بنشینم

مشابه اتفاقات مشروطه در ایران و به مراتب خونبارتر را در انگلستان قرن هفدهم شاهدیم. با گسترش مطالبات مردم انگلیس رادیکالیسم که فرزند چنین شرایطی است دست بالایی پیدا می کند. چارلز اول سرش را در این راه به دست کرامول، کشیش عقب مانده انقلابی از دست می دهد. جامعه برای مدتی در بهت فرو می رود و پس از سر گردانی کوتاه، دوباره با روی کار آوردن فرزند شاه مقتول، خطای خود را جبران می کند. با این وجود در انگلستان نامی از انقلاب مشروطه نیست. شرطی کردن دیکتاتوری حکومتی، اصلاح آن است، تغیر سیستم نیست.

فصل اول بخش بیست و یکم : تیر خلاص بر مدنیت

بخش بیست ویکم، تیر خلاص بر مدنیت

کار کدام سلسله بود

روم کم فرهنگ در سودای جهان گشایی، یونان را می گشاید. با مشاهده دنیای مدرن آن روز که تا آن تاریخ در هیچ کجای کره خاکی به این همه زیبایی و شکوه بر نخورده بود، خود را در اسارت می بیند، تا آتن شکست خورده در نبرد را. در بازگشت، همراه با ارابه های پر شده از آثار هنری فراوان از بر‌‌ جستگان آتنی، برای تزیین (فروم نماد یا قصر مشهور امپراطوران و همچنین محل بر گزاری مسابقات، دوئل ها و مهمتر از بقیه به تماشا نشستن نبرد وحشیانه گلادیاتورها) که یکی از تفریحات و سرگرمیهای آن روز امپراطوران بوده و … امروزه تقریبا در وسط آثار تاریخی روم قرار دارد، بخشی از اندیشه مدنی بزرگان آن سرزمین را هم با خود به همراه آوردند، تا با آن یونانی وار زندگی کنند. اما هیچگاه نتوانستند! آنطور که باید با آن خو بگیرند. چرا؟ چون ملزمات مدنیت شامل، فرهنگ، توسعه دانش، ادبیات، و دایره المعارف فرهنگ و … نداشتند. تا هم اکنون هم در ایتالیا این مجموعه، کامل به کمال نرسیده. گر چه رنسانس در ایتالیا آغاز شد. اما کشور ایتالیا قرون وسطایی باقی ماند. چون علاوه بر کمبود بر شمردهای بالا، جان سختی واتیکان و ترویج پر دامنه فساد کلیسایی، حاصل علم ستیزی خواسته یا ناخواسته آن است، که در ناخواستگی آن باید تردید داشت. تنها توانست در حوزه مدرنیته دستاوردی در حد بیان داشته باشد.

تجربه جانستان یک ایدئولوژی، تیری است نشانه رفته بر تمدن، تیر خلاص در تکرار تجربه اول است که آن را در میهن خود ایران پی می گیریم.

مدنیت شکل گرفته در ایران ساسانی به دلیل داشتن آن پیش شرطهای غایب در روم آن روز، آنقدر نیرو و جذبه داشت که نه تنها از سد یک دین غیر بومی گذر نماید، بلکه به دلیل غایب بودن و یا نامکشوف بودن علم تا آن زمان، جبرا با آن در آمیخت. تا جایی که بر اساس حتی گفته های مروجین آن دین، باعث ماندگاری آن گردید. اما با پرداخت هزینه هایی بس سنگین. هر چه آنان مابعدالطبیعه را فریاد زدند با دیوار ستبر اما لطیف عرفان مواجه گردیدند. هر چه مرثیه خوانی کردن، با ادبیات فاخر روبرو گشتند. بعدتر این بده بستانها شد تاریخ کنونی سرزمین ما و به تعبیری شد تاریخ جنگ و جدلهای قومی و دینی، فلسفی و علمی و… نهایتا، نبرد بین بربریت با تمدن. داوری اینکه پیروزی از آن کدامیک از این دو است با شماست.

یونان آن روز با سلاح فرهنگ، نتوانست از تمدن نو پای خود در برابر دشمنانش دفاع نماید. باید مسلح هم می ماند، چون به همان دلیلی که تا یک بی خانمان، یا یک گرسنه در روی زمین باشد تمدن جهانی نیست، به همان دلیل حتی تا یک نفر واپسگرا و متعرض مدنیت وجود دارد نباید آنی خطر را نادیده گرفت. اشتباهی که ایران ساسانی و ایران پهلوی از آن درس نیاموختند. این خطا را مسامحتا می شود بر دولت ساسانی بخشید اما به هیچ بهانه ای از جانب ایران دوران پهلوی پذیرفتنی نیست.

لذا تمدن کوچیده از یونان در ایران استمرار خودرا با آهنگی کند تر ادامه می دهد. آنقدر جوانه های پر تعداد تمدن ریشه دار شده بود که از سرگیری دامنه اکتشافات اختراعات ولو اندک، مانند کشف الکل و … علوم گوناگون، ریاضیات و پزشکی که رشد آن در یونان در هم شکسته امکان پذیر نبود در این سرزمین سیر صعودی خودرا ادامه دهد، تا اینکه آخرین فانوس دار خسته فرهنگ و ادبیات ایران زمین، جامی چون سخنی برای بیشتر گفتن برایش باقی نگذارده بودند، دفاتر متعدد مثنوی اش را بست و شد ناظر تعزیه گردانان متعدد از نوع هاتف و مجمر اصفهانی و نوابغی چون کلیم کاشانی ها که هر آن چرا که از قلم محمد تقی و محمد باقر مجلسی، از چند بند انگشت در دهان کردن گرفته تا هر آنچه از نپرداختنهای پایین تنه باقی مانده بود را، آنان  کمال بخشیدند.

به محض بسته شدن دفتر ادب در ایران صفوی دفاتر متعدد فرهنگ و ادب تا حال ماندگار، در سرزمین راجز بیکن و جان لاکها همان روباه پیر گشوده شد. نادر و کریمخان آن دو غیور ایران دوست، هم نتوانستند سرزمینشان را از خودی های بربر منش باز ستانند. تنها توانستند زمان کوتاهی جنگهای شیعه و سنی را در حاشیه قرار دهند.

فرصت داشتید نگاهی به تاریخ بیاندازید. عرق شرم روی پیشانی می نشیند. هزاران هزار در جنگهای دو فرقه جان باختند، تا اهل سنت در ایران آزار نبینند، و شیعیان اجازه داشته باشند سر قبور اهل بیت اشک بریزند همین و بس. قابل بخشش نیستند کسانی که قبای هویت ایرانی روی دوش سلاطین صفوی می اندازند. تیر خلاص را اینان بر جایگاه اندیشه شلیک نمودند و دامنه سنگین حضور این دین جدید بود که ایران را از پای در آورد، تا جایی که ما گنجینه هویتی خود را تا آمدن پهلوی ها از یاد بردیم. کار بدانجا کشید که در این چند قرن، ایرانی هم خود را با هویت اسلام معرفی می کرد، همانند اعراب و سایر فارسی زبانان در منطقه.
دامنه این بی هویتی در دوران قاجار به جایی رسید که، ایرانیان چراغ بر داشته و بدنبال خلفای عباسی می گشتند، چراغ نفتش در حادثه انقلاب تمام شد اما زمین گذارده نشد، داخل آن بیشماران شمع روشن است. برای رسیدن به صبح، تعدادشان کافی است.

گر چه خود این سلسله محصول بی رمق ماندگی مدنیت، در گذر این سیزده قرن خاکستری تاریخ این سرزمین به حساب می آید، اما تیرگی این رنگ به قدری بالا گرفت، که دیگر ایران را توان بیش از این نبود که شاهد سرسره بازیهای سیاسی هم باشد. این بود که ایران بجان آمده، دیگر برایش مقدور نبود بیش از این، لذا آستین همت را برای بر پا داشتن زندگی درخور بالا زد.

فصل اول بخش بیستم : پادشاه نیک به تمدن نزدیک

بخش بیستم، پادشاه نیک به تمدن نزدیک

سلطان بهتر از ایدئولوژی فاصله دارتر است

هر چه تلاش می کنم که از باتلاق صفویه کمی پا پس بکشم، تا بتوانم از سلطان حسین بایقرا، غریبه نسبتا خودی شده، بخاطر انتخاب سهوی اش “امیر علی شیر نوایی ادب شناس بر جسته” آخرین ایران یاد دوران سلطه ترکان از روی ادب، قدردانی کنم. همسایه نو مسلمان شده در گوشم نجوا کنان از ترس جان گفت شیخ صفی، چندی پیش ختم او وآخرین ادیب یادگار دوران نوزایی “جامی بزرگ” را با هم برگزار کرد. هم اکنون در تعقیب برگزار کنندگان و شرکت کنندگان بزرگداشت آنان هستند. یادت باشد اگر بدام بیفتی سر و کارت با شیخ باقر خلخالی ببخشید شیخ باقر مجلسی است که به دلیل خروج از دین، کنار دیوارت خواهد گذاشت، و بدین سان بود که چراغ داران یکی پس از دیگری نورشان را به خورشید قرض دادند تا بتواند برای دو سه قرنی دیگر بر اروپای بیشتر نیازمند بتابد.

ما که دیگر با شب خو گرفته بودیم. این تازه از خواب برخاسته گان نیاز بیشری به نور دارند. چون بدون خورشید نمی توان درس خواند. کلاس فیزیک نیوتن، کلاس فلسفه اسپینوزا، کلاس جامعه شناسی بیکن، دایره المعارف جانسون و … کلاسهای فراوان دیگر بدون نور نمی‌توانند تداوم داشته باشند. از خورشید خواستند تا فانوسهای بیشتری داشته باشند تا هنگام شب تکالیف شان را با کمک آنها انجام دهند. خورشید هم تمامی فانوسهای قرض گرفته از ایران و تمدن های دیگر را به سر زمین آغاز گران مدرنیته سخاوتمندانه هدیه داد.

کنیسه و کلیسا و مسجد، درسهایشان را در تاریکی راحت تر به مشتریانشان عرضه می دارند تا در روشنایی. از آن جمله یکی شان چگونگی حدوث زلزله را تشریح می کرد. وقتی شما در طبقه دوم خوابیدید زلزله از طرف خداوند نازل شد. و شما از آن بالا روی … بقیه ماجرا از زبان زنده یاد فریدون فرخزاد شنیدنی است که سر انجام جان در این راه نهاد.

فانوسهای کوچیده از مدنیت ایران، در دست تعلیم گرانشان راهی کرسیهای خالی شدند. خیام با دانشنامه ریاضی و نجوم، خوارزمی با کتاب نو نوشته جبرش، فارابی با ترجمه آثار بزرگان یونان و ابن سینا با کتاب شفا در حکمت و قانون در طبابت که تا قرن اخیر جزء آثار معتبر طب بشمارمی آمد، اندک کاستیها را جواب گو گشتند.

عصر روشنگری می رفت تا با کمال خود زایش مدرنیته را شاهد باشد. بزرگان دانش نقطه آغازین مدرنیته را نه در کشف نیروی بخار، بلکه در تبدیل شدن گاو آهن یک تیغه به گاو آهن سه تیغه می دانند و نیز اختراع ماسوره جهنده در صنعت پارچه بافی، که یکباره انقلابی در امر تولید ایجاد نمود. نیروی کار کاهش، تولید اندیشه همراه تولید فرآورده افزایش. جز این توضیح گویا و مختصر، در ابتدا شاهد تعریف دیگری نیستیم. تا اینکه در ادامه، دارندگان عقیده طبقاتی سر و کله شان در این جا هم پیدا شد. ابتدا با افزودن پسوند “ایسم” آنرا فلسفی اش کردند.”مدرنیسم” (کلماتی که به پسوند ایسم ختم می‌شوند در ادبیات سیاسی فلسفه را با بار غیر علمی نمایندگی می کنند. مانند رمانتیسم، ایدالیسیم، مارکسیسم و ایسم های فراوان دیگر) تا به خطا به مدرنیته هم عمر ادواری بدهند. بعدها کلمات فاقد معنا، مانند پست مدرن و پسا پست مدرن هم ساخته می شوند. از هر اهل نظر اگر سوال شود پست مدرن یعنی چه؟ در پاسخ فقط شما را تماشا خواهد کرد. ممکن است به نوع سبکی در هنر، نقاشی، مجسمه سازی، معماری و یا موسقی از این کلام استفاده کرد، گرچه در اینجا هم با کلمه مدرن مواجه اید.

در جامعه شناسی، بین مدرنیته و هنر هیچ رابطه مستقیم و هدفمند وجود ندارد. اما بله همانگونه که با جایگزین شدن ماشین، انسان فراغ بال یافته، فرصت بهتر و بیشتر برای فکر کردن، داشته باشد می تواند پیکاسوها، سالوادردالی ها، نیمایوشیج ها و تناولی ها را هم برای گفتن داشته باشد. که اگر درست نگاه شود جملگی در اردوی مدرن فهم شان آسانتر است تا پست مدرن و پسا پست مدرن که بیشتر به زائده های فلسفه نزدیکترند تا فهم
جامعه شناسی، چرا؟ چون کلمه مدرن معنای همیشه به روز بودن یا به روز شدن را با خود همراه دارد.

مدرنیته خود حامل فرهنگ یا هنر مجرد نیست، نقشش تنها آزاد کردن نیروی کار بیشتر که حاصلش ایجاد فرصت بیشتر برای فکر کردن است. محصول تفکر مساوی است با بروز خلاقیتها و دستاوردهای ناشی از خلاقیت، اختراع پس از اختراع. با این نشانه جهان امروز، زندگی مدرن را ادامه مدرنیته قرن هفده، در زادگاهش انگلستان می داند.

منتقدان مدرنیته با فهم فلسفی از آن (مدرنیسم حامل فرهنگ و ضد فرهنگ) ایرادات زیادی بر آن می گیرند. از آن جمله می گویند زمانی که دو چرخه اختراع شد، ما با پدیده ای بنام دزد دوچرخه روبرو شدیم. قبلا ما پدیده ای به نام دزد دوچرخه نداشتیم. یا چون مرگ و میر ناشی از تصادفات رانندگی زیر سر اختراع اتوموبیل است، آنرا نفی و کسانی مانند آل احمد، الاغ را جایگزین بهتری برای آن می دانند.

منتقدین سینما و تآتر که دیگر هیچ. تمام بدبختی و فساد و تباهی انسان را از آن می دانند. و متفکرین مارکسیست، آنرا که یکی از ارکان چهار گانه تمدن می باشد با خود تمدن برای مرگ و دفن آن روز شماری می کنند. باز گلی به جمال آل احمد که آنرا با الاغ تاخت می زند.

به اطرافتان نگاه کنید شناسنامه هر آنچه در پیرامونتان به چشم می خورد در دفتر مدرنیته آن کشور به ثبت رسیده و آنها داشته های خود را مدیون دو تمدن کهن: ایران و یونان. این پاسخ روباه پیر به زعم بعضی، و پاسخ تمدن است، همراه قدردانی از تاریخ.

وقتی که خیالمان از جایگاه خیامها آسوده گشت. با فراغ بال به ایران بر گشتیم. پا به درون مرز که گذاشتیم با استقبال دسته های سینه زنی، زنجیر و قمه زنی، مواجه شدیم. گویی هنوز شاه سلطان حسین مملکت را تحویل محمود افغان نداده، گفتند چرا تا دیشب شاه سلطان حسین مقاومت کرد، شاید کنار منقل، بعد خوب که چورتی شد، راهی حرمسرا بود که شنید محمود افغان در مقابل درب ورودی حرمسرا ایستاده، خوب می دانست که سلطان هم از جنس خودش می باشد، به درستی جای تصفیه حساب را انتخاب کرده بود.

سلطان وقتی خود را با او مواجه دید. زانوی احترام بر زمین گذارد و با لحنی آمیخته با احترام گفت. خداوند تا امروز می خواست تاج سلطانی بر سر من باشد، از امروز می خواهد بر سر سردار فاتح افغان. خود تاج از سر برداشت و همراه کلید شهر و حرمسرا آن را بر سر محمود نهاد. گویند محمود به شکرانه این پیروزی که در خواب هم نمی توانست خود را بر کرسی ساسانیان ببیند. تاج را حریصانه در ربود، اما کلید حرمسرا را باز پس داد و از آن روز خود را ادامه سلسله صفویان نامید و پیروزیش را با به راه انداختن دسته های سینه زنی و … جشن گرفت.

از آن روز تا به امروز در این فکرم که چرا بعضی از چهره های تاریخی را با نام شاه می شناسیم؟ شاهنشاهی چون داریوش، خشایار شاه، نادرشاه، رضا شاه و … بعضی‌ را تاریخ سلطان نام نهاده. سلطان محمود، سلطان سنجر، سلطان احمد خامس عثمانی و … و بعضی با هر دو، شاه سلطان حسین!

در نگاه اول می بینیم شاهان ایران”تبارا” ایرانی بوده اند. سلاطین “تبارا” غیر ایرانی و مهاجم. در نگاه دوم، شاهان به میزانی که به تمدن نزدیک و یا با آن فاصله دارند در تاریخ سهم می برند، می توانند دیکتاتور مثبت و یا دیکتاتور منفی هم بر آنان نام نهاد. اما سلاطین به میزانی که با استبداد نزدیکی یا فاصله دارند تعریف می شوند. چون با تمدن بیگانه اند بعضی هم با هر دو عنوان شاه سلطان حسین ظاهرا از جنس خودی است. اما بیشتر به سلاطین نزدیک است تا به شاهان، چون با تمدن فاصله اش بسیار زیاد و با استبداد به دلیل داشتن هویت دینی بسیار کم، همانند قاجاریان افتخارشان در تاریخ چنین آمده. خود را ادامه صفویان می دانند.

فصل اول بخش نوزدهم : چرا دین جدید متولد میشود؟

بخش نوزدهم، چرا دین جدید متولد می شود؟

آوردن خوانشهای گوناگون از ضرب المثلهای ملل مختلف، که نمادهای فرهنگی تمدنهای گونه گون ولی هم عرض هم را نمایندگی می کنند! از آن روی است که، هنگامیکه در جغرافیایی، شرایط شکل گیری تمدنی بوجود آمد. زایش مدنیت امری است محتوم. ما در ادبیاتمان داریم “آنی را که بر خود نمی پسندی، بر دیگران مپسند”. عین این ضرب و المثل در فرهنگ چین عصر کنفوسیوس هم هست. احتمال جابجایی آن از این سرزمین به آن تمدن بسیار اندک است. چون تا قبل از ترجمه آثار فرهنگی، زبان یکدیگر را نمی فهمیدند! که آن ضرب المثل را به سرزمین خود ببرند و نمونه های فراوان دیگر، بخصوص در فرهنگ اروپا دل به دریا زدن در فرهنگ ما یا ریسک، نقطه مخالف اش می شود، احتیاط که آن هم می تواند مانند
بی احتیاطی خطا و به مراتب زیان بارتر از آن باشد.

در تاریخ، در ادبیات، در فلسفه، و … نه تنها در ایران بل در سراسر دنیای بحث و نقد، دور باطلی از داوریهای نادرست، آن چنان جا افتاده! و جا خوش کرده که نیاز به اعلام بی احتیاطانه در نادرست بودن آن، فرارسیده. فرصت بیشتر دادن به ماندگاری این مفاهیم، از ترس از بی احتیاطی (در حقیقت نداشتن شجاعت نقد) یعنی تسلیم شدن در برابر جهل.

اجازه می خواهم از ادامه سخن در نوشتار قبل و از استقرار حکومت صفویه در ایران شروع نمایم. در ارزیابی نادرست از استقرار اسلام شیعی در ایران این گونه از هوش وتوانمندی ایرانی برداشت نادرست به عمل آمده!

ایرانی: اسلام آن سرزمین را این سرزمینی کرد و … قاعدتا، هر دین یا بهتر اگر گفته شود هر ایدئولوژی کار کرد خود را پس از دورانی نامشخص از دست می دهد و برای بروز شدن نیاز به پوست انداختن دارد و الا در برابر پیشرفت دانش باید در بایگانی تاریخ کمی زودتر بدنبال جای خود بگردد، بله، کمی زود تر، چون دیرتر حتما این اتفاق رخ خواهد داد. لذا نیاز به پوست اندازان، یعنی روشنفکران از هر دو جنس در دستور تاریخی تاریخ قرار می گیرد. در اروپای عصر رنسانس، در اعتراض به کهنه اندیشی و به بن بست رسیدن مسیحیت کاتولیک، مارتین لوتری، می شود محلل مسیحیت. با طرح نظراتی بس کهنه اندیشانه تر از کاتولیکی که در تمامی وعدهایش نا کام مانده بود، شد پاسخگوی بخشی از ناراضیان مسیحیت کاتولیک به جان آمده.

آلمان با ظهور (لوتر) می شود نماد روشنفکری دینی با فاصله از روشنگران مدنی، فرانسه راه ستیز دینی در پیش می گیرد، انگلیس راه تعامل با هر دو را، البته با گرایش به سوی روشنگران. سر انجام فاتح رنسانس، انگلیس بود نه آلمان یا فرانسه. نا گفته نگذاریم که همت گماران رنسانسی ضمن اینکه جملگی از توش و تبار کلیسا بودند، اما دریافتهای کاملا متفاوت و تاثیرات گوناگون مثبت و منفی با خود به همراه داشتند از جمله مارتین لوتر، تامس مور و اراسموس انگلیسی و …

از آن روی، این سه، نامشان آورده شد، چون هر سه در اواخر قرن پانزدهم، و هم عصر هم بودند. از تامس مور قبلا گفته شد که چگونه هومر گونه کلید مدنیت تروا را به آتنیها داده بود، و وی آن را با نشانه های دقیقتر به روشنگران عمدتا انگلیسی داد. در بین پی جویان تمدن آیا تفاوت سلیقه یا تقابل عقیده بین لوتر واراسموس است؟ که یکی. از طریق نقد صحیح و غیر محتاطانه به آب می رسد، دیگری به سراب که همچنان خواستهای غیر قابل دسترس را در چند قدمی خود می بیند؟

لوتر در نقد مسیحیت کاتولیک، از خود آموزه های مسیح (ایدئولوژی نقد ناپذیر) یعنی نقد از درون را پی می گیرد، می رسد به سراب، تکرار دور باطل. روشنگران رونسانسی با فاصله گرفتن از ایدئولوژی به نقد آن همت گماردند. نقد از بیرون، حاصل کار جدا از جدال کاتولیک با پروتستان، و هر دو با کلیسای آنگلیکان در قرن هفدهم، قدم به مدرنیته می گذارند. آغاز دوران حکمرانی خرد.

گفتنی است که این کشیشان نو گرا نماد کامل العیار فهم مدنی نبودند. بلکه جملات ماندگاری دارند، که جایگاه آنان را در تاریخ معین می کند. از آن جمله اراسموس شاید هم تنها همین یک جمله است، که وی را در حلقه ره پویان تمدن قرار می دهد. آن قدر به فهم مدنی نزدیک می شود که می گوید نگاه ناسیونالیستی به تمدن، بزرگترین دشمنی با مدنیت است. وی پانصد سال پیش تمدن را جهانی می دیده، نه سرزمینی، این آن رازی است، که کشوری را روی ریل مدنیت قرار می دهد و بقیه را هم سوار می کند. تفاوت بنیادین، بین نگاه روشنفکرانه، با دید روشنگرایانه.

با اشاره به این پیشینه، به صفویه و نکات مشترک آن با رخداد رنسانس بر گردیم. اختراع دین جدید (شیعه) کم شباهت با پروتستان لوتر نیست. زمانی که اسلام نوع عباسیانی، کار کرد خود را از دست می دهد، به فکر فلسفی کردن آن می افتند، دست بکار فلسفی کردن آن بودند! که با تولد تصوف، گامی روشنفکرانه “دینی” و بدنبال آن با عرفان و عارفان روشنگر مواجه می گردند و …

لذا دست اندر کاران به تبع نواندیشان دینی اروپا به فکر چاره می افتند. بجای انتخاب نقد از بیرون یا با فاصله از موضوع برای بهتر دیدن اشکالات به استفاده از نقد درون متوسل می شوند، به درستی یا نادرستی اسلام نزدیک نمی شوند. حاکمیت حکام را زیر سوال می برند. یکی را فاسد دیگری را صالح می دانند. اسلام عباسی را به آل علی و سپس با ارث بری تاریخی از قدرت، هم آنرا ایرانی کرده و هم موروثی، این بار با در آمیختن باهویت ملی، کاری که در ادیان دیگر ردی از آن دیده نمی شود.

در کنار هم قرار دادن دو هویت، ملیت همان تمدن در کنار ایدئولوژی اسلام، آدرسی که بعدها در دوران پهلوی دوم تحت عنوان (ملی مذهبی) دو هویت ناهمگن و متضاد به سردمداری مهدی بازرگان برای بار دیگر به تجربه گذارده شد، که در ادامه راه با نام جامعه مدنی دینی در روزگار حاضر در حال تجربه بسر می برد. معماران کنونی آن در حوزه نظر و فلسفه خاتمی، سروش و کلیه گروه پیرایش گران دینی اند که قصد و غرض اصلی آنان لوتری کردن اسلام، جهت ماندگاری آن است، تا کارایی آن.

اینان با باور یقینی به تلفیق این دو هویت ناهمگن به نمادهای ملی متوسل شدند. آمدند که از حسین و فاتح خیبر سیاوش و رستم بسازند! فردوسی بزرگ را برای چندمین بار در سوگ ایران دارانش سیاه پوشش کردند. ایشان نتوانستند به فهم درستی از کار برد خرد فردوسی برسند. فردوسی با اشاره به خوش بودن آخر کتابش، مرگ نا کارآمدی فلسفه های سه گانه را به تصویر می کشد، نه قهرمانان ملی همیشه ماندگار شاهنامه اش را. اگر این گونه نبود شما دلیلی نداشتید که بر قامت علی و حسین، لباس ماندگاران تاریخ به پوشانید!

امروزه دیدن راه کج طی شده پیرایشگران دین در اروپا به این صحنه ختم می شود. صف بیشماران از متمدنینی که منتظرند! تا نوبت به آنان برسد تا بتوانند دین و خدای دینشان را یک جا به شهرداری شهر پس بدهند، در کنار صف پنهان از پیش بسته شده در سر زمین مان ایران.

فصل اول بخش هجدهم : تصویر لاکیون یا لاکیوم

بخش هجدهم، تصویر لاکیون، یا لاکیوم

خطاب به کلیسا: اگر می توانی که حتما می توانی کمی بیاموز!

 در ادبیات ایران در درازای تاریخ بعد از فردوسی و چهار حکیم دیگر، می توان ادعا داشت، معدود صاحب نامانی چون حافظ و با کمی فاصله سعدی، و مولانای غزل سرا نه مولانای مثنوی پرداز، در حوزه شعر، طبری و ابوالفضل بیهقی در حوزه تاریخ کلامشان به گفتمان مدنی نزدیک است. و در بین اعراب ابن رشد، و ابن میمون تا برسیم به نویسندگان معاصر، سیاح را داریم که او هم تنها کمی و کسروی.

در جامعه شناسی انگشتری از فردوسی بما رسیده که بر زیر نگینش با عکس محمد رضاشاه نوشته ذکاالملک فروغی، گویی دانش یونان را از زبان هیوم انگلیسی به فارسی روان ترجمه نموده. چه خوانندگان و نویسندگان مدعی، خوششان بیاید، چه ناسزا بگویند. اسناد تاریخی ایشان، و شاگردش، این مدعا را فریاد می زنند.

اغلب نویسندگان و شعرا و مورخان یا به دلیل نگاه طبقاتی، تمدن را نه می شناسند نه حاضرند به آن نزدیک شوند، چون فیلسوفشان مارکس آنان را از آن بر حذر داشته و نه دیگر جامعه شناسان آثارشان، این گفتمان را نمایندگی می نماید، بخشا رگه هایی از نگاه مدنی در نوشته های شان دیده می شود -نام نمی برم- اما با توضیح گفتمان مدنی، خود بهتر می دانید که آثارشان ولو کمی، چسبندگی مارکسیستی دارد. لذا با آثار کلاسیک نه تنها فاصله دارند بلکه نظراتشان بیشتر گمراه کننده است تا سازنده، و گروهی هم هستند با قلمی خنثی نه با نوشته هایشان به دانش مورد نیاز جامعه چیزی اضافه و نه از آن می کاهند. از ایدیولوژیستهای مذهبی هم که ما را انتظاری نیست.

 با حکیم توسمان منزل به منزل در کوچه های کشور گمشده مان ایران همراه می شویم حال دیگر مطمئن هستیم با بودن با وی بزودی آن را پیدا خواهیم نمود.

همان گونه که در نوشتار قبل به قرینه پردازیهای دو اثر ادبی جهان، شاهنامه فردوسی و منظومه های ایلیاد و ادیسه هومر، اشاراتی شد، دو نقطه مشترک بسیار ظریف و زیبا در این دو شاهکار، موضوع اصلی سر آغار شکل گیری تمدن کلاسیک در یونان و ایران و در ادامه در روم تا امپراطوری کنستانتین و با یک سکته چند قرنه که بدان هم اشاره شده و هم در ادامه خواهد شد.

با آغاز عصر روشنگری بعد از ظهور و بلوغ فکری در گذر از رنسانس در کشور پادشاهی انگلستان، با حیاتی دوباره به بار می نشیند. همسانی دو شیوه اسطوره پردازی و حماسه سرایی، که دومی در کار هومر به میزان کار فردوسی کم رنگتر جلوه می کند، نقطه آغازین هر، دو تمدن به شدت آسیب دیده در تاریخ است. که ارائه بیان تراژیک در هر دو منظومه متاثر از همین آسیب دیدگی ها است.

اولین آن مدنیت ایونیه است که بر اساس نظر تمامی جامعه شناسان، تروا سر چشمه تمدن و شهرهای دیگر که قبلا بدانها اشاره شده نقش چشمه هایی را دارند که در گذر زمان طی قرنها بدان افزوده شد تا در آتن تبدیل گشته به رودخانه. البته آتن آنقدر از این تمدن بهره گرفت، تا بدانجا که اگر جنگ در یکجا و فقط یکبار درست بوده باشد، همین نبرد اسطوره ای تروا است. چون بعضی از مورخین بر این باورند که جنگها در کنار آسیبهایشان دستاوردهایی هم دارند. عشق پاریس (شاهزاده آتنی)، یونان را به معشوقش (تمدن) رساند، گر چه پاریس عاشق به معشوقش نرسید. جمله نظریه پردازان بر این باورند که آتن کم فرهنگ، در آموختن از ایونیا بود که به تمدن رسید، کاری که روم از این آموختن باز ماند. دومین آن، باز هم بر اساس نظریه کلیه جامعه شناسان مدنی، چه کهن و چه جدید، تمدن ساسانی است، که یکی از آن صد ها جامعه شناس، حماسه پرداز، فرهنگ ساز، حکیم توس ما است.
“بنام خداوند جان و خرد   کزاین برتر اندیشه بر، نگذرد”

اگر شاهنامه که با این بیت شروع و تنها با همین یک بیت به پایان می رسید ارزش بقیه پنجاه و نه هزار بیت را هم نماینده بود. تکلیف همه چیز با این گزاره مدنی روشن، از چه چیزها و یا مفاهیم باید فاصله گرفت و از چه گزینه هایی باید پیروی نمود.

کلید ورود به آکادمی افلاطون و کنکور ورود به”لاکیون” مدرسه ارسطو. چگونه خرد بر گرفته از دانش یونان، می شود جرقه ی فانوس فرزانه ی توس و هم نظرانش. دانش بر گرفته از لوکیون ارسطو و مدرسه ایسوکراتس می شود چراغ گرد سوز عصر ادیسون، اندیشه بر گرفته از گرد سوزها می‌شود چراغ راه ادیسون، و به دست این فاتح مدرنیته می شود لامپ و در پیوند با بقیه ملزومات مدرنیته، ترن راه افتاده بر روی ریل تمدن، با سرعت روز افزون می رسد به اختراع لامپ  LEDمی شود نور گوشی همراه من و شما،
می شود نور مسیر یاب “Navigation” تا در آتن بر روی آن بنویسم لاکیون، در صفحه، نوشته می شود تا آنجا ۲۰ دقیقه صرف وقت فاصله می باشد. در صورت تمایل می توانید با من همراه شوید. با صرف ۲۰ دقیقه زمان از مدنیت مدرن به مدنیت آنتیک، چه زیبا و غرور انگیز، معلمش با غرور و سرفرازی به متمدنینش خوشامد می گوید.

گر چه از چه زمانی که پیدا نیست، صلیب کلیسا آنجا را هم مصادره نموده. اما این پرتو عکس نگاره های دیوار است که بر صلیب شکسته در جوارش حکم میراند، حکم که نه شاید می گوید، اگر می توانی، که حتما می توانی، کمی بیاموز.

فصل اول بخش هفدهم : نابودی فرهنگ

بخش هفدهم، نابودی فرهنگ

برای بیگانه کردن متمدنی از گذشته خود

فرهنگش را نابود کن

بن مایه اصلی شاهکار بشریت “شاهنامه”، جدا از ارزش والای این مثنوی جان نواز و لطیف، که حریر لطافت خود را مدیون این پردازش معلم بشریت می داند در ترسیم خلاقانه این مثلث. اسطوره، با گذاری هدفمند به حماسه و از حماسه به فرهنگ، و در ادامه، زمینی کردن دنیای تخیل پیش می رود تا فضا را برای زایش فرهنگ مهیا نماید.

همانگونه که در نوشتارهای قبل گفته شد اولین و مهمترین مولفه تمدن، فرهنگ، به معنای ارزشهای ماندگار بر گرفته از تجربه، یا همان عرف خودمان، می شود چتری ناظر بر فضای داوری بی خطا یا کم خطای شاهنامه در داوریها. خطا یاب خطا کاران، هدایت گری خردمند که فرد و جامعه را آن گونه امیدوارانه به انتها می برد که هر جویای نامی خویشتن خود را در آن می بیند.

کار فردوسی رها کردن انسان در دنیای تخیل نیست. بلکه انسان دیو باور و اژدها ترس در اسطوره را مبدل به انسان دیو ستیز و اژدها کش در قامت و قدرت پهلوانانی ترسیم می نماید که هر یک از آنان معلمین شجاعت، رادمردی، گذشت و اخلاق برآمده از فرهنگ، نه از انبان ناصحان که در تاریخ بسیارانند و تا حال نتوانسته اند حتی یک نفر را با استفاده از ابزار پندو اندرز براه بیاورند.

نگاه دقیق به نمادهای این اثر، خردورزی در کنار تصویر پردازی از عشق، رادمردی همراه با شجاعت، ستیز استبداد در مقابل آزادگی، گشاده دستی در مقابل تنگ نظری و … همان معیارها و الگوهایی است که دنیای متمدن امروزی زیر عنوان مانیفست مدنی یا شهروندی با آن زندگی می کند.

بی دلیل نیست که ایران و ایرانی در غیاب داریوش ها و خسروان ساسانی، این ایران داران محتشم، طی چندین قرن ترک تازی توانست تنها با ابزار یا سلاح ادبیاتی، از سلک شاهنامه و یا با آثار دیگر فرزانگان بزرگ چون حافظ وخیام و بوستان فراتر از توصیف و بسیاران دیگر که برای ما جانمایه حیات و رمز ماندگاری! اما برای به غارت برندگان، غیر قابل فهم مجموعه این دستاورد مدنی می شود، ارزشی معادل هیزم برای سوخت حمامها تا می رسیم به دوران صفویه بلائی که از بعد از این سلسله و خلفش قاجار و در ادامه انقلاب شکوهمند، بر سر این مرز و بوم آوردند به هیچ روی با رفتار ترکان بی فرهنگ هم اندازه نیست.

آنان پس از تخریب مملکت که کارشان معادل یک زلزله بود. در این سرزمین اهلی شدند. بعضا مثل محمود غزنوی میزبان ادبا و زان جمله حکیم توس. هنرمند و ارزشهای هنری را نه، کشتند و نه سوزاندند، بلکه برای یاری گرفتن از آنان در سرزمینهای خود به اسارت بردند.

نگاه کنید به آنچه تاریخ می گوید و مشاهده سرنوشت هنر و هنرمند پس از انقلاب. با به رسمیت شناخته شدن تشیع توسط این خاندان در راسش شیخ صفی الدین اردبیلی خلف حیدر نامی، به تدریج نهر عظیم دانش و ادبیات و هنر و اندیشه، به جویباری بدل گردید. شاهنامه خوانی توسط نقالان، جایش را به مرثیه سپرد. نمایشهای پهلوانی منسوب به ایران در تاریخ، جایش را به تعزیه و قمه زنی، شعر و ادب پارسی، به نوحه و … نزول جایگاه پیدا کرد. بر این رخداد چند قرنه نامی جز تخریب فرهنگ نمی توان گذارد. گویا مشاهده این سیر قهقرایی در این سرزمین بوده که صاحبنظران و جامعه شناسان را به این باور رسانده که:

 برای بیگانه کردن متمدنی از گذشته خود، فرهنگش را نابود کن! تا بتوانی ولو برای چند گاهی بر او فرمان برانی. بعدتر این نگرش شد یک تعریف دقیق و درست برای تضعیف تمدن که هم اکنون در جمهوری اسلامی در دست اجرا است. چرا این دور باطل در این سرزمین همچنان در تکرار است؟ پاسخ آن در گرو محقق شدن خیلی از اگرهاست. اگر ارزیابی از تمدن در عصر ساسانی دچار شتاب زدگی زود هنگام نشده بود؟ قلمها دیرتر تا ریشه دار شدن تمدن جای ارتش کار آمد و سلاح، بر زمین گذارده نشده بود؟ اگر درک درست تری از جامعه باز و دشمنان آن وجود می داشت و دفاعی انوشیروانی از تمدن صورت می گرفت، نه از جنس رفتار به غایت زیان بار خسرو پرویز، ایران خاکریز اول را در دوران زمامداری شاه جوان (۲۸ساله) یزد گرد از دست نمی داد و اگر ابومسلمها بجای تفویض قدرت از امویان به عباسیان، خود باعث سقوط خاک زیر دوم نمی شدند.

کاری که بعدها بجای آن که ما از آن بیاموزیم، سلطان محمود غزنوی در نبرد آل سامان با ایلک خوان از آن آموخت. فکر کرد که اگر من بتوانم قدرت را از سلطانی بستانم و به دیگر پادشاهی بدهم چرا خود آن را صاحب نباشم؟ فکر درست به عمل درست انجامید اینگونه بود که غزنویان صاحب سلسله در پادشاهی ایران شدند. درسی درست از مشورت با تاریخ اگر به واقعیت تبدیل شد.

به انوشیروان اشاره شد، گروهی چون من در گذشته فکری خود ملهم از اندیشه طبقاتی خواهند پرسید؟ اگر آدمی چون او قاتل چند ده هزار مزدکی نماد تمدن است، باید فاتحه مدنیت را ختم گرفت. او رهبر زحمتکشان ناراضی آن دوران بود و … تواریخ بر گزیده از جمله مرتضی راوندی این نگاه را در تاریخش فریاد می زند.

تاریخ دیگری از جمله کریستینسن این روایت از تاریخ را دارد که ساسانیان نماد تمدن بروز آن دوران بودند همینطور ویل دورانت. اینان مزدک را اینگونه معرفی می کنند.

وی یک روحانی و صاحب دین جدیدی که بر گرفته از آیین مانی، نظری شبه مارکسیستی بود داشت و سالها آزادانه نظرش را تبلیغ و ترویج می نمود، تا جائی که قباد پدر انوشیروان به این آیین گروید که داستانش طولانی و کار مورخ. با نگاه جامعه شناسانه زوایای متعدد یک رخداد بخصوص بخش پنهان یا ناگفته تاریخ با استفاده از روشهای بروز، جامعه شناسی بهتر دیده و فهمیده می شوند. برای نمونه موضوع فقر و روش مقابله با آن که در بخش نگاه به مارکس و مارکسیسم بدان پرداخته خواهد شد.

در تاریخ دیده شده که بعضی از نوابغ و نخبگان هر جامعه ای که داشتن قدرت. از آن جمله قدرت سیاسی آرزویی است دست یافتنی، می شود هدف. ابتدا به نماد پر جاذبه ای نیاز هست. بعد لباسی که باید بر آن پوشانده شود. این نماد یا ایده تنها می تواند بر بستر دو مولفه حرکت ایجاد نماید، فقر و جهل که هر دو فرزندان یکدیگرند. دو عنصر حیاتی و اصلی ایجاد تحرک.

ابتدا آن ایده را در یک چهار چوب بسته تعریف و با تاکید بر تنها راه نجات اخروی و یا دنیوی، این ایدئولوژی هارا به عنوان تنها راه نجات، تبلیغ و ترویج می نمایند. نخبگان یا نوابغ مردم شناس، با پنهان نمودن خواست اصلی که بعضا بر اریکه قدرت نشستن است. با استفاده سوء از آن دو ابزار به جمع آوری نیرو پرداخته، عنکبوت وار کنار تارهای تنیده بر نگاه نیروهای متوسط جامعه، تا بوسیله آنان شستشوی مغزی فقرا و یا دین داران را سامان دهند. نشسته اند، تا در بزنگاه تاریخ که قدرت مستقر دچار ضعف و سستی شد آن را به زیر کشانده و خود بساط را برای حکمرانی پهن نمایند. برای رسیدن به این مقصود به انواع دسائس و حیل متوسل می شوند از دادن هیچگونه وعده و وعید عموما غیر قابل دسترس ابایی ندارند.

روشی که به کرات در همه انقلابات بکار گرفته شده وما به خوبی از چند و چون آن آگاهیم. حال راحت تر می توان درباره مزدکیها، مارکسیستها، خمینی ایسم ها، داوری نمود. اینان، مخالفان مادام که نظری را به جامعه عرضه واز آن دفاع می کنند در مدنیتی از نوع انوشیروانی آزادند. زمانی که با استفاده از ابزار غیر مدنی به نام حزب (به آن در جای خود پرداخته خواهد شد) به حکومتی اعلان جنگ می دهند یعنی از مخالفت، به مقابله و ستیز با آن تغیر رفتار می دهند؟ پادشاهی که دست ریاکارانه حریف را خوانده به دفع آن، ولو با کشتار آنان اقدام می نماید. دفاع از تمدن خود معنا پیدا می کند. نه حمله به آنان، چون روشی است، که معارضان به مدنیت تحمیل می کنند. انوشیروان به دلیل دفاع درست از تمدن در دوران است که با آن همه کشتار می شود شناسنامه هویت مدنی از نگاه حکیم توس. که شاه جوان، با از دست دادن خاکریزها، یکی در پی دیگر نتوانست با نگاه درست به تاریخ و فهم نوشیروانی، مشاوره درستی از تاریخ بگیرد.

فصل اول بخش شانزدهم : فردوسی و نژادپرستی

بخش شانزدهم، فردوسی و نژادپرستی

چه کسانی از تفاوت و یا تقابل گفتمانی

نسبت نژادپرست به حکیم توس می دهند؟

تمدن هنگامی به جشن می نشیند و میدان را تا آن روز همیشه برای تجربه رقبای خود، حتی معارضان خود، باز می گذارد، تا نظری، او را طلبکارانه، به نادیده گرفتن حقوق وی متهم نکند. حتی مارکس با نظریه صاحب الزمانی اش، که سالهاست منتظر دفن تمدن بود، گر چه نظراتش زودتر از جشن تمدن به تاریخ سپرده شد. لذا تا مادام که حتی یک نظر یا یک نفر مخالف آن باشد، جشنش را آغاز نمی کند. پس تا آن روز همچنان باید
هزینه های سنگینی که به عهده اش گذارده شده را بپردازد.

تمدن پریکلسی، جایش را به حکومت جباران می سپارد. تمدن نوپای روم، جایش را به کلیسای کنستانتین با کشیشان هم سلک بنیفاسیوس زنباره، لوات کار، (به نقل از ویل دورانت) می دهد. تمدن ساسانی مقهور تجربه نو پای ایدئولوژی محمد می گردد. و سرانجام، تمدن ایران عصر پهلوی مقهور تجربه کهنه محمد. تا بعدها گفته نشود “ما بهشت محمد را با جهنم ساسانی عوض نمی کنیم”

اصل این جمله در تاریخ اینگونه نقل شده “ما جهنم ساسانی را با بهشت محمد عوض نمی کنیم” گویا این جمله تاریخی، از زبان یک ایرانی طبرستانی یا والی طبرستان که از وی خواسته شده بود. یا باید اسلام بیاورد، یا جزیه بپردازد، یا حرب نماید، بیان شده. شاید پیام نور همین فانوس درخشان است که حکیم توس را کنجکاوانه به سرای جهنم گونه ساسانی می برد. تا آن را خود از نزدیک مشاهده نماید.

با دیدن این جهنم است که قلم از نیام مدنیت فرش شده، در مقابل دیدگانش بر می کشد و اسطوره پردازی به ارث برده از “هومر” را که ۱۹۰۰ سال قبل از وی اسطوره های یونان را در ایلیاد و اودیسه بیان داشته با بهره از تاثیری که حماسه از اسطوره پذیرفته و فرهنگ از حماسه. کاخ حماسی خود را بر پا می دارد و فرهنگ سازی را می آغازد، یا ادامه می دهد و در ادامه با بهره از دنیای حکمت و معرفت، پای در دنیای دانش نهاده، تا ایران زمین را بر تارک فرهنگ جهانی، پس از یونان نظاره گر باشیم. نگاه کنیم به مشابهت های فراوان نه چندان تصادفی در اسطوره های هومر، و فردوسی.

یونان به دنبال عشق “پاریس” شاهزاده عاشق یونانی به هلنا ملکه تروا به دیار ایونیه با سپاهی گران قدم می گذارد. این تصویر ذهنی از جانب هومر در پردازش اسطوره فاقد ارزش تاریخی است. درست همانند جنگهای ایران و توران (خود کلمه توران یا تورانی در ایران به سرزمینی اشاره دارد. در ادبیات یونان به بدترین و خشن ترین شکل از نظامهای حکومتی گفته شده.) در شاهنامه هم جغرافیای دقیق به نام کشور توران منظور نظر نیست، بلکه نوع حکومت خشن و خونریزی را ارائه می دهد که نماد اعمال چنین حکومتی را با ضحاک نامی زشت روی، سیاه چرده، عرب نژاد معرفی می نماید.

به اینجای سخن که می رسیم. معارضین تمدن و مخالفین حکیم ما، وی را نژادپرست لقب می دهند. که در ادامه به آن پرداخته خواهد شد. اسطورهای افسانه وار جای خود رابه مضامین حماسی که آن هم به افسانه بیشتر نزدیک است، اما ملموس تر، به ویژه در بیان تراژدی ها، ابزار کارآمدی می شود برای پر کردن خلاء های رزمی، یا عشقی، یا از دست دادن دلبندی که این اتفاق آخر عامل کار کرد دوگانه می گردد. بار مثبت آن بالا بردن ظرفیت تحمل برای حفظ آنچه باقیمانده از شکست در جنگ یا از کشتار و بیماریهای غیر قابل کنترل و ناشناخته و … بار منفی آن بخصوص در شرایط تکرار، کمک می کند به روحیه قدر گرایی و تسلیم طلبی و سرانجام به نیروی ماورای طبیعی توسل جستن که می شود خشت پایه ظهور آئین ها، سپس ادیان.

این بخش از موضوع بیش از میزان کافی درباره اش هم گفته شده، هم نوشته شده. چون همانگونه که اشاره رفت ریشه هایش در ماورای طبیعت نهاده شده از دسترس استدلال خارج است. ما هم از این دام مهلک خارج شده، مشترکات اسطوره ها را پی می گیریم.

یکی دیگر از همزاد پنداریها، آشیل (در یونانی آخیلیوس) و اسفندیار دو شکست ناپذیر که راز شکست ناپذیری “آشیل” و یا نقطه آسیب پذیری وی در پاشنه پایش ” پاشنه آشیل” نماد ضرب المثل در ادبیات ما هم شد. گر چه مرادف آن “چشم اسفندیار” در ادبیات شاهنامه با زیبایی بهتری بیان شده، اما پاشنه آشیل در فرهنگ ما بیشتر جا باز کرده، این خود نشانی از جهانی بودن فرهنگ در گفتمان مدنی است و … (که گفته شده برملا کننده این رازها خرد خردمندانند). یکی دیگر از مشترکات، ماجرای عشق و دلدادگی هاست. پاریس و هلن، زال و رودابه، رستم و تهمینه که عموما از نوع بد فرجام آن است.

نشانه های دیگر آن جنگ یا جنگهای بی فرجام، پایه مهم دیگر جدال، بین زیبایی و زشتی، خوبی و بدی، جهل و دانش، شکست و پیروزی، و سرانجام غلبه نکات مثبت بر خصوصیات منفی، می شود کلاس درس حماسه. نگاه کنیم به خلق شاهکار بشریت، شاهنامه حکیم فردوسی. چرا حکیم؟

در ادبیات ما از پنج حکیم سخن رفته. حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی، حکیم عمر خیام نیشابوری، حکیم سنایی غزنوی، حکیم نظامی گنجوی، حکیم ناصر خسرو قبادیانی. ویژگی این پنج چهره نسبت به دیگر بزرگان ادب ما آشنایی ایشان با فرهنگ یونان است. نگاه هر پنج شخصیت به سوفیستهای یونان یعنی اولین معلمین تاریخ نزدیک تر است. در جدال بین فلسفه و علم اینان در اردوی علم تعریف می شوند تا فلسفه و مشترکات دیگر … قبلا به موضوع نژاد پرستی و تبعات آن اشاراتی ولو اندک لازم است. سپس پیگیری کارحکما.

اساسا کلمه ی نژاد یک بار معنایی فزیولوژیک را نمایندگی می کند. اگر هر نژادی با نژاد دیگر در گذشته، پیش از شکل گیری تمدن، مشکلی داشته، نماد سنجشی به نام فرهنگ، پا به عرصه نگذاشته بود، تا به وسیله آن در هر سرزمینی به انسان زیستی، این کمک را بنماید که به انسان صاحب فکر ارتقاء یابد، تا بدل به انسان دارای تعریف زندگی هدفمند گردد. زمانی که به این میزان از آگاهی رسید، در زیر مجموعه یکی از گفتمانها، خود را تعریف می کند. یکی با هویت دینی، یکی با هویت مدنی، یکی باهویت مارکسیستی، یکی با هویت جغرافیایی و شبه هویتهایی، مانند زبان، قوم و …

هنگامی که این رخداد صورت می گیرد موضوع نژاد جایش را می‌دهد به موضوع هویت. اینجا دیگر رنگها با هم سخن نمی گویند. سامی یا آریایی یا ژرمن نیست که موضوع تعارض یا جدال جامعه شناسی است. بلکه تفاوت یا تقابل گفتمانهاست. این نه اشکالی برش وارد است و نه راه اجتنابی از آن وجود دارد. جامعه شناس نگاهش به رنگ پوست یا لهجه، یا زبان گوینده سخن نیست، ماندگاری یا ناماندگاری کلام، مورد دقت اوست. اینکه آغاز و فرجام هر گفتمانی راه به کجا می برد، قبلا بیش از حد کافی درباره شان گفته شده. می ماند تاکید روی این موضوع که اعتراض گفتمانهای بی فرهنگ یا کم فرهنگ به گفتمان مدنی کنشی است تغییر ناپذیر، در مقابل واکنش تعدیل یا تغییر پذیر مدنیت.

کنش مدنی خواستار تغییر بربریت به مدنیت است. ولی واکنش بربریت، خواستار حذف و نابودی تمدن. حال اگر در برابر اتلاق کلمه مولی، جمع آن موالی، یا مجوس یا … از کلمه تازی یا تازیان (تازیدن، تاختندگان) استفاده شود مراد نژاد پرستی است؟ کاش هیتلر هم اینگونه نژاد پرستی می بود. در اینجا و هر جای مشابه، رفتار، موضوع گفتمان مدنی است نه رنگ پوست و نژاد، از آن جمله در قلم فرزانه ی توس.