فصل اول بخش دهم : آیا نگاه مدنی زندگی باور است؟

بخش دهم، آیا نگاه مدنی زندگی باور است!

یا مرگ نگر

در این نوشتار یک کمی از شاه فاصله می گیرم تا به شاهنشاهی در ایران و رابطه بلاشرط آن باتمدن و ترسیم خط تاریخی آن پرداخته باشم. در نوشتار قبل این وعده را داده بودم که به جایگاه ایران در دوران با شکوه تمدن ساسانی سخن خواهد رفت. اما چون دوران ساسانیان، نقطه آغازین قدم گذاردن به دنیای متمدن آن روزگاران نیست اجازه دهید تقریبا ده قرن به عقب بر گردیم، و سیر تمدن را با استفاده از ابزارهای دقیق تر سنجش مدنی امروزین پی بگیریم.

رالف لینتون، سیر تمدن را اینگونه می بیند و در این شیوه نگاه، تقریبا پاسخ تمامی کشورها، یا پی جویان تاریخ تمدن را در خود دارد. وی معتقد است زمانی که دستاورده های پراکنده مدنیت، به صورت حلقه های پیوسته به هم در آمد دوران مدنیت عقلانی شروع می گردد. جایگاه چنین تعریفی از تمدن، همانگونه که قبلتر اشاره رفت، ایران عصر هخامنشی است. نه در مصر پیش رفته تر از ایران آن روز، در بعضی زمینه ها.

نگاه تمدن پس از پاسخ به نیازهای روز جامعه در حد توانایی های محدودش شکل دادن به زندگی بهتر برای آیندگان است. نه نگاه به گذشته، نگاه به مرگ، و نه مرگ با شکوه. اگر معیار اندازه گیری رشد مدنی یا یکی از آن معیارها، آثار باستانی بجا مانده باشد. آنچه که در مصر به چشم
می خورد. توجه غالب نگاه، به زندگی طولانی پس از مرگ است، که با هر چه بزرگتر و هراس انگیزتردر بر پا ساختن اهرام ثلاثه است که فراعنه خود را تا جای ممکن از آسیب گزند دوران در امان بدارد.

از نگاه لینتون این نگاه غیر عقلانی به زندگی است. چون در خدمت چگونه بهتر زندگی کردن نیست. گر چه عظمت اهرام برای خود حلقه ای از زنجیره تمدن است، اما نه چون پزشکی و ستاره شناسی و سایر دستاوردهای مصر باستان، که خشتهای اولیه مدنی است. جایی که در کنار قبر فلان فرعون زنش هم زنده به گور شده تا در آن دنیا هم در خدمت سلطان باشد! نشانی از رشد موزون بین عظمت معماری اهرام، با فرهنگ به چشم نمی خورد.

جایی که شناسنامه مدنیت صادر گردیده. ثبت احوال شماره یک تاریخ تمدن، واقع در سر در، کاخ ملل آپادانا است. آنجاست که فرهنگ با رویکرد به زندگی بار معنایی به آن می بخشد. در این دفتر ثبت احوال است که
دانه های پراکنده تمدن، در قالب کاخهای زیبا و با شکوه برای راحت تر زیستن و همچنین، کوشش برای حفظ آن دستاوردها و هر چه بهتر و بیشتر بر ارزشهای ماندگار آن افزودن برای زندگی، ثبت و در پیوند با عقلانیت، نام تاریخ تمدن به خود می گیرد.

نمادهای فرهنگی تا امروز ماندگار آن را، در منشور کورش نظاره گریم، و نمادهای سخت افزاری آنرا در ساختن راه. اولین وسیله ارتباط با سایر ملل و آسان نمودن کار تجارت و در ادامه، تبادل فرهنگ که محصول بلافصل جاده و راه چه زمینی، چه دریایی است. ابداع پست، زیر نام برید و بریدخانه، همان پستخانه امروز، ساخت اولین هتل ابتدایی با نام چاپارخانه، بعدها دیگرانی نقل کرده اند که خیلی هم تمیز و امن بوده. لاقل در امنیتش می توان تردیدی نداشت، چون عمده ترین موضوع آن روز و امروز امنیت است. سریعترین وسیله نقلیه با نام ارابه های دو اسبه که می توانستند در صورت لزوم فاصله بیش از ۳۰۰۰ کیلومتری، بین تخت جمشید و آخرین ساترب، در آسیای صغیر (شهر سارد یا ساردیس اکنون در بیست کیلومتری شرق بندر ازمیر قرار دارد) را طی دو هفته بپیمایند. البته با بودن ۲۶۰ چاپارخانه (هتل).

اینها و بسیاران دیگر به دوران داریوش و جانشینان وی نسبت داده شده، در کنار این همه همسویی با تمدن یونان! نکته های ابهام آلودی وجود دارد که چه اتفاقاتی، جنگهای ایران و یونان را باعث گردیده. آیا از آن جمله آتش زدن سارد به وسیله ایونیه که در کارنامه یونان ثبت تاریخی شده؟ چون در آن زمان ایونیا زیر مجموعه یونان تعریف می شده. (سر زمینی بوده که شهر تروا بر اساس گفته های هومر در آن جغرافیا بوده، محل آن در آسیای صغیر در کنار دریای اژه امروزه در خاک ترکیه که تقریبا بجز یک دیواره که در شمال بندر ازمیر قرار دارد آثار چندانی از آن باقی نیست). خطایی را انجام دهد ولی آتن به جای آن تنبیه شود.

به هر حال جنگهای ایران و یونان در زمان داریوش آغاز و در دوران زمامداری پسرش خشایار شاه ادامه می یابد. سپاه عظیم ایران که تعداد آن را بین ۳۵۰۰۰۰ تا ۶۰۰۰۰۰ نفر گفته اند. در نبرد آغازین معروف به نبرد ماراتن در ۴۳ کیلومتری آتن است. که از سپاه۳۰۰۰۰ نفره دمکراسی، شکست می خورد. سربازی دوان این خبر را به آتن می آورد “که ما بر بربرها پیروز شدیم” (در آن تاریخ یونانیان به هر قوم غیر خودی بربر می‌گفتند) و از آن به بعد است که هر چهار سال یکبار به خاطر پاس داشت این پیروزی، دوی ماراتن بر گذار می‌گردد که بعدها شد یک رشته پر طرفدار ورزشی.

در راه بازگشت از نبرد ماراتن تعداد زیادی از بزرگان دربار و فرزندانشان از دست می روند. در ادامه دور باطل خشونت پس از داریوش خشایارشاه (حیف این نام قشنگ که کمی با عقلانیت فاصله داشت) دوبار به یونان حمله میکند که بی شک در یک بار آن، آکروپولیس را به آتش
می کشد و …

اشاره بسیار بسیار کوتاه به این بخش تاریخ به این دلیل بود تا ذهنمان در آمدن اسکندر و به آتش کشیدن تخت جمشید آماده باشد. داستان رفتار نادرست ایران به این جا ختم نمی گردد!

با شروع سلطنت اردشیر و به پادشاهی رسیدن فیلیپ مقدونی پدر اسکندر که احساس نگرانی بسیاری را در دربار ایران ایجاد کرده بود. اردشیر وارد یک بازی سیاسی زشتی شد. که برازنده منش ایرانی نبود. گر چه در راستای حفظ قدرت همه چیز توجیه پذیر می باشد. وی می کوشد به وسیله عمال خود که از قبلها در دربارهای “کشور شهرهای یونان” حضور پیدا کرده بودند! فیلیپ پدر اسکندر را با خوراندن سم از سر راه خود بردارد. که این ترفند با شکست مواجه شد. نه تنها کاری از پیش نرفت بلکه بر انباشت کینه و نفرت از ایران و ایرانی افزود.

کاش داستانهایی از این دست در اینجا خاتمه می یافت. اما همانگونه که قبلا اشاره رفت شاگردان این معلم خوب یعنی تاریخ، جملگی کند ذهن و عاقبت اندیش نیستند. اردشیر و اخلافش، با دخالت در امور دموکراسی کشور شهرها، از هیچ نوع کوششی دریغ نمی ورزیدند. از دادن کمک مالی به یکی برای تضعیف دیگری، فرستادن جاسوس که رسم دیرین همه حکومتها تا به امروز است و … به منزله کاشت بادی است که باید منتظر درو طوفانش باشیم.

در تاریخ آمده زمانیکه اسکندر به تخت جمشید رسید و مشاهده کرد تعدادی بالغ بر ۷۰۰ یونانی گوش یا دست، یا پا، یا دماغ بریده که با شرایط اسفباری روزگار می گذراندند! به قدری از این تحقیر اندوهگین شد که گریست. و خود بخوان فرجام کار را … همان اتفاقی افتاد که باید. آوردن این گواه تاریخی و نمونه های دیگر از این دست از آن روی آورده شد! تا نشان داده شود که ایران دوران هخامنشی در کجای سیر تاریخی تمدن قرار داشت.

اگر به نظر رالف لینتون باور داشته باشیم. ایران نوآموز کلاس اول یا دوم مدرسه تمدن بود. یعنی کسب وجه عقلانی مدنیت را تجربه می کرد. در ادامه خواهیم دید که چگونه و چه زمانی در آستانه ورود به تمدن کلاسیک، همان پیوند مدنیت عقلانی در آمیختن با دانش که در یونان باستان دوران بلوغ خود را طی می کرد، برسد.

فصل اول بخش نهم : هوراس

بخش نهم، هوراس

می گفت برای ماندگاری اثرتان از ارسطو وام بگیرید.

پلوبیوس تاریخ نگار، نظریه پرداز یونانی‌ بر این باور بود که، آنانی در فن نگارش تاریخ صاحب رای هستند که از دروازه های آکروپلیس وارد تاریخ شوند. هوراس شب و روز می گفت که از آثار یونانیان غافل نشوید. از نگاه ارسطوی جامعه شناس برای ماندگاری آثارتان وام بگیرید.

لازم به ذکر است که آکروپلیس دروازهای بیشمار دارد. تنها دروازه تاریخ، توسیدید یا گزنفن یا هرودوت آماده پاسخ نیستند. پشت دروازه فلسفه افلاطون کبیر، پشت دروازه حقوق، سولون، پشت دروازه سیاست حاکم خردمند پریکلس، پشت دروازه ریاضی فیثاغورث، پشت دروازه هندسه، تالس، پشت دروازه جبر خیام و خوارزمی، خیام و خوارزمی چرا؟ یادم آمد قبلا گفته بودم متمدنین به سرزمین خاصی تعلق ندارند چون با گفتمان مدنی تعریف می شوند. ( اغلب آنهای دیگر هم از آتن بر نخاسته اند)، پشت دروازه ادبیات دروازه اصلی شهر هومر را می بینید که از روی صندلی اش که 1900 سال برآن تکیه داشت برمی خیزد و با حالتی قدرمندانه آنرا به حکیم توس فردوسی بزرگ می سپارد و در سخنانش با حسی غرور آمیز اعلام می دارد که وی با فهم متمدنانه اش از فرهنگ و پدرخوانده اش حماسه، کرسی دار عصر آغازین دانش کلاسیک در جغرافیایی دیگر است.

به بزم دانش یونان در جمع دانشوران خوش آمدید. تا پایان عصر حماسه را با هم جشن بگیریم. که حافظ هم با شنیدن خبر جشن صراحی در دست، غزل خوانان:

مفریبم تو ای شیخ بدانه های تسبیح

که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی

و … فرا میرسد. پشت دروازه جامعه شناسی علاوه بر ارسطو، صف طویلی از سوفسطاییان و معلم دوم خودمان فارابی. پشت دروازه پزشگی، بقراط و جالینوس دست در دست ابن سینا، پشت دروازه امپراطوران، اسکندر کبیر در حال کلنگ زدن شهر اسکندریه، در کنارش تابلویی که بر روی آن نوشته شده شهر بعدی خجند. (ساخت شهر خجند را به وی نسبت داده اند) و فردریک کبیر و رضاشاه کبیر و پشت دروازه تمدن کورش، سرفرازانه در حالی که دست اش محمد رضا شاه، میهمان تازه وارد را نشانه رفته ایستاده اند. و سرانجام، پشت دروازه هنر، فیدیاس پیکر تراش سالخورده را می بینید که مشغول طراحی چهره های این ماندگاران تاریخ بر روی مرمرهای سفید، آماده ایستاده تا پس از اتمام ضیافت در باغ معبد پارتنون کارش را آغاز نماید.

بی شک پیام پنهان پلوبیوس در نگارش تاریخ، بدون گذار و پردازش متمدنانه به آن، کژ راهه ای است که از آن نمی توان مشورت گرفت. در ادامه خواهیم دید که چگونه گروهی کلنگ بر دست بر پیکر تمدن ضربه می کوبند و گروهی دیگر بین تمدن و حاملان آن کنستانتین در روم و محمد رضاشاه در ایران با ابزار ایدئولوژی شرایط کوچ تمدن را فراهم می آورند.

این واقعیتی است تلخ که روم را با یک گسست مدنی هولناک مواجه ساخت. درست همانگونه که حمله اعراب ما را از گذشته پر افتخارمان جدا نمود. تا آن جا می دانیم که، این ساسانیان بودند که حلقه گم شده تمدن را نگاهبانی کرده و بر اساس آموزه های آرتور کریستنسن ایران شناس دانمارکی چه بسیار که بر آن نیافزودند. (در فرصتی دیگر به این قطعه درخشان مدنیت هم خواهم پرداخت).

ویل دورانت جمله جادوانه ای دارد البته همانند تمامی آثارش، تمدن هرگز نمی میرد .بلکه کوچ یا مهاجرت می کند. او با این سخن، آب پاکی را ریخت روی سر آنانی که دویست سالی است منتظر مرگ تمدن (مارکسیستها) و یا سر چاه جمکران نشسته اند .آب بر سرریخته شد اما از پاکی همچنان خبری نیست. نمی دانم این ساسانیانند که مهر تایید بر سخن ویل دورانت زده اند یا وی آدرسهای دقیق دیگری هم دارد که قطعا همینطور است. از سر نوشت روم دور شدیم.
روم کم فرهنگ آن روز در قرن دوم قبل از میلاد با حمله به یونان، طومار دمکراسی در آن سرزمین را برچید و (تتمه دمکراسی باقیمانده را ترکان عثمانی درحدود 350 سال پیش جاروب کردند) اما روم این میزان رشد پیدا کرده بود. نه مانند هم عرضان خود در حمله به تمدن، کلنگ بر ایوان کسرا نکوبد و فرش زربفت نگارستان را قطعه قطعه نکند تا علی ابن ابوطالب سهمی معادل 20000 دینار از آن کسب کند و مهمتر اینکه کتاب خانه ها را نسوزاند. بلکه بیشتر سعی داشت که بیآموزد.

اما چه سود، که در گذر زمان مادر نا بخردی بنام هلنا فرزندی به دنیا آورد کنستانتین نام که بعدها قسطنطین هم گفته شد. در آغاز فرزند در کسوت بزرگ منشان به همه مشخصات یک اومانیسم (مردم گرا) والا می مانست. تا اینکه مادر فریفته گفته های عیسی مسیح شد. نتیجه پیداست. در روم قحط و الرجال آن روز فرمانروای خوش نام وباکیاست سرزمین گلها (فرانسه) که سالها زیر مجموعه امپراطوری روم بود، این اقبال را داشت که به امپراطوری برسد. مادر آنقدر در گوش پسر خواند تا اینکه قسطنطین مسیح آورد. آغاز فاجعه. چون قاعده براین است که سلطان هردینی بیاورد. رعایا هم باید پیروآن دین باشند و بدین ترتیب، مدنیت روم با قبول داوطلبانه مسیحیت، آن را ماندگار کرد. همانند اسلام محمد که با تحمیل به ملت آن روز ایران نه قبول داوطلبانه، پس از گذر چند نسل که روی دست ایرانیها مانده بود به ناچار تمدن ایران بافلسفی نمودن آن لباس ماندگاری بر وی پوشاند که اگر این دو مدنیت آن دورا نمی پذیرفتند، همانند دین موسی در حد یک قوم یا فرقه، تا این حد تمدن را دچار درد سر و وقفه نمی نمود.

این دو ماجرای غم انگیز را به این دلیل آوردم تا به داستان مادر شاه خودمان بپردازم. نقش وی در تربیت محمد رضاشاه بی شباهت به رفتار مادر قسطنطین نبود. چون او هم با باورهای خرافی و القا آن به فرزند، تمامی دستاوردهای همسر خردمندش را خنثی می نمود و او را دچار یک نوع دوآلیسم فلسفی نمود (یک پایش در مذهب و پای دیگرش در مدرنیته). گر چه همه شواهد فکری و عملی وی در اداره مملکت نشانی از تقدیر گرایی نیست. اما در ناخود آگاه وی بی اثر نمی توانسته باشد.

به جای احترام گذاردن به مذهب با باور به آن در امر مملکت داری، با داشتن نگاه متمدنانه نه قابل دفاع است و نه مقبول شخصی چون او و دیدیم که در ادامه روند تکامل پذیری خاندان پهلوی را این نگاه دچار مخاطره جبران ناپذیری نمود.

و ایران دارنده آن جایگاه در چرخه تمدن و دانش را از حرکت به سکون وا داشت. چرا چون مادر همسنگ پدر نبود.

فصل اول بخش هشتم : گزار تمدن

بخش هشتم، گذار تمدن

از مدنیت عقلانی به آکادمیک و نمایندگان آن

 در نوشتارهای پیشین به مفاهیمی چون: دیکتاتوری، استبداد و استقلال، از نگاه اندیشه وران یونان و از آن جمله محمد رضا شاه و دکتر مصدق، اشاراتی رفت. در ادامه سخن، نگاهی داریم همراه با مکث بر روی دموکراسی.

کلمه دموکراسی به، اعمال اراده مردم در حوزه های مختلف، از آن جمله، بر مشارکت سیاسی، مشارکت اجتماعی و مشارکت اقتصادی، و احترام به حقوق فردی شهروندان تعریف شده.

اتلاق کلمه شهروند شایسته فردی است که وی خود را از میان تنوع هویتهای گونه گون، دینی، قومی، زبانی و … با هویت مدنی، یعنی با بهره بردن از داشتن پیشینه متمدنانه و یا هم نگاه، با دنیای متمدن کنونی تعریف نماید. لذا شهروند با این توصیف‌ مترادف است با نام بشر، در آمیخته با کلمه حقوق، عبارت به روز و مطرح، حقوق بشر.

یکی دیگر از مولفه‌های گفتمان مدنی. با احترام و قبول کلیه حقوق متعلق به خود و دیگران که هویتی جهانی را نمایندگی می کند، نه سرزمینی، چون چه بسیارند شهروندان متمدنی که در کشورهای در حال رشد اسیر نظامهای غیر متمدنند و چه بسیارند کشورهای متمدنی که اسیر افرادی هستند دردسر ساز و نابخرد در درون جامعه متمدن خود.

که عموما ایدئولوگهای تمدن ناباورما، یا تمدن ستیز، در پوسته سخت و مقاوم و پنهان در لفافه، با تابلوی روشنفکری. تا قبل از انقلاب در ایران، دنیای مدرن را زیر مهمیز خود داشتند. پس از انقلاب شکوهمند اسلامی با پیدا کردن یار و شریک استراتژیک جدید، خود را در پشت پرده اسلام مترقی پنهان و با آنان همصدا.

یاران قدیمی با صداقت تمام، تمامی آموخته های خود را در کمپهای بادرماینهف در اختیار فرزندان خلف خود نهادند. جهادیهای چمرانی، ابو شریفی، سپاه پاسدار انقلاب، طالبها و داعش که مرز عقیدتی با خمینی و چپ دارند! اما هیچگونه مرز رفتاری بین آنها وجود ندارد.

حال مدنیت مانده و هجوم این غائله تمدن ستیز که گزیری جز با، باز تعریف خود ندارد. تا شاید، شاید که نه قطعا ترن خارج شده از روی ریل تمدن را دوباره به ریل برگرداند. پای سخن جامعه شناسی کلاسیک بنشینیم:

در گفتمان مدنی به مدنیتهای پر سابقه ای چون بابل، مصر، هند و چین و غیره بر می خوریم، که گر چه سهم مهمی در ساختن زیر ساخت تمدن کنونی داشته اند، اما آنجایی که فرهنگ مدنی با عقلانیت در می آمیزد، نام تمدن بر خود می گذارد. زادگاه چنین تعریفی در ایران است. نقطه آغازین آن اندام واره حقوق بشر در منشور معروف کورش در عمل. تداوم بخش آن، پا به عرصه گذاردن مدرسه، دبیرستان، بله درست با همین نام (کلمات ۲۵۰۰ ساله در امپراطوری هخامنشی در ساحل دریای اژه).

حاصل:

آگاهی از علم و با آمدن چهره های به نام دانش نوپای آن زمان، شخصیتهای بیشماری مانند تالس ملطی (اولین کسی است که فلسفه را از علم جدا دانست) را به دنیای آن روز هدیه داد که بعدها مدنیت عقلانی در آمیزش با علم هست که تمدن امرزین (کلاسیک، یاآکادمیک) را شکل می دهد.

همان گونه که اشاره شد، این زنجیره در ایران آغاز شده، اما در یونان است که در محافل عمدتا سوفیستهای پیش سقراطی، با بیان ادبیاتی فاخر، تبیین و با عبور از روم و آبیاری آن سرزمین، پس از فراز و فرودها و (به نفس افتادن در قرون وسطی)، در کشور انگلستان است، که فرزند تازه تولد یافته اش با نام مدرنیته، بر قامت تمدن کهن (آنتیک) با حفظ تمامی ارزشهای کهن آن، لباس فاخر و نو به ارث برده از اشرافیت را می پوشد و اروپای مرکزی را در می‌نوردد و پس از آسیبهای جدی که از انقلاب فرانسه می بیند. سر انجام دوباره به زادگاهش ایران دوران پهلوی باز می گردد و تجربیات چند قرنه خود را از آن جمله با گذر از قرون وسطی با جدایی آن از دین سیاسی و پالایش آن پس از عبور از دالان روشنگری با همت والای فروغی به شاگردش منتقل می گردد.

نقل از شاه:

پدرم در استقرار دموکراسی در ایران سهم بزرگی داشت. وی نخستین کسی است که مطابق با اوضاع عصر جدید به ترتیب عملی؛ دولت و مذهب را از یکدیگر تفکیک نمود. وی مقامات روحانی را از کسی نگرفت و بر عکس در دوران پادشاهی او طبق قانون اساسی مذهب اسلام دین رسمی کشور بود ولی طبق همان قانون اساسی، قدرت قضائی را از روحانیون گرفته و به دست دولت سپرد. همچنین در زمان پدرم قسمت عمده مداخلات مقامات روحانی در آموزش و تعلیم مردم قطع شده و وظیفه تعلیم و تربیت بر عهده دولت قرار گرفت. وی روحانیون محافظه کار سابق را وادار ساخت که از مخالفت خود با آزادی زنان دست بردارند و روحانیون را مجبور ساخت که هم خود را منحصرا به امور مذهبی که مفهوم واقعی وظیفه روحانی است مصروف نمایند. (ص۳۲۲ماموریت برای…)

در ادوار گذشته مردم آزاد گیتی دموکراسی را یک امر سیاسی می دانستند. چنانکه جان لاک فیلسوف بزرک قرن هفدهم که در باب حقوق فردی صاحب مکتب و عقیده است، در آثار خویش مخصوصا به حقوق سیاسی تکیه دارد. اگر مردم (یعنی 9۸ % جامعه آن روز ایران) از موهبت آزادی بر خوردار باشند، احتیاجات اجتماعی و اقتصادی خود را نیز در اثر ابتکار وآزادی انفرادی تامین می کنند. (ص ۳۱۴ ماموریت برای…)

مردم گیتی در اثر تجارب تلخ به این نکته واقف گشته اند که آزادی واقعی هر فرد تنها در حکومتهای دموکراسی به دست می آید. یعنی آن روش حکومتی که مردم عادی در اداره امور نظارت و دخالت دارند. (ص۳۱۲) این سخنان در ۶۹ سال پیش نگاشته شده.

کسانی که با آموزهای دانشوران یونان و همچنین روشنگران قرن هیجده به بعد آشنایی دارند، می فهمند که سخن گویان گفتمان مدنی، باید شاگردی این قلم را به جان بخرند. پیام خردمندانه، نقل قولهای ادیبانه، گویای این اصل جامعه شناسی است که تا جامعه ای: مردمش امت، قانونش فتوا، راه برش، ایدئولوژی باشد.

سخن از دموکراسی کژ راهه ای است به ناکجاآباد. برای رسیدن به دموکراسی تا ریشه پشه مالاریا را نخوشکانی، بهداشت را مقدم بر بیمارستان ندانی، دبستان، دبیرستان، دانشگاه نسازی، برق و آب آشامیدنی کم ضرر فراهم نکنی، جاده، راه آهن احداث نکنی، کارخانجات گوناگون ایجاد ننمایی، تا دایره المعارف فرهنگ، تآتر و سینما و فرهنگسرا و کانون پرورش فکر کودکان، کتاب و کتاب خوان پرورش ندهی وهزاران تای دیگر … سخن از رسیدن به دمکراسی و داشتن شهروند، این تنها نیروی تمدن ساز، را نمی توانی داشته باشی.

برای رسیدن به این هدف بزرگ، اولین کشور پیشگام در اروپا انگلیس و هم عرض آن امریکا بیش از دو قرن زمان خریدند تا بدین جایگاه رسیدند. چگونه؟ ابتدا با کمک دانشوران خود به نظریه های نظریه پردازان تمدن کهن در یونان گوش فرا دادند سپس با مقایسه با داشته های خود کسانی چون تامس مور تلویحا اعلام نمودند راه ما همان راه سولون، راه پریکلس، راه بیست و هشت سوفسطایی بزرگ، راه سقراط، راه مشاییون است و لاغیر. (مشاییان شاگردان و همفکران ارسطو چون هنگام سخن گفتن راه می رفتند این کلمه به آنان اتلاق شده) جملگی پشت سر پادشاهان نیک اندیش خود، تمدن نوین، همانا ادامه تمدن کهن را باز سازی نمودند. تنها از مدرنیته به عنوان یکی از چهار رکن تمدن، بهره گرفتند.

تمدن جدید، در اصل غبار تاریخی از چهره تمدن کهن می زداید تا با درخشش بهتر دیده شود والی هر دو از یک جنس می باشند. همانگونه که ایدیولوژیهای نو یا ایدئولوژیستهای نو (نو اندیشان دینی، حلقه فرانکفورتیستها در بخش مارکسیسیم توضیح بیشتری داده خواهد شد) با نوع کهنه آن از یک جنسند. با این تفاوت که نو اندیشان دینی پرده سیاهی بر روی تمدن می کشند تا دیده نشود. و پرده الوانی بر روی کهنه باورها می کشند تا به ظاهر، چهره زشت آن را با زشتی پنهان خود، بپوشاند.

به ایران بر گردیم. مگر همان راه انگلیس و آمریکا را رضا شاه و محمد رضا شاه با نگاه بومی خود نپیموده بودند؟ پس چرا همانند همفکر تاریخی اش لویی شانزدهم پادشاه فرانسه، هر دو اسیر انقلاب شدند؟ دانش یونان فقط پاسخ درستی دارد. چون آنان جان لاکها و جفرسن ها را (رئیس جمهور آمریکا اگر اشتباه نکنم مولف اولین قانون اساسی مدرن) داشتند. فرانسه لشگری از نوع کندورسه، ما را، دانتون، روبسپیر، رسو، ولتر و ما هم: مصدق و بازرگان و خیل عظیم زیور آران انقلاب اندیش، که نام بعضی شان در گذشته رفت مریدان، شلوخوف، گورکی، رومن رولان و …

فصل اول بخش هفتم : مفهوم استقلال

بخش هفتم، مفهوم استقلال

از نظر آقای مصدق و شاه

ویل دورانت مولف دایره المعارف جامعه شناسی، با نام “تاریخ تمدن”، انتخابش را با این تمثیل دلنشین آغاز می نماید. تمدن (رودی است با دو ساحل) و … که اگر جهت این رود را از شمال به سمت جنوب در ذهن تجسم کنیم، غرب رود جایگاه تمدن (تمدن غرب) و شرق رود جای مخالفان مدنیت (لانه ایدیولوژی های گوناگون) از آن روی، کلمه جایگاه برای تمدن انتخاب بهتری است که در این جا برای همه بر اساس رعایت و احترام به موازین عدالت اجتماعی (حقوق مساوی برای همه) جا هست، اما چون در این مکان جای تولید نظریه های متنوع مدنی است؛ جایگاهی برای نابودگران آن در نظر گرفته نشده. نیز ازآن روی کلمه “جای” برای شرق رود انتخاب بهتری است که از تولید نظر مفید و ماندگار خبری نیست. اما تا بخواهید مخالفت با ارزش های مدنی.

 همانگونه که انتخاب نام نوشتار می گوید. هدف اول، دنبال نمودن خط تاریخی تمدن از آغاز تاکنون و نمایندگان آن در حوزه نظر و عمل. هم شخصیتهای بر جسته نماد مدنیت و هم کشورهایی که آن را نمایندگی
می کنند، از سویی و از سوی دیگر افرادی که در حوزه نظر و عمل تمام قد در برابر آن ایستاده اند. چون شرق رود بجای تعامل با غرب آن. با مراجعه نه چندان دور به تاریخ ابتدا گفته ها را بشنویم.

نقل از متن کتاب:

در حقیقت مصدق اصولی را تلقین می کرد که خود وی آن را سیاست موازنه منفی (گویا درست تر مبارزه منفی) نام گذاشته بود. بهترین خط مشی برای ایران این است که هیچ امتیازی به خارجیها واگذار نگردد و هیچگونه کمکی هم از آنها پذیرفته نشود و … مخالفت شدید وی با احداث راه آهن در ایران مثال روشنی از این طرز فکر اوست. به خاطر دارم روزی با کمال جسارت در حضور من اظهار داشت که پدرم در این کار خیانت کرده است و وقتی از وی دلیل خواستم گفت: پدر من راه آهن سرتاسری را فقط برای جلب رضایت انگلیسیها که می خواستند به روسیه حمله کنند ساخته است (این همان روسیه ای است که در سال ۱۳۲۳ آن نامه کذا از طرف مصدق به آنان نوشته شده که در نوشتار قبل مطرح شد).

از او پرسیدم که به عقیده او آیا باید، پدرم راه آهن را در مسیر دیگری احداث می کرد؟ جواب او این بود که اصلا پدرم نباید راه آهن احداث می کرد و ایران احتیاجی به راه آهن نداشت، و مردم بدون آن مرفه تر بودند. وقتی در این زمینه چانه اش گرم شده بود چنین استدلال می کرد که قبل از دوره پدرم ایران فاقد راه آهن بود و بنادر قابل ذکر نداشت و بطرق و شوارع ایران نمی شد اتلاق راه کرد و به علت نبودن آسفالت و پیاده رو مردم تا زانو در گل و لای فرو می رفتند، اما لااقل ایران مستقل بود. (این استقلال همان استقلالی است که آقای مشیری و آقای امینی ها با آن کسب و کار می کنند. (ص ۱۴۹ از کتاب ماموریت برای وطنم.)

به رودخانه تمثیلی ویل دورانت باز گردیم. این روزها شما فاصله دو ساحل را مملو از کشتی های در حال آمد و شد را می بینید که هم چنان بارشان از غرب به شرق ریل راه آهن و لکوموتیو مدرن، دارو، غذا و … و چمدان هایی مملو از کتابهای افلاطون توءفراستوس (شاگرد ارسطو و پس از وی مدیر لوکیون نام مدرسه ارسطو)، جان لاک، نیوتن، بیکن ولتر و … (مهاجمان فرهنگی) به تعبیر مصدقی ها.

و از شرق به غرب، کشتی هایی مملو از مهاجر، که بعضا با غرق در بین راه خالی از مسافر در ساحل غرب، با چمدان هایی مملو از قرآن و تحریر الوسیله و آثار مشعشع استقلال طلبانی چون مصدق، و مصدقی ها از آن جمله بازرگان شاگرد مکتب سیاسی و عقیدتی وی و از هم حزبیهای ایشان، و بعدها همکار او، هر دو نخست وزیر، با این تفاوت که اگر مصدق نتوانست، در مرداد سی و دو به آرزویش برسد بازرگان، او را به آرزویش در بهمن ۵۷ رساند. همراه سروشهاو متحدان روسی، چینی،و کوبایی!

ایرانی را که دانه های زنجیر تمدن، از آنجا آغاز شده، پس از گذار از بربریت و ترک تازیهای هزاره و بازگشت به جوانه های تازه روئیده تمدنش پس از قرنها دوری از جایگاهش را، به دور ترین نقطه شرق رود پرتاب کردند، که در این پرتاب سهم آثاری از: رسو، مارکس، سارتر و … (که جملگی شناسنامه شان غربی است ولی اندیشه شان را در شرق رود به تجربه گذاشته بودند) اگر بیش ازآن دیگری نباشد کمتر از آن نیست.

 ببینیم محمد رضا شاه به استقلال چگونه نگاه می کند. از خودش بشنویم:

 برای ما ایرانیان ناسیونالیسم مثبت مفهوم گوشه گیری و جدایی ندارد. بلکه معنای آن این است که بدون توجه به امیال و سیاستهای کشورهای دیگر هر قراردادی که به نفع کشور ما باشد منعقد سازیم و از تهدیدات کسانی که می خواهند برای ما رفیق انتخاب کنند نهراسیم. ما تنها از نظر اصول مبهم و بخاطر اینکه با کسی متحد باشیم، وارد عقد اتحاد نمی شویم بلکه منظور ما از هر اتحادی، تامین منافع آشکار ماست.

ما دوستی هر کشوری را می پذیریم و حاضریم از تجارب علمی و فنی آن کشور استفاده کنیم به شرط آنکه چنین دوستی و ودادی به منافع یا استقلال ما لطمه وارد نسازد. ما به سیاست سست بی طرفی منفی معتقد نیستیم و با دوستان خود بدون پرده پوشی و ریا دوستی می ورزیم، و از آنان نیز همین انتظار را داریم. و اگر بعضی از کشورها از رفتار ما در خشم شوند و به توهین و تهدید ما اقدام کنند، نسبت به آنها رفتار نادرستی پیش نگرفته و رفتار خود را نسبت به آنها تغییر نمی دهیم زیرا ما جغد نیستیم که از فراز ویرانه بناله و به ندبه بپردازیم. یا از پشت رادیوی بین المللی به ناسزاگویی پرداخته و همه را مقصر وانمود کنیم و خود در فقر و فاقه بسر بریم. (از همان کتاب ص۲۳۱)

 ایشان، مصدق، راه رفتن اما با نعل وارانه و تمامی دارو دسته ملی ها و ضد امپریالیست ها در تاریخ. وی را نوکر غرب، وطن فروش و … معرفی کرده! خود را مستقل و ایران دوست. تاریخ را با اینگونه اشخاص استقلال خواهی سر سازگاری نیست.

فصل اول بخش ششم : ماندگاران و ناماندگاران در تاریخ

بخش ششم، ماندگاران و ناماندگاران در تاریخ

 چرا فروغی و بختیار در تایید شاه ولی مصدق در مقابل شاه ایستاد

در تاریخ به بعضی از نامها بر می خوریم که حضوری جادوانه بر اساس جامعه شناسی تعریف شده یونانی دارند. این ماندگاران در حلقه متمدین، چه در حوزه نظر در زمره خردورزان و چه در رفتار، معیار احترام گذاران به منش انسانی انسانها می باشند. تقریبا جملگی این شخصیتها مشهورتر از آنند که نامشان برده شود. که در طول گفتارها به کرات بدانها اشاره خواهد شد. اما به نام بعضی دیگر بر می خوریم که حضوری کاذب و ناماندگار البته در حوزه سیاست، به دلیل نوع تفکر دارند. از میان بیشماران ایشان، فرد مشهوری است، به نام دکتر محمد مصدق.

علت اصلی ناماندگاری تاریخی وی در میان، ماندگاران تاریخ کج فهمی او از فرهنگ مدرن، و علت حضور کاذب وی، در فهم نادرست از تعریف ملی به جای فهم درست”ملت مرادف شهروند” می باشد و دفاع بی دریغ خیل عظیم انقلاب اندیشان، اعم از چپ و یا اسلامیستها از وی و نامی
بی هویت با تعریف ملی مذهبی ها و جبهه ملی چیان که جملگی ایشان را از گروه ناماندگاران تاریخ باید دانست.

از سوی دیگر کج فهمی او از هویت ملی، چون ملی را با فهم دولت ملت، به معنای شهروند نمی شناخت. بلکه با فهم مارکسیستی آن. سرزمینی جغرافیایی یا قومی می شناخت. می توان گفت این که مصدق یا تمدن را
نمی شناخت که نمی شناخت، یا می شناخت ولی با آن سر جنگ و ستیز داشت. که خروجی هردو یکی است، متمدن نبود. چون ته نگاهش به نگاه قوم و قبیله اش (ایل قاجار) که شاخه ای از تبارمغولان بودند نزدیک تر بود و آن را نمی شناخت از آن جهت که با متمدنین از آن جمله با پیشکسوتان نامی آن در این سرزمین از میان کم شماران، فروغی بزرگ و فرزند فکری اش بختیار بزرگ که هردو در تایید محمدرضاشاه و هر سه به دلیل باورمندیشان به فرهنگ یونان، در ستیز بود. این دو گر چه در زمانهای متفاوت، یکی در ابتدای پادشاهی محمدرضا شاه و دیگری در پایان پادشاهی پهلویها نخست وزیر مشروطه بودند. با این تفاوت که فروغی زود هنگام در این جایگاه قرار گرفت. چون زیر ساخت استقرار مشروطیت به هیچ روی در ایران آنروز آماده نبود.

دو دیگر آقای بختیار به هنگام! چون ایران درآن دوران آمادگی همه جانبه استقرار مشروطیت را فراهم آورده بود. این که کسانی می گویند اگر کمی زودتر این انتخاب رخ می داد، انقلاب در ایران رخ نمی داد یک فرض نادقیق است. چون اگر ایران آن روز انگلستان امروزهم می بود. که تقریبا بود. روشنفکران نادان ما از شعار مرگ بر شاه که ازسال ۱۳۲۷ با اجرای ترور شاه در دانشگاه توسط عامل حزب توده ناصر فخرآرایی دست بکار عملی آن شده بودند دست بر دار نبودند.

آن دو از نادر نخبگانی بودند که در تائید فهم متمدنانه شاه کمتر دچار تردید بودند.

مصدق در عدم تایید سلطنت محمدرضا شاه. شاه با صراحت در کتابش ماموریت برای وطنم می نویسد که وی سودایی جز نابودی سلسله پهلوی و استقرار مجدد سلطنت سلسله قاجار در سر نداشت.

در اظهار ریاکارانه وی همینقدر کافی است که با زیر پاگذاردن قانون اساسی، ماجراهای ۲۸ مرداد سی دو را بوجود آورد. البته به جهاتی وی حق داشت. با اصل سلطنت مخالفتی نداشت. اما با پادشاهی پهلوی ها در عناد بود. چون خود را ادامه دهنده و یا وارث سلطنت قاجار می دانست. تاریخ، مصدق در گفتار با مصدق در رفتار را یکی نمی داند. چون هدفمند، و ریا کارانه لباس عنصر ملی را به خود پوشاند. بهتر است گفته شود که این جامه را معارضین شاه بر وی پوشاندند و بعدا خود را همراه با ایشان جبهه ملی تعریف نمودند. آقای مصدق شد لیدر جبهه. تنها جبهه، چون کلمه ملی به معنای ملت، و ملت مرادف با نام شهروند در دانش مدنی تعریفی جدا از فهم مصدق دارد. هویتی است تاریخا متمدنانه و ماندگار که باکلمه جبهه به معنای، اتحاد چند حزب، یا جریان فکری ناهمگن که به منظور کسب قدرت سیاسی تشکیل می شود، هیچ سنخیت معنا داری ندارد. لذا جوهر ناماندگاری جبهه در تقابل آن با تمدن است که نمی تواند جواز ماندگاری بگیرد. گر چه صفت ملی هم پشت آن بیاید و در ادامه این ساز ناکوک، دور از ذهن نیست که
می بینیم، کریم سنجابی لیدر وقت جبهه ملی، بعد از مصدق، به جای سمتگیری مدنی! باپشت کردن به باور متمدنانه ایران و ایرانی، که خصلتی است ایلی (سنجابی منسوب به ایل سنجاب) پشت سر آقای خمینی به نماز سیاسی
می ایستد.

 به آقای مصدق در حوزه جهانی بر گردیم. از تمامی مدال هایی که به وی داده شده مدال ملی کردن صنعت نفت پر جلاتر است. بر اساس تعاریف تمدن، ملی کردن هر چیز از آن جمله، صنعت نفت، یعنی با سایر دنیای متمدن به اشتراک گذاردن آن است.

در تعریف آقای مصدق و تفکر انقلابی، با سوء استفاده از کلمه (ملی) یا مصادره که همان بالا کشیدن اموال دیگری است، معنی شده. زمانی که مصدق اصرار بر خلع ید از BP تحت نام ملی کردن نفت می ورزید شرکت BP حاضر شد تا سهم ایران را به سقف ۴۷/ حتی بعدا تا مرز ۵۴/ برساند آن هم طی دو نامه که نشانه فهم مدنی از تعامل می باشد. مخالفت مصدق چه هدفی جز رخداد ۲۸مرداد را در پی می توانست داشته باشد. واکنش کشوریا شرکتی را که در آن روز هنوز اندکی از سرمایه گذاریش را (درپالایشگاه نفت درآبادان) بدست نیاورده، جز تحریم خرید نفت از ایران توسط دنیای غرب، که این روش هم نشانه ای از تنبیه مدنی است، راه دیگری وجود داشت؟

باید به نبود بینش خردمندانه، علی الرغم توصیه های آقای رزم آرا نخست وزیر وقت، که رد پای قاتلان وی نیز در خیمه و خرگاه مصدق پیدا شده. گفته بود:

ما که آفتابه نمی توانیم بسازیم چگونه صنعت نوپای نفت را می توانیم اداره کنیم!؟ به آقای مصدق باید مدال داد؟ آن هم از نوع طلایی آن؟ تا این جای کار از نظر بعضی از آن جمله ۹۹/ روشنفکران ما، وی همچنان شخصیتی است ملی، و از نظر دولت روسیه شوروی هم!

بر اساس سندی که اخیرا توسط آقای امیر عباس فخرآور که مورد تایید جمله مورخین کنونی است، ارائه شده، (از آن جمله آقای محمد امینی فرزند شهردار تهران در زمان آقای مصدق که گنده لات شناس بر جسته تاریخی است و صد البته که جملگی تمامی لاتان، از سینه چاکان آقای مصدق بودند را تا این اواخر زیر فرش پنهان کرده بود) این مضمون را می توان خواند: “اگر شما مرا در کارها، از آن جمله بیرون کردن انگلیسیها، یاری کنید، تمامی حقوق و حضور آنان در ایران را به شما خواهم داد.”!!!

این نامه در سال ۱۳۲۳ زمانی که وی نماینده مجلس بوده به سفیر روس داده شده. همانند سلف غیر ایرانیش فتحعلی شاه دومین سلطان قجر در جنگهای ایران و روس که با قبول شکست گفته بود، ما به خاطر مقدار کمی از آب شور دریا (خزر) اوقات شیرین خود را تلخ نمی کنیم. او بخشی از سرزمین ایران را به روسها واگذارد، نوه خردمندش در کسوت عنصر ملی وعده واگذاری تمامی ایران را به روسها داده بود.

فصل اول بخش پنجم : گاندی پدر سیاسی مصدق

بخش پنجم، گاندی پدر سیاسی مصدق

وقتی تمدن و هنر جدید را از روی کمال هشیاری اقتباس و آنچه را که برای ما ضرور است انتخاب کنیم به هدف نهایی خود که دموکراسی حقیقی وسعادت عمومی است؛ نزدیک تر خواهیم شد. فکر می کنید این جمله از کیست؟ از جان لاک، یا ازحلقه سوفیستها، یا ارسطو، یا … خیر از آن محمد رضا شاه در کتاب ماموریت برای وطنم (من می خوانم میهنم!) ص 310

تاکید بر روی این پرسش، اشاره به دانش مدنی والای وی و غفلت غیر مسولانه تمامی قلم بدستان غیر متمدن ماست. شعار مرگ برشاه براساس این پیام گویا: یعنی مرگ بر دمکراسی، مرگ برآزادی که در ذیل بدان خواهم پرداخت.

تنها این جمله نیست، تمامی این اثر به طرزی بس خردمندانه در حدود ۶۹ سال پیش نگاشته شده که جایگاهش درمدرسه لوکیون ارسطوی استاگیرایی ویا کرسیهای آکادمیک اکسفورد، و یا مشابه آن می باشد. برنامه نظری و عملی رسیدن به تمدن، یکی از اشارت مهم این پیام این است که اگر تمدن با هر ترفندی درب خانه ملتی را زد باید برایش فرش  قرمز پهن کرد. (کاری که ایرانیان ساکن شهر شوش برای اسکندر کردند) این سخن پیام رهروان تمدن به طور عام می باشد. ازآن بیاموز و رهرو آن شو.

اولین حامل مدنیت کلاسیک را به اسکندر نسبت می دهند که موضوع بحث جداگانه ای است. دومین حامل مدنیت مدرن شخص نیست، بلکه کشور انگلستان است. در ادبیات سیاسی به کلمه استعمار و استعمارگر زیاد برمی خوریم، این کلمه بدون تفسیر دارای بار مثبت است (طلب عمران کردن) زمانی موضوع سیاست شد که مدنیت مدرن از بعد از رنسانس در آن کشور ببار نشست .دستاوردهای اقتصادی برخاسته از آن، آن کشور را به فکر بازار بیشتر و بهتر انداخت. ابتدا همسایگان سپس بقیه کشورها. اولویت اول حفظ منافع و …

پس این سرزمین اولین کشوری بود که شیوه تعامل را جایگزین جنگ و تجاوز نمود. ابتدا به داوری این نظر در ایران می پردازیم. اولین حضور این حامل عمران را در حدود 1010 قمری در دوران شاه عباس با آمدن برادران شرلی شاهدیم. اگر این اتفاق رخ نمی داد و برای ایران متخصص توپ ریز نمی آوردند، ما حداقل تا فرو پاشی دولت عثمانی درجنگ اول جهانی زیر یوغ ترکها می بودیم و آن چرا که از تتمه حمله اعراب و اقوام وحشی از ایران و ایرانی باقیمانده بود، اینان آن را کامل می کردند.

کاری که ایشان از سال 1452 میلادی، تا 1890 بر سر یونانیان آوردند. در ادامه، در دوره قاجار شاهدیم که انگلیس و روس هر دو در ایران به کار خود مشغول، با این تفاوت که به استناد تمامی آثار مورخین و سیاحتنامه ها انگلیس در صف حمایت ازمردم، و روس در حمایت از سلاطین قاجار. تا جائی که با به توپ بستن مجلس توسط روسها، و بست نشستن مردم در باغ سفارت انگلیس، این آنها بودند که به انقلابیون گفتند به جای عدالت خانه مشروطه بخواهید. چون تجربه مشروطه را داشتند.

از گذشته نه چندان دور دو کلمه درست تعریف نشده، استقلال و آزادی. این دو در کنار هم، شد، شعار انقلابیون در مبارزه با حکومتها. از آن جمله در ایران عصر پهلوی.

آزادی، به معنای رهایی از استبداد و احترام به حقوق فردی، تنها در کشورهای دست یافته به تمدن حضور پایدار دارد. لذا در تعامل (در واقع پیوستن) به دنیای متمدن، ملتها می توانند به آزادی برسند. پس سردادن شعار استقلال در اصل یعنی، فاصله گرفتن از دنیای متمدن، کشورهایی مانند آمریکا، انگلیس و … پیوستن به روس و چاوزو کوبا و … بود. چون امروزه تمامی کشورها بین این دو بلوک رفتار سیاسی و پلاتفرم اقتصادی خود را تعریف می کنند، لذا استقلال مساوی است با عقب ماندگی. این و شعارهای غلط از این دست، با تعریف جامعه شناسی ارسطویی هیچ سنخیتی ندارد.

ادامه ماجرا، انگلیس چتر به اصطلاح استعمارگرانه خود را در کشورهای در حال رشد پهن نمود. تایوان، سنگاپور، مالزی، آفریقای جنوبی، کانادا، استرالیا، هند و کشورهای دیگر. جملگی این کشورها با تعریف کشورهای مشترک المنافع خودرا به جایگاه متمدنین رسانده اند.

تنها هند به رهبری گاندی انگلیسی ها را اخراج و هند را مستقل نمود. انگلیسی که برای هند صنعت چاپ را آورد. 137 دانشگاه و مدرسه عالی ساخت. بیش از 30000 کیلومتر راه آهن کشید و چند هزار مدرسه و دبیرستان ساخت و از همه مهمتر با توسعه بهداشت آمار مرگ و میر را آنقدر پایین آورد که امروزه از در و دیوار این کشور فقیر جمعیت می ریزد. مقایسه کنید، کشورهایی که با استعمار ماندند در چه جایگاهی اند. هند با استقلال خود و فاصله گرفتن از استعمار در چه جایگاهی است؟ برای همیشه تاریخ یک قرن عقب تر از کشورهای در استعمار مانده. آفریقای جنوبی را با سایر کشورهای آفریقا مقایسه کنید؟ خواهید گفت اجحاف و غارت این کشورها را توجیه می کنید! پاسخ این است. اگر فرجام غارت و اجحاف مدنیت، آزادی و رفاهی همانند سنگاپور و … می باشد. کاش ما را هم غارت کرده بودند.

 تقریبا همزمان با انگلیس فرانسه هم وارد کشورهایی چون ویتنام، کامبوج، تونس، مراکش، الجزایر شد. پس از استقلال نگاه کنید به حال و روز این کشورها بخشی اسیر مارکسیستها، بخشی دیگر مرکز تولید تروریست اسلامی.

تنها می توان با تاثر گفت، فاصله گرفتن از فاصله داران با تمدن آری، ولی فاصله گرفتن از تمدن یعنی خود کشی فرهنگی، عقب ماندن از مدرنیته و بالتبع عقب ماندگی اقتصادی برای همیشه تاریخ از دیگر کشورها.

فصل اول بخش چهارم : تفاوت سلطان مستبد با پادشاه دیکتاتور

بخش چهارم، تفاوت بین سلطان مستبد با پادشاه دیکتاتور

و تمدن ستیزی ایدئولوگها

ژولیوس سزار امپرتور روم، خطاب به سنای روم: شما افتخار دیکتاتوری را به من اعطا کنید تا من روم را نجات دهم. (از ویل درانت) مسیح بر این باور بود که افراد جامعه را با اصلاح اخلاق شان می توان تغییر داد. قیصر می گفت با تدوین قوانین مدنی.

دیکتاتوری چیست؟ مستبد کیست؟

کلمه دیکتاتوری در ادبیات سیاسی دیکته کردن معنی شده و دیکتاتور در حوزه سیاست به معنای دیکته کننده یا حکمران. تا بدین جای سخن، تکلیف هیچ چیز روشن نیست. پس می توان گفت خود کلمه دیکتاتور فاقد مبنای ارزیابی است. ولی اگر دیکتاتور کسی چون قیصر باشد که عملکردش بر گرفته از تمدن به غنیمت گرفته از یونان است، می شود اعمال یکی از روشهای مدنی، حتی در قرن بیستم. اما تنها روش در آن زمان. چرا تنها روش؟ چون جامعه آن روز روم مانند ایران آغاز عصر پهلوی ها، فاقد ساختار مدنی بود. باید ابتدا کشور شهری بنام روم که در دوران”توحش از دید ویل دورانت” می زیسته، ولی جماعت کم فرهنگ در آن ایام را باید ساخت. تا بتوان تفاوت روش رشد اخلاقی جامعه با روش مدنی مبتنی بر فرهنگ را تمیز داد و امید روئیدن نشانه‌های فرهنگ، دانش و فلسفه را انتظار داشت. تا اساسا بتوان کلمه فرهنگ را درست تعریف نمود.

ما در هزاره دوم هنوز تعریف درستی در ادبیاتمان از فرهنگ، دیکتاتور، استبداد، مستبد و … نداریم. این مشکل یا به دلیل فقر کلامی است، یا فهم معانی و یا هر دو. از آن جمله، گفته می شود، فرهنگ سیاسی، فرهنگ دینی، فرهنگ بد، فرهنگ استبدادی، فرهنگ غذا خوردن و …

اگر بپذیریم تعریف فرهنگ، ارزشهای ماندگار و بر آمده از عرف و یکی از پایه های اصلی گفتمان مدنی است، چه رابطه معنا داری بین فرهنگ و سیاست وجود دارد، سیاست جنسی است متغیر و در شرایطی غیر ضرور. لیکن فرهنگ جنسی است ثابت و ماندگار و همیشه ضرور، چه رابطه ای بین دین و فرهنگ می توان جستجو کرد؟ در حالی که در تعریف کلیشه‌ای و ناصحیح قرون از فرهنگ، دین در دل آن تعریف شده. اساسا بین ادیان که خود در تضاد و تقابل با همند با فرهنگ که اشتراک نظر بین تمامی ملل را نمایندگی می کند. چه همزیستی می تواند وجود داشته باشد و مهمتر اینکه گفتمان دینی خود را در تقابل با گفتمان مدنی تعریف می کند. باز هم باید عبارت فرهنگ اسلامی را از زبانها شنید؟ همانند فرهنگ مغولی و … همینطور تفاوت معنا در دیکتاتور و مستبد. دیکتاتوری یک روش اعمال عمل است. استبداد روش اعمال نظر و عمل.

این دو در شکل به هم نزدیکند. اما در محتوا کاملا متفاوت. اغلب دیکتاتور و مستبد را با هم تعریف و آن را یکی دانسته اند. در حالی که هر دیکتاتوری مستبد نیست. یعنی می تواند نگاه درست داشته باشد. اما هر مستبدی دیکتاتور هم هست. شاید مثال زیر این تفاوتها را بهتر نشان دهد. شما چه سنخیتی، بین رضاشاه و شاه، با خمینی و خامنه ای می بینید. در حالی که یکی در پی ایجاد زیر ساختهای جامعه برای رویش تمدن است. دیگری در پی ایجاد لشگری از امم برای آسیب رساندن و نابودی تمدن.

 استبداد، جدا از اینکه هم خاستگاهش، هم هویتش ایدیولوژیک می باشد. همانند تمامی ادیان یا مارکسیسم، یا ناسیونال سوسیالیزم “فاشیسم” و یا می تواند تلفیقی از هویت دینی و زبانی. مثل اردوغان با حزبش عدالت و توسعه. یا قومی و زبانی هر دو باشد. ترکان حاکم بر ایران غزقراختایی، مغول، از هزاره قبل به این سو و قاجار. (زمانی که کلمه قاجار به زبان جاری می شود، استبداد و مستبد و دیکتاتور هر سه به وضوح در ذهن باز تعریف می شوند). از آن جمله تمامی روشنفکران ما اعم از، چپها، یا مذهبی ها که استبداد فرزند اندیشه خود آنان بر اساس تعریف فوق می باشد. آن را مترادف دیکتاتوری می دانند، می گویند، پهلویها هم. خیر بر اساس تعریف جامعه شناسی ارسطویی:
پادشاهان در گفتمان مستبدین تعریف نمی شوند. بلکه مجموعه رفتار پادشاهان، از کوروش تا محمد رضا شاه را تا مشروطه شدن نظام پادشاهی در تمامی پادشاهی ها، با دیکتاتوری که عمدتا وجوه مثبت کار آنان بر رفتار منفی شان مشهودتر بوده تعریف می شوند. من باب نمونه رضا شاه می گفت من که راه می روم باید راه آهن پشت سر من فرش شود. یا تا آخر ماه، ساختمان دانشگاه باید تمام شود و … پشت این خواست شما استبداد می بینید؟

حال سوال؟ سلطان، شاه تعریف شده مستبد، می تواند دستاوردهایش متر اندازه گیری مدنیت باشد؟ به شاه عباس نگاه کنید می گفت فلان کاروانسرا فلان روز باید آماده باشد تا من بتوانم پیاده راه زیارت امام رضا را راحت تر طی کنم. بین این دو خواست نزدیکی ملموسی وجود دارد؟ وی قطعا هم دیکتاتور هم مستبد بوده‌، چون هویت اش دینی است. دستاوردهای این دو کار داوری متمدنانه را بسیار آسان می کند.

رضا شاه مستبد با تعریف روشنفکران ما، چرا با مظاهر استبداد، مکتب خانه به جای مدرسه، حوزه به جای دانشگاه کشف حجاب و … تا به آخر در جنگ بود؟ مدرسه، دانشگاه، و انتخاب آزاد و … زیر مجموعه چه گفتمانی تعریف می شوند؟ صدای فریاد آیت الله ها شکوه از چه دارد. می توان به سازنده راه، مدرسه، دانشگاه، عنوان مستبد داد .اما به راه آهن، مدرسه، دانشگاه جایزه دموکراسی؟ مضحک نیست؟

کسانی که فرمانشان چیدن خشت بر روی هم برای فراهم آوردن شرایط برپایی تمدن می باشد. در همه جای تاریخ در زمره خادمین خردورز در مملکت داری و فرهنگ سازان در حوزه تمدن تعریف می شوند. این مستبدین هستند که مخالفین و معارضین تمدن و در پی نابودی آنند. نه پادشاهی ها.

تاریخ بر ساخته از سوی مورخین ایدئولوگ، ناآشنا با مدنیت، خواسته یا ناخواسته به استبداد خوش آمد می گویند. مستبد را بر صدر می نشاند و به پادشاه متمدن پلاکارت مرگ را نشان می دهند. امروزه بر گردیم و به عمل متمدنانه کشورهای اروپا در سالهای اخیر نگاه کنیم. گر چه این شاهد مثال به ظاهر دور از موضوع به نظر می آید اما با دقت نظر تاریخی و تکرار مشابهت گونه آن با امروز می تواند تا حدی به مقصود کمک رساند. فریاد همه روشنفکران بر این بود که شاه به ما آزادی نمی دهد.

تا دهه هفتاد میلادی اروپائیان مورد حمله و هجوم مارکسیستها بودند. چون آقای مارکس تمدن را امری مذموم معرفی می کرد. در دهه های اخیر مهمانان ناخوانده مسلمان، که فرزندان خلف فکری مارکسیستهای دهه هفتادیها هستند، با توجه به اینکه حقوقی هم طراز با شهروندان خودی در کشورهای متمدن در همه عرصه ها داشته و دارند! تمدن این جوامع را نشانه رفته اند. هر روز با کشتار مردم، با تجاوز به دختران آنان و … عرصه بر این جوامع را بگونه ای تنگ کرده اند که به خاطرحفظ مدنیت دیرینه خود، گزیری جز فاصله گرفتن از اینان و در ادامه راهی جز مقابله به مثل برای آنان باقی نگذارده اند.

حال به ایران قبل از انقلاب ولی با عینک امروز نگاه کنیم. عمل چریکهای ما (که من هم یکی از هوادارن آنها بودم) و یا مجاهدین، قبلتر ترور کنندگان شاه، با سلاح و فرمان دلباخته گان روسی، فداییان اسلام و … با اعمال اینان چه تفاوتی داشته و دارد که واکنش غرب در برابر این جانیان را درست ارزیابی می کنند، ولی بر اساس فتاوی روشنفکران ما رفتار مشابه رضا شاه و محمد رضاشاه با آنان را جنایت علیه بشریت و … چون کارنامه سیاه پهلویها بر اساس ادعای خودشان یعنی چپها و اسلامیستها این بود که شاه اجازه نمی داد آنان تمدن را بر اساس آموزه های مارکس و محمد نابود و دفتر ایدئولوژی را که داشتند! حکومت بر سبک و سیاق آن را بر پا کنند. شما به جای شاه با رفتار مشابه طالبان، القاعده، حتا داعش خودی، پس از اراییه کار فرهنگی و تشویق و ترغیب راه کارهای مدنی، مثل اروپائیان برای این تمدن ستیزان! چه راهکار قابل توصیه دیگری داشتید؟

فصل اول بخش سوم : تمدن و تمدن ستیزان

بخش سوم، تمدن و تمدن ستیزان

در تعریف گفتمانی و کشورهای متمدن

در شور باتاریخ باز هم از ارسطو وام می گیرم. در غیاب حاکمیت قانون از میان انواع حکومتها نظام پادشاهی ازبهترینهاست. چرا؟

نظامهای حکومتی، بر دوش این سه گفتمان استوارند

  1. گفتمان دینی گفتمانی است خدا باور، آخرت محور، قرار بوده دنیا گریز باشد. بعضا قائل به رعایت عدالت اقتصادی، اصلاح ناپذیر!
  2. گفتمان مارکسیستی، کارگر محور، سرمایه گریز، سرمایه دار ستیز، دین ستیز، اصلاح ناپذیر!
  3. گفتمان مدنی، انسان محور، تمدن باور، قانون مدار. کمال گرا، اصلاح پذیر!

دوگفتمان اول مشترکات زیادی با هم دارند. هم در محتوا، هم در شکل. چون آبشخور هر دو از یک جنس آن هم از نوع ایدئولوژیک است. مشترکات مهم آن دو:

در درجه نخست، تمدن ناباور که نه، بلکه تمدن ستیزند. به عنوان نمونه اقوام وحشی، و یا به تعبیر دانش یونان “بربرها” تمدن ناآشنا، لذا ناباورند. اما می توان گفت ایدئولوگها مدنیت آشنا ولی در ستیزبا آنند.

با کلمه قانون با تعریف مدنی آن هم در ستیزند. لذا فاقد قوانین مدنی هستند. قائل به هدایت مردم از سوی مرجع یا مراجع یا فرامین حزب، و…

با مفاهیم فرهنگی از آن جمله عرف ناسازگار.

و مهمتر اینکه، اصلاح ناپذیر!

اما گفتمان مدنی همانگونه که گفته شد. گفتمانی است کمال گرا، اصلاح پذیر، قادر به به روز شدن در تمامی عرصه ها.

می توان باورداشت که حکومتهای غیر ایدیلوژیک زیر چتر گفتمان مدنی تعریف می شوند. از آن جمله نظامهای پادشاهی. نظامهای سلطانی زیر مجموعه گفتمانهای ایدئولوژیک. که بعدا در خصوص تفاوت این دو نظام بیشتر صحبت خواهد شد.

دانش یونان تصریح دارد که در نبود حاکمیت قانون، حکمرانی بر جوامع با شیوه رفتار حکومت گران آن تعریف می شوند. تاریخ در بایگانی خود دو جایگاه متفاوت دارد.

یکم، جایگاه فرهیخته گان “پادشاهان”

دوم، جایگاه سلاطین.

در میان بیشماران پادشاه، پادشاهی داریم، کوروش نام، و سلطانی داریم آغامحمد خان نام، یکی نماد تمام عیار فرهنگ، دیگری نماد سفاهت و بلاهت.

یکی دانستن این دو چهره کاملا متفاوت و ناهمگن زیر نام نظام های پادشاهی است! که کار داوری این دو مسند نشینان را بسیار مشکل می نماید. همین دوگانگی است که فهم ارسطویی از جامعه شناسی می گوید. نقل به مضمون. در نبود فرمانروایی قانون، نظامهای حکومتی می توانند هم خوب باشند، هم بد. بستگی به آن دارد که چگونه حاکمی حکم براند. توجه به این امر در گفتمان مدنی آن قدر پر اهمیت است که تاریخ صفحه ای برای این مهم بازنموده.

خوشبختانه درجهان، پادشاهان در خدمت مردم پرشمارند. اما تمدن نگاه، کم شمار. تاریخ پنج نام را با صفت کبیر در بایگانی همیشه ماندگارش ثبت نموده.

۱ – کوروش کبیر ۲-پریکلس بزرگ ۳- اسکندر کبیر ۴- فردریک کبیر (پروس، آلمان فعلی) بر سر پنجمین کبیر جهان بین کاترین، یا پطر، ویا بسیاران دیگر اتفاق نظری نیست. اجازه می خواهم پنجمین بزرگ تاریخ را بعدا معرفی نمایم.

این عبارت مهم که شناسنامه راهکار اجرایی دستیابی به تمدن می باشد، از افلاطون است. یا باید، با فضیلتان حکم برانند یا حکمرانان باید با فضیلت شوند.

 فضیلت برپایه باور سوفیستها خشت پایه مدنیت تعریف شده و تمدن با این چهار مولفه ۱-فرهنگ ۲-دانش ۳- مدرنیته ۴- ثروت (اقتصاد پویا).

چنانچه سرزمینی این چهار مولفه را توامان دارا باشد. می تواند به داشته پر افتخار خود ببالد. به باور موافق و مخالف رژیم پیشین، این چهار مولفه در دوران پهلوی دوم در حال ثبت در تاریخ بود.

شما را به مطالعه کتاب ماموریت برای وطنم به قلم محمد رضا شاه، هم چنین به سخنرانی های وی که جملگی، گفتمان مدنی را در ۶۹ سال قبل درحوزه نظر همراه با ارائه راهکار عملی و اجراء تمام عیار تمام مولفه ها دعوت می کنم. مهمتر از آن تمامی آن چرا که در قالب برنامه های چند ساله در این کتاب بدان اشاره شده و به انجام رسانده، می توان گفت حتا فراتر از برنامه ها که با شهامت باید آن را هم به لحاظ محتوا، و هم راهکار عمل، مانیفست مدنیت نامید.

همانگونه که اشاره شد این دستاوردها در راستای سمت گیری مدرن برگرفته از آموزه های یونان با سرعتی غیر متعارف راه می پیمود که خود این سرعت غیر متعارف از دید خیلی از صاحب نظران برای آن روز ایران خیلی زود هنگام بود. درستی یا نادرستی این نظر، موضوع سخن نیست.

تمدن را پی می گیریم. نظر افلاطون را خودش پی نگرفت بلکه سوفسیستها که مورد بی مهری بی دلیل افلاطون بودند، آن پیام را به درستی پی گرفتند. از آن جمله پروتوگوراس، آنکساگوراس، ایسوکرتس، گرگیاس، سقراط، و سرآمد آنان ارسطو و …

 که اغلب آنان ابزار تعلیمی خود را (که همان دانش آکادمیک جامعه شناسی است) را بر داشته و به تعلیم بزرگان تاریخ همت گماردند. از آن جمله ارسطو که یکی از بزرگان تاریخ را که اروپا به نامش می بالد، اسکندر را بعد از آناکساگوراس معلم پریکلس، به تاریخ معرفی نمود. آنان بر این باور بودند که اگر بزرگی را بافضیلت (فهم مدنی) آشنا سازند! سرزمینی را به متمدنی سپرده اند. راه این رهروان ادامه داشت تا این که تنها پس از معرفی فردریک کبیر به تاریخ، و گذر از حلقه روشنگران این دانش انسان ساز در اروپا، به فروغی بزرگ و شاگردش محمد رضاشاه رسید.

همانگونه که اشاره رفت وی درس آموخته فروغی، و ایشان درس آموخته دانش یونان. که در روند سیر تاریخی تمدن می شوند مکمل یکدیگر. شاهد این مدعا ابتدا معرفی گفتمان مدنی در آن روز ایران که در نوشته های آن دوران ردی از این گفتمان جز در کتاب ایشان در کارنامه هیچ پادشاهی نیست.

دیگر سخن، نوع ادبیات هم سنگ با محتوا هم در آثار مکتوب، هم در مصاحبه ها و … که می تواند گواه کافی برای قرار گرفتن در حلقه با فضیلتان تاریخ که تعدادشان به تعداد انگشتان یک دست می باشد قرارگیرد. شاگردی دیگر از مکتب دانش مدرن، با فهمی جامع تر که وی را در زمره کسانی پیشروتر از اساتید تاریخ همانند ارسطو که الفبای مدنی، از آن اوست، را برمسند همیشه ماندگار تاریخ می نشاند. زمانی این نظر قابل فهمتر شد که جامعه جهانی فرش قرمز تمدن خود را گسترد و پرده از روی کشورهای متمدن برگرفت.

بلژیک، سویس، هلند، دانمارک، انگلیس، نروژ، آلمان، لوکزامبورگ، فنلاند، کانادا، استرالیا، سوئد، و در لیست انتظار: آمریکا، فرانسه و … مهم اینکه اغلب این کشورها با نظام پادشاهی اداره می شوند.

بعد از گذر ۲۳ قرن بر تاریخ، نظر درست جامعه شناسانه و فراوانی این کشورهای مشروطه پادشاهی ،مهر تاییدی شد بردانش از پیش تایید شده یونان.

همان جامعه شناسی، برای کشور انگلستان نسبت به بقیه کشورهای پیشرفته سهم ویژه ای قائل است. زیرا با آغاز رنسانس، ابتدا در این کشور است که پل بین مدنیت عصر پریکلس (مدنیت آنتیک) با مدنیت مدرن با آغاز مدرنیته توسط اندیشمندانی: چون تامس مور نویسنده اتوپیا، اراسموس کشیش خوش فکر، راجرز بیکن، جان لاک، و نیوتون و … زیر نام حلقه روشنگران ایجاد می گردد. که بعدها ولتر کوله اش را از اندوخته این بزرگان پر نموده و درفرانسه روشنگری را می آغازد. روشنگری سترونی که بجای رسیدن به مشروطه به انقلاب ختم می شود. چرا سترون؟ چون محصول بر آمده از روشنگری ارتقاء مدنیت است، نه آسیب رسانی به آن از طریق انقلاب!.

بعد از گذار از انگلستان و کاشت جوانه های آن در اروپا، روشنگری با آغاز حکومت پهلوی میراثش به ایران رسید. و نهال تمدن پس از بیش از چهارده قرن دوباره تیمار می گردد. که هم زمان سرو کله ولترها و روسوهای خودی هم پیدا و … حاصل کارشان شد ساقط کردن تمدن تازه جوانه زده، و جایگزینی آن با وضع موجود.

امروزه راحت می توان گذشته را ارزشگذاری کرد. چون مدنیت در جغرافیای جهان به بار نشسته. نه به این سرعت و سادگی که بیان شد بلکه به بهایی سنگین، افلاطونی پیدا می شود دانش تازه تولد یافته را آکادمیک می نماید، قبل از وی سوفیستهای جامعه شناس که بعضا نامشان برده شد (بیست و هشت نفر آنان از نامدارترینند)، سپس فروغی ها و … در حوزه نظر، و کوروش، سلون، پریکلس، فریدریک، و رضاشاه در حوزه عمل، محمد رضاشاه هم در حوزه نظر و هم در حوزه عمل، که اولی سخت افزار، و دومی نهال تمدن را پس از گذار هزار ساله از فردوسی به این سو. کشور تخلیه شده از فرهنگ و ثروت را که از تبار شاخه ای از مغولان تحویل گرفته بودند. ظرف پنجاه سال آن را به نمادی از تمدن جدا مانده از اروپا در خاور میانه تبدیل نمودند.

.

فصل اول بخش دوم : سامان دهندگان انقلاب

بخش دوم، سامان دهندگان انقلاب
و نقش نظام در آن

در نگاه به رخداد انقلاب، گروهی را باور بر این است که انگلیسی ها و آمریکاییان، آن دو ایران سازان بزرگ را، آوردند و خود، آنان را بردند. این شیوه نگاه با معیارهای دانش جامعه شناسی همسو نیست. دانش
جامعه شناسی بر این باور است که علل رخدادها را ابتدا باید در درون جامعه جستجو کرد، و بعد تاثیر گذاران یا محرکین آن را در خارج از مرزها. چنانچه تاثیر گذار یا محرکی بوده باشد.

اگر جای این دو را عوض کنیم، با دادن آدرس خطا، آنگاه نقش شبهای شعر انجمن گوته را برای مثال نادیده گرفته ایم، که با شکل گیری زیر ساختهای جامعه، هم در عرصه سخت افزاری و هم با رشد نیروهای متوسط جامعه، که شرایط برای بازتر شدن فضای سیاسی نسبتا آماده شده بود، نه کاملا، تا نظام پادشاهی وارد عصر مشروطه گردد به کلید خوردن نقطه‌ آغازین انقلاب بدل گردید. لذا سخنرانان آن شبها، باید همه، یا انگلیسی و یا آمریکایی بوده باشند. در حالی که مضمون آن سخنان و شعارها بر علیه این کشورها و تقریبا موافق میل روسهای شوروی آن زمان بود. از آن شبها به بعد شعار مرگ بر شاه از قوه به فعل بدل گشت و تلاش برای سرنگونی نظام آغاز شد. به این دلیل واهی که شاه مستبد و دیکتاتور است و مخل آزادی، احزاب و … ما که آن روزها را زندگی کردیم می دانیم که ۹۸ % مردم آن روز ایران غیر سیاسی بودند. چون دلیلی برای سیاسی شدنشان وجود نداشت. آنان هر آنچه را که مردم منطقه، حتی روسها در آرزوی آن بودند، را زندگی می کردند. پرسش این است. برای مردم آن روز واژه مستبد، و یا دیکتاتور مفهوم و معنایی همانند امروز بود؟ شاید بتوان این واژها را برای آن دو درصد بقیه، مسامحتا پذیرفت.

با این تصحیح که آن بزرگوار‌ مخالف آزادی بیان و … نبود. اینان هر آن چرا که می خواستند می گفتند و یا می نوشتند، چاپ می شد! حتی فریادشان از طریق حسینیه ارشاد و مجلاتی چون فردوسی و … به گوش هوادارانشان می رسید. مشکل اصلی آنان همانند اسلاف فرانسوی شان در جای دیگر بود. اینان بر اساس آموزه های مارکس، انقلاب را، یگانه راه رسیدن به دنیای آرمانی خود می دانستند. از سوی دیگر به خوبی می دانستند که مردم آغازگر حرکتهای انقلابی نیستند، لذا هشیارانه خود را مردم تعریف کردند. به تعبیری آنان را گروگان گرفتند. این واقعیت از نگاه خردمندانه شاه پنهان نبود. چون با صراحت می گفت. من نمی توانم مملکتم را بدست معارضان حکومت بسپارم. آنان نه شناختی از تمدن دارند و نه درکی از هویت ملی (که ایران و ایرانی با این دو واژه تعریف می شوند). می خواهند بنابر رسالتی که ایدئولوژی اسلام و یا مارکسیسم، بر عهده آنان گذارده، انقلاب را به فرجام رسانند. که سرانجام هم این اتفاق رخ داد.

امروزه سنگینی عریان رفتار کینه توزانه و فریاد ریاکارانه این قوم تشنه قدرت در عرصه های گوناگون را بر گرده ی خود حس می کنیم و به زبانی فریاد گونه، آدرس دقیق آبشخور ایشان را در تفکر آرانی ها، سلیمان میرزا اسکندری ها، (پدر ایرج اسکندری) مریم فرمانفرما (فیروزها) کیانوری ها، جزنی و احمدزاده ها، و در آثار رمان نویسانی از جنس صادق چوبکها، احمد محمودها، فریدون تنکابنی ها، درویشیان ها، صمد بهرنگیها، گلشیری ها، دولت آبادی ها، شعرایی چون شاملو ها (ایشان اولین کلنگ را بر اساس آموزهای مارکس که تمدن را امری مذموم می دانست، بر پیکر واضع مدنیت ایران ادامه دهنده تمدن یونان، فردوسی حکیم واردآورد) اخوانها، هوشنگ ابتهاج ها، کدکنی ها و … تاتر نویسانی چون بهزاد فراهانیها، علامه زاده ها، آهنگ سازانی چون لطفی ها، منفرد زاده ها، خوانندگانی چون فرهادها، شجریانها، حتی داریوشها و … که هر یک سهمی در انقلاب و انقلابی نویسی داشتند، را می بینیم. (کاش اینان هنر و سهم آثار ماندنی خود را هزینه نگاه انقلابی خویش نمی ساختند). جای یک سوال باقی است، پس سهم آل احمدها، شریعتی ها، بازرگان ها، مجاهیدین، در کجای این فاجعه نابخشودنی است؟ در یک کلام باید گفت: جملگی ایشان درس آموخته مدرسه انقلابی پادریس لومومبای مسکو، یا همان مکتب خانه مارکسیستی خودمانند. از سویی و از سویی دیگر خود شاه:

  • با انقلاب ارضی سفید (نه اصلاحات ارضی) که با انقلاب سرخ ارضی کوچکتری تفاوتی در تخریب کشاورزی و تبدیل دوستان خود به دشمن نداشت. که متاسفانه مفاد ۱۷ گانه مهم رفرم ها نه تنها لازم و بخشی از ارزشهای مدنی است! در کنار انقلاب ارضی تعریف شده وی، با این عمل نابخردانه، صندوق ذخیره روستا، سامانده تولید کشاورزی، مملکت ذخیره دار روزهای سختی روستاها (زلزله، قحطی و …) سازنده مدرسه، حمام، درمانگاه، قنات، جاده و… یعنی مالک را به مالکین بی بضاعت کوچک تبدیل کرد، ولی بی برگ و بار که در کوتاه زمانی با فروش سهم ارضی خود راهی زیارات عتبات گوناگون شدند. در بازگشت با دستی تهی، شدند حلبی آبادنشین حاشیه شهرها، گشتند خوراک شب و روز انقلابی نویسان.
  • کم توجهی به معیشت معلمین بدون توجه به نگاه کشورهای متمدن به جایگاه معلم (باداشتن رفاه مالی در حد نمایندگان مجالس که مبلغین و مروجین راستین حکومتها و سرزمینشانند) انتظار زیادی هم نبود چیزی در حد رفاه ارتشیان، که همان رفاه نسبی اندک، ارتشیان را به مدافعان جان بر کف میهن و مدافع نظام پادشاهی بدل ساخته بود.
  • پلیس آموزش ندیده، یا آموزش بد دیده. تقریبا شبیه همین نیروی انتظامی حکومت بر آمده از انقلاب که باید: پلیسش هم، هم جهت و هم نگاه با سپاه انقلابش، با رهبر انقلابش با قوه قضاییه اش باشد!!! که انصافا باید گفت ضابطین قوه قضا بر رئیس قوه قضائیه خیلی قابل احترام تر هستند. جای بسیار تاسف و تامل که پلیس آن روز ایران هیچگونه سنخیتی به عنوان ضابط دادگستری با وزارت دادگستری بسیار مدرن و مستقل و متمدن در آن نظام نداشت. همینطور با سایر ارگانهای اجرایی مملکت.
  • اشرافیت بی تبار مدنی که این گروه هم همانند پلیس آن دوران فاصله زیادی با ساختار فرهنگی کل نظام داشت. اولا بخش عمده آن از قبیله قاجار بودند. خود این مشکل، بسیار زمان نیاز داشت که اینان از تبار قبیله ای خود فاصله بگیرند تا بتوانند با گفتمان مدنی در آمیزند. ثانیا تمامی اشرافیت ما فاقد رفتار و منش اشرافیت تربیت شده بودند. که این خود در جامعه یک خشم متراکم فرو دست نسبت به فرادست را ایجاد کرده بود. نماد اینگونه رفتار را در فیلمهای ایرانی که مورد غفلت عمدتا سازندگان این گونه فیلمها بودند کاملا مشهود است. که در مقایسه با اشرافیت اروپا که عمدتا تربیت یافته بودند فاصله بسیار داشتند.

فصل اول بخش اول : سرشت انقلابات

بخش اول، سرشت انقلابات

همانندی انقلاب ایران و فرانسه و هم سرنوشتی آن

کلمه انقلاب را با ارسطو می شناسیم. از تولد این روش یا پدیده ناهنجار و تخریبگر، بیش از ۲۳۰۰ سال می گذرد. وی جامعه را از آسیب آن هشدار می دهد. چون او خود ناظر بر رخ داد انقلاب برعلیه تجربه گرایان دموکراسی زود هنگام بوده، که به یک اعمال حاکمیت تودها بیشتر نزدیک بوده تا به دموکراسی. و دیده که چگونه حکومت رو به رشد، جایش را با انقلاب به حکومت جباران (اشاره به سی جبار معروف) می دهد.

وی به درستی انقلاب سیاسی را که به غلط از آن با نام انقلابات اجتماعی سخن می گویند. به عنوان یک روش نا کار آمد در جامعه شناسی منسوب به خود معرفی می نماید (با تعریف جابجایی قدرت سیاسی) چون در تمامی انقلابات شاهد آن بوده ایم که به محض پیروزی در جابجایی قدرت این وسیله، یعنی انقلاب، به جای هدف می نشیند و چون با استفاده از روش اعمال خشونت در قدرت مستقر می گردد، همین روش را برای حفظ و تداوم خود ادامه می دهد.

انقلابیون انقلاب کرده، می شوند مالک آن و خود را وام دار آن ایدئولوژی. از آن جمله مانیفست مارکسیستی و یا فقه اسلامی. و شاکر از این که آنان را بر مسند قدرت نشانده. آن قدر می مانند، تا یا فرو بریزند، یا با کمک نیروی خارجی بزیر آورده شوند.

تاکید بر کمک خارجی. چون، تا کنون دیده نشده در کشورهای انقلاب رخداده، سهم بران انقلاب، اجازه دهند، مردم نادم از کرده خود، به آسانی شرایط را به دوران قبل ازانقلاب برگردانند. ازسوی دیگر، مردم نه می خواهند و نه می توانند به شیوه انقلابیون به”اعمال خشونت” بیاندیشند. چون خواهان تغیر حاکمیت سیاسی گذشته نبودند. بلکه مطالباتی داشتند که با خواسته های انقلابیون کاملا متفاوت بود. پس از انقلاب که به هیچ یک از اهدافی را که از راه و روش انقلاب بر آنان تحمیل شده بود، نرسیده اند، روی به شیوه رفتار مدنی می آورند. چون رعیت تحویل گرفته شده از قاجار، در عصر پهلوی به شهروند تغییر جایگاه پیدا کرده.

در تحولات تاریخی تنها مدنیتهای کهن، و در دو سه قرن اخیر، مدنیتهای نو پا خوراک انقلابات گشته اند. از آن جمله مدنیت کمال گرای فرانسه عصر لویی شانزده. روسیه تازه قدم در آستانه کاشت بذر فرهنگ گذاشته جانشینان کاترین بزرگ. و ایران که در آستانه گشایش دربهایش بر روی تمدن بود.

انقلابات معمولا در جوامعی به وقوع می پیوندند که هنوز زیر ساختهای مدنی، شامل، افزایش رشد دانش، تقویت ارزشهای فرهنگی، بالارفتن سطح در آمد ملی، توسعه مدرنیته به طور کامل هم چون ایران، به بار ننشسته. یعنی آن جوامع فاصله کمی تا رسیدن به آن، یا همان مشروطه “حاکمیت قانون” بجای حکمرانی فردی دارند.

نخستین گام در راستای رسیدن به دموکراسی یا به عبارت دیگر، به مشروطه رسیدن نظامهای پادشاهی، تنها در گرو این توسعه یافتگی است.

نگاهی جامعه‌شناسانه به کشورهای آسیب دیده ازانقلاب، یاری بیشتری به مولف کتاب سیاست “ارسطو” می رساند. فرانسه عصر لویی شانزدهم.

پاریس یکی از زیباترین شهرهای دنیای آن روز. لویی، یکی از فرزانگان اشرافیت دوران. با آگاهی از فرهنگ یونان، همانند هم سرنوشتش محمد رضا شاه، بسیار مورد علاقه توده مردم.

فرانسه در آستانه مشروطه شدن به خاطر رشد فرهنگی در خور با داشتن تئاترها و کتابخانه های فراوان، توسعه پر شتاب کارخانجات، بهبود و توسعه راهها و …، ایجاد بنیاد دائرت المعارف فرهنگ و تکنولوژی معروفش، که تمامی انقلابیون آن دوران، اداره این نهاد فرهنگی و علمی را عهده دار بودند و آن روزها در این بنیاد مهم فرهنگی مطلب می نوشتند. هر آنچه خود می خواستند. تا آنجا که خود را مردم تعریف نکنند و سودای بزیر آوردن نظام را پشت نقاب آزادی پنهان نسازند. از دیدرو مدیر بنیاد گرفته تادالامبر، روسو و … در تقابل، با منتسکیو و منتنی، که بزرگان تقبیح کننده انقلاب بودند.

که اگر این کج اندیشان انقلابی و انقلابی نویس همانند هم قلمان خود در انگلیس، با دانش یونان آشنایی می داشتند و راه راجرز بیکن، جان لاک، نیوتن و جانسونها (مدیر دائرت‌المعارف انگلیس) را انتخاب می کردند فرانسه با دیو انقلاب مواجه نمی شد.

گر چه مردم فرانسه با کمک قدرتهای خارجی از آن جمله: روس و انگلیس و پروس (آلمان کنونی) و اطریش و … خطای روشنفکران خود را اصلاح نمودند و با آوردن لویی هیجدهم و استقرار مجدد خانواده بوربن، از لویی شانزدهم سر به گیوتین داده، توسط انقلابیون، اظهار سرافکندگی و شرم نمودند! سرانجام راه همسایه ی خود”انگلستان” را برای رسیدن به دموکراسی انتخاب کردند. اما تا کنون بدهی خود به مدنیت به تعویق افتاده ناشی از رخداد انقلاب را نپرداخته اند. تا حال فرانسه در ردیف کشورهای متمدن دنیا قرار ندارد. در این مورد باز هم سخن برای گفتن بسیار است.

این اشاره کوتاه یقینا شما را هم همانند من بیاد ایران عصر پهلوی
می اندازد. بالا رفتن رشد دانش، توسعه همه جانبه فرهنگ، بنیان نهادن دایره‌المعارف دانش و تکنولوژی، ترجمه آثار فراوان پژوهشگران علوم گوناگون، جامعه شناسی، تاریخی و … با رنگمایه فرهنگ یونانی که هنوز هم مورد مطالعه انقلابیون قرار نگرفته، فراوانی روزنامه ها و مجلات متنوع آموزشی و سرگرمی. موسسات متعدد فرهنگی. سینماوتاترو فرهنگسرا، کتاب و کتابخانه ها … ایجاد کارخانجات صنعتی با هدف مدرنیزاسیون ایران. توسعه پرشتاب اقتصادی (گفته شده رشدی به میزان ۲۱درصد بالاترین رکورد در جهان.) همه این کمبودها برای دو درصد از مردم ایران، اگر دو درصد هم بوده باشند (روشنفکران چپ و اسلامی) کافی بود که شعار مرگ بر شاه را سر دهند تا از روبسپیر و روسو و… رهروان انقلاب فرانسه عقب نمانند.

فرانسویان با اهدا چهل هزار قربانی و از دست دادن تقریبا بیست و پنج سال زمان، با کمک خارجی، لویی هیجدهم را آوردند.اصلاح خطای ناشی از انقلاب برگشت به ادامه راه رفته بوربنها، تنها گزینه درست در جهت دستیابی به تمدن، “باز گشت به گذشته”.

ما آمار قربانیان مان روشن نیست. اما بقیه راهکارها، همان راه رفته فرانسه است. چون انقلابمان شباهتهای فراوانی با شکل گیری انقلاب در فرانسه را داشت. برون رفت از آن هم همان راه رفته فرانسویان را پیش پای مان می گذارد.