بخش ششم، تقلیل دادن برجستگیهای شاه متمدن
به موضوع نگاه افواهی به زن
از آموزه های مدنیت یونان، بطور طبیعی مردم یونان در دوران خود، و مردم ایران پس از گذشت بیست و سه قرن بیشترین بهره را در جهت اصلاح خطای خود برده اند.
بین افلاطون بزرگ و سوفسطائیان خردمند یک چرخه باطل جدل بجای نقد در آثار افلاطون وجود دارد تقریبا در همه آثارش. وی معتقداست فضیلت فرد، نشان فرزانگی اوست.
سوفیستها نقل به مضمون، بر این باور بودند که رساندن فرد به جایگاه با فضیلتان از طریق آراستن کلام، با هنر یکی از صنایع ادبی یعنی بلاغت (فن سخنوری) امری است ضرور.
مرادشان بر این اصل استوار بود که فضیلت امری فطری نیست. بلکه باید با بهره گیری از علوم محدود آن دوران، به آن رسید. نه چون امروز با وجود فراوانی امکانات از آن جمله روانکاوی، روانشناسی، مردم شناسی و … که توفیق چندانی در تربیت چهرهای تاثیر گذار نسبت به آن دوران را نداشته اند، شاگردان خود بخصوص اشراف زادگانی که در صف انتظار منتظر حکمرانی بر “کشور شهرها بودند” را به مقام با فضلیتان برکشند.
از خوش حادثه توانستند دو چهره از بزرگترین حکمرانان همیشه ماندگار در تاریخ را به عنوان اولین معلمان بشریت در کارنامه افتخار آمیز خود ثبت در تاریخ نمایند. اولین آنان پریکلس کبیر شاگرد اولین و بزرگ جایگاه ترین سوفیستها، آنکساگوراس. دومین چهره ماندگار تاریخ که ما با نام او غریبه نیستیم اسکندر کبیر شاگرد معلم اول ارسطوی استاگیرایی. (هر دو چهره از پنج کبیر تاریخ جهان در بایگانی مدنیت یونان جای دارند).
بین فضیلت افلاطون وبلاغت سوفسطائیان موضوع مورد مناقشه این دو رابطه مستقیم منطقی وجود ندارد. فضیلت در گفتمان مدنی جایگاه تعریف شده برای خود دارد. در حالی که بلاغت یکی از صنایع ادبی است. اما رابطه غیر مستقیم بین این دو مفهوم چندان هم دور از ذهن نیست. اگر بلاغت را تنها چیدن کلمات آهنگین و… ندانیم، بلکه یک سری ارزشهای مورد قبول عرف را با ادبیاتی فاخر (بلیغ) عرضه کنیم؟ آنگاه فضیلت افلاطون و بلاغت سوفسطائیان هم معنا می شوند. این همانندی را ارسطو پس از جدایی از استاد خود با نقادی متمدنانه از افلاطون، نمایندگی می کند. گر چه در دوران تلمذ از استادش نظرش در مورد سوفسطائیان با وی یکی بود. ولی به دلایل گوناگون ارسطو یک سوفیست است، تا فیلسوف.
استدلال کودکانه ای که این دو، بر سوفیستها وارد می آوردند این بود که در ازای آموزش شاگردان خود که عموما از مرفهین آتن بودند، پول دریافت می کنند و …
منازعه این دو یعنی سوفیستها و افلاطون، همانند منازعه آقای میلانی و شاه در کتاب نگاه به شاه است البته نه به دلیل اشتراک نظر این دو بلکه … افلاطون در نقدهایش هر چه استدلال در جهت محکوم کردن سوفسطائیان ارائه می دهد، چیزی جز تعریف و تجلیل از آنان در پایان مکالمات استنتاج نمی شود.
اینجاست که تماشاگران این مناظره ها پلی مجازی با کمک ارسطو بین نظرات افلاطون و بلاغت سوفسطائیان ایجاد و جملگی خود را در حلقه سوفیستها تعریف می کنند.
آقای میلانی هم در کتابش هر چه تلاش می کند که با استناد به دلایل جمع آوری شده یا نشده، ضربات کاری بر شاه وارد آورد تا وی را یک مستبد، یک نوکر امپریالیزم، یا یک هموسکسویل، یا یک زنباره، در کنار دزد ثروت ایران و آدم کش، و… نشان دهد. (این بر شمرده ها محورهای اصلی کتاب را تشکیل می دهد، حد اقل جزو دلایل اصلی شروع نگارش می توان از آن نام برد.)
در پایان پردازش به هر موضوع به استدلالات خلاف انتظار می رسد. وی قانع نمی شود اما نظراتش همانندی ناخواستهای با نظرات افلاطون در نقد سوفیستها پیدا می کند. من خواننده و امسال من، در داوری، از محقق و راوی این اثر تحقیقی، فاصله می گیریم. ضمن زدن مهر تایید تقریبا بر همه بر شمرده ها و قبول ابهامات در کارنامه شاه همراه داوری مردم، آن زحمات را مصادره می کنیم چون آقای میلانی سالها پس از اتمام کتاب خود این گونه می خواهد. به دلیل اینکه در داوری اش نسبت به سی سال پیش تغییر چندانی دیده نمی شود (آخرین پرگار بی بی سی).
چه بسا آقای دکتر اسماعیل خوئی یکی از درس آموخته های این اثر باشد که با یک فهم مدنی از تاریخ، با شجاعت والا به پوزش خواهی از مردم وازخاندان پهلوی، گذشته خود را اصلاح می کند و در صف ماندگاران تاریخ، چون سوفیستها علی الرغم کج فهمی افلاطون و آقای میلانی، قرار می گیرد.
در پردازش تمامی موضوعات تقریبا مجبور به داوری شده، حال درست یا خنثی. جز در مورد رابطه شاه با زنان که یک امر قطعی و ناپسند در فهم عامه هست نگاه متمدنانه ای را شاهدیم. شاید دلیلش این می تواند باشد که این ضعف مردان، شاه و گدا ندارد، همه را در بر می گیرد.
گر حکم شود که مست گیرند در شهر هر آنچه هست گیرند
از سوئی و از سوی دیگر تصاحب خدمتکار خانم، توسط آقای مارکس چه بسا علی الرغم میل باطنی آن خادم خانواده، و یا تعرض و تجاوز آقای ولتر! به خواهر زاده خود، و یا این اواخر ماجرای مونیکا و آقای کلینتون، و بیشماران دیگر را که باید پاسخ گو باشد. تنها در اسطوره ها یک مورد را
می توان سراغ داشت، که اگر درست باشد، مقاومت یوسف در برابر ذولیخاه “ذلیخاه”.
راستی را چرا اینگونه است. شاید یکی از دلایل عدم ترشح تکتسترون در مردان است و یا نه کم نیستند در میان زنان که عروس هزار دامادند. از ذولیخاه و کلیوپاترا گرفته تا بیشماران دیگر و خلاصه این که زنان هم اگر مثل مردها هم غریزه بودند زندگی مشترک عرف یا متمدنانه را نمی دانم چگونه باید تعریف می کردیم. همین قدر می توان گفت به برکت به بار نشستن درک و فهم متمدنانه در دنیای غرب، در حال، علی الرغم فریاد نظامهای ایدئولوژیک از جمله جمهوری های اسلامی دال بر فحشا و فساد در دنیای متمدن، آمار فرار عاطفی زیر ده در صد است. بگذریم چاره ای نیست جز اینکه گفته شود، که در یک توافق نانوشته، زن و مرد توافق کرده اند که از گناه هم بگذرند.
اما در مورد شاه و سایر شخصیتهای هم عرض داوری از جنس دیگری است. آنان که جدا از لغزشها، به ارزشهای خانوادگی احترام می گذارند باید دیده شوند. نه آنان که بی حرمتی به این ارزشهارا یک ارزش بدانند. در این مورد هم نسبی گرایی تاریخی، شاه و همسرش را در ردیف شایسته ترین آنان می داند، بخصوص همسرش را.