بخش نهم، هوراس
می گفت برای ماندگاری اثرتان از ارسطو وام بگیرید.
پلوبیوس تاریخ نگار، نظریه پرداز یونانی بر این باور بود که، آنانی در فن نگارش تاریخ صاحب رای هستند که از دروازه های آکروپلیس وارد تاریخ شوند. هوراس شب و روز می گفت که از آثار یونانیان غافل نشوید. از نگاه ارسطوی جامعه شناس برای ماندگاری آثارتان وام بگیرید.
لازم به ذکر است که آکروپلیس دروازهای بیشمار دارد. تنها دروازه تاریخ، توسیدید یا گزنفن یا هرودوت آماده پاسخ نیستند. پشت دروازه فلسفه افلاطون کبیر، پشت دروازه حقوق، سولون، پشت دروازه سیاست حاکم خردمند پریکلس، پشت دروازه ریاضی فیثاغورث، پشت دروازه هندسه، تالس، پشت دروازه جبر خیام و خوارزمی، خیام و خوارزمی چرا؟ یادم آمد قبلا گفته بودم متمدنین به سرزمین خاصی تعلق ندارند چون با گفتمان مدنی تعریف می شوند. ( اغلب آنهای دیگر هم از آتن بر نخاسته اند)، پشت دروازه ادبیات دروازه اصلی شهر هومر را می بینید که از روی صندلی اش که 1900 سال برآن تکیه داشت برمی خیزد و با حالتی قدرمندانه آنرا به حکیم توس فردوسی بزرگ می سپارد و در سخنانش با حسی غرور آمیز اعلام می دارد که وی با فهم متمدنانه اش از فرهنگ و پدرخوانده اش حماسه، کرسی دار عصر آغازین دانش کلاسیک در جغرافیایی دیگر است.
به بزم دانش یونان در جمع دانشوران خوش آمدید. تا پایان عصر حماسه را با هم جشن بگیریم. که حافظ هم با شنیدن خبر جشن صراحی در دست، غزل خوانان:
مفریبم تو ای شیخ بدانه های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
و … فرا میرسد. پشت دروازه جامعه شناسی علاوه بر ارسطو، صف طویلی از سوفسطاییان و معلم دوم خودمان فارابی. پشت دروازه پزشگی، بقراط و جالینوس دست در دست ابن سینا، پشت دروازه امپراطوران، اسکندر کبیر در حال کلنگ زدن شهر اسکندریه، در کنارش تابلویی که بر روی آن نوشته شده شهر بعدی خجند. (ساخت شهر خجند را به وی نسبت داده اند) و فردریک کبیر و رضاشاه کبیر و پشت دروازه تمدن کورش، سرفرازانه در حالی که دست اش محمد رضا شاه، میهمان تازه وارد را نشانه رفته ایستاده اند. و سرانجام، پشت دروازه هنر، فیدیاس پیکر تراش سالخورده را می بینید که مشغول طراحی چهره های این ماندگاران تاریخ بر روی مرمرهای سفید، آماده ایستاده تا پس از اتمام ضیافت در باغ معبد پارتنون کارش را آغاز نماید.
بی شک پیام پنهان پلوبیوس در نگارش تاریخ، بدون گذار و پردازش متمدنانه به آن، کژ راهه ای است که از آن نمی توان مشورت گرفت. در ادامه خواهیم دید که چگونه گروهی کلنگ بر دست بر پیکر تمدن ضربه می کوبند و گروهی دیگر بین تمدن و حاملان آن کنستانتین در روم و محمد رضاشاه در ایران با ابزار ایدئولوژی شرایط کوچ تمدن را فراهم می آورند.
این واقعیتی است تلخ که روم را با یک گسست مدنی هولناک مواجه ساخت. درست همانگونه که حمله اعراب ما را از گذشته پر افتخارمان جدا نمود. تا آن جا می دانیم که، این ساسانیان بودند که حلقه گم شده تمدن را نگاهبانی کرده و بر اساس آموزه های آرتور کریستنسن ایران شناس دانمارکی چه بسیار که بر آن نیافزودند. (در فرصتی دیگر به این قطعه درخشان مدنیت هم خواهم پرداخت).
ویل دورانت جمله جادوانه ای دارد البته همانند تمامی آثارش، تمدن هرگز نمی میرد .بلکه کوچ یا مهاجرت می کند. او با این سخن، آب پاکی را ریخت روی سر آنانی که دویست سالی است منتظر مرگ تمدن (مارکسیستها) و یا سر چاه جمکران نشسته اند .آب بر سرریخته شد اما از پاکی همچنان خبری نیست. نمی دانم این ساسانیانند که مهر تایید بر سخن ویل دورانت زده اند یا وی آدرسهای دقیق دیگری هم دارد که قطعا همینطور است. از سر نوشت روم دور شدیم.
روم کم فرهنگ آن روز در قرن دوم قبل از میلاد با حمله به یونان، طومار دمکراسی در آن سرزمین را برچید و (تتمه دمکراسی باقیمانده را ترکان عثمانی درحدود 350 سال پیش جاروب کردند) اما روم این میزان رشد پیدا کرده بود. نه مانند هم عرضان خود در حمله به تمدن، کلنگ بر ایوان کسرا نکوبد و فرش زربفت نگارستان را قطعه قطعه نکند تا علی ابن ابوطالب سهمی معادل 20000 دینار از آن کسب کند و مهمتر اینکه کتاب خانه ها را نسوزاند. بلکه بیشتر سعی داشت که بیآموزد.
اما چه سود، که در گذر زمان مادر نا بخردی بنام هلنا فرزندی به دنیا آورد کنستانتین نام که بعدها قسطنطین هم گفته شد. در آغاز فرزند در کسوت بزرگ منشان به همه مشخصات یک اومانیسم (مردم گرا) والا می مانست. تا اینکه مادر فریفته گفته های عیسی مسیح شد. نتیجه پیداست. در روم قحط و الرجال آن روز فرمانروای خوش نام وباکیاست سرزمین گلها (فرانسه) که سالها زیر مجموعه امپراطوری روم بود، این اقبال را داشت که به امپراطوری برسد. مادر آنقدر در گوش پسر خواند تا اینکه قسطنطین مسیح آورد. آغاز فاجعه. چون قاعده براین است که سلطان هردینی بیاورد. رعایا هم باید پیروآن دین باشند و بدین ترتیب، مدنیت روم با قبول داوطلبانه مسیحیت، آن را ماندگار کرد. همانند اسلام محمد که با تحمیل به ملت آن روز ایران نه قبول داوطلبانه، پس از گذر چند نسل که روی دست ایرانیها مانده بود به ناچار تمدن ایران بافلسفی نمودن آن لباس ماندگاری بر وی پوشاند که اگر این دو مدنیت آن دورا نمی پذیرفتند، همانند دین موسی در حد یک قوم یا فرقه، تا این حد تمدن را دچار درد سر و وقفه نمی نمود.
این دو ماجرای غم انگیز را به این دلیل آوردم تا به داستان مادر شاه خودمان بپردازم. نقش وی در تربیت محمد رضاشاه بی شباهت به رفتار مادر قسطنطین نبود. چون او هم با باورهای خرافی و القا آن به فرزند، تمامی دستاوردهای همسر خردمندش را خنثی می نمود و او را دچار یک نوع دوآلیسم فلسفی نمود (یک پایش در مذهب و پای دیگرش در مدرنیته). گر چه همه شواهد فکری و عملی وی در اداره مملکت نشانی از تقدیر گرایی نیست. اما در ناخود آگاه وی بی اثر نمی توانسته باشد.
به جای احترام گذاردن به مذهب با باور به آن در امر مملکت داری، با داشتن نگاه متمدنانه نه قابل دفاع است و نه مقبول شخصی چون او و دیدیم که در ادامه روند تکامل پذیری خاندان پهلوی را این نگاه دچار مخاطره جبران ناپذیری نمود.
و ایران دارنده آن جایگاه در چرخه تمدن و دانش را از حرکت به سکون وا داشت. چرا چون مادر همسنگ پدر نبود.