بخش دوازدهم، جنگ برای دفع حمله
از تمدن عین صلح تعریف شده
در تاریخ به نام چهره هایی بر می خوریم که از دایره جغرافیائی خودی خارج و به چهره جهانی تغیر جایگاه یافته اند. به عنوان نمونه اسکندر مقدونی به همان میزان به بشریت تعلق دارد که کورش هخامنشی. این شاید،بی اطلاعی یا خود بزرگ بینی یا غایت تنگ نظری است که ارزش خودی را فریاد بزنیم! فرا فریاد مدنی، غیر را خوار بشماریم. تا جایی که وی را حتی اسکندر ملعون (گجسته) یا خونخوار نام دهیم. کورش اگر برای قوم بنی اسرائیل یک ناجی است که به حق هم همینگونه است. اسکندر هم.
اگر کمک کورش برای آزادی اسیران و تساهل دینی و رواداری و … ستودنی است. آزادی اندیشه از جهل تاریخی ستودنی تر است. چون ناجیان در تاریخ اندکند، به اسارت گیران فراوان. لذا معیار داوری لازم است تا جایگاه ماندگاران تاریخ مشخص و جای ناماندگاران معین گردد. در نوشتارهای قبل اشاراتی شد. اما ابزار این ارزیابی آن طور که در نگاه جامعه شناسان مدنی تصویر شده نیاز به واکاوی بیشتری دارد.
اولین گام برای اینگونه ارزشگذاری تاریخی: شنیدن گفتار و دیدن رفتار و عملکرد یک “شخصیت تاریخی” در گذر تاریخ است.
چون هدف اصلی این کتاب نگاه به شاه از منظر دانش یونان می باشد. لذا تاکید بر تاریخی دیدن جامعه شناسانه، شرط اولیه نگاه است. کورش و اسکندر آنقدر از ما فاصله دارند که تا کشتارهای نابخردانه آنان را نتوانیم ببینیم، تا فرصت کافی برای نشان دادن کفه سنگین ترازو در جهت سمتگیری مدنی این تازیخ سازان را داشته باشیم. برای نمونه صرف محکوم کردن جنگ که باعث کشتار و خونریزی است. تمامی خواست مدنیت نیست. فهم اینکه جنگ با کی؟ و کشتار برای چی؟ در گفتمان مدنی مهم تر از تنها مخالفت با جنگ است.
از دید تمدن، آغاز کننده حمله به هر سرزمینی، جنگ برای جنگ محسوب می شود. اما جنگ برای دفع حمله از تمدن عین صلح تعریف شده. لذا می توان این ادعا را داشت که تا مدنیت، جهانی نشود. سخن از صلح، فهمی است نادرست. اگر بپذیریم که تمدن هیچگاه خواهان جنگ نیست که نیست! می ماند آن طرف معادله جنگ، که یا نظامهای ایدیولوگ هستند. (نگاه کنید به مناسبتهای گوناگون اینگونه کشور ها، در پی فرصتند تا انواع سلاحهای رزمی خود را در رژه ها به نمایش بگذارند). در حالی که سالهاست در دموکراسی ها شما این صحنه ها را نمی بینید و یا معارض دیگر تمدن بربریت، که تا بخواهید صابونشان به تنمان خورده، آخرینش همین چند سال پیش بود. از آغاز شکل گیری مدنیت تا کنون بر آن تاخته، تا توانسته جان ستانده، تا توانسته غارت کرده، تا توانسته به اسارت برده، و مهم تر از این همه. تخریب فرهنگ هدف اولیه اوست. بجای آموختن از آن. چرا؟ چون یک پایش در ایدیولوژی است. در گذر زمان نگاه کنید به سرنوشت تا کنونی دو قطب اصلی مدنیت کهن یونان را مسیحیت نابود ساخت و هیچگاه از آن نیاموخت. همانگونه که قبلا اشاره شد تتمه آنرا ترکان عثمانی با قرآن شان جاروب کردند. ایرانمان را هم خود بهتر از من می دانید.
چون عقیده جای اندیشه نشسته. چون اهل آموختن نیست. چون ایدئولوژی، خودرا در نابودی و مرگ تمدن تعریف می کند. یکی از دو نوع آن پیشاپیش، مرگ تمدن را اعلام کرده بود، منتظر تاریخ دفن اش نشسته بود تا خود جای آن بنشیند. اما بیش از سه دهه پیش همچنان در حال انتظار! خود دفعتا دفن شد.
به ماندگاران در تاریخ برگردیم. سخن بر سر اسکندر بود وی یکی از برخاسته گان دموکراسی است. هدفش پاس داشت از تمدنش بود. جنگ با ایران یعنی دفع بربریت. برایتان از زبان دونده یونانی ناظر بر شکست ایران در نبرد ماراتن گفته شد که “ما بربرهارا شکست دادیم”.
در آن زمان (بی اطلایی از چند و چون تمدنهای دیگر) می تواند نسبت به داشته های خود داوری کاملا موجه ای باشد و شروع جنگ را با نگاه دفاع از تمدن ارزیابی نمود. چون اتفاقات بعدی این نظر را تایید می نماید. اسکندر درس آموخته نشانه های داده شده در نوشتار قبل بود. او شهر را به عنوان ظرف تمدن، و هنر و دانش و کتاب و کتابخانه و تاتر و … را ستونهای بر پاداشته مدنیت می شناخت. لذا در کشور گشایی هایش به جای فرمان تخریب، دستور ساختن شهر می داد. کتابخانه بنیان می نهاد و … شاید بعضا این اشارات تکرار باشد. ولی چون هدفهای متفاوتی مورد نظر است لذا این خطا بر من بخشودنی است.
از آن جمله اشاره به اسکندر در یونان گفته شده. ما اسکندر را برای یونانی کردن ایرانیها روانه آن دیار کردیم اما او ایرانی از سفر برگشت! اگر چه هیچوقت دیگر اسکندر به یونان باز نگشت. با اندکی مکث، این سخن، گویای این واقعیت است که ایران و یونان به خطا وارد نبرد با هم شدند. مقصر واقعی کیست؟ یکی دیگر از سوالات بی جواب تاریخ است.
نشانه هایی از ارزیابی این خطا در تاریخ آمده آنجا که اسکندر قاتل داریوش را خود تنبیه سخت می کند. آورده شده که خود او را می کشد. و یا اینکه در پاسارگاد بر آرامگاه کورش متواضعانه او را آموزگار خود و مهمتر اینکه پس از پیروزی، علی الرغم این که می توانسته زن و دختران داریوش را مالک گردد؟ ولی با دختر داریوش ازدواج می کند.
این خود نشان از رفتار متمدنانه از یکسو و از سوی دیگر، احترام به تمدن هم سنگ مقابل خود دارد. مسامحتا می توان این رخداد تلخ را تداخل دو تمدن نامید. و تا اندازه ای هم این نظر سست استدلال نیست چرا که بعد ها که در (عصر سلوکیان جانشینان اسکندر) با کلمه فرهنگ هلنیستی آشنا می شویم. که تلفیقی از فرهنگ دو امپراطوری است. یعنی در آمیختگی دو فرهنگ، چون نه نام یونان پسوند آن است، نه نام ایران. اما بار معنایی هر دورا نمایندگی می نماید.
می بینیم که از درون فرهنگ هلنیستی تولد هم پوشانی دو تمدن را شاهدیم که یک پایه اش مدارس و دانشگاه های ایونیایی که در دوران آن روز این سرزمین یکی از ساتراپ نشین هخامنشی بود. و پایه دیگرش مدارس سوفیستها، آکادمی افلاطون، مدرسه لاکیون ارسطو و … در اصل بنیان تمدن باتعریف هلنیستی یکی، اما با رنگ آمیزیهای متفاوت. اکروپلیس، پرسپولیس، هنر معماری هم سبک، هم پیام و هم وزن با هم، در به نمایش گزاردن شکوه وعظمت هنر. گویی طراح و معمار و مصالح آن از یک جا آمده. این همسانی و همرنگی در هنر و … در، همگنی فرهنگی و سیر و سلوک و کشور داری را در دوران سلوکیها، و بعدتر در دوران اشکانیان بیشتر شاهدیم. به گونه ای که ما اشکانیان را بیشتر یونانی می بینیم تا ایرانی.
یکی ازدلایل مهم، هم مرز بودن حوزه امپراتوری اشکانیان با سرزمین یونان است. اما این دلیل کافی نیست مگر درهم تنیدگی فرهنگ مدنی، که قبل تر در دو سرزمین ایجاد شده باشد. متاسفانه از اشکانیان اطلاعات کمی در دسترس است. تنها می توان حدس زد که در این آرامش، بستر مناسبی برای ریشه دار شدن تمدن وجوانه زدن آن در کل سرزمین ایران هستیم.